|
پایگاه اطلاع رسانی یاوران امام مهدی
(عج)
www.emammahdy.com
پنجشنبه 6 دی 1403
گاه مرز بین حق و باطل به باریکی مو است و التباس بین حق و باطل ایجاد می شود. یعنی اگر کسی بخواهد تمسک به حق پیدا کند، چون بعضی از مطالب حق را با باطلی که جلوه حق دارد، مخلوط می کنند، در تشخیص اشتباه می کند و باطل را به عنوان حق به خورد انسان ها می دهند.
هو الحکیم
سخنرانی حضرت آیت الله قرهی(مدّ ظلّه العالی) شب دوم محرم الحرام1446
تیرماه 1403
اللَّهُمَ عَرِّفْنِی نَفْسَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی نَفْسَکَ لَمْ أَعْرِفْ نَبِیَّکَ اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی رَسُولَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی رَسُولَکَ لَمْ أَعْرِفْ حُجَّتَکَ اللَّهُمَّ عَرِّفْنِی حُجَّتَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی حُجَّتَکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینِی اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیهِ وَ عَلی ابائهِ فی هذهِ السّاعةِ، وَ فی کُلّ ساعَة وَلیّا وَ حافظاً وقائِداً وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیناً حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً وَ تُمَتّعَهُ فیها طَویلاً
گاه مرز بین حق و باطل به باریکی مو است و التباس بین حق و باطل ایجاد می شود. یعنی اگر کسی بخواهد تمسک به حق پیدا کند، چون بعضی از مطالب حق را با باطلی که جلوه حق دارد، مخلوط می کنند، در تشخیص اشتباه می کند و باطل را به عنوان حق به خورد انسان ها می دهند. انسان فی ذاته به دنبال حق است، چون فطرتش الهی است «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْهَا لَا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ». حالا برای این که بین حق و باطل التباس نشود، پیامبرعظیم الشان راهی را تبیین کردند و نه یک بار، بلکه بارها فرمودند - که در کتب اهل سنت هم هست - عَلِیٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِیٍّ یعنی اگر حق را می خواهید، بدانید علی با حق است و حق با علی است. یعنی نه علی از حق جدا می گردد و نه حق از مولی الموالی، امیرالمومنین، اسد الله الغالب، علی بن ابی طالب(صلوات الله و سلامه علیه). از این جلسه می خواهیم تاریخ کربلا را شروع کنیم و مثلاً ببینیم معاویه چه کسی بود که مع الاسف اهل سنت او را خال المومنین (دایی مؤمنین) می دانند. لذا مطلب حق را از این جهت بیان کردیم که گاهی در بیان تاریخ اشتباه پیش نیاید. پس به چینش مطالب توجّه کنید. آن ها می دانستند که پیامبر و معاویه و اباسفیان (پدر معاویه) در یک جایی به عبد مناف می رسند، یعنی جد اکبر این ها عبدمناف است. به همین خاطر تصور کردند ارتباط خویشاوندی دارند و چه اشکالی دارد؟! کما اینکه بعدها هم بعضی از آن ها - که حالا بیان خواهم کرد - گفتند: ما خیلی ورود پیدا نمی کنیم، یک جنگی بین یک قوم اتفاق افتاده است. معاویه پسر اباسفیان است. اسم ابو سفیان، صخر است و کنیه اش ابو سفیان است. او، صخر ابن حرب ابن امیه ابن عبد شمس ابن عبد مناف است (بنی امیه را هم از این باب گفته اند). لذا او هم به جد اعلای پیامبر عبد مناف می رسد. ابوسفیان به واسطه حسادت به این که هاشم آن طور نزد اعراب بزرگ شد و جد آن ها امیه ذلیل شد (مثل همین حسادتی که در میان فرزندان یعقوب در مورد یوسف پیش آمد) سعی در زنده کردن نام امیه داشت. لذا پیامبر برای همین بارها فرمودند دنبال حق باشید، دنبال این نباشید که این منسوب به ماست. منسوب بودن ملاک نیست. این که چه کسی حق است، مهم است و الا می دانید ما دو جعفر داریم که وجود مقدس امام جعفر صادق صلوات الله و سلامه علیه معروف به جعفر صادق می شود امّا یک جعفر هم هست که عموی وجود مقدس آقاجانمان امام زمان (عج)، برادر امام حسن عسکری و فرزند امام هادی است یعنی از سه جهت به خاندان عصمت متصل است امّا معروف به جعفر کذاب می شود. او ادعای امامت کرد گرچه بعد توبه کرد و آنقدر این خاندان، خاندان لطیفی هستند که بیان شده وجود مقدس آقاجانمان حضرت حجت بن حسن المهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) به نائب دومشان بیان فرمودند: به او جعفر تواب بگویید، چون توبه کرده است. پس تصور نکنید هر کسی به تعبیری در خاندان عصمت بود دیگر او هم جزء مطهرین است. چهارده معصوم بحثشان جداست اول مِن ناحیه الله تبارک و تعالی برای هدایت بشر معین شده اند و «کُلُّهُم نورٌ واحدٌ» همه این ها یک نور واحد هستند. اما این گونه نیست که کسی حتی اگر به عنوان فرزند امام باشد، بتواند در مقام عصمت قرار بگیرد. پس هر دوی این ها پدرانشان دو تیره معروف بنی هاشم و بنی امیه بودند. ابوسفیان همسری دارد که به عنوان هند جگر خوار معروف شد و در زیارت عاشورا به او «آکلة الاکباد» بیان می شود. این ها از روی حسادتی که به واسطه سرشناسی خاندان هاشم داشتند و بعد هم به خاطر دوری از پرستش بتان، شروع به عناد و دشمنی کردند. البته طبق تاریخ و حتی آن چیزی که تاریخ طبری و ابن عساکر، ابوالقاسم علی بن الحسن در تاریخ الدمشقیه که برای اهل سنت است نقل می کنند، عبد مناف موحد بود و از آن طرف هاشم و کسانی که پیامبر عظیم الشان به نسل مبارک آن ها می خورد، همگی موحد بودند. اما از آن طرف آن ها از عبدشمس توحید را رها کردند، آن هم به واسطه این که می خواستند به ظاهر شرافت پیدا کنند، کعبه را در دست خود بگیرند و چون بت ها در کعبه بودند، این ها هم به بت پرستی تن دادند. در حالی که جد اعلای آن ها، عبد مناف موحد بوده اما ببینید گاهی دنیاطلبی و ریاست طلبی انسان را به کجا می رساند. (پیامبر عظیم الشان بیان می فرمایند: «حب الدنیا راس کل خطیئة». جوان های عزیز، فرزندان عزیزم، دختران گرامی ام، پسران عزیزم، شما که در مقام جوانی هستید، الان بهتر می توانید کنترل کنید، هر روز این حدیث را برای خود بخوانید که «حب الدنیا راس کل خطیئة». هرخطایی که می بینید، اس و اساسش حب به دنیاست. گاهی حب جاه، حب به مقام، حب مال، حب فرزند، حب همسر و ... است، گاهی هم به ریاست رسیدن، «من» بودن، «انا رجل» بودن، خود را برتر دیدن و ... است. مردان خدا کسانی هستند که عبد خدا (عبد الله) شدند. این ها می دانند همه چیز مِن ناحیه الله است، عزت مِن ناحیه الله است، قدرت مِن ناحیه الله است، شهرت مِن ناحیه الله است، تازه این ها از قدرت فراری اند، فقط می خواهند عبد و بنده خدا باشند. خوشا به سعادت آن کسی که هم و غمش در دنیا این باشد که من چگونه رفتار کنم که عبد الله و بنده خدا شوم. دنیا می گذرد، سریع هم می گذرد، چقدر زود، دیر می شود. خیلی چیز ها زود زود از دست رفت. نگاه می کنی محاسن سفید شد، تمام مریضی ها آمد، پدر و مادر رفتند، همسر رفت، من و شما هم باید برویم. ولی خدا کند انسان این فانی بودن را باور کند تا حب به دنیا از دلش کنده شود. من موقعی که میخواستم مکه بروم، محضر یکی از اولیا خدا، بزرگان و اعاظم رسیده بودم. فرمودند: دعا کنید حب به دنیا از دل من کنده شود. گفتم شما که حب به دنیا ندارید. گفت فکر می کنید همین که من حس می کنم بنده خوب هستم، این خودش حب به دنیاست. ما باید دائم مضطر باشیم و در حال خوف و رجا به سر ببریم). به هر حال فرزندان عبدشمس، با این که نسلشان به ابراهیم خلیل(علی نبینا و آله و علیه الصلاة و السلام)، می رسید، به واسطه رسیدن به دنیا و ریاست و زعامت مکه، بت پرست شدند. وقتی هم فرزندانشان به دنیا آمدند، نمی دانستند جد اعلایشان موحّد بوده، لذا آن ها هم بت پرست شدند. عبد شمس این گونه نبوده امّا امیه به واسطه ریاست به مکه بت پرست شده و بعد پسرش حرب هم بت پرست بوده و اباسفیان هم که فرزندش بود، بت پرست به دنیا آمده بود. حالا حساب کنید پیامبر آمده و می خواهد اسلام را اعلام کند، معلوم است با این جاه طلبی قبول نمی کند که به خصوص پیامبر عظیم الشان اعلام کند بت پرستی ممنوع است و همه باید توحید داشته باشند. همان طور که می دانید هند جگرخوار اول به وحشی دستور داده بود که پیامبر و امیرالمومنین(علیهما الصلاة و السلام) را بکشد (عزیزان من اگر بدانیم چه فیض عظمی و چه خیرات کثیری در صلوات جلی بر محمد و آل محمد است، هیچ موقع دست از این ذکر برنمیداریم. به ظاهر هر مقام دنیوی هم که دارید، صلوات را بلند ختم کنید. البته مقام حقیقی را هم در آخرت می فهمیم که چیست. وقتی به میرزای قمی(اعلی الله مقامه) که در قبرستان شیخان دفن هستند، گفتند: حضرت معصومه(سلام الله علیها) می تواند مردم قم را شفاعت کند؟ فرمود: حضرت معصومه اهل دنیا را می تواند شفاعت کند و من به تنهایی می توانم اهل قم را از اول تا آخری که دنیا بیایند، شفاعت کنم. میرزای قمی را درعالم مکاشفه می بینند و می گویند: آقا چه کنیم؟ فرموده بودند: هر جا صلوات شنیدید، ابا نکنید، هر که هستید، صلوات را جلی بر محمد و آل محمد بفرستید. من اگر در دنیا خیرات آن را می دانستم، رها نمی کردم. حالا که اینجا آمدم، می بینم چه خبر است، شما رها نکنید) وحشی گفت: من نتوانستم. هند خیلی ناراحت شد، گفت پس چه کردی؟ گفت حمزه را زدم. آن هم با آن وضعیت بسیار بد که در تاریخ نوشته شده است چطور سینه را باز کرد، هشت تکه کرد و بعد هند با وضعیت بسیار بد از غیظ اینکه برادرانش کشته شده بودند، جگر حضرت حمزه را به دندان گرفت و بعد گفت: حالا تکه تکه اش کن و رفت. وقتی پیامبر آمدند و این صحنه را دیدند، به شدت گریه کردند. جالب است که حضرت حمزه تا زمان کربلا، به عنوان سیدالشهدا بود. کمی تأمل کنیم، مولی الموالی، امیرالمومنین هم شهید شده است اما باز تا زمان کربلا، لقب سیدالشهدا برای او بود، چون او را مثله و تکه تکه کردند و در حقش نامردی کردند. بعد از این جریانات، پیامبر قصد فتح مکه را داشتند، اباسفیان می خواست بیاید، گفت: من چند شرط دارم. اگر عملی شد فبهالمراد اما اگر عملی نشود، من به هیچ عنوان ورود پیدا نمی کنم. پیامبر وقتی دید این شخص خیلی خبیث است و به جاهای دیگر به خصوص یهودی ها وصل است - که ما در هر جا ضربه خوردیم و تمام فتنه هایی که در اسلام به وجود آمده، یکی از نقش های اصلی، نقش یهود بوده است. حتی اباسفیان با یهود بنی قریظه بسته بود که شما من را یاری کنید و به محمد(ص) اجازه ورود ندهیم، من نصف مکه را به شما می دهم و پیامبر این را متوجه شده بودند - بیان فرمودند: منعی نیست، من می پذیرم که شروطت را بگویی. شروطی که او به پیامبر بیان کرد این بود: 1. بگذارید من هم روی شتری که نشستید، بنشینم که مردم بدانند من هنوز آن قدرت را دارم. 2. کسی به خانه من حمله نکند. 3. فرزندان من که علیه شما کار کردند (یکی یزید پسر بزرگش و دیگری معاویه) در امان باشند. یزید بعدها کشته شد و یزیدبن معاویه که کربلا را به وجود آورد، پسر معاویه بود که معاویه اسم برادرش را بر روی پسرش گذاشته بود. گرچه این یزید هم پسر واقعی معاویه نیست و او فرزنددار نمی شد. خداوند در مورد پیامبر می فرمایند: «إِنَّا أَعْطَیْنَاکَ الْکَوْثَرَ، فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَانْحَرْ، إِنَّ شَانِئَکَ هُوَ الْأَبْتَرُ» و به حقیقت دشمن پیامبر، دم بریده شد. مادر یزید، میسونه است. در زمان جاهلیت در شامات بر سر در خانه هایی که در واقع - از ساحت قدس ابی عبدالله و منبر و شما بزرگواران عذرخواهی می کنم - فاحشه خانه بود، پرچمی نصب می کردند. میسونه در یکی از همین خانه ها بود و یک شب عمروعاص به معاویه گفت: تو را به جایی می برم جایی که چنین و چنان است و اوصافی که نمی خواهم به زبان جاری شود و در کتب تاریخی نوشته اند. لذا در آن شب هم معاویه، هم عمروعاص و شخص دیگری - که بعضی ها اختلاف کردند که دو نفر بودند یا سه نفر - با میسونه همبستر شدند و آن شب نطفه یزید منعقد شد. گرچه می گویند همیشه مراقبت می کرده، ولی آن شب نتوانسته مراقبت کند. می گویند: یزید خیلی هم شبیه عمروعاص بود، منتها چون معاویه فرزنددار نمی شد، به عمروعاص گفت: حالا که آن شب با هم بودیم، این فرزند برای من است و مسائل دیگر. عمروعاص هم پذیرفت و او یزید بن معاویه شد. پیامبر شروط اباسفیان را پذیرفتند و فرمودند مکه را فتح می کنیم امّا کسی به خانه اباسفیان حمله نکند. هر کسی هم که آنجا پناه بگیرد، ما قبول داریم و به تعبیری چون سنش هم بالا بود، به او عزت دادند. امّا او بازهم داشت شیطنت می کرد که حضرت او را به نجران فرستادند. ابن عساکر در تاریخ الدمشقیه نوشته که بعضی می گویند در حقیقت او را برای تبعید به آن جا فرستادند و والی نشد. والی آن جا، عاصم بن عون بود و اباسفیان را فرستادند تا در کنار او باشد. تا اینکه وقتی پیامبر عظیم الشان از دنیا رفت، اباسفیان یعنی صخر بن حرب که در نجران بود، خبر به گوشش رسید و تا آمد، دید سقیفه تشکیل شده است و ابابکر را به عنوان خلیفه تعیین کردند. خیلی ناراحت شد گفت: قبول نیست و به او گفتند: اگر بخواهی زیاد شیطنت کنی ما با تو برخورد می کنیم. ابن عساکر در تاریخ الدمشقیه جلد 23 صفحه 456 بیان می کند: اباسفیان اول می خواست با این ها مبارزه کند و دنبال یهودی ها برود. امّا متوجه شد که دومی، اولی را خلیفه کرده است و خودش با یهودی ها خیلی ارتباط دارد. پس دیگر نمی توانست با یهودی ها بر علیه آنان کاری کند. حال، تو حدیث مفصل بخوان از این مجمل، من بیش از این، مطلب را باز نمی کنم. او سراغ امیرالمومنین آمد و به ایشان گفت: هنوز هم فرصت هست، من هستم. اگر اجازه بدهید تا دیر نشده می روم سواره هایی را بر می دارم و یثرب را از شمشیرزن ها پر می کنم و از دست این ها نجات می دهم تا حق تو را بگیرم (می دانید از زمانی که پیامبر از مکه به یثرب آمدند، یثرب به نام مدینه النبی شد امّا هنوز مشهور همان یثرب بود). امیرالمومنین هم که خباثت باطنیه این شخص را می دانست، بیان فرمود: خیر، من به هیچ عنوان تو را قبول ندارم، چون تا کنون هیچ قدمی به نفع اسلام برنداشتی. گفت: چرا من در جنگ ضربت خورده ام (ظاهرا گردنش در جنگ ضربه خورده بود و کج بود و معروف است که اباسفیان تا آخر عمر هم گردن کج بود) حضرت فرمودند: خیر، جنگ تو برای دنیا بود، نه برای دین و من هم هیچ نیازی به تو و جنگ تو ندارم. سلیم بن قیس می گوید: سلمان فارسی، آن سلمان محمّدی(صلوات الله علیه) به من گفت: مولی الموالی فرموند: سلمان، می دانی چرا نپذیرفتم؟ برای این که او آنقدر نامرد و ناکس است که برای دین نمی خواهد چنین کاری کند. کسی که بتواند به واسطه من ابابکر را به پایین بکشد، معلوم است به واسطه کسی دیگر هم من را بر زمین خواهد زد. او برای دنیایش به دنبال این کار بود و من برای دین. همانطور که در روایت جلسه گذشته بیان کردم، حضرت فرمودند: من امام هستم، خلیفه اللهی فی ذاته در ما است، حالا او می خواهد به من بگوید: من تو را خلیفه کنم؟! آن هم چه کسی؟ صخر بن حرب! ابداً من، مِن ناحیه الله، خلیفه هستم. لذا اباسفیان وقتی دید این طرف حامی او نیست، پیش شیخین رفت و گفت: ببینید من هم بلد هستم بروم و با آن هایی که شما بستید(یهود)، جور دیگری ببندم (او حتی امکان داشت بگوید من یهودی شده ام، یعنی آنقدر حب دنیا داشتند که خود را یهودی معرفی کنند. فراموش نکنید حب الدنیا رأس همه بدی هاست و جدشان امیه هم به خاطر ریاست مکه حاضر شد بت پرست شود. حالا اباسفیان هم حاضر بود یهودی بشود و از نظرشان مسئله ای نداشت، مهم این بود که دنیا به کامشان باشد. غافل از این که این دنیا، عجیب زودگذر است، الآن اباسفیان کجاست؟ معاویه کجاست؟ یزید بن معاویه کجاست؟ قبر یزیدبن معاویه کجاست؟ قبر معاویه کجاست؟ قبر عثمان کجاست؟ او را در قبرستان یهودی ها دفن کردند) اولی و دومی می گفتند: اباسفیان خیلی نامرد است و به خصوص با شامی ها خیلی رفت و آمد دارد. او قبل هم در شام تبعید شده بود و اگر برود از آن جا لشکر بیاورد، ما هنوز آمادگی نداریم. پیامبر تازه از دنیا رفته است و ما هم آماده نیستیم و اوضاع به هم می خورد. یک عده هم هنوز در سرشان این است که پیامبر بیان کرده است: «مَنْ کُنْتُ مَوْلَاهُ فَهَذَا عَلِیٌّ مَوْلَاهُ» و فکر می کردند امکان دارد علی بن ابی طالب با اباسفیان یکی شود و برایشان بد بشود. آن ها بدبخت بودند. کسی که دنیایی است، همه چیز را دنیایی می بیند. مولی الموالی را نشناختند. گرچه در جلسه قبل بیان کردم که بعدها هر سه، نه یک بار، بلکه چند بار اعتراف کردند و گفتند: «لولا علی لهلک ابابکر، لولا علی لهلک عمر، لولا علی لهلک عثمان». اگر علی نبود، یقینا ابابکر، عمر و عثمان هلاک شده بودند. این ها می دانستند که او علم خداست، می دانستند که همه چیز در دست اوست و دیده بودند که چگونه قدرت خدا در او ظهور کرد و درب خیبر را از جا درآورد. آن هم درب خیبری که یهودی ها ده سال بر روی آن کار کرده بودند و وقتی مردان بزرگ گرزهای آهنین به آن می زدند و آتش می افکندند، هیج نمیشد. حالا مبهوت بودند که چگونه این اتفاق افتاد و امیرالمومنین در اصل قدرت الله، با یک دست آن را بلند کرد. دهان مسلمانان از این طرف باز مانده بود و دهان یهودیانی هم که در خیبر بودند، از آن طرف باز مانده بود. این کینه ای که یهودیان از ما شیعیان دارند، به خاطر همان درب خیبر است. چون سینه به سینه نقل می کنند که علی بن ابیطالب ما را بیچاره و بدبخت کرد. با این حال نفهمیدند که امیرالمومنین هیچوقت با اباسفیان یکی نمی شود و آنقدر احمق و دنیا پرست بودند که ترسیدند و به او گفتند: عیبی ندارد ولی سن تو خیلی زیاد است، ما شهر های آباد شام را که شما هم آن جا بودید، به فرزندت یعنی یزید بن اباسفیان می سپاریم . او هم قبول کرد و دارد که خودش در مدینه ماند و به یزید پسر بزرگش و بعد معاویه پسر کوچکش گفت: به شامات بروید. گفتند: چرا با ما نمی آیی؟ گفت: من باید اینجا بمانم، چون هر لحظه امکان دارد این ها فتنه ای راه بیاندازند و لشکر کشی کنند. یزید بن اباسفیان فرماندار شام شد منتها چون در جنگ ها مریض شده بود، چهار الی شش ماه بیشتر حکومت نکرد. طاعون داشت و در شام از دنیا رفت و همان جا هم دفنش کردند. بعد از او، معاویه پسر دوم ابا سفیان، فرماندار شد. همان طور که عرض کردم معاویه با میسونه که پدرش مسیحی و مادرش یهودی بود، همبستر شد و پسرش یزید در دامان میسونه بزرگ شد که هم در تاریخ طبری و هم تاریخ الدمشقیه ابن عساکر که از اهل جماعت است، مفصل بیان شده که یک روز عمروعاص به معاویه گفت: این توله سگ (با همین تعبیر) را بیاور و چیزی از احکام اسلامی یادش بده. این در دامان مادرش تربیت شده و هیچ چیزی از دین نمی داند. فردا چطور میخواهد خلیفه شود؟! عمروعاص هم بدش نمی آمد که یزید خلیفه شود، چون می دانست که بچه خودش است و بچه معاویه نیست اما معاویه پول داده و به نام خودش تمام کرده. لذا عمروعاص اولین چیزی که انجام داد، این بود که او را امیرالحاج کرد. منتها ولید را فرستاد و گفت این چیزی نمی داند، من اسماً به او امیر الحاج گفتم، ولی تو به او بگو حج این است و مطالب دیگر را یادش بده. ببینید اصلا یزید پرت پرت بود. موقعی که ملک عبدالله در اردن پادشاه شد، یاد همین برهه از تاریخ و یزید افتادم. او پسر ملک حسین بود. در ابتدا برادر ملک حسین که نامش حسن بود، ولیعهدش بود. ملک حسین سرطان گرفت و بعد که دید خطرناک است، برادرش را برداشت و عبدالله پسرش را که مادرش یهودی و انگلیسی بود و در انگلستان هم زندگی میکردند، به عنوان ولیعهد انتخاب کرد و امیر حسن را خلع کرد. مثل الان که ملک سلمان هم همین کار را کرد. طبق قانون آل سعود بناست پسران سعود همه یک یک هر کدام بعد از بعدی پادشاه بشوند، امّا با این که دوتا از پسران دیگر مانده اند، منتها ملک سلمان، پسرش را ولیعهد کرد. موقعی که ملک حسین از دنیا رفت و به تعبیری ملک عبدالله شاه شد، آمد نوشته ای را برای مردم بخواند که هم تسلیت بگوید، هم به مردم بگوید از امروز با من بیعت کردید و من پادشاه شما هستم؛ بلد نبود عربی صحبت کند. من خودم این را از تلویزیون اردن دیدم و بعد ها هم پخش شد اما بلبل انگلیسی صحبت می کرد، چون در دامان مادر انگلیسی بزرگ شده بود. یزید هم در دامان مادرش، میسونه بزرگ شده بود که پدرش مسیحی بود، مادرش یهودی. دیگر ببینید چه از کار در می آید! ببنید اسلام به چه چیزهایی گرفتار شده است! برای چه ابی عبدالله گفت: مثل من با یزید بیعت کنم؟! قبلی ها از قریش بودند، حداقل مادرشان معلوم بود و به ظاهر مسلمان بودند، یا حداقل به ظاهر و برای سمت خودشان اسلام آوردند ولی یزید برای روم است و مادر رومی دارد که یه طرف علن مسیحی و یه طرف علن یهودی بود. هیچ چیزی هم مثل مادر، شیری که کی دهد و ... اثرگذار نیست. خلاصه اول کاری که برای یزید کردند، این بود که او را امیر الحاج کردند و به حج فرستادند. حالا ادامه این مطلب که چه شد و به کجا کشید، بیعت گرفتن از ابی عبدالله (ع) چه بود و ایشان چه فرمودند، ان شالله در جلسات بعد بیان می شود.
السلام علیک یا ابا عبدالله
|
|
|