سخنرانی حضرت آیت الله دکتر روح الله قرهی(مدّ ظلّه العالی)
موضوع: تاریخ کربلا- یهود شناسی
(محوریّت باطل در عالم)
شب اوّل محرم الحرام 1434 جلسه 1 25/08/91
قانون نظم خلقت؛ جمع ضدّین محال است!
آنچه که پروردگار عالم برای بشر مقدّر کرد، طبق فرمایش حضرت حقّ در قرآن کریم و مجید الهی این است که انسان را در دو بعد تقوا و فجور پیچید، «فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها» . اصلاً شاید عنوان «فَتَبارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقینَ» ذوالجلال والاکرام نیز برای همین است.
ذوالجلال و الاکرام خودش از روز ازل قاعده¬ای را در خلقت تعیین کرده بود و آن این که هر چیزی طبق قانون نظم و برهان، باید خصایص خودش را داشته باشد؛ یعنی این که اگر چیزی حقّ است، حقّ است و اگر چیزی باطل است، باطل است. اگر چیزی نور است، نور است. اگر شیئی ظلمانی است و در ظلمت است، ظلمت است.
یک معنای دیگر آن، این است که یک شیء در آن واحد نمی¬تواند هم ظلمانی باشد و هم نورانی. نمی¬تواند هم یعنی خود خدا این¬گونه خواسته است. قانون نظم خلقت مِن ناحیه الله تبارک و تعالی که خود خالق است، تبیین و بعد تعیین شده است که هرشیئی بما هو شیء خصایص مخصوص خود را داشته باشد.
نور؛ اوّلین خلقت حضرت حقّ
حضرت حقّ در ابتدای خلقت، لشکری را به عنوان اصل بستر نور تعیین کرد، «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» امّا همان ذوالجلال و الاکرام به قدرت خلقتش ظلمت را هم خلق کرد - این مطلب یک نکته فلسفی و عرفانی و حکمت عقلانی است که تبیین و در حدّ وسع وجودی خودمان تشریح می¬شود -
لذا اصل این که ظلمت، خود، خلقت است، در روایات تبیین شده امّا چون بحث من این نیست، بیشتر از این نمی¬توانم مطلب را باز کنم که ذوالجلال و الاکرام چگونه نور و بعد از آن، تاریکی و ظلمت را خلق کرد. امّا این مقدّمه است برای بحثی که تحت عنوان محوریّت باطل در عالم، یهود و شاخصه آن¬ها دنبال می¬کردیم و جبهه حقّ و جبهه باطل را بیان می¬کردیم - لذا به این برهان توجّه بفرمایید که تبیین و تشریح آن در حدّ وسع وجودی خودمان است. هر کس هم نسبت به آن سعه صدر و هوش درونی¬اش مقداری از مطالبی که عرض می¬شود، می¬فهمد. پس اصل بر تبیین و مقداری تشریح است -
ذوالجلال و الاکرام در ابتدای خلقت، نور را که اوّلین اشعه نورانی¬اش، وجود حضرات معصومین(علیهم صلوات المصلّین) است، خلق کرد. اگر خاطر شریفتان باشد، روایاتی را در فاطمیّه عرض کردیم که پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) فرمودند: ما نور بودیم، حتّی قبل از این که عرش خلق شود؛ یعنی ما فوق عرش. حال، «ما المعنا ما فوق العرش»؟! مافوق عرش چیست؟! ما حتّی عرش را هم نمی¬دانیم، چه رسد به ما فوق عرش!
لذا حضرت می¬فرمایند: ما قبل از خلقت عرش، نور بودیم و تسبیح و تقدیس ذوالجلال و الاکرام را می¬کردیم.
در آن روایات شریفه - که بالجد هم حکمت مطلقه است و در براهین علمی نهفته شده و همه کس آن را درک نمی¬کنند - فرمودند: قبل از ما نیّره ذوالجلال و الاکرام، حضرت صدّیقه طاهره(علیها الصّلوة و السّلام) بود. بعد به واسطه نور ما همه اشیاء خلق شد.
این که در زیارت جامعه بیان می¬کند: «بِکُمْ فَتَحَ اللَّهُ وَ بِکُمْ یَخْتِمُ» همین است. این در حالی است که آن¬ها خالق نیستند و خالق، ذوالجلال و الاکرام است.
علّت صد مرتبه الله اکبر قبل از خواندن زیارت جامعه کبیره!
می¬دانید چرا می¬گویند: قبل از شروع به زیارت جامعه، صد بار الله اکبر بگویید؟ علّامه مجلسی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) در بحارالانوار ذیل این زیارت جامعه کبیره می¬فرمایند: علّت این صد مرتبه الله اکبر گفتن این اسیت که غلو نکنیم. آن¬ها خدا نیستند امّا امور به دست آن¬هاست، «بِکُمْ فَتَحَ اللَّهُ وَ بِکُمْ یَخْتِمُ».
در زیارت¬نامه¬های دیگر از جمله زیارت حضرت معصومه(علیها الصّلوة و السّلام) بیان شده: سی و چهار بار الله اکبر، سی و سه بار سبحان الله و سی و سه مرتبه الحمدلله بگویید. در بعضی از زیارت¬نامه¬های دیگر هم بیان شده: سی و چهار بار الله اکبر، سی و سه مرتبه الحمدلله و سی و سه مرتبه سبحان الله بگویید و بعد زیارت¬نامه را شروع کنید. امّا در زیارت جامعه کبیره فرمودند: صد بار الله اکبر بگویید که هر الله اکبری فتح بابی است بر الله اکبر دیگر.
هر الله اکبری عند العرفا نشان از عظمت خلقت است، او که «اکبر ما یوصف وصفه بصفاته» است و دیگر مطالبی که عرفا بیان می¬کنند، آن هم در رسیدن، نه در این الفاظ؛ چون این مطالب در الفاظ هم نمی¬گنجد. آن¬ها رسیدند و در آن رسیدن، بیشتر در رکوع رفتند و مدام گفتند: «سبحان ربّی العظیم و بحمده»، بعد در سجده - به تعبیر امیرالمؤمنین(علیه الصّلوة و السّلام) در نهج¬البلاغه - چون شتران در خاک افتادند و گفتند: «سبحان ربّی الاعلی و بحمده»، البته آن «سبحان ربّی الاعلی و بحمده» که آن¬ها که رسیدند بیان می¬کنند، نه آن که ما می¬گوییم، ما الفاظ می¬گوییم امّا آن¬ها رسیدند و بیان می¬کنند!
هر که هم رسید، حقارت خودش را بیشتر فهمید. هر که رسید، فهمید برترین مطلب، همان عبد بودن است که عبد شود و ما فوقه. لذا به غیر از عبد و عبودیّت، هیچ مسئله¬ای نیست.
محدودیت مخلوق در درک لایتناهی
لذا حضرت فرمودند: آغاز خلقت مِن نور است، «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ»، مبدأ نور، خودش هست، امّا منشأ گسترش نور، ما هستیم. ما قبل از خلقت عرش بودیم؛ یعنی مافوق عرش بودیم و تسبیح، تقدیس پروردگار عالم را می¬کردیم، ما العرش؟! و ما ادریک العرش! و ما فوق العرش؟!! «کلمة عجیبة ما فوق الکلمة و هی الکلمة»! «وَ کَلِمَةُ اللَّهِ هِیَ الْعُلْیا» ! «فَکانَ قابَ قَوسَینِ أَو أَدنَی» ! «وَ هی فوق العرش»! نمی¬دانیم! فقط می¬توانیم بگوییم: «خلق الخلائق بقدرته»!
آن فوق عرش، نیّره ذوالجلال است. آغاز خلقت از چه زمانی بود؟! چند میلیارد سال پیش بود؟! نمی¬دانیم! او که خود اوّل بوده است، «هو الاوّل و الآخر و الظّاهر و الباطن»، ابدی و ازلی است و خودش نور است، اصلاً اوّل چیز در عالم نور است، آیا نیّره هم اوّل بود؟! چون اوّل خود بود و از خود ...! نمی¬دانیم، خود یعنی چه؟ چه می¬دانیم؟! نمی¬فهمیم. «عَجَزَتِ الْعُقُولُ» ! عقول از درک آن عاجزند، آن هم عقول! نه امثال من! «عجزت العقول عن وصف صفاتها و عن کنه معرفة بصفاتها». عقول عالم (عقول و مِنهُمُ النّبی و منهم الوصّی) عاجزند!
قاعده چیست؟ این قاعده را قبلاً در دست شما سپرده بودم. عرض کردیم هر چه باشد، ما مخلوقیم، مخلوق، فعل فاعل است و ما مفعولیم. پس آن که فعلِ فاعل است، مخلوق است و هر که مخلوق شد، محدود است. آنچه که محدود است، لایتناهی را درک نمی¬کند. نه به وصفش، نه به خلقش، نه به اسمش، هیچ!
درک یک اسم پروردگار عالم و عصمت کامله
شیخنا الأعظم، حضرت مفید عزیز(روحی له الفداء و سلام اللّه علیه) فرمودند: اگر کسی توانست یک اسم پروردگار عالم را از اوّل تا آخرش بفهمد چیست، باید بیان کنیم که او در آن عصمت حقیقی حضرت حقّ هست و خلیفه الله به آن معنای عصمت کامله است.
البته ما هر چه می¬فهمیم، نازله است. لذا این که ایشان می¬فرمایند: یک اسم را از اوّل تا آخر بفهمد، منظور همان نازله اسم است، نه حقیقت الاسماء و نه حقیقت الصفات، آن را که هیچ کس درک نمی¬کند.
ایشان فرمودند: من به یک نکاتی رسیدم، آن هم به ید حجّت و در سینه و قلبم و به تبیین؛ امّا باز در تشریح ماندم!
ابوالعرفا، حضرت آیت¬الله ادیب(اعلی اللّه مقامه الشّریف) که خود، تالی¬تلو شیخنا الاعظم بودند هم فرمودند: وقتی به من آن عنایت از شیخنا الاعظم(روحی له الفداء و سلام اللّه علیه) شد، به یک یا دو، در آن حدّ اسماء و صفاتیّه در حدّ عصمت طاهره کامله - که ما بقی همه نازله است - در اختیار من است و آنچه که شما از آن واهمه دارید و می¬ترسید و وحشت دارید و قلوبتان هم نمی¬تواند آن را حمل کند که قرآن هم فرمود: وقتی بر جبل هم بیاید، «لَرَأَیْتَهُ خاشِعاً» خاشع بودن او را می¬بیند و این طبیعی است که او نمی¬فهمد؛ اسماء نازله کامله است، نه اسماء حقیقی که بما هی حقیقت باشد، درک آن را که هیچ احدی نمی¬تواند.
خلق ظلمت بعد از نور
پس حضرت حقّ کیست؟ خالق نور «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکاةٍ». او بعد از نور اوّلیّه، گسترش نور داد - که هر آنچه را هم که در خلقت است، به واسطه او خلق کرده است - و بعد ذوالجلال و الاکرام چیزی را به نام ظلمت اراده کرد.
نور، نور است، هیچ تاریکی نباید داشته باشد امّا نور، خالق ظلمت است، یعنی چه؟! ظلمت چیست؟ «عَجَزَتِ الْعُقُولُ»! ولی ظلمت از این جدا شد و خود دشمن شد. یک طرف نور و یک طرف ظلمت.
بعد پروردگار عالم برای ظلمت، سپاه و برای نور هم سپاه تعیین کرد. آن¬ها ابداً نمی¬توانند درون هم بروند و با هم تزویج داشته باشند و وجود هم را درک کنند. اصلاً با هم اختلاط ندارند و حتّی ولو به لحظه¬ای ابداً نمی¬توانند در کنار هم باشند. هیچ جذبه¬ای به هم ندارند و هر چه که هست، دافعه است، این او را دفع می¬کند و او هم این را دفع می¬کند. نه نور طاقت ولو لحظه¬ای ظلمت را دارد و نه ظلمت طاقت ولو به لحظه¬ای نور را دارد، هر دو دافع هم هستند.
هنرنمایی خدا: جمع ضدّیت به ید قادر متعال!!!
امّا بعد از این پروردگار عالم یک هنرنمایی کرد و فرمود: می¬خواهم این دو را با هم جمع کنم! قادر است امّا ظاهرش این است که اوّل مبنا این نبود؛ چون خود مبنا را گذاشته است و بنای خلقت به ید قدرت خداست.
هرچه که در مافوق عرش بود، گنگ و مبهوت بودند که چه می¬شود؟! نور در وحشت و ظلمت وحشتش بیشتر! ملائکه و هر چه در عرش بود، در وحشت بودند.
ذوالجلال و الاکرام فرمود: می¬توانم، چون خالق است، چون قادر است، چون مافوق تصوّر است و او می¬تواند. همه متحیّرند چه می¬کند.
فرمود: یک کسی را خلق می¬کنم که هردوی من را داشته باشد. چون من خود خلق کردم، پس قادر به این هستم.
ظلمت مال اوست؛ چون او خالق است امّا خود، ظلمت نیست امّا از اوست؛ پس چیست؟! نمی¬دانیم یعنی چه؟! هرچه که خلقت است، از اوست.
این که بعضی¬ها درک نکردند - که حقّ هم دارند - و گفتند: این حرف¬ها چیست و به بعضی از عرفا پریدند، به همین علّت است. خوب وقتی انسان در آن حدّ خودش، هر چه بیشتر فکر می¬کند، نمی¬فهمد، همین می¬شود. چون به خاطر محدودیّتش بیش از این هم نمی¬تواند درک کنند. عقل، ذهن، تصوّر، تصدیق و همه چیز او، محدود است. پس اصلاً باور به این که غیر از این است، نمی¬کند و همه چیز را غیر از این تکذیب می¬کند. حقّ هم همین است.
پس هر دو را خلق کرد، نور را اوّل خلق کرد، بعد ظلمت را خلق کرد. پس هر چه از خلق باشد؛ معلوم می¬شود از ذات است. آقا! نستجیر بالله، ذات خدا ظلمت است؟! این چه حرف¬های چرندی است می¬گویید؟! شما نمی¬فهمید، من هم نمی¬فهمم؛ چون محدودیم. محدود هم بیش از این نمی¬فهمد. باید یک چیز دیگری باشد که او را بفهمد.
گفتیم: نور و ظلمت هیچگاه ولو به لحظه¬ای سازش ندارند امّا پروردگار عالم فرمود: می¬خواهم خلقتی درست کنم «إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلیفَةً» که این دو با هم باشند، بعد فرمود: «فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها» و فجور کنار این قرار بگیرد!
اگر این دو قاطی شود و باهم مخلوط شود، وامصیبتا! چه در می¬آید؟! عرض کردم فوق عرش در تحیّرند (فوق عرش چیست؟ آن که گفتیم، فرمود: نیّره و آن مطالبی که عرض کردم) عرشیان در تعجّب و هراسند. ملائک در هراسند. چه می¬خواهد بشود؟! قادر چه می¬خواهد انجام بدهد؟! خلق کسی که در او نور و ظلمت با هم جمع شود، محال است! الآن یا شب است یا روز، یا نور است یا تاریکی، جمع ضدّین محال است! حتّی قرار گرفتن آن¬ها در کنار هم محال است، یک دافعه عجیبی نسبت به هم دارند. اگر خیلی به هم نزدیک شوند، دیگر آن¬وقت درگیری دارند. بالاخره یک زمان این پیروز و یک زمان آن پیروز است و محال است کنار هم قرار گیرند.
امّا پروردگار عالم فرمود: «فَتَبارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقینَ» چیزی را که خلاف قاعده است، خلق می-کنم. آن هم نه خلاف قاعده¬ای که ما بچینیم، به ما چه ربطی دارد؟! ما چه کاره هستیم؟! ما مخلوقیم و محدود! ما چه می¬فهمیم؟! لذا این مطلب، خلاف قاعده خلقت خالقیّه است امّا باز هم خدا قادر است و هر موقعی می¬تواند هرکاری را بکند امّا نه آن که خلاف علم باشد، این هم باز با علم است، «وَ اللَّهُ عَلیمٌ حَکیمٌ». آن هم علمی که دو شیء متضاد را کنار هم قرار می¬دهد و از آن¬ها بهره می¬برد که گاه درون هم قرار می¬گیرند و گاه کنار هم و گاه در جنگ با هم، یعنی باز هم علم است.
وقتی خلق کرد، فرمود: «فَتَبارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقینَ»، وقتی ماندند، فرمود: به او سجده کنید، منظور از آن هم فقط سجده کردن به این انسان جسمی نیست، بلکه منظور، آن انسان واقعی است، «وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِکَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ» . آن¬ها هم از این مطلب وحشت داشتند، خودشان از قبل در طهارت و نور بودند و عرش را می¬چرخاندند، در تسبیح و تقدیس بودند و می¬دانستند قبل از این خودشان بودند. اصلاً هرنوع ملکی مِن نیره الله تبارک و تعالی آمده؛ چون اوّل از اوست.
لذا خداوند خطاب به این وحشت¬کنندگان فرمود: شما نورید و مطلقید و پاکید و در تسبیح و تقدیسید، شما باید سجده کنید، اوّل هم خود شما که وحشت نکنید و إن¬قلت نیاورید که مگر می¬شود؟! من قادر هستم، می¬شود چیست؟! چرا حرف بیهوده می¬زنید؟! فهمیدند که پس قادر، قادر است.
قدرت قادریّه شیخنا الأعظم(روحی له الفداء و سلام اللّه علیه) و شقّ الشمس!
ابوالعرفا، آیت¬الله العظمی ادیب (اعلی اللّه مقامه الشّریف) فرمودند: شیخنا الأعظم(روحی له الفداء و سلام اللّه علیه) به قدری قادر است که در قدرت قادریّه او، اشاره انگشت نبوی در اوست که اگر بخواهد به اذن¬الله تبارک و تعالی، شقّ¬القمر و ردّالشمس دیگری می¬کند و شق¬ّالشمس هم می¬کند و مجدّد قادر است برگرداند.
لذا خداوند خودش قدرت را می¬دهد. ما چه کاره هستیم؟! إن¬قلت ما چیست؟! ما محدودیم و به واسطه این که محدودیم، گاهی معترض می¬شویم. حقّ هم داریم؛ چون همان¬طور که عرض کردم، حقّ هم از یک طرف با این معترضین است.
این که عرفا هم خیلی چیزها را در سرّ نگاه می¬دارند، همین است. باید سرّ بماند، برای این که معترّض می¬شوند و می¬دانند که حقّ هم با این¬هاست؛ چون نمی¬فهمند. لذا حقّ اعتراض هم به آن¬ها می-دهند؛ پس برای این که به آن اعتراض نرسند، در سرّ نگاه می¬دارند. برای این که انسان به آن مرحله برسد. حالا آن مرحله کجاست؟ «إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ» .
تا زمان معلوم؛ رئیس ظلمت، شیطان و رئیس نور، امامت است!
«فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها» یک طرف نور و تقوا و یک طرف ظلمت و فجور. تا آن موقع معلوم «یوم المعلوم» ، نه تا «یوم القیامة»، رئیس ظلمت، شیطان و رئیس نور، امامت است - به عبارت خوب دقّت کنید. نمی¬فهمیم امّا عیبی ندارد. بگذارید بگوییم، وصف العیش، نصف العیش - چون که اصلاً خود نور هم این¬ها هستند. اصلاً شیطان هم یعنی آن چیزی که از درون، شیطنت می¬کند. لذا گفت: «خلقتنی من نار و خلقته من طین» . او از آتش بود و چون آتش هم نور دارد، خواست از نور استفاده کند امّا نفهمید این یعنی چه؟! گفت: نار نور دارد، گرما دارد و ... .
یکی جبهه درست می¬کند جبهه¬ی حقّ که حقّ هم هستند، نور، حقّ است. یکی هم جبهه ظلمت، تاریکی و باطل. باطل یعنی نیست. ظاهرش هست امّا اصلش نیست. تا آن زمان، دائم یا این هست یا آن هست و برای هیچکدام مرگ نیست.
البته «انّک میّت و انّهم میّتون» امّا این صورت ظاهرش است؛ یعنی صورت ظاهر اجسام، مرگ است امّا در حقیقیت، مرگ نیست. برای این دو جبهه هم مرگی نیست. حضرت فرمود: «هوایی غالب و عقلی مغلوب»، یک موقعی هوی غالب و عقل مغلوب است و یک موقعی برعکس، عقل غالب است و هوی مغلوب. معدوم نیست و هیچ عدمی درونشان نیست.
علّت العلل هم این هست که هر دو در یک حکومت هستند، «و لا یمکن الفرار من حکومتک»؛ یعنی «مِن حکومت الخلقة». لذا برایشان عدمی نیست، چون او که خلق کرد، خود ازلی و ابدی بود. فردا هم همین¬طور است. مرگ هست امّا عدم نیست. آن¬جا هم مقابل هم قرار می¬گیرند. ما از عالمی به عالمی دیگر می¬رویم. ما یک موقع در عالم ذر بودیم، بعد در عالم صلب و بعد در عالم بطن قرار گرفتیم. بعد هم در آن خلقتی که «امشاج نبتلیه» بودیم، قرار گرفتیم. بعد در همین دنیا آمدیم که راه را هم گفتند: «إِنّا هدیناه السبیل إمّا شاکراً و إمّا کفوراً» . این شاکر و کفور بودن، همان مطلب درونی ما یعنی فجور و تقواست، «فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها». این طرف رفتیم، شکوریم. آن طرف رفتیم، کفوریم.
وسع وجودی انسان در حرکت اوست، نه در سکون!
لذا راه را هم بیان می¬کنند: «هدیناه السّبیل» امّا تشریح به اندازه وسعیّه است. لذا انتظار هدایت کامله را از ما ندارند، بلکه به قدر وسع وجودیمان انتظار دارند.
منتها وسع وجودی ما در حرکت ماست، نه در سکون. بارها عرض کردم، این هم که فرمودند: «لا یُکَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَها» یعنی آن¬قدر جلو برو تا جایی که دیگر نتوانی، آن¬وقت تمام است و همان¬قدر از تو خواسته¬اند. نه این که بنشینی و بعد یک قدم بروی و بگویی: خدا از من همین¬قدر می-خواست!
بحث امشب ما همان وسع وجودی است؛ یعنی تا به حال حرکت کرده¬ایم یا در سکون بودیم؟! نکته¬ای را وجود مقدّس امیرالمؤمنین(علیه الصّلوة و السّلام) به کمیل¬بن¬زیاد نخعی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) بیان کردند که خیلی¬ها در سکون هستند و در حرکت نیستند؛ همین است امّا بعضی تصوّر کردند که منظورشان از حرکت، قیام کردن و ... است امّا این نیست. کمیل می¬گوید: حضرت دست من را گرفتند و با خود بیرون بردند، در بیابان رفتیم، بعد حضرت یک آه کشیدند و تقسیم ثلاثه انسان را در آن¬جا بیان کردند: «النّاسُ ثَلاثَةٌ : فعالِمٌ ربّانیٌّ ، و مُتَعَلِّمٌ على سَبیلِ نَجاةٍ ، و هَمَجٌ رَعاعٌ» ، که مع الأسف «هَمَجٌ رَعاعٌ» را که گروه سوم بود، خیلی بد تعبیر کرده¬اند در حالی که آن¬ها کسانی هستند که به ظاهر علم بسنده می¬کنند و به بیراهه می¬روند.
لذا یکی این طرف هست و یکی آن طرف هست. یکی غالب است و یکی مغلوب است. پس کنار هم هستند، «فَتَبارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقینَ».
چه کسی خوف و حزن نخواهد داشت؟
بشر از روز نخست مأمور به این شد که مراقبه کند. من هدایت را برایتان می¬فرستم که به شما بگویم این¬طور است. هر زمان هم به یک لسان پیامبری می¬آید، یکی پیامبر وحییّه است و یکی بعد از آن پیامبر تشریحیّه الوحییّه است. در زبان امروز ما همین است که می¬بینید مِن ناحیه مولانا، مِن ناحیه شیخنا الاعظم و مِن ناحیه ابوالعرفا و ...، این¬طور تبیین می¬شود.
«قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَمیعاً فَإِمَّا یَأْتِیَنَّکُمْ مِنِّی هُدىً فَمَنْ تَبِعَ هُدایَ فَلا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ» اگر تبعیّت کنی، دیگر خوف و حزنی نداری.
من الآن نمی¬خواهم در آن بحث «هَمَجٌ رَعاعٌ» وارد شوم. آن¬ها که اهل اشاره¬اند، به خصوص طلبه-های عزیز و روحانیون با توجّه به آیه «فَمَنْ تَبِعَ هُدایَ فَلا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ» دقّت کنند که معنای «هَمَجٌ رَعاعٌ» را متوجّه شوند؛ چون آن را بد تفسبیر کرده¬اند.
پس یا این هست، یا آن؛ گاهی این غالب می¬شود و گاهی آن. امّا هر که به تقوا چنگ زد، غالب اوست. هر که ترسید، مغلوب است. قرآن با تعابیر عجیبی دارد به کنایه به ما یاد می¬دهد، ما نفهمیدیم و رهایش کردیم، می¬فرماید: «فَلا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ». وقتی انسان می¬ترسد و دیگر حرکت نمی¬کند، حزن می¬گیرد امّا آن که این آیه را پذیرفت و تبعیّت کرد، دیگر خوف و حزنی برای او نیست، «فَمَنْ تَبِعَ هُدایَ فَلا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ». امّا چه می¬شود امروزه امور در دست باطل است، در دست یهود است و این¬ها غالب هستند و اقتصاد در دستشان است؟! عرض خواهیم کرد.
لذا هر کس ابی¬عبدالله(علیه الصّلوة و السّلام) را پذیرفت، خوف و حزنی برایش نیست. ابی¬عبدالله(علیه الصّلوة و السّلام) یاران کمی داشت و به ظاهر شکست خورد، امّا آن که می¬داند چه خبر است، مثل زینب کبری(علیها الصّلوة و السّلام) در جواب آن به ظاهر به قدرت نشسته متکبّر و به ظاهر پیروز بیان می¬کند: «ما رأیتُ إلّا جمیلاً». چرا؟
چون هیچ کدام از صحابه حضرت نه خوف داشتند و نه حزن. همه از صافی گذشته بودند. آن¬ها رسیدند به این که هیچ فجوری در آن¬ها نبود. «فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها» انسان پیچیده شده در تقوا و فجور است منتها هنر این است که نگذاری فجور قاطی تقوا شود. من عرض کردم که ظلمت و نور کنار هم هستند و گاهی حتّی درون هم، هم می¬روند. پروردگار عالم یک کاری کرد که آن که آن موقع نمی-شد و جمع ضدّین محال بود، دیگر شد و خود خالق این التباس بین حقّ و باطل و این درون هم رفتن را انجام داد. لذا اگر صاف صاف صاف باشد، تقوا و نور است.
آیا اصحاب ابی عبدالله(علیه الصّلوه و السّلام) هم درد را می چشیدند؟
این نکته¬ای است که سلمان(اعلی اللّه مقامه الشّریف) هم در جایی به آن اشاره کرده است. وقتی مسلمین در جنگ با رومی¬ها پیروز شدند و خوشحال بودند، سلمان((اعلی اللّه مقامه الشّریف) هم خوشحال بود امّا بعد دیدند ناراحت شد و بیان کرد - که من این مطلب را در پیش درآمد کنگره حضرت سلمان(اعلی اللّه مقامه الشّریف) در کازرون عرض کردم - : امروز خوشحالید، یک روزی هم خوشحال می¬شوید، امّا وای بر آن روز! گفتند: چرا؟ وقتی آدم پیروز می¬شود، چرا وای بر آن روز؟! گفت: آن روز بر پسر پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) پیروز می¬شوید. به او گفتند: این حرف¬ها چیست که می¬زنی؟! سلمان(اعلی اللّه مقامه الشّریف) گفت: آن روز را می¬بینم.
چون وقتی کسی به تقوا رسید، صاف صاف است، «فَلا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ». این را بنده از آیت¬الله العظمی ادیب و بعد از آیت¬الله العظمی مرعشی نجفی و آیت¬الله بهاءالدّینی و آیت¬الله مولوی قندهاری(اعلی اللّه مقامهم اجمعین) مخصوصاً سؤال کردم که آقا! اصحاب ابی¬عبدالله(علیه الصّلوة و السّلام) درد را می-چشیدند؟ هر کدام از این چهار بزرگوار فرمودند: بله و بعد هم همه این جمله را گفتند، گفتند: درد می-کشیدند امّا درد فقط در ابتدا بود و بعد از آن حلاوت می¬چشیدند. چون قاعده این است که این جسم است، این پوست وگوشت و استخوان است و همه احساس درد را دارند. مثل این که اگر الآن سوزن در دستم برود، درد می¬گیرد.
بعد تمثیل زدند که این تمثیل را ما خودمان در جبهه دیدیم. فرمودند: در حالت عادی مثلاً اگر الآن یک ترقه این¬جا بزنند، آدم می¬ترسد امّا در در جنگ، دارد صدای شلیک گلوله و ... می¬آید، می¬زنند، می-کوبند، تیرها می¬آیند و ... امّا اصلاً نمی¬ترسد، همین¬طوری هم مدام جلو می¬رود و با این که می¬¬بیند الآن دارند می¬زنند، بلند می¬شود و با آرپیچی می¬زند. با این که می¬داند تیرها دارند می¬آیند و امکان دارد یکی از آن¬ها به او برخورد کند امّا گویی اصلاً دیگر ترسی نیست. لذا فرمودند: درد را دارند امّا گویی اصلاً دردی نیست و حلاوت است.
همین¬طور هم هست. این¬ها به حلاوت رسیدند. چون «فَمَنْ تَبِعَ هُدایَ فَلا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ».
ترویج فجور؛ آرمان محوریت باطل در عالم
پس پروردگار عالم بعدها دو حالت را در انسان قرار داد: یکی را جبهه حقّ اسم برد و یکی را جبهه باطل. آن¬ها که در فجورند، باطل هستند. فلذا دیدید دیگر اصلاً آرمان محوریت باطل در زمان ما و در خیلی از زمان¬ها همین است که ترویج فجور بکنند. آن¬ها گناه را ترویج می¬کنند - از ساحت قدس شما و مجلس و منبر عذر می¬خواهم - سکس را ترویج می¬کنند، فیلم می¬سازند، فیلم¬ها را رایگان در اختیار قرار می¬دهند، درماهواره، شبکه درست می¬کنند و ... .
حتّی چون ذات انسان در عبادت است، شیطان پرستی را ترویج می¬کنند. این را هم بارها گفتم که قرآن فرموده: «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتی فَطَرَ النَّاسَ» ، نفرمود: «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتی فَطَرَ المؤمن» یا «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتی فَطَرَ المسلم»، بلکه فرمود: «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْها»؛ چون ذات انسان دنبال فطرت می-گردد، فطرت چیست؟ من باید عبادت کنم. لذا اثباتاً صحبت کردیم که کسی که در عالم بگوید: من اهل عبادت نیستم، دروغ می¬گوید. هر کسی که می¬گوید: من یکی که هیچ کسی را عبادت نمی¬کنم، نه خدا را عبادت می¬کنم، نه شیطان و نه چیز دیگری را عبادت می¬کنم؛ دروغ می¬گوید. عبادت می¬کند، حال یا خدا را، یا شیطان را و یا نفس امّاره را. چون فطرت انسان بر این اساس قرار گرفته و اصلاً نمی¬شود نباشد.
منّت شیطان بر خدا!!!
خود شیطان هم گفت: من عبادت می¬کنم. انصافاً عبادت هم می¬کرد. بعداً گفت: خدایا! من را از این سجده بر انسان معاف بدار، ببین یک طوری عبادتت می¬کنم که هیچ کسی از اوّل تا به حال و بعدها هم نتواند تو را عبادت کند. امّا خود همین هم یک غرور است. باید شیطان می¬فهمید این «تو» را چه کسی خلق کرده؟ خدا، چه کسی قدرت عبادت به تو داده؟ بازم خدا. پس «من» در کار نیست.
برای همین اولیاء و عرفا می¬رسند به این که می¬فهمند هیچ چیزی نیستند. کدام من؟! این زبان را چه کسی داده؟! این گوش را چه کسی داده؟! این فکر را چه کسی داده؟! این بیان را چه کسی داده؟! و ...، همه را خدا داده. پس کدام من؟! دیگر منی نیست. امّا باز با این حال او گفت: من.
لذا اشتباه دوم شیطان این بود که باز هم گفت: من. چون گفت: فقط از سجده بر انسان معافم بدار، یک طوری عبادتت می¬کنم که هیچ کسی نکرده و نکند!
پروردگار عالم به نظر من باز به لطف و رحمت به او گفت: من از تو این را نمی¬خواهم، من از تو می¬خواهم آن چه که من می¬گویم، انجام دهی، نه آنچه که تو می¬گویی.
لذا خدا وقتی به انسان می¬گوید: تو می¬گویی، باز هم برای انسان یک حرمتی قائل شده و إلّا ما کدام تویی هستیم؟! ما همه¬اش خودش هستیم. یک حرمتی برای ما قائل شده، یک امتیازی به ما داده که این را اولیاء می¬فهمند و می¬گویند: نه، ما اصلاً این «تو» را هم نمی¬خواهیم، «أُفَوِّضُ أَمْری إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصیرٌ بِالْعِبادِ» . کدام من؟!
او که نمی¬فهمد، در فجور است، فکر می¬کند آن¬وقت خودش است. می¬گوید: بله، من هم هستم. خدایا! اگر من بنده تو نبودم که تو را عبادت کنم، چه کسی تو را عبادت می¬کرد؟! یک طوری هم سر خدا منّت می¬گذارند که خدایا تو بنده خوبی مثل من داری که عبادتت می¬کند. اگر من نبودم، کسی نبود، این¬طور عبادتت کند! نمی¬فهمیم، تازه وظیفه¬مان را منّت سر حضرت حقّ می¬دانیم!
دنیا برای جبهه حقّ است یا باطل؟
پس دو جبهه شروع شد و آغاز این دو جبهه از همان خلقت انسان است، منتها گاهی تجلّی آن بیشتر است. امّا چرا آن¬ها برتر هستند؟ آیا دنیا متعلّق به آن¬ها هست؟ یا هر چه در دنیا هست اشتباه است و نباید کسی به آن بپردازد؟ اگر این¬طور است پس چرا پروردگار عالم دنیا را در اختیار انسان قرار داد؟! یعنی اگر دنیا بد است و امیرالمؤمنین(علیه الصّلوة و السّلام) «غُرِّی غَیْرِی» گفتند، چرا خدا آن را خلق کرد؟! چرا ابتلاء قرار داد؟! ابتلاء هست؟! چرا من در این دنیا نروم؟ یا این که من باید نزدیک به این دنیا بشوم امّا وابسته به آن نشوم با این که در همین دنیا هستم. پس کدام است؟ چه زمانی ممدوح میشو و چه زمانی مذموم؟ - فقط امشب کد را عرض کنم و دیگر ادامه بحث را در جلسه بعد عرض می¬کنم که همان بحث یهود و نقش آنها در کربلاست. اصلاً میخواستم مقدّمه خیلی کوتاه باشد امّا گویی اینطور خواستند -
فقط این را بگویم: دنیا بما هی دنیا، اصلش هیچ بد نیست. اگر بد بود، هیچ نبیای نمیآمد. اگر بد بود، عنصر شجره خلقت خود را در آن نیّره مافوق عرشیه در قالب انسان نمیآورد که آن هم یک اعجازی است، آن هم یک خلقتی است، آن هم یک چیز عجیب غریب است. آن بتول که او هم باز یک چیز دیگر است. آنجا هم یک کاری کرد که به ظاهر فجور بود امّا فجوری نبود. در ما فجور است که همراه با فجور، تقوا هم هست امّا آنجا چون خود او نیّره است، بعد بناست در قالب جسم بیاید، از اوّل این جسم را خدا طوری قرار داد که باید در او فجور هم باشد. امّا از آن طرف، آن اطعمه بهشتی، بعد همان شب برو، همان شب همبستر شو، همان شب انعقاد نطفه انجام بده. نبیّ مکرّم (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) را که در عصمت کامله است، باز از خدیجه کبری جدایش میکند و چهل شبانهروز او را در غار می¬برد. خدیجه کبری کیست؟ او که خدا انتخابش کرد برای این که این رحم بتواند پذیرش سنگینترین بار خلقت را که در قالب جسمانی آورده، داشته باشد. ما نمیفهمیم!
شبی شیخنا الاعظم(روحی له الفداء و سلام اللّه علیه) برای آن آقایان فرموده بودند: آن موقع که خدا نیّره را به حالت جسمانی درآورد، همان موقعی بود که باز مجدّد تمام ملائکه سجده کردند و مجدّد فرمود: «فَتَبارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقینَ». این هم یک اعجاز دیگر خلقت است که خود قادر متعال یک کاری کرد، بوده نبوده، حضور بوده نبوده، نیست هست؟! چه میفهمیم؟! چون بالاخره جسم است و خدا قدرتنمایی کرد.
لذا اگر دنیا از روز نخست بد بود، اصلاً لحظهای پای عصمت¬الله را در آن نمیگذاشت و ولو به جسم درنمیآورد. پس چه شد اینها دنیا را گرفتند؟! پس چرا به ما گفتند ترک دنیا کنید؟! پس این دنیا چست؟! ترک کنیم یا نکنیم؟! داشته باشیم یا نداشته باشیم؟! اگر ترک کنیم، مال آنها می¬شود! اگر ترک نکنیم، پس این همه مذمّت دنیا و دنیاپرستی چه می¬شود؟! ما باید بدانیم برای این¬جا نیستیم.
ببینید شما وقتی سفر میروید، مثلاً به یک کشور دیگر و یا حتّی یک شهر دیگر در همین ایران خودمان میروید، احساس میکنید مال خودتان نیست. مثلاً میدانید مال کربلا نیستید، میدانید چند روز آمدید زیارت و میروید، میدانید مأنوس و همزبان با این مردم نیستید.
مَثَل ما راجع به دنیا همین است، باید بدانیم مال اینجا نیستیم، مسافریم و باید برویم؛ لذا دیگر وابسته نمی¬شویم. پس ما نباید دنیا را کاملاً رها کنیم، چون اگر رها کنیم، آنها دارند امّا این که پس چه کنیم که داشته باشیم ولی وابسته نباشیم، این یک بحث جدایی دارد که در اخلاق باید مطرح شود.
این که فرمود: «یَرِثُها عِبادِیَ الصَّالِحُونَ» مگر ارث است که به اینها برسد؟! زمین که ارث نیست، چطور شد؟ صالحان چه میبرند؟ این مدینه فاضله که در دروان آقا هست، چیست؟! آقا که باید بیشتر از همه از دنیا بریده باشد، چون خلّص همه انبیاء، خلّص همه ائمه و خلّص همه خوبیهاست امّا این دنیا چیست؟! حالا این¬ها بحثی است که إنشاءالله باید به همه این مطالب بپردازیم.
اصلِ حبّ تبعیت آور است، نه حبّ ظاهری!
وقتی انسان نفهمد، همین است. ظاهراً وجود مقدّس هادی را دعوت میکند امّا دعوت هادی ملاک نیست، بلکه «فَمَنْ تَبِعَ هُدایَ» ملاک است، نه دعوت. اصلِ حبّ تبعیتآور است امّا حبّ ظاهری تبعیت نمیآورد و حتّی امکان دارد یک روزی به دشمنی هم تبدیل شود.
اینها به ابیعبدالله (علیه الصّلوة و السّلام) حبّ ظاهری داشتند، و دعوتش کردند. وقتی مسلم آمد، سلیمان اشک میریخت. گفت: دستت را به من بده، بوی علی و حسین را می¬دهی و ... امّا همین سلیمان وقتی گفتند: اینطوری است، دارد جنگ میشود و ...، ابیعبدالله(علیه الصّلوة و السّلام) را رها کرد و گفت: من هیچ نمیدانم، من دیگر اینجا به بعدش را نمیدانم. ما بنای به جنگ نداشتیم! امّا بعد از ماجرای کربلا آمد مثلا رئیس توّابین شد و مدام اشک میریخت.
آشیخ جعفر شوشتری(اعلی اللّه مقامه الشّریف) میگفتند - که بزرگان دیگر هم تأیید کردند - : فردای قیامت هم باز با چشم اشکآلود میآید امّا در جهنّم است!
اینها بدتر در جهنّم هستند، چون اینها دعوت کردند. آن شامی از روز نخست اصلاً نمیدانست. چون وقتی شام را گرفتند، از روز نخست معاویه در آن¬جا بوده، نه پیغمبری بوده، نه امیرالمؤمنینی بوده - البته اوّل یک زمان کوتاهی حدود شش ماه، عبدالله¬بن¬عمر بود و بعد هم بلافاصله معاویه شد - لذا دین آن¬ها دین معاویه¬ای بود. حتّی بعضی¬هایشان به قصد قربت برای کشتن ابیعبدالله(علیه الصّلوة و السّلام) آمدند که بهشت بروند! بعضی¬هایشان به قصد قربت در قنوتشان - نعوذبالله - سبّ امیرالمؤمنین (علیه الصّلوة و السّلام) میکردند؛ چون نمیدانستند.
امّا توّابین حبّ ابیعبدالله(علیه الصّلوة و السّلام) را داشتند و ایشان را دعوت کردند، البته حبّ ظاهری، نه حبّ حقیقی که تبعیّت می¬آورد.
حبّ «فَمَنْ تَبِعَ هُدایَ»، حبّ است. حبِّ إنقلتی در آخر امکان دارد حتّی به دشمنی ختم شود که حالا اشاره میکنیم حتّی بعضی از این افراد که در سپاه عمر سعد بودند و با ابیعبدالله(علیه الصّلوة و السّلام) جنگیدند؛ جزء امضاءکنندگان بودند و اسمهایشان در تاریخ هست. خدا کند بفهمیم.
مسلم دعوت کرد، گفت: آقا اینها خیلی مشتاق هستند. امّا آن¬ها همین مسلمی را که بر سر او دعوا داشتند تا به خانههایشان ببرند، تنها گذاشتند ... .