هو الحکیم
سخنرانی
حضرت آیت الله قرهی(مدّ ظلّه العالی)
شب سوم محرم
الحرام 1446
18 تیر 1403
اللَّهُمَ
عَرِّفْنِی نَفْسَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی نَفْسَکَ لَمْ أَعْرِفْ
نَبِیَّکَ
اللَّهُمَّ
عَرِّفْنِی رَسُولَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی رَسُولَکَ لَمْ أَعْرِفْ
حُجَّتَکَ
اللَّهُمَّ
عَرِّفْنِی حُجَّتَکَ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی حُجَّتَکَ ضَلَلْتُ عَنْ
دِینِی
اَللهمَّ
کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیهِ وَ عَلی ابائهِ
فی
هذهِ السّاعةِ، وَ فی کُلّ ساعَة وَلیّا وَ حافظاً وقائِداً وَ ناصِراً وَ دَلیلاً
وَ عَیناً
حَتّی
تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً وَ تُمَتّعَهُ فیها طَویلاً
ضرورت شناخت حق و باطل
در جلسه گذشته
بیان کردیم وقتی حق و باطل تشخیص داده نشد، تصور می شود بین مسلمینی که پیامبر را
دیدند مثلاً بین ابابکر و مولیالموالی فرقی نیست. تاکید پیامبر مبنی بر این که
فرمودند: «عَلِیٌّ مَعَ الْحَقِّ وَالْحَقُّ مَعَ عَلِیٍّ» یادشان رفت.
وقتی انسان جریان حق و باطل را نشناخت، طبیعی
است راه را گم می کند و گاهی حتی به صورت ظاهر عبادت هم می کند، روزه هم می گیرد، حج
و امثالهم هم انجام می دهد امّا با عدم شناخت جریان حق و باطل، افراد را به اشتباه
می گیرد.
آن حکیم مطلق،
مولی الموالی، امیرالمؤمنین(علیه الصلاة و
السلام) جمله ای دارند که عجیب است و کلید واژه ی خیلی از مطالب
ماست. فرمودند: «اعرف الحق تعرف اهله و اعرف الباطل تعرف اهله» حق را بشناس به
اهلش شناخت پیدا می کنی و باطل را بشناس اهلش را می شناسی. «اعرف» صیغه ی امر است،
پس شناخت نیاز است.
دست مبارک مولا
به ید مقدس پیامبر بالا برده شد و به لسان مبارکشان فرمایش شد که «علِیٌّ مَعَ
الْحَقِّ وَالْحَقُّ مَعَ عَلِیٍّ» اما نشناختند، به همین خاطر اسلام که آن همه
ایثارگری ها در آن بود، بعد از نبی مکرم به انحراف کشیده شد.
تصور این بود که بالاخره این ها به یک ریشه می
رسند، مثلاً هم ابوسفیان و هم پیامبر هر دو به عبد مناف می رسند. بیان کردیم که
نام کامل ابوسفیان، صخر بن حرب ابن امیه ابن عبدشمس ابن عبدمناف بود (البته در این
مورد دو نقل است و بعضی گفتند: امیه غلام بوده است و به پسر خواندگی گرفته شده،
یعنی درحقیقت فرزند اصلی عبدشمس نبوده است). پیامبر هم که محمد بن عبدالله بن
عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف بودند. به همین خاطر آن ها می گفتند: همه یکی هستند
و فرقی نیست. وقتی حق شناخته نشود همین است.
همان طور که اشاره
کردیم امیه و فرزندانش، از باب حب الدنیا و برای ریاست پذیرفتند که بت پرست شوند (بعد
از جریان پیامبر هم این ها با یهود بستند و ...) ولی در حقیقت ریاست برای هاشم که
آن طور مستحکم بود، ماند.
منشأ کینه بنی
امیه از بنی هاشم
رسیدیم به این
جا که اباسفیان در نجران بود که متوجه شد پیامبر از دنیا رفته است. وقتی آمد، دید
کار تمام شده است سقیفه راه انداخته اند و ابابکر را به عنوان خلیفه تعیین کرده اند.
در ابتدا سراغ آن ها رفت و به او پرخاش کردند. بعد سراغ مولی الموالی آمد و ایشان
را با الفاضی که تو نفس پیغمبر هستی و ...، خطاب کردند. امیرالمؤمنین هم که از قصد
او آگاه بودند و می دانستند او موجود خبیثی است، فرمودند: تو هیچ کاری برای دین
نکردی. لذا او مجدد سراغ شیخین رفت و گفت: اگر من را بازی ندهید، من هم بلدم، شما
با یهود بستید، من هم می روم از آنها کمک می گیرم و شما را پایین می کشم. آن ها پذیرفتند،
منتها گفتند: تو پیر شدی، پسرت یزید فرماندار شامات باشد (همان طور که بیان کردیم
اباسفیان دو فرزند داشت، یکی یزید و دیگری معاویه بود).
شامات سرزمین
بسیار عالی و سرسبزی بود و برای والی شدن، آب دهان هر کسی را راه می انداخت. اباسفیان
هم پذیرفت و پسرش یزید حاکم شامات شد. پس از این اینکه یزید بن اباسفیان از دنیا
رفت، برادرش معاویه والی شام شد که همزمان با خلافت عمر بود. در زمان عثمان هم که به
طور کلی همه امور در دست خاندان اباسفیان و اطرافیان آن ها افتاد. لذا این خاندان که
همه مطالب را به عهده داشتند، شروع به مبارزه با مولی الموالی کردند.
(در همین جا یک حاشیه بزنم، شما وضعیت شام را ببینید
که از زمان خلیفه اول، یزید بن اباسفیان و بعد هم معاویه بن اباسفیان در آن جا
حاکم بودند. لذا این که می گویند یک عده از شام با قصد قربة الی الله به کربلا
آمدند و در مقابل اباعبدالله ایستادند، برای همین است. آن ها از وقتی چشم باز
کردند، فرزندان اباسفیان حاکمشان بودند و اسلام را از این ها یاد گرفته بودند.
خیلی جالب است، یک نقل تاریخی است در مورد پدر همین حمید بن مسلمی که کاتب روز
عاشوراست. مسلم بن حاتم در شامات تاجر بود، وقتی برای تجارت به مکه و مدینه رفت،
دید در آن جا مطالبی می گویند که خلاف آن چیزی است که معاویه و قبل از او برادرش، می
گفتند. گفت: عجب، این جا برعکس شامات است، خیلی ها از مولی الموالی و پیامبر صحبت
می کنند و می گویند این ها خاندان رسول الله هستند. در تاریخ نوشتند چند نفر دیگر را
هم نام بردند که وقتی از تجارت به شامات برمی گشتند، این مطالب را انتقال می دادند
و می گفتند: همچین چیزهایی هم که معاویه می گوید، نیست. به مولی الموالی، نفس پیغمبر
می گویند و آیه شریفه «أبناءنا وأبناءکم و نساءنا ونساءکم وأنفسنا وأنفسکم» و «انما
یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت» در شأن این هاست. معاویه مطالب دیگری به ما
می گفت، ولی وقتی در مدینه می رویم، صحابه پیغمبر را می بینیم، چیز دیگری می شنویم.
لذا آن ها این تناقض را دیدند و برای همین گفته شده اولین پایه گذاران شیعه در
شامات، تجار بودند که وقتی آمدند حق را دیدند که چه خبر است، شیعه را در آن جا
پایه گذاری کردند که این نکته خیلی مهمی است).
اباسفیان وقتی
دید در زمان عثمان (چون او تا همان زمان عثمان زنده بوده) همه چیز در دست آن ها
است، جمله مشهوری دارد که کتب اهل سنت همه نوشته اند. او گفته: حالا که حکومت را
به دست گرفتید، دست به دست مثل گوی بچرخانید و نگذارید به دست دیگران بیافتد، نه
بهشتی هست و نه جهنمی.
جالب است که
کتب اهل سنت این جمله را نوشته اند، امّا باز هم می گویند شما این ها را لعنت
نکنید. نه تنها وهابیت ملعون، بلکه خوبانشان هم وقتی نام این ها می آید، رضی الله
عنه می گویند که مانند رحمت الله علیه ما است. لذا با وجود تمامی این مطالب تاریخی
که خودشان هم بیان کرده اند، می گویند معاویه خال المؤمنین است، به او لعن
نفرستید. حالا این ها یک اختلافی با هم داشتند و حالا اشتباهاتی کردند، بعد مسلمان
شدند و برای اسلام چه کردند و ... . در حالی که از همین جمله اباسفیان معلوم است
که از نظرشان، حاکم اسلام و خلیفه الله و خلیفه مسلمین همه بازی است، مهم این است
که حکومت را به دست بگیرند و حالا که در دست دارند، مراقب باشند رهایش نکنند تا به
دست خاندان هاشم بیافتد.
این که این ها مدام بر روی هاشم تأکید می
کنند، برای این است که امیه و هاشم داستان
مفصلی دارند. بیان کردیم که امیه به ظاهر پسر عبدشمس است و هاشم عمویش می شود.
هاشم و عبدشمس دوقلو بودند و وقتی هم که به دنیا آمدند دست هاشم روی پیشانی عبدشمس
بود و در آن حال کندند و خونی از پوست عبدشمس بیرون زد. همه مورخین، چه شیعه و چه
سنی نوشتند: این جریان را این گونه تعبیر کردند که جنگی بین این دو برادر در
خاندانشان رخ خواهد داد. هاشم در بین اعراب بسیار مؤمن و متدین بود و عبدشمس زود
از دنیا رفت. هاشم ماند و برادرزاده اش، امیه. امیه از این که پدرش از دنیا رفته و
الان زیر نظر عمویش عبدشمس است که او هم برای خودش جایگاهی دارد، خیلی ناراحت بود
(البته فرض را بر این می گیریم که امیه فرزند حقیقی عبدشمس بوده، چون بعضی گفتند
غلام بوده) و یکبار گفت عمو اینطور نمی شود، چه کسی گفته شما باید رئیس قوم ما
باشید؟ می گویند حضرت هاشم تعجب کرد که او چرا اینطور صحبت می کند! گفت: مگر من در
حق تو بدی کردم؟ او می گوید: «و الملک عقیم» ملک عقیم است و یک پادشاه بیشتر نمی
خواهد، چه کسی گفته شما باید حاکم باشید؟ نوشته اند: «فضحک الهاشم کثیرا» حضرت
هاشم خیلی خندید و گفت: تو بچه ای و مثلا می خواهی بر من مسلط شوی؟! ... لذا جریان
از این جا شروع شد و هاشم گفت: عیب ندارد من می پذیرم منتها دو شرط می گذارم و آن
این که اگر گفتند تو برتر نیستی اولاً باید 100 شتر بکشی و بعد هم 10 سال از مکه و
حجاز خارج شوی. گفت: کجا بروم؟ گفت: به شامات برو. او هم پذیرفت و گفت: عمو اگر شما
باختی چه؟ گفت: من هم همین کار را می کنم.
بعد هاشم از او پرسید به نظرت نزد چه کسی برویم تا بگوید از لحاظ عقل و ...، من
برترم یا تو برتری؟ گفت نزد کشیش نجران برویم تا او بیان کند. نزد کشیش نجران رفتند
و می گویند تا وارد شدند، او راجع به هاشم شعر خواند که هاشم کیست و هاشم چیست و
... . وقتی اینطور شد و او باخت، مجبور شد از حجاز برود و از آنجا بود که کینه
عجیبی در دلش ماند و ... .
امیه این مطالب
را به فرزندش حرب می گوید، حرب هم به خضر و او هم به اباسفیان می گوید و همین طور
سینه به سینه نقل می کنند که بدانید ما شکست خورده عمو هاشم هستیم. شما بنی عبد
شمس هستید و آنها بنی هاشم هستند. البته چون می دانستند عبد شمس خودش مومن بوده و
...، افتخار زیادی به عبد شمس نکردند و خاندان خود را بنی امیه گفتند. همان طور که
بیان کردیم عبدشمس فرد با ایمانی بوده و این گونه نیست که بگوییم عبدشمس یعنی
خورشید پرست. عبد چند معنا دارد و یک معنای آن غلام است. عبدمناف خیلی زیبا بود و
چهره درخشنده ای داشت و به او شمس می گفتند. از بین این دو فرزند دوقلویش هم، اول
کسی که دنیا آمد، عبدشمس بود و وجه تسمیه نامش از این جهت است (حالا ما هم که مثلاً عبدالرضا و
عبدالحسین، نام می گذاریم و وهابی ها ایراد می گیرند و می گویند فقط باید عبدالله
بگویید، منظورمان این است که غلام امام حسین و امام رضا هستند). لذا
آن ها خود را بنی عبدشمس نمی گفتند و بنی امیه می نامیدند؛ چون می دانستند عبدشمس
ایمان دارد.
حاکمان اسلام
و قسم به لات و عزّی!!!
بیان کردیم که
اباسفیان سفارشاتی به معاویه دارد که در کتاب «شذرات الذهب فی اخبار من ذهب» ابن
عماد حنبلى و «تاریخ الدمشیه» از ابن عساکر بیان شده که از جمله وصیت های او این
است که می گوید: معاویه، حکومتی که در دستتان افتاده را مثل گوی دست به دست کنید و
بدانید اگر حکومت به دست علویون و خاندان هاشم افتاد، دیگر به هیچ عنوان به دست ما
نمی رسد.
او که در
اواخر عمرش، کور شده بود و نمی دید، در ادامه حرفش قسم خورد و مطلبی را بیان کرد
که در بحارالانوار موجود است امّا این قسمت در کتب آن ها حذف شده و آن این که بیان
می کند: قسم به لات و عزّی، نه او پیغمبر بود نه فرستاده خدا و نه دینی است و نه
بهشتی است و نه جهنم. اگر اجازه بدهید که حکومت به دست دیگری بیفتد، از من و از من
جدمان امیه نیستید. معاویه هم به لات و عزّی قسم خورد که ما این کار را نمی کنیم. لذا
معاویه هم اصلاً دین نداشت و برای همین بود که در زمان حکومت خودش شروع به شکنجه
شیعیان مولی الموالی کرد.
اولین پادشاه
اسلام!!!
از زمان
عثمان، خلافت به سلطنت تبدیل شد. بعد از آن که به سراغ امیرالمومنین رفتند، در
زمان ایشان چیزی به نام دارالاماره وجود نداشت و تمام رتق و فتق امور مسلمین در
مسجد بود. جالب است سفرای کشورهای دیگر هم به مسجد می آمدند. سکویی را درست کرده
بودند و روی آن می نشستند. امّا عثمان اول کسی بود که حالت سلطنت به وجود آورد و
معاویه هم گفت دیگر خلافت را کنار می گذاریم و اصلا چیزی به نام خلافت نداریم و برای
همین مورد هم شروع به روایت ساختن کرد. ابن کثیر دمشقی در البدایة و النهایة و
همچنین ابن عساکر می نویسند که پیامبر گفته است خلفای من تا زمان معاویه هستند و
معاویه به عنوان اولین پادشاه دین من خواهد بود. لذا معاویه شروع به ساختن قصری به
نام قصر الخضرا در شامات (سوریه فعلی) کرد که بسیار معروف بود.
لذا معاویه در
ابتدا دین را از خلافت به سلطنت تبدیل کرد. وجود مقدس امام حسن مجتبی(علیه
الصلاة و السلام) به
یکی از صحابه شان، سفیان بن لیل بیان فرمودند: می دانی معاویه چه گفته است. گفت:
نمی دانم. فرمودند: معاویه گفته است که من
پادشاه دین هستم و گاه فتوا را مثل دیگران به قضاتم می سپارم، زیرا من خودم از دین
زیاد نمی دانم إلّا آن چیزی که شنیده ام. حضرت فرمودند: نگاه کن چه کسی می خواهم
حاکم مسلمین باشد. من هرگز با چنین فردی نخواهم بود.
معاویه به
پادشاهان روم و پادشاهان ایران اشاره می کرد که سلطنت در بین آنها نسل به نسل می
چرخد و می گفت: من می خواهم خلافت را سلطنتی کنم. ابن عساکر در تاریخ الدمشقیه و
ابن کثیر در البدایة و النهایة می نویسد که معاویه به صراحت می گوید من می خواهم
زین پس حکومت نسل به نسل باشد، لذا باید برای یزید بیعت بستانید. مثل همان که
اکنون در کشور های سعودی، کویت و ... می بینید.
لذا برای او حدیث
جعلی ساختند که پیامبر فرموده: اولین پادشاه دین من معاویه هست و از آن جا به بعد
هم باید تبدیل به ملک بشود و به معاویه پادشاه بگویند. حالا چرا اصرار داشتند باید
خلافت تمام شود؟ چون خلافت را باید شورا تعیین کند. همان طور که متاسفانه در سقیفه
این شورای جعلی را درست کردند و ابابکر را انتخاب کردند و باز هم در شورا عمر و
بعد هم در شورا، عثمان را انتخاب کردند. بعد هم درب خانه امیر المومنین ریختند که
حضرت در نهج البلاغه فرمودند: من هیچ موقع نمی خواستم بپذیرم ولی خدا از من عهد
گرفته است؛ چون خلافت در وجود ما است. در جلسه اول توضیح دادم که اصلا خلافت جزئی
از امامت است و حضرت امام است. لذا مردم درب خانه امیرالمومنین را از جا درآوردند
که حضرت بپذیرد، بعد هم که با معاویه جنگی صورت گرفت و قرآن به نی کردند و مردم
احمقی که امیرالمؤمنین و حق را نشناختند.
در حالی که
اگر روایت «عَلِیٌّ مَعَ الْحَقِّ وَالْحَقُّ مَعَ عَلِیٍّ» در کتب اهل سنت، بیشتر
از ما نباشد، کمتر از ما نیست. وقتی به بن باز ملعون که فتوا داد و حجاج را کشتند،
گفتند: این حدیث «عَلِیٌّ مَعَ الْحَقِّ وَالْحَقُّ مَعَ عَلِیٍّ» صحیح است یا خیر؟
می گوید این حدیث به هیچ عنوان قابل انکار نیست یعنی حتّی یک وهابی هم نمی تواند
منکر آن شود. امّا باز هم این ها نشناختند حق یعنی چه.
وقتی قرآن به
نی کردند، مردم گفتند: درست است، هر چه خدا بگوید همان است، حکم فقط حکم خداست.
حضرت فرمودند: من حق هستم، من قرآن ناطق هستم امّا یک عده خشک مذهبی که از خوارج
شدند، شمشیر کشیدند که چرا تو می گویی من قرآنم و به حضرت بی احترامی کردند.
حالا معاویه
می بیند مردم این گونه جاهل هستند، پس چرا خلافت را به سلطنت تبدیل نکند و چرا
برای یزید بیعت نگیرد؟ ان شالله بیان می کنم که معاویه چه سفارشی به یزید راجع به
اهل بیت کرد و چطور اولاً به زور از بعضی ها بیعت گرفت، بعضی ها را تطمیع کرد و
بعضی ها را مسموم کرد.
اگر عزاداری
های محرم و صفر نبود ...
بیان کردم که
یزید در دامن میسونه بدکاره که پدرش مسیحی و مادرش یهودی است، رشد کرده و نطفه اش
از همبستر شدن میسونه با چند نفر از جمله معاویه و عمروعاص و ... بسته شده است. او
بیشتر شبیه عمروعاصم بود ولی چون معاویه بچه دار نمی شد و ابتر بود «ان شانئک هو
الابتر» او را با نام معاویه سند زدند و عمروعاص هم چون خوشش می آمد که او خلیفه
بشود، قبول کرد و به معاویه گفت حتماً به یزید سفارش کن که با حسین و اهل بیت در
نیافتد. معاویه هم انصافاً سفارش کرد و مطالبی که عرض خواهم کرد. تاریخ اینطور به
جلو می رود و متاسفانه مردم آن زمان حقّ را نفهمیدند.
یک دلیلی هم
که حقّ را نفهمیدند، این بود که غدیر فراموش شد. این هم که ما هر سال محرم را زنده
می داریم، برای این است که نگذاریم این هم فراموش شود. در مورد غدیری که آن همه
جمعیت را نگه داشتند و دست امیرالمومنین را بالا بردند، می گویند: پیامبر گفته هر
کسی من را دوست دارد، علی را هم دوست داشته باشد. اگر این عزاداری ها و این محرم و
صفر هم نبود، می گفتند: ابی عبدالله در یک بیابان در مسیر کوفه بوده، راه زن ها
حمله کردند و او را به قتل رساندند و اصلاض کسی مطلبی از قیام عاشورا و ... نمی
گفت. برای همین است که امام راحل هم بیان کردند: این محرم و صفر است که اسلام را
زنده نگه داشته است.
«السلام علیک یا اباعبدالله»