بسمه تعالی
سیصد و هشتاد و چهارمین جلسه درس اخلاق حضرت آیتالله قرهی(مدّ ظلّه العالی)
با موضوع :
شرط به وجود آمدن شجاعت بیرونی، وجود شجاعت و قوّت درونی است
(رذائل و فضائل قوهی غضب، راه رسیدن به فضائل آن و راه علاج رذائلش)
(96/04/26)
درمحل مهدیه القائم المنتظر(عج) برگزار شد.
در مرقومه ذیل مشروح بیانات نورانی معظّمٌ له، برای علاقمندان به رشته تحریر در آمده است:
عابدی که در قعر جهنّم است!!!
در جلسات گذشته بیان کردیم که یکی ز فضائل عقل سلیم، شجاعت است. آنچه در دین برای من و شما تبیین میکنند، همه، براساس اخلاق و رسیدن به مقام بندگی خداست. تمام اینها، راه وصال است که انسان به حضرت حق، ذوالجلال و الاکرام، متّصل شود، از احکام عبادیاش گرفته، تا آن مطالب فردی و مباحث اجتماعی که اینها را به عنوان مجموعهی قوانین الهی در قالب دین تبیین فرمودند و همه برای یک موضوع است که انسان، بندهی خدا و عبدالله شود.
حتّی قوایی که در وجود انسان هست، از قوّهی عقل تا قوّهی شهوت، همه، برای بندگی خداست. نه قوّهی شهوت، فی ذاته بد است و نه قوّهی عقل، به یک عنوان، فقط خوب است. همهی اینها اگر در راه بندگی خدا قرار بگیرد، میتواند مایهی سعادت بشر شود و اگر همهی اینها، هر کدام به نوعی، یله و رها شود، مایهی بدبختی انسان میشود که انسان از مقام بندگی که دور میشود، هیچ، بلکه به مرتبهای میرسد که عنوان «کالانعام بل هم اضلّ» دارد. چنان سقوط میکند که نعوذبالله از مقام أحسن به مقام أسفل میرود.
لذا در تمام مطالبی که بیان میشود، اخلاق وجود دارد. به قول یکی از اولیاء خدا و عرفای عظیمالشّأن، اخلاق، این نیست که فقط بعضی از نکات تبیین شود، نشستن ما، برخاستن ما، نماز ما، خوابیدن ما، حرف زدن ما، کسب ما، خشم ما و حتّی لبخند ما، همه، اخلاق است، اگر برای خدا باشد. امّا اگر برای خدا نباشد، حتّی خود نماز هم که در موردش بیان شده: «إن قبلت قبل ما سواها و إن رددت رد ما سواها» و «الصلاة معراج المؤمن»، نه تنها انسان را بالا نمیبرد، بلکه بعضی از نمازها انسان را به سقوط به سمت أسفل میکشاند. خیلی عجیب است که نماز، انسان را به أسفل برساند! اینطور نیست که تصوّر کنیم اگر یله و رها شد، فقط قوّهی شهوت است که انسان را به أسفل پرتاب میکند و به جایی میبرد که دیگر راه نجاتی نیست؛ بلکه گاهی نماز هم همین حالت را دارد.
لذا تمام مطالب در گرو اخلاق است. اگر اخلاق را داشته باشیم، نمازمان، بندگی میآورد. اگر اخلاق نداشتیم، طبعاً نمازمان، انسان را از بندگی خدا دور میکند و حال او، حال شیطانی میشود.
به قول وجود نازنین، ابوالعرفا، آیتالله العظمی ادیب(اعلی اللّه مقامه الشّریف)، چه بسا کسی که در حال عبادت، در قعر جهنّم است! درد است که انسان، بندهی خدا نشود. راه بندگی خدا هم فقط و فقط، همین متخلّق شدن به اخلاق الهی است.
رابطهی گناه و شجاعت!
لذا در جلسهی قبل بیان کردیم: بدانیم شجاعت که از قوّهی عاقله است، فقط این نیست که انسان سلاح در دست بگیرد و ...، البته اگر این سلاح در دست گرفتن هم در زمان خودش و در راه خدا باشد، عبادت میشود و برترین عبادت هم هست. امّا منظور از شجاعت، این است که تحت سیطرهی عقل بداند کجا، چگونه در مقابل دشمن باید بایستد، از بدترین دشمنها هم «اعدی عدوک نفسک التی بین جنبیک» یعنی نفس امّاره هست.
در این جلسه میخواهم مطلبی را بیان کنم که حسب روایات شریفه هست و اگر در آن، تأمّل کنید، غوغاست: گاهی انسان نمیداند، باور نمیکند که اگر بر نفس خودش، مسلّط شد، شجاع است و این بر نفس خود مسلّط بودن، یعنی چه؟
امیرالمؤمنین، اسدالله الغالب، علیّبنأبیطالب(صلوات اللّه و سلامه علیه) میفرمایند: «مَا أَشْجَعَ الْبَرِیءَ وَ أَجْبَنَ الْمُرِیب». این روایت بسیار ظریف است و نکات بسیار زیادی دارد. حضرت میفرمایند: چه دلاور و شجاع است، آن شخصی که بیگناه است و چه ترسو و بیچاره است، آن کسی که مشکوک و متّهم است.
مریب، یعنی کسی که شک در درونش هست، حالش دگرگون است و نمیفهمد چه کند. لفظ شکّاک را هم به این جهت به کار میبرند که نمیداند چه کند، مسلّط نیست، مثلاً در باب نماز، یک لحظه میگوید: سه رکعت خواندم، بعد میگوید: دو رکعت خواندم، چهار رکعت خواندم و ... . لذا فرمودند: کثیرالشک، به شک خود اعتنا نکند. چون حال شکّاک، حال مذبذبین است. انسانهایی هستند که نمیدانند گاه این طرف هستند و گاه آن طرف.
ریب یعنی آن شکهایی در قلب انسان به وجود میآید که صورت فعلیّه ندارد. لذا ریب با شک تفاوتش این است: شک در باب اعمال عبادی و ارکان و افعال است، امّا ریب در باب درون انسان است و مانند خوردن روح و اعتقادات در درون، توسّط موریانه میباشد. لذا عرب بادیهنشین به خود موریانه، مَروانه بیان میکند که از همان ریب است. لذا تردید در افعال، عنوان شک هست، امّا ریب در درون است.
دقّت کنید ببینید مولیالموالی چقدر ظریف بیان میفرمایند، حضرت میفرمایند: «مَا أَشْجَعَ الْبَرِیء»، چه دلاور و شجاع است، شخص بیگناه. این مطلب چند معنا دارد:
1. یعنی اگر کسی مراقبه و مواظبت کرد، گناه نکرد، شجاع است. نه شجاع، آن کسی است که بتواند در مقابل دشمن بایستد. بلکه شجاع، آن کسی است که بترسد و گناه نکند.
عرب، اصطلاحی راجع به اسد دارد، میگوید: اسد، شجاعتش را اوّل در باب غرّش نشان میدهد، امّا عجیب محتاط است. آنقدر مراقبت میکند که یک موقع ضربه نخورد، بیجا حرکت نکند و ... . میگویند: این حال، مختصّ به اسد است. گاهی یوز به سرعت میدود، ولی به مقصود خود نمیرسد. امّا شیر، حالش، حال احتیاط است. لذا این احتیاط را توأم با عقل، شجاعت میدانند.
لذا آن که گناه نکند و در مقابل نفس دون بایستد، شجاع است، «أشجع النّاس» است. امیرالمؤمنین فرمودند: «أَشْجَعُ النَّاسِ مَنْ غَلَبَ الْجَهْلَ بِالْعِلْمِ وَ قَابَلَ الْغَضَبَ بِالْحِلْمِ»، شجاعترین مردم، کسی است که با بردباری و خردمندی درونی (حلم یعنی خرد درونی) بر نادانی خود غلبه کند. لذا چنین کسی میداند در مقابل گناه، نباید سر تعظیم فرود آورد و میداند نفس دون، هوی و هوس، شیطان لعین و رجیم و شیاطین انس و جنّ (به خصوص شیاطین انس) میخواهند او را فریب دهند، لذا شجاع و مراقب است.
این یک معنا از «مَا أَشْجَعَ الْبَرِیء» بود، امّا نفرمود: «مَا أَشْجَعَ الْبَرِیءمن الذنب»، بلکه کلّی فرمود و «البری» را با «الف و لام» معرفه آورد تا تبیین به کلیّت برائت و دوری جستن باشد، یک مطلب گناه است، امّا عنوان دوم چیست؟ بیان کردم این روایت بسیار عجیب و دارای ظرافتهای خاص هست.
شجاعت در باب دینداری
2. یکی از مطالب دیگر آن، این است: چقدر دلاور است آن کسی که مواظبت کند و بری باشد از این که به او مطالبی را نسبت دهند و چیزی به او بچسبانند. لذا به واسطهی شجاعتی که دارد از این که بخواهند به او چیزی را بچسبانند یا نچسبانند، به خودی خود بری هست. یعنی چه؟ - ای کاش بعضی از افراد که نیستند، بودند و این نکاتی را که بیان میکردیم، میشنیدند -
یعنی تو برای خدا کارت را انجام بده، برای خدا بایست «فاستقم کما امرت» و نگران این نباش که چه مطالبی را به تو نسبت میدهند و تو را قدرتطلب مینامند و ... .
لذا یک معنای «مَا أَشْجَعَ الْبَرِیء» یعنی آن کسی که بیگناه و بری از این مطالب هست، امّا شجاع هست و میایستد و نگران نیست که به او این تهمت را بزنند و مطالبی بگویند. لذا یکی از شجاعتها، شجاعت در باب دینداری است.
یعنی ای بسا وقتی شما میخواهی حال دین داشته باشی، به شما تهمت بزنند. ای بسا بخواهند شما را از میدان بیرون برانند. شما باید بایستی، «فاستقم کما امرت» و حالت، این حال باشد. تو بری هستی، پس وقتی از این مطالب بری هستی، بایست.
فرمودند: آن کسی که مشکوک میزند و در درون در اعتقاداتش، ریب دارد، ترسو است. اگر میدانی و باور داری، بایست، به هزار تهمت، بایست. امّا آن کسی که یک تهمت به او بزنند، عقب مینشیند، معلوم است در درون، شک دارد.
لذا انسان باید بایستد، «مَا أَشْجَعَ الْبَرِیءَ وَ أَجْبَنَ الْمُرِیب». ترسو و اهل جبن کیست؟ بیان کردیم «مریب» میگوید، چون «ریب»، شک درونی است و در اعتقادات میباشد و ارتباط به عمل ندارد. ای بسا در عمل هم خوب است، امّا ریب داشتن، یعنی شک در درون، بدتر است. لذا قرآن فرمود: «ذلک الکتاب لا ریب فیه هدی للمتقین». نفرمود: «ذلک الکتاب لا شک». چون اگر ریب آمد، شک در عمل هم میآید. ریب، اعتقادات درونی را هدف میگیرد. اگر ریب نبود، شک هم به وجود نمیآید. شک در عمل به وجود میآید.
امروز میماند که آیا از نظام مقدّس دفاع کند یا خیر. فتن، همین حال را دارد، فتنه، فضا را غبارآلود میکند، کار را به جایی میرساند که فرد میماند چه کند، حرف بزند، حرف نزند، سکوت کند، سکوت نکند و ... . این، در درون مثل موریانه او را میخورد و آنوقت به فعل میرسد. فعل چیست؟ عقب مینشیند. عملش، دیگر الهی نمیشود.
در مطالب اعتقادی فردی هم همین است. اگر گناه کردیم، در درون، خورده میشویم و دیگر یک روز میبینیم برای نماز خواندن هم سست هستیم. نماز میخوانیم، امّا حال نماز نداریم و سست هستیم. گاهی هم آرام آرام عقب مینشینیم و یک روز نماز میخوانیم و نعوذبالله یک روز نماز نمیخوانیم و به تعبیر عامیانه، کاهل نماز میشویم. تا روزی که ترک صلاه هم میکنیم. کسانی که ریب در درونشان به وجود آمد، حالشان، اینگونه شد.
بحثم سیاسی نیست، ولی این مطالبی که بیان میکنم از باب تبیین است، هر چند که بارها بیان کردیم: سیاست ما عین دیانت ماست، گاهی دیدیم بعضی رزمنده بودند، در جبهههای دفاع مقدّس، دفاع از نظام مقدّس، دفاع از مردم در خط مقدّم بودند، امّا حالشان، آرام آرام متغیّر شد، طوری که گاهی امروز میبینیم آنها که در خط مقدّم بودند، در خارج از کشور زندگی میکنند، گاه مخالف میشوند و ... . این ریب هست که عامل شک در عمل میشود و آن شک در عمل، او را آرام آرام به پوچگرایی میرساند.
عقل حقیقی و شجاعت درونی
لذا دقّت کنیم که امیرالمؤمنین باز جملهای را میفرمایند که غوغاست و در دستگاه عملیّاتی وجود انسانها، خودش را نشان میدهد. حضرت میفرمایند: «لَا أَشْجَعَ مِنْ لَبِیبٍ»، شجاعتر از خردمند وجود ندارد. لبیب بیان کردند و عاقل نفرمودند. لبیب یعنی آن که وقتی میخواهد ریب، در درون، به وجود بیاید، بلافاصله باز در درون مقابله میکند و به مقام یقین میرسد. لذا باز او، لبیب است. لبّ مطلب یعنی آن حقیقت، خلّص و چکیدهی حقّ. چکیدهی وجود انسان عابد، عقل است، عقل درونی که از او مواظبت میکند تا در گناه نیافتد. اگر همهی عالم برگردند، او ایستاده و عبد خدا میشود. اگر جلوات دنیا، حتّی آنقدر پیشرفت کند که در خانه و درون او، در تلفن همراهش به وجود آید، او محکم میایستد «فاستقم کما امرت». لذا حال آن لبیب، حال اشجع است، «لَا أَشْجَعَ مِنْ لَبِیبٍ».
باید دقّت کنیم که چرا اولیاء خدا بیان میفرمایند: اوّلین مرحله برای رسیدن به مقامات الهی، این است که انسان بداند برترین مطلب از آن صفات برتر و فضائل چهارگانه، همین عقل درونی انسان است که همان شجاعت است. شجاعتی که با شجاعت ظاهری تفاوت میکند.
اتّفاقاً این شجاعت درونی در مقابل وسوسهها، در مقابل ریب، در مقابل شک و ...، عامل میشود که شجاعت بیرونی را هم به وجود آورد. مثل بسیار بارزش، مالکاشتر، میثم تمّار و شهدای کربلا هستند. این شجاعت درونی است که عامل شجاعت بیرونی میشود.
آن کس که بداند حالش، وضعش، در درون، در مقابل گناه، در مقابل آنچه، گاه او را نسبت به اعتقاداتش، میلرزاند، بایستد و محکم باشد، شجاعت بیرونی هم پیدا میکند و اوست که اتّفاقاً نسبت به اوامر دین، مطیعترین هم میشود.
در فیلم امام علی که سیما پخش میکرد، در قسم مالک، در یک نکتهای که نشان میدهد مالک، پا بر زمین میکوبد، یکی از عرفای عظیمالشّأن میفرمودند: این خلاف واقع است. اتّفاقاً وقتی مولا گفت: برگرد، مالک به قدری آرام شد که باورش سخت است. کسی که در غضب مطلق در مقابل دشمن بود و به قول خود مالک، نفس نفس زدنهای آن دو (معاویه و عمروعاص) را میشنید و اگر وارد شده بود، کار را تمام میکرد و به ید مقدّس مالک، قطعه قطعه شده بودند، امّا وقتی پیام امام برای برگشت آمد، آن غضب مطلق، تبدیل به آرامش مطلق شد.
جمع ضدّین محال است. کسی که در غضب است، آرام آرام غضبش فروکش میکند. نمیشود در غضب بالا باشد و یکباره خاموش شود. اصلاً به ظاهر عقلانی نمیخورد. امّا فرمودند: مالک، اینگونه بود. چون کسی که در درونش، شجاعت است، به بیرون اثر پیدا میکند و شجاعت حقیقی هم شجاعت درونی است، «أشجع الناس من غلب هواه» نیز به همین دلیل بیان شده است.
محک شخص حلیم و شجاع در کجاست؟
لذا حضرت صادق القول و الفعل، امام جعفر صادق جملهای دارند که بسیار مهم و زیباست. میفرمایند: «ثَلَاثَةٌ لَا تُعْرَفُ إِلَّا فِی ثَلَاثَةِ مَوَاطِنَ»، سه کس هستند که جز در سه جا، حالت و وضعیّت شناخته نمیشوند:
1. لَا یُعْرَفُ الْحَلِیمُ إِلَّا عِنْدَ الْغَضَبِ ، بردبار، آن که حلم درونی دارد، شناخته نمیشود، مگر آن زمانی که خشمگین باشد.
خیلی عجیب است، شاید بگویید: مگر خشمگین بودن و حلیم بودن با هم سازگار است؟! این، همان مطلبی است که در مورد مالک اشتر بیان کردم، چون در درونش، حلم و بردباری عجیبی است. غضب میکند، امّا اگر آن غضب دیگر برای خدا نباشد، بلافاصله، حلم میآورد.
لذا اهل معنا در باب فردی، حلیم هستند، در باب الهی، برای دین و حریم افراد، غضبناک هستند و اگر در همان حال، باز دین دستوری بدهد، باز حلیم میشوند. لَا یُعْرَفُ الْحَلِیمُ إِلَّا عِنْدَ الْغَضَبِ .
بعضیها وقتی غضب میکنند، دیگر حواسشان نیست، هر کاری دلشان خواست، هر رفتاری دلشان خواست، انجام میدهند، امّا حلیم عند الغضب، مراقب است.
بالاتر از امیرالمؤمنین در غضب نداریم، او درست تمام صفات خداست، غضب خدا هم امیرالمؤمنین است. مالکاشتر شاید انگشت کوچک امیرالمؤمنین هم در غضب نباشد. ولی وقتی میبیند آن ملعون خودش را برهنه میکند برای این که نجات پیدا کند، امیرالمؤمنین حین غضب، سر برمیگرداند. آن هم امیرالمؤمنینی که هم در میان ما شیعیان و هم اهل جماعت در باب ایشان بیان شده: «لا فتی الا علی، لا سیف الا ذوالفقار» که این هم به واسطهی آن غضب الهی است که ایشان دارد. به قدری این غضب بالاست که هیچ جوانمردی نمیتواند در آن حال سیف داشتنش، جوانمردی کند. اگر کسی آن غضب را داشت، دیگر هیچ چیز دست خودش نبود و همه را قلع و قمع میکرد، نمیتوانست کنترل کند.
خندقی با عظمت کنده بودند، عمروبنعبدود یلی باعظمت همچون کوه بود، که در مقابل مسلمین ایستاده بود و برای خودش، ادّعا داشت و رقیب خودش را فقط حمزه سیدالشهدا میدانست،اسبش هم استثنائی بود، از آن خندق پرید، احتمال قوی بود که وسط خندق بیافتد و تمام شود. خود اهل جماعت نوشتند که دومی گفت: دندانهایمان از ترس به هم میخورد. تعجّب کردیم که او اینگونه از خندق پریده است. حالا هل من مبارز میگوید و مبارز میطلبد. امیرالمؤمنین دندان درد داشت، امّا باز هم وقتی پیامبر میفرمایند: چه کسی به مبارزه با او میرود، هیچ کسی جز ایشان در حالی که جوان هست، جرأت نمیکند که دست بلند کند. مجدّداً پیامبر میفرمایند، باز هیچ کسی جرأت نمیکند و تا سه مرتبه هم که میپرسند، باز جز ایشان، کسی اعلام آمادگی نمیکند. لذا امیرالمؤمنین به مبارزهی با او میرود.
عمروبنعبدود خیلی ناراحت میشود که یک بچّه را به جنگ با من فرستادند و من را به سخره گرفتند. میگوید: یلهای آنان آنجا ایستادند و یک بچّه را به سمت من فرستادند. امیرالمؤمنین به او میگوید: تو سواره هستی و من پیاده، پیاده شو. به عمرو خیلی برمیخورد و پیاده میشود. امیرالمؤمنین او را بر زمین میزند و تکبیر مسلمین بلند میشود و به شعف میآیند و غوغا میشود و دشمن به لرزه درمیآید. امیرالمؤمنین بر سینهی او نشست. یکباره میبینند که ایشان بلند میشود. تعجّب میکنند که چرا کارش را تمام نکرد؟!
امیرالمؤمنین است، آن اسد الله الغالب، به راحتی میتواند همان زمان کار را تمام کند. امّا بعدها بیان میکند: به این خاطر که خدو بر روی من انداخت و بیادبی کرد، گفتم نکند وقتی خنجر را بر سر او میگذارم تا سر از تنش جدا کنم، کمی انتقام فردی بر ذهنم باشد، غضب فقط باید الهی باشد.
آیتالله العظمی ادیب فرمودند: حتّی اگر در آن زمان عمروبنعبدود به امیرالمؤمنین میگفت: من را ببخش (منتها چون غرور خاصّی داشت، هیچ وقت این درخواست را نمیکرد)، امیرالمؤمنین او را میبخشید و از روی سینهاش بلند میشد. این مطلب را آیتالله العظمی مرعشی نجفی هم تأیید کردند.
لذا این حال امیرالمؤمنین، حقیقت شجاعت است.
2. وَ لَا الشُّجَاعُ إِلَّا عِنْدَ الْحَرْبِ ، شجاع هم شناخته نمیشود، مگر در زمان جنگ.
اتّفاقاً آن که شجاعت درونی دارد، در جنگ نمیترسد. این را ما به چشم خودمان در جنگ دیدیم. کسانی که مدّعی بودند، ادّعاهای داش مشتی داشتند، هیکلی داشتند و ...، میترسیدند و وقتی وارد جنگ میشدند، میلرزیدند. امّا گاهی میدیدی کسی که حتّی نصف هیکل آن افراد را هم نداشت، لاغراندام و کوچک بود؛ چون شجاعت درونی داشت، بسیار نترس بود و بیباک جلو میرفت.
این که دیدید شهید فهمیده آنطور به زیر تانک رفت و در مقابل دشمن قرار گرفت، برای این بود که شجاعت درونی داشت و إلّا یک بچّه که در بحبوبهی نوجوانی است، چطور میتواند اینقدر شجاعانه عمل کند؟! حتّی هجده و نوزده سالهها هم که به سربازی میروند، وقتی به یاد خانه و غذای گرم مادر و ... میافتند، به گریه میافتند. امّا یک بچّه دوازده، سیزده ساله چگونه چنین کاری انجام میدهد؟! به خاطر شجاعت درونی است که آن شجاعت بیرونی را هم عندالحرب دارد.
لذا آن شجاعت درونی است که عامل شجاعت بیرون میشود. البته این که کسی را میبینی که به ظاهر نترس و شجاع است، امّا از شجاعت درونی بهرهای نبرده؛ باید بدانید که آن، شجاعت نیست، آن تهوّر است. نعوذبالله مست میکند و اصلاً در حال خودش نیست، مثل آن فرد که مست کرده بود و در مترو، آن حرکت را انجام داد. لذا به این کار، شجاعت نمیگویند. شجاع، کسی است که در حال عادی میتواند در مقابل دشمن بایستد که چنین کسی، حتماً از شجاعت درونی هم برخوردار است. چون آن شجاعت درونی، عامل آن شجاعت بیرونی است و دیگر به قد و هیکل، سن و ... نیست. یک موقع میبینی من با این سن میترسم، امّا آن بچه سیزده ساله چگونه شجاعت به خرج میدهد. شاید بگویید: نمیفهمد، امّا اینطور نیست، خوب هم میفهمد، چون اگر نمیفهمید، زود گریهاش میگرفت و میترسید و میگفت: برگردم. همه از شجاعت درونی است، وَ لَا الشُّجَاعُ إِلَّا عِنْدَ الْحَرْبِ.
3. وَ لَا أَخٌ إِلَّا عِنْدَ الْحَاجَة، برادر، زمانی که نیاز به او میشود، شناخته میشود. اگر اینطور باشد و انسان دست کسی را بگیرد، برادری کرده است. اتّفاقاً آن کسی که شجاعت درونی هم دارد، این کار را میکند، بدون هیچ منّت و آزاری، به دیگران کمک میکند «لا تبطلوا صدقاتکم بالمنّ و الأذی». اصلاً صدقه از باب صدق است؛ یعنی آنچه که انسان راستی راستی و با عشق میدهد. انسان صادقانه و با عشق درونی میدهد. کسی هم این کار را میکند که شجاع است و شجاعت درونی دارد و با هوی و هوس مقابله میکند.
چرا بعضیها در کارهای خیر، کم میآورند؟
پس فضائلی که در مورد عقل است، این شجاعت است و آنچه که از رذائل است، از تهوّر است که دیگر آن، شجاعت نیست و معلوم میشود علّتالعللش هم این است که شجاعت درونی ندارد. لذا بعضی بیان کردند: وقتی شجاعت زیادی شد، حال تهوّر است، امّا این مطلب، غلط است، آن، اصلاً شجاعت نیست، چنین کسی از اوّل اصلاً شجاعت نداشته که بخواهیم بگوییم شجاعتش زیادی شده و به حال تهوّر رسیده است. شجاعتی که از شجاعت درونی آمد، فضیلت است. امّا اگر به ظاهر حال شجاعت داشت، امّا در اصل شجاعت نبود، تهوّر است. جبن، ترس است. تهوّر هم بیباکی است که عامل دارد و یکی از عواملش این است که عقل به واسطهی بعضی از مطالب، از بین میرود. مثلاً برای ما یقینی بود که گاهی در جنگ، بعثیها مست میکردند و با هواپیماهایشان بسیار نزدیک میشدند و شلیک میکردند و ...، به این دیگر شجاعت نمیگویند، این تهور است.
لذا اگر بالجد انسان در درونش، شجاعت داشت، شجاعت بیرونی هم برایش به وجود میآید که انسان در مقابل دشمن، میایستد و آنجایی هم که گفتند: برگرد، برمیگردد. مانند مالکاشتر که ابداً لحظهای هم نگفت که ای کاش امیرالمؤمنین چنین دستوری نمیداد یا ای کاش دیر میشنیدم. او مطیع امر خداست. اصلاً عبد الهی، تمام وجودش، در راستای فرمان بردن از فرامین الهی است. اصلاً خودش را برای همین قضیّه وقف کرده است. عبد یعنی این، نه این که چیزی از خود داشته باشد و یا خودش بخواهد چیزی را بیان کند.
منتها یک خوف هم به وجود میآید که همین خوف را هم میگویند: از فضائل عقل است. این خوف، خوف نکوهیده، عالی و زیباست که میترسد و میگوید: در مقابل فرمان خدا چه کردم، میگویند: ریشهی این هم شجاعت است. إنشاءالله در جلسهی بعد در داستانی که از داستانهای راستان و حقیقی در این مورد است، بیان خواهم کرد.
پس عزیزان من، تمام اعضاء و جوارح و تمام قوا، باید در راستای بندگی خدا باشد. اگر داد میزند، ببیند این داد زدن برای خداست یا برای غیر خداست. میدانید چرا بعضیها کم میآورند؟ دلیلش این است که در درون به ریب گرفتار شدند. لذا کم میآورند و آن شجاعت اصلی را هم از دست میدهند.
مجاهدی که عذاب میشود!!! / زبیر، منافق نبود!
خدا برای کسی اینگونه نیاورد، شیطان آنقدر پیش میرود که از افعال گذشتهی خودش، از جمله جهاد و ... پشیمان میشود. شیخناالاعظم، حضرت مفید عزیز بیان فرمودند: «عسی ان مجاهداً یعذب بعذاب بریبه»، سیّد مرتضی از این جملهی ایشان متعجّب شدند که فرمودند: چه بسا مجاهدی که به عذاب الهی معذّب میشود به واسطهی آن شکی که برایش به وجود میآید، یعنی از آن جهاد بیرون میآید.
زبیر اوّل خوب بود. اگر کسی تصوّر کند زبیر منافق است، احمق است. زبیر اصلاً منافق نبود. امیرالمؤمنین برای زبیر گریه کرد، مگر ایشان برای منافق گریه میکند؟! چون بعضی از جاها دیدم که میگویند: منافقین زمان، طلحه و زبیر! باید به آنها گفت: وقتی از چیزی اطّلاع ندارید، نگویید، قلم نزنید و در کانالها و ... بیان نکنید. به اهلش مراجعه کنید.
زبیر، منافق نبود، امّا چه شد که اینطور شد؟ شجاع درونی نبود. مگر سیف الاسلام نبود؟ بله، امّا شجاعت درونی خود را خراب کرد. گرچه بعد پشیمان شد و عبدالله بن زبیر دستور داد که او را بکشند. امیرالمؤمنین نشان داد که تیر از پشت به قلب او اصابت کرده است، لذا بدن او را برگرداند و گریه کرد.
راهی برای کسب قوّت درونی و رسیدن به قوّت بیرونی
امّا عزیزدلم، اگر انسان، مراقب نباشد، اینطور میشود که حتّی مجاهدت هم کرده، امّا عذاب میشود. اگر شجاع بودی، این شجاعت باید در درون باشد. قوّت درونی، قوّت بیرونی میآورد. قوّت بیرونی، به جسم نیست. گاهی جسمی لاغراندام در مقابل دشمن میایستد و ما این را دیدیم. امّا جسم قوی و هیکل بزرگ یحتمل نایستد. چون آن که در قوّت درونی است، قوّت بیرونی میآورد. اگر اینطور شود، برندهایم.
این مطلب هم به وجود نمیآید إلّا با دو مطلب که إنشاءالله در جلسهی آینده بیان خواهم کرد. یکی از آنها، این است: جدّی اگر فهمیدیم، دیگر باید مراقب باشیم که در درون ریبی به وجود نیاید که مانند موریانه همه چیز را آرام آرام بخورد.
من بارها بیان کردم: اعجاز زیاد، بنیاسرائیل را بدبخت کرد، دیگر دائم به حضرت موسی میگفتند: یک معجزه جدید بیاور و ... . در حالی که یک بار بس است. اگر میخواستی بفهمی پیامبر هستم، یک بار بس است.
بیچارگی بنیاسرائیل به خاطر اعجاز زیاد بود. لذا دیدید دیگر، سامری هم تا نشان داد، زود آن طرف پریدند. از بس شرطی شده بودند. حالا این دفعه چی ... . در حالی که یک بار بس است، دو بار بس است.
این انقلاب را دیدید، این همه معجزات انقلاب را دیدید، دیگر بس است. اگر انسان فهمید و پی برد، دیگر نباید بگذارد در درون آن ریب به وجود بیاید و مثل موریانه او را بخورد. اگر به آیتالله العظمی بهجت، آیتالله العظمی بهاءالدّینی، ابوالعرفا و ... اعتقاد پیدا کرد، دیگر باید مطیع باشد. هر چه گفتند، بگوید: چشم. این یک بار دیگر، دو بار دیگر، سه بار دیگر و ...، اشتباه است.
گرچه این اولیاء خدا اینگونه نبودند. من یک بار چنین سؤالی کردم و برای خودم هم خیلی بد شد. وقتی برای اوّلین بار با آیتالله العظمی مولوی قندهاری برخورد کردم، ایشان به من فرمودند: شما برو با دوستانت زیارت کن و بعد استراحت کن و بعد از آن، نزد من بیا. من هم اصلاً نپرسیدم اسم شما چیست و من کجا بیایم و ... . بعد از این که به زیارت رفتیم و بعد هم به محل سکونت خودمان رفتیم و استراحت کردیم، بعدازظهر یکباره یادم افتاد و گفتم: حالا این آقا کی بود، کجا او را ببینم؟! به ذهنم رسید که مجدّد به همان شیخ حرّ که ایشان را برای اوّلین بار دیده بودم، بروم. رفتم و بعد از یک ربع که نشسته بودم، کسی بر شانهام دست زد و گفت: آقای قرهی؟ گفتم: بله. گفت: آقای مولوی منتظر شما هستند. تازه آنجا بود که اسم ایشان را متوجّه شدم. بعدها از ایشان پرسیدم: آقا، شما آن روز از کجا میدانستید که من، با دوستانم آمدم و بعد هم هنوز زیارت نرفتیم؟! ایشان، به من نگاهی کردند و من هنوز حرفم هم تمام نشده بود، پشیمان شدم که چرا چنین سؤالی دارم میکنم. ایشان هم به تعبیری نگاه عقل اندر سفیه به من کردند که یعنی چه؟! اصلاً این، جای سؤال دارد؟! وقتی کسی آن طور در عالم رؤیا پیش تو آمده و باعث ملاقات شده، حالا تازه میپرسی که شما از کجا میدانستی که ما هنوز زیارت نرفتیم و با دوستان هستیم؟! دیگر پشیمان شدم. لذا یک بار کفایت میکند. یک راه این بود و راههای دیگری نیز هست که إنشاءالله بیان خواهم کرد.
بهترین راه برای جلوگیری از به وجود آمدن ریب در درونمان
یکی از راهها هم که همیشه بیان میکنم، اتّصال دائمی به آقا جان است. بیاییم باور کنیم که باید هر ساعت یاد امام زمان باشیم. خیلی شنیدیم. سالهاست از زبان من نوار، این مطلب بزرگان و اعاظم را شنیدیم، امّا باور کنیم. چند نفرمان واقعاً انجام میدهیم؟ چند نفرمان واقعاً هر ساعت انجام میدهیم؟! تا ساعت نه، ده، یازده و ... میشود، یک دعای سلامتی بخوانیم، وقتی نزدیک به آن زمان میشویم، مانند کسی باشیم که چیزی گم کردیم. چند نفرمان واقعاً داریم این را عمل میکنیم؟! فقط نشنویم! به عمل کار برآید، به سخندانی و سخنرانی نیست. بدانیم هم فایده ندارد، باید عمل کنیم.
به خدا قسم یاد آقا جان، حصن حصین است. گاهی که میبینیم ریب در درونمان به وجود میآید، برای این است که اتّصال به این حصن حصین نداریم. باور وجودیمان کم است. اگر اتّصال داشتیم، کارمان به اینجا نمیکشید، اگر ولیّ خدا یک جمله میگفت، عمل میکردیم. دلیل عمل نکردنمان این است که هنوز متّصل نشدیم. اگر متّصل شویم، به خدا قسم گوش میدهیم.
من به ولیّ خدایی که قبرش حاجت میدهد، بیان کردم: آقا، شما در مقام اطاعت از ابوالعرفا و آیتالله العظمی شاهآبادی عجیب بودید. ایشان میخواست به من تلنگر بزند، فرمود: من اگر بدانم توی بچّه، واقعاً متّصل شدی، از توی بچّه هم حرفشنوی دارم، آن بزرگان که جای خودشان را دارند.
هر چه میگذرد، من احساس خسران عجیبی بابت از دست دادن این مردان الهی میکنم. خدا گواه است گاهی به خودم بد و بیراه میگویم که آنها نیستند و عرصه برای من بیچارهی بدبخت باز شده، ولو نوار هستم و از خودم چیزی ندارم و مطالب آنان را میگویم، امّا من باید بیایم و مطالب آنان را خراب کنم! آنها عبد صالح خدا بودند.
من در آنها دیده بودم که وقتی اسم آقا جان میآمد، میلرزیدند. وقتی زیارت عاشورا میخواندند، از ابتدا تا انتها اشک میریختند و مانند بچّه گریه میکردند و انگار گمشدهای داشته باشند، ناله میکردند. ما کجا و آنها کجا؟! آنها با شنیدن نام امام زمان، حالشان متغیّر میشد.
من یک مرتبه به آیتالله العظمی ادیب بیان کردم: آقا، شما خیلی در مورد حضرت فاطمه زهرا مطلبی نمیگویید، فرمودند: مگر میشود راجع به مادر گیتی حرف زد؟! ایشان میلرزیدند و میگفتند: من نمیتوانم! این هم که در مورد آقا جان حرف میزنم، اجازه دادند و إلّا در مورد ایشان هم نمیتوانم حرف بزنم!
آن پیرمرد با صد و خوردهای سال سن، وقتی نام امام زمان میآمد میلرزید و اشک میریخت و میفرمود: در مورد بیبیدوعالم که اصلاً نمیتوانم حرف بزنم. زبانم خیلی قاصر است که در مورد خانم حرف بزنم. آنها اصلاً حال دیگری داشتند، معرفتشان، چیز دیگری بود، عبد خدا بودند.
از این بزرگان یاد بگیریم، آقا جان، حصن حصین است. من به آن ولیّ خدا بیان کردم: چه کنیم مانند شما شویم؟ فرمود: شما در درون دائم آقا جان را حس کنید و باور کنید که همیشه دارد شما را نگاه میکند و حضرت دائم با شماست. میشود اینگونه شویم؟! مینشینیم آقا را ببینیم، برمیخیزیم آقا را ببینیم و ... . من و تو قلبمان را صاف کنیم، آقا جان به ما علاقه پیدا میکند.
آقا جان وقتی میبیند که کسی دائم به یادش هست، دیگر برای خودش، او را انتخاب میکند.