بسمه تعالی
سخنرانی حضرت آیت الله دکتر روح الله قرهی(مدّ ظلّه العالی)
موضوع: یهودشناسی
(انحراف امّت)
روز بیست و نهم صفر المظفّر 1434
جلسه 23
تاریخ: 23/10/91
امامت؛ مهمترین کرامت پروردگار عالم به بنی آدم!
دیشب عرض کردیم پروردگار عالم قاعده امّت و امام را به طور کلّی برای بشر قرار داده است. طوری که اگر کسی امام را نپذیرد، اصلاً پروردگار عالم هر عملی را که به ظاهر عمل صالحی هم باشد، به هیچ عنوان از او نمیپذیرد؛ تا آن جا که حضرت ختمی مرتبت، محمّد مصطفی(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) نیز بیان فرمودند: حتّی اگر کسی عبادت هفتاد نبی را هم داشته باشد و پروردگار عالم را با چنین اعمالی ملاقات کند، خداوند عمل او را نمیپذیرد!
عرض کردیم: یک دلیل این است که امام، زمام دین را دارد، «إِنَّ الْإِمَامَةَ زِمَامُ الدِّینِ وَ نِظَامُ الْمُسْلِمِینَ وَ صَلَاحُ الدُّنْیَا وَ عِزُّ الْمُؤْمِنِین»[1].
وجود مقدّس مولیالموالی، امیرالمؤمنین، اسدالله الغالب، علیبنابیطالب(صلوات اللّه و سلامه علیه) ذیل آیه شریفه «وَ لَقَدْ کَرَّمْنا بَنی آدَمَ»[2] میفرمایند: مهمترین کرامت پروردگار عالم به بنی آدم این است که آنها را به امامت مزیّن کرد. این مطلب برای کسی که بخواهد در مقام کرامت قرار گیرد، نکته خیلی مهمّی است.
لذا کرامت ذوالجلال و الاکرام به انسانها، امامت است؛ یعنی اگر بدون امام باشی، اصلاً انسان نیستی.
کرامت خدا تنها بر نفخه روحش است، نه بر هر مخلوق محض!
البته بحث کرامت خداوند به انسان، بحث مفصّل و مجزایی است که میطلبد انسان چند جلسه راجع به آن صحبت کند امّا در اینجا چون بحثم مطلب دیگری است، فقط دو نکته کوتاه در مورد «کرّمنا» عرض میکنم.
پروردگار عالم در اصل بشر را طوری قرار داد که از هر مخلوقی که شما در نظر بگیرید (جنّ، ملک و ...)، افضل باشد؛ یعنی ذوالجلال و الاکرام خودش این قاعده را برای خودش قرار داد که انسان را به عنوان خلیفه الله قرار دهد، لذا او را از همه برتر کرد.
به همین جهت فرمودند: یکی از کرامتهای ذوالجلال و الاکرام به انسان، این است که فرمود: «نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی»[3]؛ یعنی پروردگار عالم لطف کرد و از روح خودش در انسان دمید. نفخه یعنی یک لحظه و یک آه، همین. لذا این مطلب، ولو «مِن روحی» است امّا خود همین حالت «مِن روح»؛ یعنی از روح او را، هیچ کس ندارد. بقیّه خلقتند، نه نفخه، ولی ما خلقت را داریم، نفخه هم هستیم.
نفخه، عاملی است برای این که انسان در مقابل همه موجودات به کمال برسد، تا بتواند مقام خلیفهاللّهی را کسب کند. انسان بدون نفخه نمیتواند مقام خلیفهاللّهی را کسب کند؛ چون بدون نفخه، مخلوق محض میشود که یا در طهارت کامل است و یا در حالت حیوانی است. لذا چون در آن حالت اختیار ندارد، کرامتی برای او نیست.
آنچه که در طهارت کامل است، ملک است که او هم اختیار ندارد و همه افعالش، افعال طیّب است و همه اعمالش اعمال طاهر است. چون سیر حرکتی او حرکت در طهارت است؛ یعنی «من المبدأ إلی العقبی و النّهایة» همهاش به عنوان طهارت است. لذا آن که مبدأش طهارت و نهایتش هم طهارت است، فضیلتی ندارد، چون خلقتش اینگونه است.
آن هم که حیوان است، مبدأش شهوت است. حال چه شهوت جنسی، چه شهوت خوردن، چه شهوت قدرت و ... که هر کدام از حیوانات تا حدودی از این شهوات برخوردارند. مثلاً شیر تمثیل شهوت قدرت است و ... .
امّا نه آنها عنوان فضیلت حقیقی را دارند و نه اینها عنوان رذیلت حقیقی را دارند؛ چون خلقتشان همان است که هستند. لذا نه آنها در اعلی درجه و نه اینها در اسفل هستند؛ نه آنها به کرامت میرسند و نه اینها معذّب میشود.
یعنی هیچ کدام هیچ فضیلت و رذیلتی نسبت به انسان ندارند، امّا وقتی نفخه پروردگار عالم شد، دیگر در عالم اختیار، فهم و تعقّل حقیقی (نه تعقّل ظاهری) وارد میشود. منتها این دو؛ یعنی هم شهوات که رذائل است و هم عالم ملکوت، توأم با هم میشوند.
مراحل رسیدن به مقام کرامت
عالم ملکوت، عالم فضیلت نیست. لذا اگر کسی توانست بر شهواتش غلبه پیدا کند و به عالم ملکوت راه پیدا کند، در فضیلت نیست. بلکه موقعی در فضیلت است که مقام کرامت پیدا کند.
یکی از مطالب مقام کرامت، تقواست. مقام تقوا با غلبه بر شهوات مجزّاست و مقام دیگری است. اگر بر شهوت، نفس امّاره و هوی و هوس غلبه پیدا کردی، تازه به مقام تقوا ورود پیدا کردهای که آنجا آغاز انسانیّت است و حالات انسانی از آنجا شروع میشود.
یک عدّه در مقام اوّلیّه کرامتند، منتها پروردگار عالم میخواهد بفرماید: افضل شما در مسابقه انسانیّت کسی است که با تقواتر باشد، «إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ»[4] آنچه اکرم میشود تقواست.
پس تقوا، آغاز کرامت است، امّا اگر خواستید اکرم بشوید، بایستی اتقی شوید تا به مقام اکرم برسید. لذا ورود به کرامت معنایش در ورود به تقواست. یعنی بعد از غلبه بر شهوت و هوی و هوس و نفس امّاره، به مقام کرامت ورود پیدا میکنید که مقام انسانیّت هم از آنجا شروع میشود.
یعنی قبلش حالت ما، حالت حیوانی است. بله، جسم ما با جسم حیوانات دیگر فرق دارد، کما این که یک حیوان، بال دارد و پرواز میکند؛ یک حیوان درنده است؛ یک حیوان چرنده است؛ یک حیوان خزنده است، امّا حال همه آنها، حال حیوانی است. یک حیوان هم هست که دو پا است!
لذا من و شما قبل از ورود به مقام کرامت، در مقام حیوانیت هستیم و هنوز به مقام انسانیّت نرسیدیم. با غلبه بر هوی و هوس و شهوت، به مقام انسانیّت ورود پیدا میکنیم که این؛ یعنی آغاز کرامت و آنوقت این جاست که بیان میشود: «وَ لَقَدْ کَرَّمْنا بَنی آدَمَ».
آخرین فریضه الهی!
لذا انسان با رسیدن به مقام تقوا، به کرامت میرسد. نکتهای که مولیالموالی(صلوات اللّه و سلامه علیه) در مورد همین تقوا بیان میکنند، پذیرش امامت است که اگر پذیرش پیدا کرد، این «کَرَّمْنا بَنی آدَمَ» تبیین میشود.
اصلاً خود این امامت، هم فریضهای برای پروردگار عالم و هم فریضهای برای انسان است. پذیرش ولایت، فریضه است تا انسان به مقام کرامت برسد.
وجود مقدّس حضرت باقرالعلوم، امام محمّد باقر(صلوات اللّه و سلامه علیه) بیان میفرمایند: «کَانَتِ الْفَرِیضَةُ تَنْزِلُ بَعْدَ الْفَرِیضَةِ الْأُخْرَى وَ کَانَتِ الْوَلَایَةُ آخِرَ الْفَرَائِضِ فَأَنْزَلَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ»[5] فریضهاى از پس فریضهاى نازل مىشد (یعنی پروردگار عالم، فرائض و آن چیزهایی را که برای انسان لازم بود، تبیین کرد تا آرام آرام از این حالت شهوانی و حیوانی خروج پیدا کند) و ولایت، آخرین فریضه بود و خداوند عزّوجلّ آیه «امروز دینتان را براى شما کامل کردم» را فرو فرستاد.
بعد حضرت میفرمایند: میدانید منظور پروردگار عالم از این آیه چیست؟ و برای چه فرمود: «الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ»؟
«یَقُولُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لَا أُنْزِلُ عَلَیْکُمْ بَعْدَ هَذِهِ فَرِیضَةً» یعنی پروردگار عالم میخواهند بفرمایند که بعد از این دیگر فریضهاى بر شما نازل نمىکنم؛ «قَدْ أَکْمَلْتُ لَکُمُ الْفَرَائِضَ» چرا که فرایض را بر شما کامل ساختم. پس وقتی در مقام امامت و ولایت بودید، شما را در آن مقام کرامت انسانی و آن فریضهای که باید در آن ورود پیدا کنید، قرار میدهد.
کامل کننده دین
وجود مقدّس حضرت ثامنالحجج(صلوات اللّه و سلامه علیه) بیان میفرمایند: «و أنْزَلَ فی حِجَّةِ الوَداعِ وَ هِیَ آخِرُ عُمْرِهِ صلى اللّه علیه و آله «الیَومَ أکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ» و أمرُ الإمامةِ مِنْ تَمامِ الدِّینِ»[6] خداوند آیه «امروز دینتان را براى شما کامل کردم» را در حجّه الوداع که آخرین حجّ پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) و در پایان عمر حضرتش بود، نازل کرد و امر امامت، جزء کامل کنندهها و تمام دین است.
لذا پروردگار عالم امامت را به ما کرامت کرد. اگر پذیرش ایجاد شد، کمال در انسان رشد پیدا میکند و به آن مقام کرامت میرسد.
دور کننده از تردیدها
یک دلیل دیگر این است که اصل امامت، انسان را از تردیدها دور میکند. عرض کردیم که وقتی امامت وجود دارد؛ چون زمام دین و رشته مسلمانها و اصلاح آبادانی دنیا و عزت مؤمنان در دست اوست، طبعاً انسان را از تردید دور میکند.
وقتی خودت را به امامت و ولایت سپردی و دیگر هر چه برایت گفتند و به تعبیری دیکته کردند، عمل کردی؛ بدان در شک و شبهه نیستی.
عرض کردیم حضرت سلمان(اعلی اللّه مقامه الشّریف)، آن سلمان محمّدی(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم)[7] چون تخلیه از همه مطالب بود، «مِنَّا أَهْلَ الْبَیْت»[8] شد.
امام انسان را از گمراهیها و شکها و تردیدها دور میکند. امامت عاملی است که قبل از عمل برای انسان هست؛ یعنی آن چیزی است که عامل میشود انسان عمل را انجام بدهد.
یعنی اگر عمل خود را بدون این مطلب انجام بدهی، فایده ندارد. لذا هم وجود مقدّس امام باقر(علیه الصّلوة و السّلام) و هم امام صادق(علیه الصّلوة و السّلام) فرمودند: «لَا یَقْبَلُ اللَّهُ عَمَلَ عَبْدٍ وَ هُوَ یَشُکُّ فِینَا»[9] خداوند عمل عبدی را که در امامت شک داشته باشد، قبول نمیکند.
پس وقتی انسان بدون امام باشد، دائم در شک و شبهه میافتد امّا وقتی انسان خودش را به امام سپرد، برنده است.
سیاست چیست؟
به همین علّت بود که بعضیها در قضیّه امامت به شک میافتادند. حالا ببینید شک در امامت چه میکند. مثلاً وجود مقدّس حضرت ثامنالحجج، آقا علیّبنموسیالرضا(علیه آلاف التّحیّه و الثّناء) آمدند و دارند مطالب را انجام میدهند، امّا وقتی کسی نداند امامت چیست، طبیعی است به کارهای امام إنقلت میآورد.
عرض کردیم حضرات کلّهم نورٌ واحد هستند، حالا امام رضا(علیه الصّلوة و السّلام) عملی را انجام دادند که حتّی خیلی از علویّون هم معترض به حضرت شدند و آن پذیرش ولایت عهدی است.
میخواستیم سیاست رضوی را در این جلسه عرض کنیم امّا باز هم متأسّفانه وقت محدود است و من نکاتی از آن را عرض میکنم: اوّلاً واقعاً سیاست یعنی چه؟ این سیاست که بیان میشود آن حضرات، «وَ سَاسَةَ الْعِبَاد» یعنی سیاستمداران حقیقی برای بندگان هستند، چیست؟ سیاست دارای چه ابعادی هست؟ آیا تقسیم بندی دارد یا خیر؟ آیا اصلاً به عنوان علم محسوب میشود یا خیر؟ منشأ این علم سیاست کجاست؟ چگونه باید به اینها برسیم؟ از چه دیدی اینها را در نظر بگیریم، از دید دیگران یا از دید اسلام؟ در مورد دیدگاه دیگران از سیاست، مطالب زیادی هست که اینجا هم جای بحثش نیست امّا نکتهای را بیان میکنیم راجع به این که سیاست در اسلام یعنی چه؟
اصل سیاست از سیّس است؛ یعنی کسی کار مردم را به بهترین وجه در دست بگیرد و بتواند اعمال آنها را به سمت خدا ببرد.
اولیاء خدا از جمله آیتالله العظمی شاهآبادی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) نکتهای دارند و میفرمایند: سیاست در اقتصاد، سیاست در فقه و همه مطالب انسانی موجود است و به معنای این است که در هر شرایط زمانی بتوانی انسانها را بر اساس دین خدا - که مهم همین «بر اساس دین خدا» است - پیش ببری؛ چون هر زمان شرایط خاصّ خودش را دارد.
منتها همه یک هدف دارند، هدف در اسلام این است که باید به سمت دین خدا حرکت کرد. ملاک، پروردگار عالم است. ملاک، مردم را به سمت دین کشاندن و آشنا کردن آنها با دین خداست. ملاک، انجام دادن آنچه دین میگوید، است و ... .
بعد نکتهای را دارند که میگویند: «السیاسة تفقه فی امور الناس بمراتب الانسانیة فی شرایط الزمان و المکان بالسیاسة الدینیه» سیاست یعنی در امور مردم تفقّه و فکر کنی و وارد باشی که امور مردم را با شرایط زمان و مکان به سمت آن چیزی که دین تبیین میکند، ببری.
پس سیاستمدار باید به شرایط زمان و مکان آگاه باشد و فقیه باشد. اوّلین فقیه عالم، خود حضرات معصومین(علیهم صلوات المصلّین) هستند. فقه یعنی تفکّر صحیح، تأمّل و تدبّر که بتوانی براساس تفکّر صحیح، موقعیّتسنج باشی و بدانی که چه کار کنی. امّا همه اینها هم یک ملاک و معیار دارد که آن دین خداست. یعنی باید براساس آن معیار عمل کنی، نه براساس نفس امّاره، هوی و هوس و حرف مردم.
یک تعبیر زیبایی را شیخ الطّائفه، شیخ طوسی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) دارند که خیلی کوتاه بیان میفرمایند: سیاست یعنی حفظ دین؛ یعنی واقعاً بلد باشی دین را در هر شرایط زمانی و مکانی حفظ کنی و امام این را بلد است.
سیاست رضوی
پس اگر شما شرایط زمان و مکان را بلد باشی، میدانی چه کار کنی. حالا با توجّه به این مطالب، ما میآییم ببینیم سیاست رضوی در زمان خودش چگونه است.
در آن زمان، سیاست هارون الرّشید این بود که رعب و وحشت و بگیر و ببند ایجاد کند و امام موسی کاظم(علیه الصّلوة و السّلام) را زندانی کند. امّا مأمون اصلاً خلاف این عمل کرد، او سیاستش را روی این قرار داد که یک آزادی نسبی قرار بدهد و اعلان کند که من اصلاً کارهای نیستم.
یک عدّه از جمله ابوالفرج اصفهانی از مورّخان اهل سنت نقل میکند که آنها گفتهاند: این اقدام ناشی از نذر مأمون بود که بر برادرش امین پیروز شد و گفت: اگر من پیروز شوم، خلافت را به اهلش واگذار میکنم.
امّا این با عقل جور در نمیآید؛ چون اگر میخواست خلافت را به اهلش واگذار کند، اصلاً با امین جنگ نمیکرد و از اوّل رها میکرد و میرفت.
البته شاید مثلاً بگوییم: خیر، از عقل دور نیست؛ او گفته: اگر من بر امین پیروز شوم، خلافت را به اهلش میدهم؛ چون میدانم اگر دست امین بیفتد، باز هم دست خلفای عباسی خواهد بود و به حقّش نخواهد رسید. پس من پیروز میشوم و بعد به صاحب اصلیاش میسپارم؛ یعنی نیّتش از اوّل این بوده که خلافت را به دست وجود مقدّس حضرت ثامنالحجج(علیه آلاف التّحیّه و الثّناء) بدهد. حالا چرا ما باید در این قضیّه شک کنیم؟
به قول ما طلبهها سلّمنا این قضیّه درست باشد امّا با ادلّه میفهمیم قضیه اینگونه نبوده است. به عنوان مثال حضرت جملهای به او میفرمایند که این جمله را تاریخ ثبت کرده، حضرت میفرمایند: اگر خلافت حقّ توست، تو حقّ نداری این جامه و ردای الهی را از تن به در آری و بر قامت دیگران بپوشانی، اگر هم حقّ تو نیست، چگونه چیزی را که حقّ تو نیست، به من میبخشی؟!
یعنی حضرت فرمودند: خلافت یا حقّ تو است یا حقّ تو نیست، اگر حقّ تو است که حاتم بخشی نمیشود کرد. مگر پول است که حاتم بخشی کنی؟! تو باید تا آن لحظه آخر بایستی.
کما این که امیرالمؤمنین(علیه الصّلوة و السّلام) اینطور بودند و با این که امام و خلیفه الله بودند، تا مردم مراجعه نکردند، خلافت را نپذیرفتند.
البته حضرت بعد از رحلت پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم)، چندین شب به درب خانه مردم رفتند و حتّی بی بی دو عالم را هم بردند تا یار جمع کنند. پس اینطور هم نبود که دست بسته عمل کنند، ولی دیدند دیگر فایده ندارد و مردم پذیرش ندارند. لذا باید همانطور که پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) بیان فرمودند، سکوت میکردند تا اصل دین خدا باقی بماند.
امّا امیرالمؤمنین(علیه الصّلوة و السّلام) وقتی به حکومت رسیدند، دیگر تا آخر ایستادند تا جایی که حتّی در آخر، بر فرق مبارکشان ضربه خورد.
معاویه باور نمی کرد امام حسن(علیه الصّلوة و السّلام) صلح را بپذیرند!
وجود مقدّس امام مجتبی(علیه الصّلوة و السّلام) هم نامهنگاریهایی با معاویه داشتند و اوّل معاویه را دعوت میکنند و میگویند: باید خلافت من را بپذیری و اگر نپذیری تمام است. معاویه اشاره به حکمیّت میکند. حضرت میفرمایند: حکمیّت که اصلاً خلاف قضیّه بود و دیگر تمام شد، الآن خلیفه جدید من هستم و تو باید بپذیری. معاویه دید نه، مثل این که حضرت به تعبیری پایش را در یک کفش کرده که بجنگد.
البته معاویه هم بدش نیامد. چون عرض کردم معاویه هیچ موقع باور نمیکرد امام مجتبی(علیه الصّلوة و السّلام) صلح را بپیذیرند. چون عرض کردیم حضرت در جنگ نهروان آنقدر شجاعانه جنگ کردند که حتّی امیرالمؤمنین(علیه الصّلوة و السّلام) به محمّد حنفیه بیان کردند: مواظب برادرت باش. حضرت چنان شجاعانه در دل دشمن میرفتند که دشمن میخواست حضرت را محاصره کنند امّا از شجاعت ایشان وحشت میکردند. لذا شجاعت امام حسن مجتبی(علیه الصّلوة و السّلام) را در تاریخ بخوانید، غوغایی بود! امیرالمؤمنین (علیه الصّلوة و السّلام) هم به تعبیری میترسیدند که نکند او که اینطور بیمهابا دارد جلو میرود، در دام دشمن بیافتد امّا حضرت خیلی زیبا فرار میکردند.
لذا معاویه گفت: این آدم، آدمی نیست که صلح را بپذیرد. برای همین این دفعه نیامد قرآن به نی کند؛ چون آن موقع قرآن به نی کرد و مردم فریب خوردند امّا این دفعه گفت: من یک کار دیگر میکنم، من یک ورقه سفید میدهم تا هر چه خواست بنویسد، اینگونه تاریخ هم نمیتواند من را محکوم کند.
در صلحها هم همیشه اینطور است که دو طرف مینشینند و با هم مذاکره میکنند. بین ما و صدام ملعون هم که جنگ بود، با این که آنها متجاوز بودند، در آخر که بحث قطعنامه شد، بالاخره ما رفتیم و با همدیگر نشست و برخاست داشتیم و مذاکره کردیم.
امّا او گفت: من اصلاً مذاکره نمیخواهم، من یک ورقه سفید به تو میدهم. هر چه شما گفتی، من میپذیرم. حضرت دیدند این دفعه اصلاً نمیشود کاری کرد، لذا پذیرفتند. امّا معاویه باورش نمیشد و میگفت: نمیپذیرد. مذاکره چیست؟! ما که همه سران را خریدیم، لشکر هم که معلوم است، دیگر وقتی سران را بخرند و درون لشگر هم رخنه کنند، ترسی نیست.
عاقبت خواص سینه چاک!!!
جالب این است یکی از کسانی هم که در سپاه حضرت رخنه کرده بود و اوّل هم جدّی میخواست معاویه را بکشد، خود شمربنذیالجوشن است.
شمر معترض بود که چرا امام مجتبی (علیه الصّلوة و السّلام) جنگ نمیکند؟! میگفت: باید جنگ کرد، باید پدر این معاویه را درآورد و ... . دیگران به امثال او میگفتند: شما خوارج بودید که امیرالمؤمنین (علیه الصّلوة و السّلام) را کشتید؟! آنها میگفتند: خیر، اشتباه شده، ما نبودیم، ابنملجم سرخود برای خودش کار کرده و ابن ملجم از ما نیست. ما این کار را نکردیم، او سر خود این کار را کرده، اینها سه نفر بودند، نشستند تصمیم گرفتند با همدیگر این کارها را کردند، ما نبودیم. حالا اصلاً یک کاری کردیم، دیگر توبه کردیم و میخواهیم بیاییم جبران کنیم و در رکاب امام حسن (علیه الصّلوة و السّلام) باشیم. اتّفاقاً آن زمان هم که حکمیّت شد، ما اشتباه کردیم، امیرالمؤمنین (علیه الصّلوة و السّلام) میگفتند: ابن عباس امّا ما نپذیرفتیم و گفتیم: ابوموسی اشعری، اشتباه از ما بود. امّا بعد از آن به امیرالمؤمنین (علیه الصّلوة و السّلام) گفتیم: حالا دیگر باید بجنگید، امیرالمؤمنین (علیه الصّلوة و السّلام) نپذیرفتند.
لذا آنها برای امیرالمؤمنین (علیه الصّلوة و السّلام) تعیین تکلیف هم میکردند. اصلاً بعضیها همیشه برای دیگران تعیین تکلیف میکنند. آنها هم تعیین تکلیف کردند و گفتند: ما که گفتیم اشتباه کردیم، امّا او نباید میپذیرفت، چرا حکمیّت را پذیرفت؟! ما که اتّفاقاً علیه مولیالموالی - که آنها با اسم کوچک بیان میکردند - قیام کردیم، برای این که چرا حکمیّت را پذیرفت؟! او نباید حکمیّت را میپذیرفت. اگر آن زمانی که حکمیّت را پذیرفت، این کار را نمیکرد و رهبری را ادامه میداد، ما پدر معاویه را درمیآوردیم، ما عمروعاص را بیچاره میکردیم و ... .
لذا آنوقت که وجود مقدّس امام حسن مجتبی (علیه الصّلوة و السّلام) پیامها را دادند و نامهها رد و بدل شد و معاویه گفت: نمیپذیرم، امام فرمودند: من میجنگم؛ اینها خوشحال شدند و در سپاه امام مجتبی (علیه الصّلوة و السّلام) آمدند.
پس شمر، هم در سپاه امیرالمؤمنین (علیه الصّلوة و السّلام) بود و هم در سپاه امام حسن مجتبی (علیه الصّلوة و السّلام) بود امّا بعد رفت امام کش شد! انسان باید بترسد. خدا آن مرد الهی و عظیم الشّأن، آیت الله مولوی قندهاری (اعلی اللّه مقامه الشّریف) را رحمت کند، ایشان میفرمودند: این که میگویند عاقبت به خیر بشویم؛ یک معنایش این است که نکند آن لحظه آخر شمر بشویم!
ایشان این تعبیر را با لهجه شیرین خودشان میفرمودند و توضیح میدادند که شمر هم در سپاه امیرالمؤمنین (علیه الصّلوة و السّلام) بود و هم در سپاه امام حسن مجتبی (علیه الصّلوة و السّلام) بود امّا بعد قاتل ابی عبدالله (علیه الصّلوة و السّلام) شد.
لذا به خاطر همین بود که حضرات معصومین (علیهم صلوات المصلّین) جزء بعضی از افرادی که دیگر امتحان خودشان را پس داده بودند، هیچ موقع به اطرافیان خود اعتماد نداشتند.
خدا نکند برای آقاجان، امام زمان (عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف) اینگونه غربت پیش بیاید. اگر اطرافیان هم مورد اطمینان و اعتماد نباشند، خیلی درد است!
چون معلوم نبود که این آقایی که امروز دارد سینه چاک میکند و هی میگوید من چنین و چنان هستم، بعدش چگونه شود که این واقعاً درد است!
اتّفاقاً معمولاً هم خواص در تاریخ اینگونه بودند. ما هر دردی کشیدیم، از خواص کشیدیم. ما دیگر بهتر از ابن عباس که نداشتیم، او هم فریب خورد - گرچه بعد توبه و اظهار ندامت و پشیمانی کرد و گفت: عذرخواهی میکنم - لذا همیشه هم ضربهای که اسلام خورده، از همین دور و بریها و خواصها بوده است. عرض کردم تاریخ را باید خوب مطالعه بکنیم، از باب این که مطالب را بفهمیم.
غضبِ رحمتٌ للعالمین!!!
ببینید حالا به امیرالمؤمنین(علیه الصّلوة و السّلام) اعتراض میکردند که چرا حکمیّت را قبول کردی و نجنگیدی؟ به امام مجتبی(علیه الصّلوة و السّلام) هم اعتراض میکردند که چرا اینقدر نامه و نامه نگاری میکنی و نمیجنگی؟! در حالی که خود امام مجتبی(علیه الصّلوة و السّلام) هم میگفتند: من باید بجنگم.
لذا این را به شما بگویم این که میگویند: امام حسن(علیه الصّلوة و السّلام)، صلحطلب بودند و سایر ائمّه اینطور نبودند، اشتباه است. اصلاً همه حضرات صلحطلب هستند. اسلام دین سلم و دوستی و رفاقت است. امّا فقط تا موقعی که کسی در مقابل پروردگار عالم نایستد، رأفت دارند.
لذا خداوند وقتی میخواهد پیامبری را که اینقدر رحمهللعالمین است و در قرآن بیان شده: «لَعَلَّکَ باخِعٌ نَفْسَکَ أَلاَّ یَکُونُوا مُؤْمِنین»[10]؛ معرّفی کند، میگوید: «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذینَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْکُفَّارِ رُحَماءُ بَیْنَهُم»[11]؛ یعنی حتّی شدید هم برخورد نمیکنند، بلکه «اشداء» میگوید که باب افعل التّفضیل است؛ یعنی شدیدترین برخورد را دارد. این همان پیامبر رحمتی است که مدام دعوت میکند، دلسوز است، اشک میریزد، ناله میکند. این حضرات همه اینگونه بودند، طوری که وجود مقدّس امام مجتبی (علیه الصّلوة و السّلام) میفرمودند: نیمه شب دیدم مادرم هر چه دعا میکنند برای همسایهها و این طرف و آن طرف دعا میکنند.
اصلاً اولیای خدا، عرفای عظیم الشّأن و اوتاد هم همینطورند. شما بدانید بیشترین دعایشان در دل شب برای ماست، برای خودشان دعا نمیکنند، بلکه دعا میکنند که ما عاقبت به خیر شویم، دعا میکنند ما عاقل بشویم، دعا میکنند برای ما عذاب نیاید و ... . خدا گواه است اصلاً اولیاء خدا دائم برای ما دعا میکنند، آن وقت حضرات معصومین (علیهم صلوات المصلّین) که دیگر معلوم است چگونه هستند. عرفا هم در مکتب حضرات معصومین (علیهم صلوات المصلّین) رشد کردهاند که همانطور هستند.
پس رحمت هستند امّا در عین حال با دشمنان و کسی که واقعاً آمد در مقابل دین ایستاد، اشدّاء برخورد میکنند و دیگر رحمی در کار نیست؛ چون دیگر خدا، ملاک است و محور، پروردگار عالم و دین پروردگار عالم است. لذا مدام دعوتش میکنند و میگویند: آقا! نکن امّا وقتی دیدند حالا خودش که نمیآید هیچ، میخواهد در مقابل دین هم بایستد و دین را هم از بین ببرد؛ معلوم است جلویش میایستند، «أشدّاء علی الکفّار».
خیال خام منافقان بعد از پذیرش قطعنامه!
وجود مقدّس امام مجتبی(علیه الصّلوة و السّلام) اصلاً نمیخواستند صلح کنند و ابداً صلحپذیر نبودند. لذا صلح، تحمیلی بود.
امام راحل هم همینطور بودند و فرمودند: جام زهر را به من نوشاندند. لذا امام (اعلی اللّه مقامه الشّریف) نمیخواستند صلح کنند و بیان میفرمودند: ما فرزندان محرّم و صفر هستیم، ما فرزندان رمضانیم، امّت ما این امّت هستند. لذا دیدید بعد از این که قطعنامه پذیرفته شد، فرمودند: «الحمدللّه الّذی جعل عدوّنا من الحمقاء» خدا را شکر که خدا دشمنان ما را از احمقها قرار داد.
لذا فکر کردند که ایران ضعیف شده و دیگر کسی جلو نمیآید. برای همین آن قضیّه منافقین را در مرصاد انجام دادند که دیدید چگونه در مقابلشان ایستادند. آنقدر دیگر اینها احمق بودند که آن مردک شهوترانِ شهوتباز - که الآن هم معلوم نیست کجاست و این که او را کشتند یا خیر، معلوم نیست؛ چون مدّتهای مدیدی است که از خودش خبری نمیآید. کسی که اینقدر شهوتران بود که کسانی که الآن از آن پادگان آمدند، بیان میکنند که او چگونه و به چه سبک و سیاقی همه را به کثافت کاری و ... وا میداشت - میگفت: اینجا صحبتم را کردم، باقی صحبتم را هم در میدان آزادی تهران، هشت ساعت دیگر ادامه میدهم! اصلاً اینها باورشان شده بود که همین الآن میروند و حتّی احتمال نمیدادند که کسی حتّی یک ترقه جلویشان بیاندازد. خوب ببینید، فکر میکردند به راحتی به تهران میآیند، بعد دیدند که همهشان را قلع و قمع کردند.
جایکاه خلافت غضب شد، نه اصل آن!
لذا وجود مقدّس امام مجتبی(علیه الصّلوة و السّلام) نمیخواستند صلح را بپذیرند و صلح به ایشان تحمیل شد. در زمان وجود مقدّس امام رضا(علیه الصّلوة و السّلام) هم هارون آن طور بود و مأمون این طور. هارون میگرفت، میزد و میبرد امّا مأمون دید نه، راه این راه است. چون با بنی العبّاس هم درگیر شده بود و امین را هم کشته بود، حالا باید نوع دیگری برخورد کند امّا او هم میداند که امام نمیپذیرد.
حالا شاید یک کسی سؤال کند و بگوید: او که خلافت را به امام پیشنهاد داد، خوب امام هم میپذیرد امّا باید بدانیم اگر حضرت میپذیرفت؛ یعنی خلافت من ناحیه الله نبود؛ چون حضرت میگویند: خلافت از ناحیه خداست، تو نباید به من بدهی، بلکه خدا به من داده است. بعد حضرت میخواهند بگویند: اصلاً خدا خلافت را به ما داده و شما مقام و مکان خلافت را غصب کردید.
لذا عزیزان، این را به ذهنتان بسپارید که هیچ کسی اصل خلافت را نتوانسته غصب کند. یعنی جایگاه خلافت غصب شد، نه اصل خلافت. خداوند فرموده: «إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلیفَة»؛ لذا خلافت که غصب نمیشود، جایگاه این خلافت غصب شده نه اصل خلافت؛ چون اینها خلیفه نیستند.
یک نمونهاش این است که اوّلی و دومی و سومی، گرفتار که میشدند، سراغ مولی الموالی(علیه الصّلوة و السّلام) میآمدند و حسب خود روایات اهل جماعت هر سهشان بیان کردند: «لو لا علی لهلک ابابکر»، «لو لا علی لهلک عمر»، «لو لا علی لهلک عثمان»؛ یعنی اینها خلیفه نیستند و فقط جایگاه خلافت را غصب کردند. چون کسی که خلیفه هست، باید همه آن چیزهایی که خلیفةه الله دارد داشته باشد که اینها ندارند.
پس حضرت اصلاً میخواهند بفرمایند: اوّلاً من خلیفه هستم و تو اصل خلافت را غصب نکردی. ثانیاً تو جایگاه خلافت را غصب کردی و غلط کردی غصب کردی که حالا من بیایم از تو بگیرم! اصلاً تو چه کارهای که بخواهم خلافت را از تو بگیرم؟! مگر تو خلافت را گرفتهای که من بخواهم از تو بگیرم، تو خلافت را نگرفتی، تو غاصب جایگاهی، نه اصل خلافت - لذا این، نکته خیلی مهمّی است، اگر با این منظر و دید نگاه کنید، افقمان نسبت به حرکت امام عوض میشود - بعد تو وقتی این جایگاه را به صورت ظاهر غصب کردی که اشتباه کردی و نباید این کار را میکردی، برای چه ردای خلافت را پوشیدی؟! پس من هم از تو نمیپذیرم.
علّت پذیرش ولایتعهدی
شاید سؤال شود: پس چرا ولایتعهدی را پذیرفتند؟ در این مورد هم باید گفت: حضرت نمیخواستند ولایتعهدی را بپذیرند امّا او بیان کرد که اگر نپذیری، تو را میکشم.
پس عزیز من! در سیاست باید شرایط زمان و مکان را دریابید. لذا وقتی حضرت میبینند این دارد با این حالت وارد میشود، میپذیرند، منتها شرط میگذارند و میفرمایند: من ولایتعهدی را میپذیرم، به شرطی که هیچ حکمی ندهم، نه کسی را عزل کنم و نه کسی را نصب کنم.
این در حالی است که در خلفای عباسی رسم بر این بود که غیر از مسئله وزیر اعظم، همه مطالب در اختیار ولیعهد باشد و گزارشش را به خلیفه بدهد. البته هارون این ولایتعهدی را قبول نداشت ولی مأمون این ولایتعهدی را به ضرورت احیا کرد و خواست بگوید که من اینطوری هم احیا میکنم.
مأمون میگوید: من یکبار دیدم که پدرم، هارونالرشید به حضرت باب الحوائج، حضرت موسی بن جعفر(علیه الصّلوة و السّلام) یک احترام خاصّی میگذاشت. میگوید: ما داشتیم در بالکن بالا بازی میکردیم، من و امین، دیدم وقتی پدرم را صدا میکردند، به سرعت رفت و دیدم کسی را احترام کرد و آورد روی تخت نشاند. خیلی تعجّب کردم. بعد هم موقعی که میخواست برود، برای بدرقه ما را صدا زد و گفت: همراه عمویتان بدوید - چون اینها رسمشان بود دنبال اسب میدویدند - وقتی برگشتیم، گفتم: او که بود؟ گفت: این تخت را میبینی، صاحب اصلی این تخت، اوست - این احمق فکر میکند تخت ملاک است، این نکتهای که امروز گفتم از آن نکات بکر بود، اصل خلافت با جایگاه خلافت فرق میکند –گفتم: اگر متعلّق به اوست؛ پس چرا به او نمیدهی؟! گفت: «الملک عقیم» ملک عقیم است، دیدید کسی بچّهدار نمیشود، ملک هم اینطور است. گفت: تو که پسر من هستی، اگر بفهمم چشمت به این تخت است، چشمهایت را از حدقه درمیآورم!
لذا هارون یک بُعد و شخصیت خاصّی داشت و اصلاً ولایتعهدی را هم قبول نکرد امّا مأمون برعکس، یک بُعد و شخصیّت خاص دیگری داشت. حضرت هم دیدند که او خیلی زرنگ است امّا نمیداند که «وَ مَکَرُوا وَ مَکَرَ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَیْرُ الْماکِرین»[12]. لذا حضرت این قضیّه ولایتعهدی را میپذیرند، منتها به شرط این که هیچ کاری نکنند.
خود همین مطالب، دلیل این مسئله است که حضرت به اجبار پذیرفتند. اگر بعضی تیز بودند، میفهمیدند که در موقع حرکت هم چنان وداع جانانهای با قبر پیامبر اکرم، جدّ مکرّمشان، حضرت محمّد مصطفی(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) داشتند که عجیب بود.
بعد هم به کسانی که دارند ایشان را بدرقه میکنند، میفرمایند: گریه کنید. میگویند: آقا! گریه پشت سر مسافر شگون ندارد. میفرمایند: برای آن کسی که برگردد، من که برنمیگردم، برای من گریه کنید.
لذا حضرت خودشان قبل از رفتن میفرمایند: برای من عزاداری کنید، در حالی که ما میگوییم: برای محتضر هم عزاداری نکنید، امّا حضرت میفرمایند: برای من گریه کنید، لذا دارند پیام میدهند امّا یک عدّه نفهمیدند و تیز نبودند، وقتی انسان ولایت ناپذیر باشد، همین است، نمیفهمد، یک جاهایی هم کم میآورد و یک جاهایی هم به امام و پیشوای خودش إنقلت میآورد که این چه کاری است کرده؟! برای چه رفته؟!
پس حضرت میفرمایند: برای من گریه کنید؛ چون من برنمیگردم، یعنی مأمون مرا به اجبار میبرد و به شهادت میرساند. لذا به این ترتیب دارند واضح پیام میدهند که من نرفتم برای این که ریاست و ولایتعهدی و ... را تصاحب کنم، شأن امام کجا و این شأن کجا؟!
اشتیاق امام به مناظرات بیشتر از مأمون بود!
بعد ببینید در سیاست امام چه کرده است، عذرخواهی میکنم وقت هم گذشت، فقط یک نکته را عرض کنم، همانطور که بیان شد، امام فرمودند: من به شرطی قبول میکنم که در هیچ مسئلهای دخالت نکنم و مسئولیت هیچ کاری را نپذیرم و ارتباطی به من نداشته باشد امّا بیان میکنند یک موقعی مأمون نزد امام آمد و درخواستی کرد و بیان کرد: میدانم شما همه چیز را برای پذیرش رد کردهاید امّا این برای ما سخت میگذرد - او فهمیده بود که امام ترفند خوبی زدهاند- حالا مدّتی از ولایتعهدی گذشته، و مردم و نزدیکان ما برایشان این شبهه پیش آمده است که جنابتان ما را نمیپذیرد، از شما تقاضایی دارم که این تقاضا برای شما هم گمان نکنم زحمتی باشد.
حضرت میفرمایند: تقاضای تو چیست؟
میگوید: میخواهم نماز عید را امسال شما اقامه کنید، این که دیگر زحمتی ندارد و کسی را هم که نصب یا عزل نمیکنید.
مأمون فهمید بدکلکی خورده و امام بسیار زیرک است. گرچه در سال گذشته هم عرض کردم که مأمون، مناظراتی ترتیب داد که اینها به ضرر خودش شد. امّا این را هم بدانید که امام بیشتر از مأمون مشتاق به مناظرههای علمی بود.
در عیون اخبار الرّضا آمده که اباصلت میگوید: «کَانَ الرِّضَا ع یُکَلِّمُ النَّاسَ بِلُغَاتِهِمْ وَ کَانَ وَ اللَّهِ أَفْصَحَ النَّاسِ وَ أَعْلَمَهُمْ بِکُلِّ لِسَانٍ وَ لُغَةٍ» و بعد بیان میکند، یک روزی تعجّب کردم و گفتم: «فَقُلْتُ لَهُ یَوْماً یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ إِنِّی لَأَعْجَبُ مِنْ مَعْرِفَتِکَ بِهَذِهِ اللُّغَاتِ عَلَى اخْتِلَافِهَا» شما چگونه به این همه زبان، آن هم با این اختلافشان، اینقدر مسلّط هستید؟! وجود نازنین حضرت ثامنالحجج، آقا علیبنموسیالرضا(علیه الصّلوة و السّلام) فرمودند: «فَقَالَ یَا أَبَا الصَّلْتِ أَنَا حُجَّةُ اللَّهِ عَلَى خَلْقِهِ وَ مَا کَانَ اللَّهُ لِیَتَّخِذَ حُجَّةً عَلَى قَوْمٍ وَ هُوَ لَا یَعْرِفُ لُغَاتِهِمْ أَ وَ مَا بَلَغَکَ قَوْلُ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ ع أُوتِینَا فَصْلَ الْخِطابِ فَهَلْ فَصْلُ الْخِطَابِ إِلَّا مَعْرِفَةُ اللُّغَات» من حجّت خدا بر مردم هستم و ... .
لذا حضرت به تعبیر عامیانه از خدایش بود که مأمون دائم مناظره بگذارد و لذا تنها چیزی که حضرت سریع میپذیرفتند، همین بود. میگفتند: آقا! اینها سؤال دارند، حضرت میفرمودند: باشد. میگفتند: بعد از ظهر میتوانیم خدمت شما باشیم؟ حضرت میفرمودند: بله. میگفتند: میتوانیم در تالار کاخ مأمون، صبح در خدمت شما باشیم؟ حضرت میفرمودند: بله و اصلاً حضرت هیچ إنقلتی برای زمان و ... نداشتند.
چرا فقط امام هشتم، عالم آل محمّد(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) لقب گرفتند؟!
لذا حضرت در این مناظرات علمی نشان دادند که بالجد عالم هستند. عرض کردم همه حضرات نور واحدند و همه حضرات هم همه خصلتهای نیک را دارند، امّا چرا فقط به ایشان، عالم آل محمّد(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) میگویند؟
همه حضرات عالم هستند امّا ایشان در این موقعیّت، آن علم را به همه نشان دادند. ایشان با یان عمل خود نشان دادند که مگر این نمیگوید من خلیفه هستم، خوب خلیفه باید بلد باشد این حرفها را بزند، چرا من بگویم؟! خلیفه مسلمین باید بیشتر از همه بلد باشد، چرا من باید بلد باشم؟! من که خلیفه نیستم، چرا من بلدم؟! پس دیدید او خلیفه نیست.
لذا ضمن این که باید دین را یاری کرد، صاحبان اصلی خلافت را هم یادآور میشدند. امیرالمؤمنین هم همینطور بودند، هم دین را یاری میکردند و هم نشان میدادند که چه برتریای نسبت به سایرین دارند که آنها هم اقرار میکنند: «لو لا علی لهلک ابابکر»، «لو لا علی لهلک عمر»، «لو لا علی لهلک عثمان» که اگر او نبود، ما هلاک شده بودیم.
لذا اگر مردم هوشیار و متوجّه بودند، وقتی ایشان به این زیبایی دارند بیان میکنند، میفهمیدند. آن اوّلی و دوّمی و سوّمی و همه این خلفای بنی الامیه و بنی العباس که بحمدالله و المنه در خنگی استاد بودند(؟) امّا در علم هیچ! فکر نکنید مأمون هم عالم بود و میدانست، نه او هم خیلی جاها خنگی کرد و احساس کرد زرنگ است امّا نفهمید که خودش با دست خودش علم آل رسول را دارد جلوه میدهد.
اتّفاقاً در زمان امام باقر و امام صادق(علیهما الصّلوة و السّلام) که باقرین صادقین هستند، علم شکافته شد، امّا در آن زمان ترویج علم برای جهان و دنیا میسور نبود و در آن اواخر دیگر منصور دوانقی، آن قضایا را برای وجود مقدّس حضرت امام صادق(علیه الصّلوة و السّلام) به وجود آورد.، زمان امام موسی کاظم هم که حضرت مدام در زندان بودند امّا الآن حضرت موقعیّت را بهترین موقعیّت میدانند که علم آل رسول را ترویج دهند. لذا میگویند: بگذار دیگران هر چه میخواهند بگویند، بگذار بگویند ریاست طلب است و ... امّا الآن بهترین موقعیّت است.
لذا حضرت سیّاس کیّاس بودند «و ساسة العباد» و میداند که الآن این علم را باید ترویج دهند و به عالم بگویند که مگر اینها نمیگویند: ما خلیفه هستیم، پس چه شد؟! برای همین حضرت به زبان یونانی، ترکی، هندی، چینی، فارسی، محلّی نیشاپوری و ... حرف میزنند که حتّی اباصلت هم تعجّب میکند و میگوید: «کَانَ الرِّضَا ع یُکَلِّمُ النَّاسَ بِلُغَاتِهِمْ وَ کَانَ وَ اللَّهِ أَفْصَحَ النَّاسِ وَ أَعْلَمَهُمْ بِکُلِّ لِسَانٍ وَ لُغَةٍ» منظور از افصح این است که حضرت زبان هر کس را حتّی بهتر از خودش حرف میزدند.
لذا حضرت دارند نشان میدهند و میگویند: ببینید ما این هستیم. این که میگویند سراغ ما بیایید، برای این است. این که اصل باید دست ما باشد، به خاطر این است. اگر دست ما نباشد، میبازید.
چرا حضرت راضی به خوردن سم شدند؟!
پس ببینید حضرت چقدر زیبا بلد بود و برای همین مأمون فهمید غافل شد، باخت و قافیه را از دست داد. یک موقعی بیدار شد که دیگر کار از کار گذشته بود. حالا باید انتقام بگیرد. راه انتقام را هم حالا نمیداند چه کار کند! علن بگوید که تو را میکشم؟! نمیشود.
یک نکتهای هم عرض کردم که باز هم امسال تکرار میکنم؛ چون این باید خیلی ترویج پیدا کند. شما هم موظّفید ترویجش کنید. هم اعزّه روحانی و طلبه، هم دانشجویان و اساتید، همه موظّفید این را ترویج کنید و آن این است: آیا حضرت میدانند که او میخواهد حضرت را مسموم کند؟ طبق آن چیزی که به اباصلت بیان کرده که اگر دیدی عبا بر سر من بود و ...، پس یعنی میدانند. سؤال میکنند: اگر میدانند، آیا حضرت خودکشی نکردهاند؟
جواب: حضرت میدانند و حضرت هم مینوشند، خودکشی هم نیست. چرا؟
حضرت میدانند مأمون قصد این را کرده که اگر دشمنیاش با من علنی بشود، دیگر تمام شیعیان را قلع و قمع کند. اینطوری لااقل میگوید: من با او بودم، او ولیّعهد من بود و علن اعلام نمیکند. یعنی فریب نمیخورند، البته نعوذبالله نستجیربالله، از ساحت قدس امام به دور است و امام هیچ موقع فریب نمیخورند امّا او میخواست فریب بدهد. اگر امام نمیپذیرفت و میخواست امام را علن به شهادت برساند، دیگر مأمون نمیایستاد.
همانگونه که عرض کردم وقتی معاویه آن ورقه سفید را به امام داد، اگر امام میگفتند: نه، من فقط میجنگم، میگفت: برو تا آخرش برویم، شیعه را قلع و قمع میکرد و هرچه بود از بین میبرد. آنها هم همین را میخوستند امّا حضرت پذیرفت. یعنی با توجّه به آن مطالبی که برای امام مجتبی(علیه الصّلوة و السّلام) عرض کردم، باور داشت که حضرت نمیپذیرد. اگر میدانست حضرت میپذیرد، میگفت: بیایید بنشینید با هم مذاکره کنیم. امّا میگوید: نه، من یک ورقه سفید میدهم، هرچه تو میخواهی. من فقط امضاء میکنم، این امضاء و مهر من، مابقیاش را خودت هر چقدر که میخواهی بنویس.
اگر امام را به شهادت میرسانند و همه را هم قلع و قمع میکردند، فردا در تاریخ میگفتند: اینجا مقصّر خودشان هستند. شما میگویید: نه آقا آنجا دیدیم قرآن را به نی کرد و ...، میگویند: اینجا که دیگر قرآن به نی نبود، سرش به سنگ خورده بود. خودش هم میگوید: بفرمایید هرچه شما میخواهید بگویید.
اینجا هم اگر دشمنی مأمون با امام علن میشد، امام را که میکشت هیچ، همه شیعیان را هم قلع و قمع کرد. لذا امام باید یک موقعی برای این که اصل دین و اصل تشیّع حفظ شود و همه این مطالب رواج پیدا کند، این مطلب را قبول کند وإلّا بدون تعارف الآن دیگر چیزی به نام شیعه اثنیعشری نبود.
چرا حضرت قبول کردند تا پسرشان، داماد مأمون شوند؟!
حتّی حضرت میدانند که اگر جوادالأئمّه داماد او نشوند، ایشان را از بین میبرند. لذا در حین طفل بودن، میپذیرند که جوادالأئمّه(علیه الصّلوة و السّلام) به عنوان داماد مأمون شوند.
بعضی از جمله وهابیّت ملعون و ... میگویند: آقا! نگاه کنید اینها با هم وصلت دارند. آنجا نگاه کنید ابابکر پدرخانم است و ... . در حالی که من در این جلسات چندین مرتبه گفتم که امر خدا بوده است که پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) عایشه را بگیرد. پیغمبری که نطقش روی هوی و هوس نیست «ما ینطق عن الهوی»، فعلش نعوذبالله، نستجیربالله، پناه به ذات حضرت حقّ به عنوان هوی و هوس است؟! پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) به امر خدا عایشه را میگیرد، «ان هم الا وحی یوحی»، که آن روزی که دست مولیالموالی(علیه الصّلوة و السّلام) را بالا بردند و گفتند: «من کنت مولاه فهذا علی مولاه»، نگویند دیدید دست داماد و خویش خودش را بالا برد، بلکه بگویند: نه آقا! اگر به نزدیکی باشد، نگاه کنید ابابکر هم پدرخانمش است. پس به فامیلی نیست، آنچه که از جانب خدا میآید «بلغ ما انزل الیک» است، نه آن که من خودم خواستم دامادم را انتخاب کنم، نه، امر خدا را انجام میدهم. در ازدواج با عایشه هم امر خدا بوده است!
اطاعت؛ شاخصه مهم عبد
اینجا هم امر خداست. اصلاً باید همین باشد. وقتی خود ائمّه کارشان این است که «و جعلنا منهم ائمّة یهدون بامرنا» به امر ما هدایت میکنند، میشود کسی نعوذبالله، نستجیربالله، پناه به ذات حضرت حقّ، خودش که میخواهد مردم را به سمت خدا هدایت کند، افعال و کردارش غیرالهی باشد؟! ابدا!.
خدا میگوید: بخور؛ بله، میخورم. خدا میگوید: برو؛ بله، میروم. خدا میگوید: به ظاهر بپذیر؛ بله، میپذیرم. یک جا خدا به ابیعبدالله(علیه الصّلوة و السّلام) میگوید: بجنگ؛ بله، میجنگم. بچّههایت را هم ببر؛ بله، میبرم. به اسارت میبرند؛ عیبی ندارد، ببرند. همه اینها هست. یک جا آنطور میگوید و یک جا اینطور.
پس ببینید جریانشناسی دینی این است که انسان باید بداند سیاست الهی چیست. هرجا شرایط زمان و مکان اقتضاء میکند، بر اساس آن شرایط زمانی و مکانی کاری را انجام بدهد که اصل دین حفظ بشود. حتّی خود امام هم باید فدای دین شود. مگر غیر از این است؟ ما باید فدای امام شویم، امام هم فدای دین. امام آمده امر پروردگار عالم محقّق شود، امام نیامده که امام باشد.
آقا به ظاهر در غیبت بمان، - که در اصل ما غایبیم - باشد. سخت است، طعنه میزنند، حرفهایی میزنند، میگویند: کجاست؟ و ...، این طعنهها، این سختیها و مطالب را باید به جان و دل بخری؛ باشد. اصلاً مطیع خدا هستند، عبدند. عبد یعنی این که هرچه او بگوید، بپذیرد.
سرباز امام زمان هم گفتیم، به سرباز میگویند: الان آنجا شیفت بده؛ چشم. الان تقسمیت میکنیم، آنجا میاندازیم، حرفی نمیتواند بزند و باید سربازیاش را بگذراند.
عبد خدا هم همینطور است. ما هم اگر میگوییم إنشاءالله میخواهیم سرباز امام زمان(عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف) باشیم، باید مطیع باشیم و هرچه گفتند، بگوییم: چشم. الان این کار را بکن؛ چشم. بعد آن کار را بکن؛ چشم. این «چشم» برای ما خوب است. قشنگی اش در این «چشم» و اطاعت است.
معلوم است خود حضرات معصومین(علیهم صلوات المصلّین) نسبت به اوامر پروردگار عالم، چشم مطلق و اطاعت مطلق هستند و بالجد عبدند.
لذا عرض کردم، این هم از آن نکات بسیار مهم است که نباید فراموش شود. اگر از خود پیغمبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) سؤال کنید: بهترین چیزی که خدا به شما مرحمت کرده، چیست؟ نمیگوید: من اشرف انبیاء و مخلوقات هستم؛ میگوید: من عبدم، عبد! رسالت هم در بستر عبد بودن به وجود آمد «اشهد أنّ محمّداً عبده و رسوله» اوّل عبد است و عبد باید مطیع باشد.
وجود مقدس حضرت ثامنالحجج(علیه آلاف التّحیة و الثّناء) مطیع امر خداست؛ نعوذبالله نستجیربالله خود که خدا نیست. هرچه خدا میگوید، گوش میدهد. دین باید حفظ شود؛ چشم. باید بروی ولایتعهدی را بپذیری؛ چشم. تبلیغ دین را بکنی و علم آل رسول را نشان دهی؛ چشم. آن سم را بخوری که اصل دین حفظ شود؛ چشم وإلّا آن ملعون قصد کرده است قلع و قمع کند.
اتّفاقاً حضرت میدانند و بیان میکنند: من که میدانم تو در این مطلب چه نیّتی داری که به خوردن اصرار میکنی. لذا اوّل حضرت نخوردند امّا او اصرار کرد. حضرت میدانند امّا برای یک امر مهمتری این مسئله را میپذیرند. پس بحث اهم و مهم است و اهم، حفظ دین است.
یک مثال برای شما بزنم - در مثال مناقشه نیست - بچّههای ما که روی مین میرفتند، مگر نمیدانستند مین است و وقتی پا روی مین میگذاری، کشته میشوی و پایت قطع میشود، پس باید بگوییم خودکشی کردند؟! نه عزیزم! امر اهم و مهم است. این میرود که آن راه باز شود. اگر اینطور بود، دیگر کسی نباید میرفت و شکست میخوردند.
ابیعبدالله(علیه الصّلوة و السّلام) این لشکر را میبیند که سی هزار نفر هستند و او فقط هفتاد و یک یا دو نفر یار دارد. معلوم است، دو دو تا چهارتاست. اگر آنقدر هم شجاع باشی که مدام بکشی و بکشی، چقدر از آنها را میخواهی بکشی؟! بالاخره از بین میروی. محاصرهات میکنند، یک تیر، دو تیر، ده تیر، صد تیر، هزار تیر، بالاخره کشته میشوی! آیا این خودکشی محسوب نمیشود؟! پس ما میگوییم باید اهم و مهم را ببینیم چیست.
مرکز شیعه اثنی عشری
خدا روز آخر محرّم و صفر را شهادت این آقا قرار داد که مزد شیعههای اثنیعشری را بدهد. چون میدانید هر که امام رضا(علیه الصّلوة و السّلام) را قبول دارد، دیگر شیعه اثنیعشری هستند. چون ما شیعیان یک امامی، دو امامی، سه امامی، پنج امامی، هفت امامی و ... هم داریم - گرچه بعضی خیلی کم و محدود هستند -
مرکز شیعه اثنیعشری، ایران است و خدا هم حضرت را در اینجا میآورند. پس به خودت ببال شیعه اثنیعشری هستی، به خودت ببال در ایرانی. کربلا مقدّس است، نجف مقدّس است امّا ایشان، اینجاست. خاک اینجا هم باوفاست. خاک اینجا، یک خاک دیگر است. ایرانِ سلمان، یک جای دیگر است. افتخار بکنید به این که در ایران هستید.
به خدا قسم آنهایی که هجرت میکنند و اینطرف و آنطرف میروند، ولو بروند جایی که دنیا را به آنها بدهند، خیلی احمقند و نمیفهمند. چون نمیدانند کجا هستند!
خیلی مهم است انسان بفهمد کجاست. هیچ جا ایران نمیشود. اوّل جایی هم که آقاجان عنایت دارد، اینجاست که شعیان خالص، پاک و باوفا دارد. شما در فتنههای 78 و 88 نشان دادید که باوفا هستید، یعنی آقاجان، امام زمان(عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف)، وقتی بیایند میبینند ما باوفا هستیم. آقا جان! ما به یک نائب تو اینطور وفا نشان دادیم، ببین شما بیایید دیگر چه خبر است!
خدا هم امام رضا(علیه الصّلوة و السّلام) را در ایران آورد و روز آخرِ مزد دادن محرّم و صفر را هم، روز شهادت آن حضرت قرار داد؛ یعنی شیعیان اثنیعشری، دیگر تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مجمل. ....
«السلام علیک یا مولای یا علی بن موسی الرضا»
[6] بحار الأنوار،ج22 ، ص: 385
[7] هرگاه اسم پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) یا حضرات معصومین(علیهم صلوات المصلّین) یا آن الفاظی را که صلواتآور است، میشنوید؛ صلوات جلی بر محمّد و آل محمّد بفرستید.
مرحوم آیتالله علّامه بهلول(اعلی اللّه مقامه الشّریف) - که در مسجد گوهرشاد در مورد بحث کشف حجاب، علیه رضاخان صحبت کردند - میفرمودند: پدرم گفتند من همیشه صلوات بلند میفرستادم و دیگران معترضانه نگاهم میکردند؛ به همین خاطر دیگر سعی کردم آرام صلوات بفرستم و صدایم خیلی بلند نباشد.
روزی در عالم رؤیا دیدم قیامت شده و پیامبر عظیمالشّأن(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) گفتند: فلانی را زودتر صدا بزنید بیاید. جلو رفتم تا رفتم، گفتند: شما صلواتهای بلندی فرستادید، خیلی خوب است. همانطور که پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) خوشحال بود، یک ورقه دیگری را دست ایشان دادند. بعد پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) با سر اشاره کردند که برگرد عقب. گفتم: آقا چه شد؟! فرمودند: تو احساس کردی که نباید صلوات را بلند بفرستی و هر کس هم چنین احساسی داشته باشد؛ خیلی بد و متکبّر میشود.
- معلوم بود که این خواب واقعاً رؤیای صادقه است؛ چون روایت هم داریم که میفرمایند: هرکس احساس کند که نباید صلوات را بلند بفرستد، جزء متکبّرین است. روایت دیگری هم میفرماید: صلوات بلند بر محمّد و آل محمّد، تکبّر را از بین میبرد -
پدر علّامه بهلول(اعلی اللّه مقامه الشّریف) میفرمودند: بعد از آن همیشه بلند صلوات میفرستادم. یک مرتبه آیتالله العظمی سیّد ابوالحسن اصفهانی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) را دیدم، ایشان به من فرمودند: بارک الله که به خوابت عمل کردی! من فهمیدم که ایشان خبر دارد.
لذا خیلی مهم است. این صلوات را کم نگیریم. خدا إنشاءالله ما را با صلوات و صاحب صلوات محشور کند. «و عجّل فرجهم» را هم حتماً همیشه بگویید تا إنشاءالله خداوند متعال عنایت کند و در ظهور آقاجانمان تعجیل مرحمت بفرماید و ظهور ایشان را در عمر ناقابل همه ما قرار بدهد.
[9] الأمالی (للمفید)، ص: 3، المجلس الأول