بسمه تعالی
سخنرانی حضرت آیت الله دکتر روح الله قرهی(مدّ ظلّه العالی)
موضوع: تاریخ کربلا- یهود شناسی
(محوریّت باطل در عالم)
شب سیزدهم محرم الحرام 1434 جلسه 12 تاریخ: 07/09/91
کدام پارسایی، سودی برای انسان ندارد؟!
یکی از علّتهایی که متأسّفانه امّت گمراه شد، این بود که دین را فردی تصوّر کرد. وقتی دین را فردی و شخصی دید، طبعاً به گمراهی افتاد. اگر در گمراهی انسان کاری را انجام بدهد، ولو به صورت ظاهر متّقی باشد، به هیچ عنوان این دین مناسب او نخواهد بود.
نکتهای را عرض کنم که بسیار عالی و زیباست. مولیالموالی، امیرالمؤمنین، اسدالله الغالب، علی بن ابیطالب(صلوات اللّه و سلامه علیه) میفرمایند: «لَا وَرَعَ مَعَ غَیٍّ» با وجود گمراهی، پارسایی سودی برای انسان نمیدهد.
کسی که گمراه شود، نفهمد و حقّ را از باطل تشخیص ندهد، اگر به ظاهر متّقی هم باشد، برایش سودی ندارد. او فقط می¬گوید: من سرم به زیر است و کار خودم را میکنم. بارها هم عرض کردیم که اگر انسان این را نفهمد، وامصیبتا! این که بگوید: من نه این طرفم و نه آن طرف، کاری به کسی ندارم و کار خودم را میکنم، به درد نمی¬خورد.
عرض کردیم دو جبهه بیشتر نداریم یا جبهه حقّ است، یا جبهه باطل. یا نور است، یا ظلمت. پس اگر کسی بگوید: من که میخواهم عبادتم را بکنم، کاری به کار کسی ندارم، من نمازم را میخوانم، روزهام را میگیرم، کارهایم را میکنم و سرم در لاک خودم است؛ بی¬فایده است!
حضرت بالصّراحه میفرمایند: با وجود گمراهی، هیچ پارسایی به درد نمیخورد، «لَا وَرَعَ مَعَ غَیٍّ». کسی که گمراه است، حالا متّقی هم باشد، نماز هم بخواند، عبادت فردی هم داشته باشد، چه میفهمد این¬ها یعنی چه؟!
نهایت سردرگمی و عدم تشخیص حقّ از باطل
حضرت یک جای دیگر میفرمایند: «وَیْلٌ لِمَنْ تَمَادَى فِی غَیِّهِ وَ لَمْ یَفِئْ إِلَى الرُّشْدِ» - خیلی دردآور است! - وای بر آن کسی که در گمراهیاش فرو رفته و نخواهد به راه راست بازگردد. یک مواقعی در درونش میفهمد دارد اشتباه میکند و گمراه است.
یکی از خصایص یهودیها این است که گاهی پروردگار عالم به آنها عنایت میکند و آنها را متوجّه میکند که به اشتباه رفتند، به خصوص آنهایی که منافق هستند؛ منتها سردرگم هستند.
در روایت داریم که بدترین انسانها، آن کسانی هستند که سردرگم باشند و نفهمند بالاخره چی به چی است، چه کسی حقّ است؛ چه کسی باطل است. لذا سردرگمی خیلی بد مطلبی است.
این که در عوامالنّاس بیان میشود: خدا انسان را به چه کنم، چه کنم، نیاندازد؛ یک معنای آن همین است که نفهمد کدام حقّ است و کدام باطل است!
مثلاً بعد از سی وسه سال از انقلاب، هنوز نداند کدام طرف حقّ است و کدام طرف باطل، بگوید: من کاری ندارم، من نمازم را میخوانم.
اتّفاقاً در دوران پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) و امیرالمؤمنین(علیه الصّلوة و السّلام) همین کار را کردند، یک عدّه گفتند: ما کاری به این کارها نداریم. هر دو هم که فامیلاند و هردو هم که نماز می¬خوانند.
یک شمّه کوچکی را در فیلم مختار با این که نواقص زیادی هم دارد، نشان داد. هر دو طرف میگفتند: این در راه خدا مبارزه کرده. وقتی شبث کشته شد، مصعب به فرزندش گفت: این در راه خدا به جهاد برخاست و کشته شد. آن طرف هم همین را بیان میکردند، انسان میماند کدام راست میگوید. اگر تشخیص دقیق ندهی، مسلّماً منحرف خواهی شد. انسان لحظهای غفلت کند، میبازد.
هرکس بدون مرشد و هادی و امام جلو برود و بخواهد تنهایی برای خودش راه را بازکند، نه تنها راه را باز نمیکند، بلکه سرش به سنگ میخورد. اگر کسی بگوید: خودم که یک حدی را میدانم، همان کار را انجام میدهم؛ خودش را بیچاره و بدبخت میکند! هشیار و بیدار باشید!
گمراهی و استخوان در گلو شدن!
اگر کسی فکر می¬کند با به ظاهر تقوای فردی می¬تواند کاری از پیش ببرد، در اشتباه است. البته چنین تقوایی، اصلاً تقوا نیست. به عنوان نمونه، اگر میخواهی بدانی تقوای فردی، به راستی تقواست یا خیر، ببین شب میتوانی با آقا امام زمان(عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف) صحبت کنی؟ معلوم است موفّق نیستی و نمیتوانی. معلوم است کسی که هنوز کجی و راستی را نمیفهمد و میخواهد خودش را بی طرف جلوه بدهد و می¬گوید: من که نه به این کار دارم، نه به آن؛ هنوز نفهمیده که چه کند.
اگر بنا بود اینطور باشد، این نظام هم میشد مثل دوران امیرالمومنین(علیه الصّلوة و السّلام)! امّا الحمدلله مردم ما ایستادند. البته واقعیّت های بسیار تلخی هم در نظام ما وجود دارد. اگر میخواهید به این واقعیّت¬ها نگاه کنید، این عکس¬هایی را که اخیراً در همین حسینیه امام خمینی که آقا مراسم داشتند، گرفتند، ببینید. اخوی مکرّمشان، آیت¬الله سید محمّد خامنه¬ای که حضور داشتند از ایشان خیلی بزرگترند، ولی ایشان پیرتر به نظر می¬آیند، آقا سنّی ندارند، هفتاد و خورده¬ای سال دارند امّا کأنّ هشتاد و چند ساله هستند! گوش نکردنهای بعضیها انسان را می¬شکند، داغون می¬کند، مانند استخوان در گلو می¬ماند که نه می-شود فرو برد و نه می¬شود بیرون آورد!
لذا می¬فرمایند: وقتی انسان نفهمد، تقوای ظاهری¬اش هم به درد نمی¬خورد. تقوای با وجود گمراهی به سودی ندارد، «لَا وَرَعَ مَعَ غَیٍّ».
در جایی هم بیان شده: «الْغَیُّ أَشَرٌ» بدترین شرارت¬ها و گرفتاریها و بد مستی¬ها از گمراهی¬است. که باید در آن دقّت کرد.
زمانی که خون صحابه پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) به جوش آمد!
وقتی گوش ندادند و هرکس گفت که من کار خودم را می¬کنم؛ همینها عامل شد یهودی و یهودی-زاده¬هایی مثل کعب¬الأحبار کنار عثمان قرار گیرند، با وجود این همه کسانی ¬که مثل اباذر هستند. اصلاً امیرالمؤمنین(علیه الصّلوة و السّلام) هیچ، این همه صحابه بزرگوار پیامبر(صلوات اللّه و سلامه علیه) هنوز در قید حیاتند، آنوقت کعب¬الأحبار، مفتی خلیفه شود، این گرفتاری است!
داشتیم وقایع را عرض می¬کردیم، ببینید کار به جایی کشید که خلافت به صورت سلطنت شد و تاریخ¬نویسان می¬گویند: سومی مراتع اطراف مدینه را برای خویشاوندانشان قبضه کرد و اجازه نداد که مسلمانان چهارپایانشان را در آن¬جا بچرانند.
این اعمال خلاف بالأخره دل اصحاب را به درد آورد و آن اصحابی که پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) را دیده¬اند و شرایط آن زمان را درک کردند؛ نسبت به این عمل و در مقابل این ظلم، وظیفه شرعی خودشان را انجام دادند. چه کسانی؟ افرادی مثل عمّار یاسر، مثل ابوذر، مثل عبدالله¬ بن ¬مسعود، همه این صحابه اوضاع آن زمان را که می¬دیدند، اصلاً باورشان نمی¬شد!
در جلسه گذشته عرض کردیم که سومی چه کارهایی کرد و حتّی به دروغ و خیانت و با آن که حاکمیّت مصر را به محمّد بن ¬ابی¬بکر داده بود، دستور داده بود او را بکشند!
معلوم است، این خطاها آنقدر زیاد شد که تمام صحابه، خونشان به جوش آمد؛ چون یکی دوتا هم نبود. وقتی خطا یکی دوتاست، آن را زیرسبیلی رد می¬کنند، گرچه خلیفه مسلمین نباید این¬طور باشد و با یک انسان عادی فرق می¬کند.
هر موقع هم که اعتراض می¬کردند دستور می¬داد که آنها را بزنند و از اموال خودشان ساقط کنند.
زهد کدام یک از صحابه پیامبر (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم)، مانند عیسی بن مریم بود؟
به صراحت شیعه و اهل جماعت یکی از این اصحاب، همین ابوذر غفاری است که پیغمبر اکرم، خاتم رسل، حضرت محمّد مصطفی(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) فرمودند: «مَا أَظَلَّتِ الْخَضْرَاءُ وَ لَا أَقَلَّتِ الْغَبْرَاءُ عَلَى ذِی لَهْجَةٍ، أَصْدَقَ مِنْ أَبِی ذَرٍّ، فَإِذَا أَرَدْتُمْ أَنْ تَنْظُرُوا إِلَى أَشْبَهِ النَّاسِ بِعِیسَى بْنِ مَرْیَمَ بِرّاً وَ زُهْداً وَ نُسُکاً فَعَلَیْکُمْ بِهِ» این قسمت آخر خیلی عجیب است؛ یعنی او را می¬برد در مقام یک رسول عظیم-الشّأنی مثل عیسی ¬بن ¬مریم و این، کم نیست!
حضرت فرمودند: آسمان بر کسی سایه نیافکنده، زمین کسی را بر پشت خود حمل نکرده است که از باب راستگویی مثل ابوذر باشد! بعد فرمودند: هرکس می¬خواهد ببیند زهد عیسی بن مریم چگونه بوده است، به زهد ابوذر نگاه کند!
بهشت، مشتاق کیست؟!
حال با این کسی که پیامبر (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) راستگویی و زهدش را این¬چنین امضاء کرده است، این-طور با او برخورد می¬کنند!
ایشان قبلاً اسمشان جُندب بن جُناده بود که بعد پیامبر (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) او را عبدالله و ابوذر نامیدند. نخستین کسی بود که با فریاد بلند در مسجدالحرام ندای توحید را سر داد، طوری که خود پیامبر (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) فرمودند: از جانب پروردگار مأمور به دوست داشتن ابوذر شدم! و بعد فرمودند: کسی که بهشت مشتاق دیدارش است، اباذر است! (نه اباذر مشتاق بهشت باشد؛ بلکه بهشت مشتاق اوست!).
ببینید که چقدر مقام بالا می¬رود که بهشت مشتاق او می¬شود. همه ما دعا می¬کنیم که إنشاءالله خدا عاقبت به خیرمان کند و با دین کامل از دنیا برویم و گرفتار عذاب قبر و برزخ و قیامت نشویم و إنشاءالله با عنایت و شفاعت حضرات معصومین(علیهم صلوات المصلّین) ورود به بهشت داشته باشیم، همه حدّاقل آن لقای جنّت را خواهانیم و می¬خواهیم عاقبت به خیر شویم و به بهشت برویم. امّا پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) می¬فرمایند: به جای این که اباذر مشتاق بهشت باشد، بهشت مشتاق اباذر است و از آن طرف می¬گویند: آسمان بر سر کسی سایه نینداخته و زمین کسی را حمل نکرده که صادقتر از اباذر باشد و هرکس می¬خواهد زهد عیسی بن مریم را ببیند، به چهره اباذر نگاه کند! و دیگر بالاتر از آن این است که فرمودند: خدا به من گفته است که اباذر را دوست داشته باش، آنقدر که بهشت مشتاق اوست، اباذر مشتاق بهشت نیست!
لذا چنین شخصیّتی غوغاست و دیگر معلوم است چه مقامی دارد. حالا بگذریم که خود همین اباذر در مقابل سلمان چگونه است. البته ما نمی¬توانیم قیاس کنیم و اگر نمی¬گفتند، ما هم نمی¬گفتیم امّا فرمودند: اگر آن چیزهایی که سلمان می¬دانست، اباذر می¬دانست، بر قاتل سلمان دعا می¬کرد و رحمت می¬فرستاد! حالا ببینید دیگر سلمان که بود. معلوم است او به جایی می¬رسد که سلمان محمّدی می¬شود!
ابوذر و آگاه کردن مردم از طریق آیات قرآن
حالا امثال اباذر(علیه الصّلوة و السّلام) معتقدند که باید در جامعه حاکمیت دین باشد که این مطلب، با این فسق و فجور و با این چپاولهای سومی نمی¬تواند سازگار باشد!
به عثمان خبر دادند که اباذر این طرف و آن طرف حرفهایی را می¬گوید و این آیه سوره توبه را می¬خواند که راجع به جمع آوری اموال است و می¬گوید: مردم! بدانید که این خلیفه شما این¬گونه رفتار می¬کند. «یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا إِنَّ کَثیراً مِنَ الْأَحْبارِ وَ الرُّهْبانِ لَیَأْکُلُونَ أَمْوالَ النَّاسِ بِالْباطِلِ وَ یَصُدُّونَ عَنْ سَبیلِ اللَّهِ وَ الَّذینَ یَکْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا یُنْفِقُونَها فی سَبیلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلیمٍ» .
این آیه، خطاب به مؤمنین است. جالب این است که در آیات بالای آن «وَ قالَتِ الْیَهُودُ» را بیان می¬فرماید، بعد می¬رسد به این که «یُریدُونَ أَنْ یُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ یَأْبَى اللَّهُ إِلاَّ أَنْ یُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ کَرِهَ الْکافِرُونَ» اینها می¬خواهند نور خدا را خاموش کنند؛ یعنی قرآن، پیامبر و اسلام را از بین ببرند ولی اینها جاهل هستند و نمی¬دانند که خدا نمی¬گذارد و تازه این نورش را تمام می¬کند.
بعد می¬فرماید: «هُوَ الَّذی أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دینِ الْحَقِّ لِیُظْهِرَهُ عَلَى الدِّینِ کُلِّهِ وَ لَوْ کَرِهَ الْمُشْرِکُونَ» بیان شده این آیه از آیاتی است که راجع به وعده پروردگار عالم در مورد این که دین همه زمین را می¬گیرد، آمده و اتّفاقاً یکی از آیاتی است که تبیین می¬شود راجع به آقا جانمان، امام زمان(عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف) است. لذا این آیه اوّلش متعلّق به نبیّ مکرّم(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) است امّا نهایتش مربوط به حضرت صاحب¬الزّمان(عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف) است که بیان می¬فرمایند «لِیُظْهِرَهُ عَلَى الدِّینِ کُلِّهِ وَ لَوْ کَرِهَ الْمُشْرِکُونَ».
بعد خطاب می¬فرماید: «یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا إِنَّ کَثیراً مِنَ الْأَحْبارِ وَ الرُّهْبانِ» ای اهل ایمان! بدانید تعداد زیادی از علماء و راهبان یهود و نصارا این¬طور هستند که اموال مردم را به باطل طعمه هوی و هوس خود می¬کنند «لَیَأْکُلُونَ أَمْوالَ النَّاسِ بِالْباطِلِ وَ یَصُدُّونَ عَنْ سَبیلِ اللَّهِ» و خلق را از راه خدا دور و منع می¬کنند که اینها وارد آن راه نشوند.
جالب این است که در ادامه به صراحت دارد می¬فرماید که پیروان یهود چه کسانی هستند و خلیفه سوم از این خیلی ناراحت شد بود؛ چون می¬فرماید: «وَ الَّذینَ یَکْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا یُنْفِقُونَها فی سَبیلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلیمٍ» آنها کسانی هستند که طلا و نقره را ذخیره می¬کنند - «یَکْنِزُونَ» از کنز می¬آید؛ یعنی جمع آوری کردن و یک جا نگه داشتن - و در راه خدا انفاق نمی¬کنند.
پروردگار عالم در ادامه می¬فرماید: «یَوْمَ یُحْمى عَلَیْها فی نارِ جَهَنَّمَ فَتُکْوى بِها جِباهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ هذا ما کَنَزْتُمْ لِأَنْفُسِکُمْ فَذُوقُوا ما کُنْتُمْ تَکْنِزُونَ» روزی که آن طلا و نقره در آتش گداخته می¬شود و «جِباهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ» پیشانی و پشت و پهلوها، همه اینها را داغ می¬کنند، به واسطه این که اموال جمع آوری کردند! خیلی خطرناک است! اولیاء خدا گفتند: کسانی که خدای ناکرده مدام به دنبال جمع¬آوری مال برای خودشان هستند، خیلی مراقبت کنند!
خدا می¬فرماید: این نیست جز همان چیزی که شما جمع کردید «هذا ما کَنَزْتُمْ لِأَنْفُسِکُمْ» یعنی این همان چیزی است که شما برای خودتان ذخیره کرده بودید، «فَذُوقُوا» حالا بچشید، «ما کُنْتُمْ تَکْنِزُونَ» از آن طلا و جواهری که جمعآوری کرده بودید.
وقتی اباذر این آیات را میخواند، بعد میگفت: مردم ببینید چه کسانی اینها را جمع آوری میکنند. به عثمان خبر دادند که ابوذر دائم اینها را در مسجد میخواند. عثمان فرستاده¬ای به اباذر فرستاد و گفت: این حرفها را نزن. اباذر هم بیان کرد: من کاری نمیکنم، من فقط قرآن میخوانم و به کسی چیزی نگفتم.
گفتند: چرا فقط این آیات را میخوانی؟! قرآن آیات دیگری ندارد؟! گفت: من میبینم در این زمان، این آیات نیاز است که خوانده شود؛ چون یک عده دارند این کار را میکنند و من رضای خدا را مدّنظر دارم.
عثمان گفت: او را پیش من بیاورید. اباذر را آوردند. کعبالأحبار هم پیش عثمان بود. عثمان پرسید: آیا برای پیشوای مسلمین جایز است از بیتالمال مقداری برای کار شخصی خود بردارد و هر وقت توانست برگرداند؟ کعب الاحبار که یهودی بوده و حالا امروز مسلمان شده و درد این است که رفت تا جایی که به عنوان مفتی محسوب شده؛ کنار خلیفه مسلمین قرار گرفته و گفت: عیبی ندارد!
ابوذر تا این حرف را شنید، دیگر نتوانست تحمّل کند. یک دفعه برآشفت و فریاد زد که ای یهودی زاده تو میخواهی دین ما را به ما یاد بدهی؟!
عثمان وقتی این حرفها را شنید، گفت: اباذر تو به شدّت ما را اذیّت میکنی، لذا او را تبعید کرد و به شام فرستاد - این برای قضیه برای قبل از تبعید به ربذه است -
تبعید ابوذر به شام که زیر سلطه معاویه بود
حالا اباذر به شام می¬رود که زیر سلطه معاویه است.
جالب این است که همان¬طور که عرض هم کردم، قبلاً موقعی که حمله کرده بودند، عثمان به معاویه یک نامه نوشت - که نامه¬اش در کتب تاریخ اهل جماعت مانند تاریخ طبری موجود است - و گفت: برای من سپاه بفرست. معاویه تعلّل کرد و نفرستاد. موقعی که قیام در مدینه شروع شد. عثمان دوباره نامه نوشت و گفت: میدانم چرا نمیفرستی، «یدانی مقطوعة» دستان من باید قطع میشد که این حکم عمر را مجدّد تنفیذ کردم، تو میخواهی من کشته شوم و تو خلیفه بشوی. میدانست در ذهن معاویه هم چه میگذرد!
حالا شام زیر سلطه معاویه است. جالب معاویه هم وقتی حکومت خود را در مصر در زمان عمر شروع کرد، اوّل کاخی برای خود درست کرد! یک عدّه از مسلمین که به آنجا رفته بودند تا کمکش کنند، نتوانستند تحمّل کنند و برگشتند به خلیفه دوم اعتراض کردند که او دارد آنجا کاخ میسازد! -همین چیزی که عرض کردم بعضیها به عنوان این که ما میخواهیم جلوی دیگران سربلند باشیم، مجدّداً کاخ نیاوران و مطالب را درست کردند و خودشان هم رفتند در آن¬جا نشستند -
جناب خلیفه دوم گفت: اشکال ندارد، «هو کسراءُ العرب»، او کسرای عرب است. یعنی در مقابل رومیها باید این کسری باشد؛ چون مصر هم به روم نزدیک است.
مسلمین خیلی ناراحت شدند که چرا عمر این گونه بیان کرد. چون خود عمر هم به ظاهر در داخل مدینه کاخی درست نکرده بود، فقط در زمان عثمان کاخ درست شد. دارالاماره او همان مسجد بود و ابابکر هم همین¬طور بود. آنها کاخی درست نکردند امّا معاویه شروع کرد به کاخ درست کردن و مسلمین تحمّل نکردند. صحابه¬ای که با پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) بودند و حالا قرار بود معاویه را یاری کنند، معترض شدند امّا خلیفه دوم یک لقب کسری هم به او داد!
بعد باز هم جمله¬ای را بیان کرد که خیلی جالب است، گفت: او حتّی میتواند به من امر و نهی کند! خیلی عجیب است خلیفه باید امر و نهی کند یا معاویه که خلیفه نیست؟! درد اسلام را ببینید! یک سقیفه نشنویم و رد بشویم. ببینید درد اسلام تا کجا بوده! من دارم اکثر اینها را از تاریخ خودشان عرض میکنم.
حالا معاویه اصلاً کیست؟ معاویه بن ابی سفیان اصلاً خودش با پیامبر در افتاده بود. حالا عالم دگرگون شده، معاویه بر سر کار آمده و میتواند به خلیفه دوم امر و نهی کند، عجیب غریب است! این چه بلاییاست که بر سر اسلام و مسلمین آمد!
لذا حمایتهای عثمان هم از معاویه بیشتر شد، طوری که یک زندگی شاهانه برای خود داشت. ابوذر تا به حال شام نرفته بود، وقتی به شام تبعید شد، رفت دید عجب! یک کاخ سبز درست کرده که بسیار مجلّل است، تا رفت شروع کرد در بین مردم و در بازار گفت: آی مردم! شما پیغمبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) را ندیدید ولی من پیغمبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) را دیدم، پیغمبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) اینطوری زندگی نمیکرد، حتّی خلفای قبل از عثمان هم اینطور زندگی نمیکردند و ... .
عثمان دید وضع خیلی نامناسب است و اباذر دارد همه چیز را بیان میکند. برای این که دهانش را ببندد، شروع کرد به او پول داد و سیصد دینار برای او فرستاد. اباذر میخواست از این حربه استفاده کند، گفت: این سیصد دینار را به من داده، پس من باید خود او را ببینم.
معاویه بسیار مسرور او را پذیرفت و خیلی هم احترام و تکریم کرد، فکر کرد او با این سیصد دینار خریده شد. گفت: امر جنابعالی؟ گفت: این سیصد تا متعلّق به من بود یا بیتالمال؟ گفت: نه از بیتالمال است. همان جا گفت: تو غلط کردی از بیتالمال دادی! اگر متعلّق به بیتالمال است به تو چه ربطی دارد به من بدهی، اگر هم متعلّق به خودت است، به من بگو از کجا آوردی؟ بعد گفت: از تو یک سؤال دارم، این کاخ را پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) برای تو ساخت یا خودت ساختی؟ و ...
لذا همان جا شروع کرد جلوی کسانی که در محضر خلیفه بودند، او را لگدمال کرد! بعد به همه اطرافیانش گفت: آقایان! بگویید آیا شما هم در این کاخ زندگی میکنید؟ آنها سرشان را پایین انداختند. بعد رو به معاویه کرد و گفت: اینها که جواب نمیدهند، آیا اینها هم در این کاخ زندگی میکنند؟ معاویه گفت: نه، چه میخواهی بگویی؟ گفت: این همه اتاق، اگر از پول خودت است، اسراف است، اگر از پول مردم و بیتالمال است، فردای قیامت چگونه جواب خواهی داد؟! آیا سنّت پیامبر (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) اینگونه بوده است؟! آیا سنّت خلفا اینگونه بوده است؟! آیا این اسلامی بوده است که تو میخواهی معرّفی کنی؟! خلاصه معاویه را منکوب کرد!
معاویه ناراحت شد و از پلّههای تالار بالا رفت. اباذر هم بیرون رفت و باز هم مشغول نصایح خود شد. یک روز معاویه گفت: اباذر را دستگیر کنید، حالا آن موقع با احترام دستگیر کردند و آوردند. به او گفت: دشمن خدا! دشمن رسول خدا! تا این راگفت، اباذر گفت: من دشمن خدا هستم یا تو و پدرت؟ گفت: میدانی تو اسمت چیست؟ تو همان کسی هستی که به عنوان «یابن الطّلقاء» محسوب میشود -همانطور که میدانید وجود مقدّس امام زینالعابدین(علیه الصّلاة و السّلام) در آن خطبهی غرّائی که در شام قرائت فرمودند، همین «یابن الطّلقاء»! را بیان کردند - و دشمن خدا، تو و پدرت هستید. میدانی رسول خدا (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) تو را لعنت کرد؟! میدانی هیچوقت از خوراک سیر نمیشوی؟!
دو نفر که با نفرین پیامبر و امیرالمؤمنین (علیهما الصّلوه و السّلام) هیچگاه سیر نمی شدند!
همینطور هم بود، یکی از خصائصی که معاویه داشت، این بود که پیامبر (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) او را نفرین کرده بودند و فرمودند: خدا شکمت را سیر نکند! لذا او خیلی غذا میخورد، تا جایی که یک مواقعی همین رفیق شفیقش عمرو عاص که خیلی با هم رفیق بودند، به او می¬گفت: تو چرا اینقدر میخوری؟! او هم می¬گفت: من نمیتوانم دست از غذا بکشم!
یکی دیگر را هم امیرالمؤمنین(علیه الصّلوة و السّلام) به این صورت نفرین کردند و آن، عبدالله بن زبیر بود که حالا در این فیلم مختار هم نشان دادند، البته واقعاً هم به این سبک و سیاق نبوده که اصلاً نتواند راه برود، ولی از بس چاق شده بود، از پلّهها نمیتوانست بالا برود و برای او بالاکش درست کرده بودند که او را در طبقهی فوقانی، حرم سرا، ببرند. او هر چه میخورد، سیر نمیشد، چون امیرالمؤمنین (علیه الصّلوة و السّلام) فرموده بودند: شکمت سیر نگردد که زبیر را یه انحراف کشاندی.
لذا این نفرین امیرالمؤمنین (علیه الصّلوة و السّلام) بود، چون طلحه و زبیر با امیرالمؤمنین (علیه الصّلوة و السّلام) رفیق بودند. میدانید، زبیر سیفالاسلام بود و دستش بر گردن امیرالمؤمنین (علیه الصّلوة و السّلام) بود، منتها ببینید نامردیها و دنیاپرستیها تا کجا می¬رود!
میگویند: امیرالمؤمنین (علیه الصّلوة و السّلام) خیلی برای زبیر گریه کردند، چون انسان از خودی بخورد، خیلی بدتر است. او خودی بود که جلوی امیرالمؤمنین (علیه الصّلوة و السّلام) ایستاد.
کسانی که از قبل معلوم بود کارشان چیست، مانند معاویه، خیلی برای امیرالمؤمنین(علیه الصّلوة و السّلام) مهم نبودند، چون اینها همان «یابن الطّلقاء» بودند امّا برای امیرالمؤمنین (علیه الصّلوة و السّلام) خیلی سخت بود که زبیر عقب رفت! حتّی در تاریخ دارد که زبیر را خود پسرش کشت و دستور داد او را زدند، چون او میخواست از جبهه فرار کند. امیرالمؤمنین (علیه الصّلوة و السّلام) بر جنازهی زبیر که رد شدند، گریه کردند - نهجالبلاغه را بخوانید - این طلحهالخیر، این سیفالاسلام، اینها کارشان به کجا کشیده شد؟! خدا عاقبت انسان را ختم به خیر کند!
چرا تاریخ می خوانیم؟
الآن هم ببینید، هیچ اشکالی ندارد قیاس کنیم، آن احمق است که بگوید چرا اینها را قیاس میکنید؟ پس تاریخ را برای چه میخوانیم؟! در اوّلین جلد کتاب محوریت باطل در عالم بیان شد که چرا تاریخ میخوانیم، علّت خواندن تاریخ را در چند وجه بیان کردند و اصل آن همین تطبیق به روز است که اگر تطبیق نکنی جز حماقت چیزی نیست. مگر فقط تاریخ میخوانیم که خوانده باشیم؟!
خود مولیالموالی (علیه الصّلوة و السّلام) فرمودند: من با گذشتگان طوری زیستهام که گویی با آنها بودم، گفتند: چطور؟ فرمودند: از باب تاریخ؛ یعنی باید قیاس شود و مطالب معلوم شود.
لذا این که میگویند: مثلاً فلانی زبیر است، فلانی طلحه است، به همین علّت است. اتّفاقاً اگر این¬ها را مقایسه نکنیم؛ پس تاریخ به چه درد میخورد؟! اصلاً خواندن تاریخ برای چیست؟! فقط داستان هزار و یک شب میخوانیم تا خوابمان ببرد؟! عزیز من! داستان که نمیخواهیم بخوانیم. این تاریخ است، باید عبرت بگیریم. عبرت نگیریم به چه درد میخورد؟! همین است وقتی قرآن داستان را تعریف میکند، میفرماید: «فَاعْتَبِرُوا یا أُولِی الْأَبْصارِ» .
پس تاریخ می¬خوانیم که دیگر نگوییم: چطور میشود یک کسی قبلش آنطور باشد و بعد اینطور شود؟! چون در تاریخ می¬بینیم میشود! عرض کردم، آخر سر هم تقصیر رهبری میاندازند. میگویند: این بد بود، او بد بود، آن یکی بد بود، ... ، پس ببیند خودش چیست. وقتی انسان راه حقّ و باطل را تشخیص ندهد، به بیراهه میرود. خیلی سخت است عزیز دلم! باید خیلی مراقبت کرد و خیلی هوشیار بود.
معلوم است، یک شاخصهاش این است که اینهایی که به دنیا چسبیدند، این¬گونه هستند. شما نگاه کنید یک عدّه چه زندگیهایی دارند! همین امروز هم میفهمید. آن بابایی که در کاخ نیاوران میرود مینشیند به بهانه این که خارجیها میخواهند بیایند، چگونه آدمی است؟! اوّلاً که اصلاً نیاز به کاخ نیست. همین نهاد ریاست جمهوری بود دیگر، که حتّی ما لفظ کاخ را اوّل انقلاب برداشتیم و نهاد گذاشتیم، گفتیم: اصلاً کاخ یعنی چه؟! نهاد ریاستجمهوری! همینجا استقبال میشد، چه لزومی داشت به آن جا برود؟! ثانیاً خارجیها میخواهند بیایند، به تو چه ربطی دارد؛ آنجا ببر و در آنجا پذیرایی کن. بعد که خودشان هم رفتند و در آنجا نشستند، حتّی دوره ریاستجمهوریشان هم که تمام شد و بیرونشان میکردند، نمیرفتند. تا بعد از شش ماه آقا به زور بیرون رفت. بعد هم ناله و فغان و گریه و ... و روزنامه¬ها نوشتند: آآآه! سیّد مظلوم را بیرون کردند! بی خانه کردند! و ... .
حالا خودشان هم سمت جماران و آن طرف¬ها خانه چنین و چنان هم دارند. در حالی که امام(اعلی اللّه مقامه الشّریف) به جماران رفته بودند تا یک جای ساده باشد. آن¬جا در ابتدا دِه بود. وقتی امام(اعلی اللّه مقامه الشّریف) مریض شد، اوّل ایشان را سمت فرمانیه آوردند. امام (اعلی اللّه مقامه الشّریف)دو سه روز که ماند به حاج سیّد احمد آقا فرمود: اینجا برای ما مناسب نیست؛ باید برویم. گفتند: آقا حالا بگردیم و ...، امام(اعلی اللّه مقامه الشّریف) یک دفعه عصبانی شدند و گفتند: اگر برای من تا فردا پیدا کردید، کردید؛ نکردید، من به قم میروم. امام(اعلی اللّه مقامه الشّریف) نمیتوانست آنجا بنشیند، با این که یک خانه خیلی سادهای هم بود منتها یک مقدار بزرگ بود و حدود سیصد، چهارصد متر بود. مدام گشتند و گشتند، تا این که آقای جمارانی گفته بود که در جماران ما هم آب و هوا خوب است و هم روستاست. امام(اعلی اللّه مقامه الشّریف) فرموده بودند: باشد. رفتند دیدند روستاست، دیگر پذیرفتند.
آنوقت بعدش آقایان برداشتند چه کاخهایی در آن¬جا درست کردند! تازه اینها را داشتند که هیچ، بعد رفتند آنجا در کاخ نیاوران نشستند و بیرون هم نمی¬آمدند! انگار که بیچاره را از یک خانه هفتاد، هشتاد متری و صد متری بیرون کردند که ناله و فغان هم کرد!
همین میشود دیگر. اگر تاریخ را با هم مقایسه نکنیم، به چه درد میخورد؟! من حالا بنشینم این جا برای شما قصّه حضرت اباذر را بگویم و قصّه معاویه را بگویم و شما هم گوش بدهید که معاویه این طور بود و اباذر این طور. نهایتش که چه؟! اینها همه هم رفتند؛ هم حضرت اباذر(علیه الصّلوة و السّلام) که بهشت مشتاق او بود، رفت و بهشت به او رسید - عوض این که او به بهشت برسد - هم معاویه الان با سر در جهنّم است. حالا من و شما برای چه قصّهشان را بخوانیم؟! وقتمان را برای این قصّهخوانیها بگذاریم که چه شود؟! باید از اینها عبرت بگیریم «فَاعْتَبِرُوا یا أُولِی الْأَبْصارِ»، باید اینها را دقّت کنیم و بدانیم. این حدیثهایی که اوّل منبر خواندم یک حدیثهای بسیار نابی بود، فرمود: با گمراهی اگر متّقی هم باشی، به درد نمیخورد. آن تقوایی که انسان گمراه باشد، چه فایدهای دارد؟! من بروم کار خودم را بکنم، نمازم را بخوانم، دعایم را بخوانم، یک گوشهای باشم، به کسی کاری ندارم، ولش کن بابا! حالا هرکه بود، بود. تازه حالا گرانی هم که اضافه شده، به من چه ربطی دارد. آن موقع نه با نماز ما کار داشتند، نه با دعای ما کار داشتند، نه با روزهی ما کار داشتند، حالا هم همینطور است. این حرفها را ولش کن ... . وقتی کسی نفهمد همینطور است!!!
ابوذر و بر ملا کردن نشانی بر تن کعب الاحبار!
حالا معاویه یک نامهای به عثمان زد و از ابوذر شکایت کرد. گفت: جُندب - که منظورش همان اباذر است - را بر خشنترین و سختترین مرکبها سوار کن و پیش من بفرست. معاویه هم به مأمورینش گفت او را بفرستید، آب و غذا هم به او ندهید. با یک وضعیّت بدی وارد مدینه شد که بسیار مجروح شده بود، ولی دست از هدایتش برنداشت که حالا إنشاءالله بیان میکنیم.
منتها یک نکتهای را آخر سر بیان کرد. اباذر معمولاً یک چوبدستی بلندی به نام عصا در دستش بود. یک روز کعبالأحبار را در کوچه دید. او را به عنوان جُندب بن جُناده خطاب کرد. گفت: من ابوذر غفاری هستم و خود پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) اسم من را عبدالله و اباذر قرار داد و من فخرم به این است. کعبالأحبار گفت: تو بر خلیفه مسلمین شوریدی و من فتوا میدهم کسی که بر خلیفه مسلمین بشورد، چنین است. اباذر چنان با آن عصا در سر کعبالأحبار زد که سرش خون آمد!
بعد او را گرفتند. او آیاتی را خواند و بعد هم گفت که پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) فرمودند: تو کسی را میبینی یهودیزاده، هر گاه آن یهودی فتوا داد، به سرش بزن! یک عدّه را خواست، گفت: پیغمبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) چنین حرفی را زدند یا خیر؟ گفتند: نه. گفت: علی را بخواهید. مولیالموالی(علیه الصّلوة و السّلام) را خواستند. مولیالموالی(علیه الصّلوة و السّلام) آمد و گفت: من خودم نشنیدم امّا پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) فرموده است: هیچ شخصی نیست که راستگوتر از اباذر باشد. اباذر گفت: حالا شما میخواهید من را به دروغگویی متّهم کنید؟! یک نشان به شما میدهم، در پشت کتف کعبالأحبار در زمانی که در طفولیّت بوده، یک نیش عقرب حک شده و پدرش گفته: این نیش عقرب، نیشی است که تو بر مسلمین میزنی. عثمان به کعبالأحبار گفت:پیراهنت را دربیاور. او گفت: من را معذور بدار که معلوم شد چنین مطلبی صحیح است.
ببینید حالا این یهودیزاده کارش به کجا میرسد که دین اسلام مسخره و ملعبه او و امثال او میشود. هوشیاری نباشد، همین است دیگر.
هوشیار باشیم که مانند اهل کوفه نشویم!
این قضایایی که داریم میگوییم، برای این است که حالا برویم جلو تا ببینیم که نقش یهود در عاشورا چیست و چند نفر بودند و ... . حالا من بیان خواهم کرد کسی که دستور داد بر بدن ابیعبدالله(علیه الصّلوة و السّلام) تاختند و دو نفر اوّل که این کار را کردند، چه کسانی بودند و جالب این است که پدران اینها یهودی بودند. یعنی عقدهها هرچه که هست، از یهود است!
این که پیامبر فرمودند: اگر ده نفر از یهود به ما ایمان میآوردند، همه یهود ایمان میآوردند؛ همین است. یعنی حتّی دنه نفر هم ایمان نیاوردند و دروغ گفتند.
خلاصه اگر مراقبه نکنیم و مواظبت نکنیم همین حالت هست، همیشه باید تاریخ را به عنوان الگوی خودمان داشته باشیم و نگوییم: من کاری ندارم؛ چون یا جبهه حقّ است یا باطل، اگر گفتیم: من کاری به این کارها ندارم و ...، مانند آنهایی که یک کنج نشستند و یابن الحسن هم میگویند و جمکران هم میروند و سرشان در لاک خودشان هست و ...، این حماقت محض است! البته شما که الحمدلله در نه دی نشان دادید بصیرت دارید امّا اینها نمیدانم چطور میخواهند فردای قیامت جواب دهند!
من این را عرض کردم و با صراحت هم گفتم و باز هم میگویم شما سلیمان بن صرد خزاعی را ببینید. او به ظاهر توبه هم کرد و جز توابین هم بود و حرکت هم انجام داد امّا آنجایی که باید امامش را یاری میکرد، نکرد. اوّل وقتی مسلم آمد چقدر خوشحال شد امّا بعد که باید یاری کند، آقا برای ما مسجدنشین شد و بعد هم که بیهوده رفتند خودشان را کشتند! فکر میکنید فردای قیامت اینها مؤاخذه نمیشوند؟! چرا مؤاخذه میشوند، اینطور نیست که مؤاخذه نشوند، هوشیار باشیم!
«السلام علیک یا ابا عبد اللّه»
این که سقیفه به وجود آمد، برای این بود که امّت نشست و گفت: ما فقط عبادت شخصی خودمان را انجام می¬دهیم که همان¬طور که در ابتدای بحث عرض کردم روایت داریم که هیچ پارسایی¬ای با وجود گمراهی به درد نمی¬خورد! فکر میکنید فقط اوّلی و دوّمی و مغیره و امثال اینها بودند که در خانهنشینی امیرالمؤمنین (علیه الصّلوة و السّلام) و ضربت خوردن و به شهادت رسیدن امالائمّه (علیها الصّلوة و السّلام) نقش داشتند؟ خیر، امّت بود.
آن هم چه کسی، عنصر شجره طیّبه خلقت، آن هم کسی که اصلاً صورت ظاهر بنا نبوده بیاید، در یک زیارتنامه ایشان هست که امتحان شدهای قبل از این که بیایی و خلق شوی، یعنی آنجا به او گفتند: تو نیّره هستی و ... . در ایّام فاطمیّه عرض کردیم او صلب ندیده و تنها کسی است که صلب ندیده و از این صلب به آن صلب نرفته است. خود پیامبر (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) فرمودند: من و امیرالمؤمنین (علیه الصّلوة و السّلام) از یک اسپرم بودیم که از این صلب به آن صلب رفتیم تا این که به عبد المطلب رسیدیم، من به صلب عبدالله و او به صلب ابیطالب رفت. یعنی تا آن¬جا یکی بودیم و در آن¬جا دو تا شدیم امّا فاطمه(علیها الصّلوة و السّلام) امّالخلقه، صلب ندیده!
حالا فکر میکنید این ضرباتی که بیبی خورده، فقط به دست آنها بوده؟! خیر، همین امّتی هم که نشستند و گفتند ما کاری نداریم، اینها فردا محاکمه میشوند، نقش داشتند.
هوشیار باشیم و بیدار باشیم، من وظیفه شرعی¬ام هست و باید اعلام کنم، بنشینی یک گوشه و بگویی که فلان است و به ما ربطی ندارد، فردا مؤاخذه می¬شوی. ما باید در همه مطالب دقیق باشیم. وقتی آقا صحبت کردند، هر جا که آقا رفتند، گروه گروه مردم بروند و این مدّت با شور فراوان باید داد بزنند که ما اهل کوفه نیستیم، علی تنها بماند چون بالاخره عوامل نفوذی خیلی جاها نفوذ کردند. گفت تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مجمل، مگر میشود یکی دو تا نیست، ما یک موقع خودمان یک جاهایی میفهمیم بعضی با چه وضعیّتی و با چه حماقتهایی پیش می¬روند و حالا آقا با این وضعیت، بنده خدا چطور این مملکت را باید اداره کند! فقط حضور شماست که باید هر جا که دیدید آقا بود، بیشتر از همیشه فریاد بزنید، ای کاش شما آن زمان کنار امیرالمؤمنین (علیه الصّلوة و السّلام) بودید و فریاد میزدید، امّا چه کنیم، اینقدر آقا تنها شد ...