ادلّه عقلی اثبات وجود مقدّس امام زمان(عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف)
موضوع جلسه هجدهم: عقل
دوست صمیمی عارفان
مطالبی را در باب عقل عرض کردیم که إنشاءالله به فضل الهی در این جلسه به نکات بیشتری خواهیم پرداخت امّا شایسته است تبرّکاً و تیمّناً در هر جلسه روایتی را هم بیان کنیم، تا مورد عنایت حضرات معصومین(علیهم صلوات المصلّین)، بالاخص وجود مقدّس آقا قرار گیریم و ایشان مطالب را به ما مرحمت کنند.
مولیالموالی(علیه الصّلوة و السّلام) فرمودند: «سَهَرُ الْعُیُونِ بِذِکْرِ اللَّهِ خُلْصَانُ الْعَارِفِینَ وَ حُلْوَانُ الْمُقَرَّبِینَ»[1]، شبزندهداری کردن به ذکر پروردگار عالم دو خصلت دارد:
1- «خُلْصَانُ الْعَارِفِینَ»، دوست مخلص و صمیمی برای عارفان است. تمام عرفای عالم هرچه به دست آوردند، از شب به دست آوردند و هر چه به آنها لطف شده از شب است. پس بهترین دوست صمیمی برای عارفان عالم همان شبخیزی است.
2- «وَ حُلْوَانُ الْمُقَرَّبِینَ»، شیرینی خاصّی هم برای مقرّبین حضرت حق دارد. یعنی وقتی مقرّبان عالم میخواهند خود را به خدا نزدیکتر کنند، طبیعی است به خلوت نیاز دارند. معمولاً رابطه عاشق و معشوق در خلوتگاه است. خلوت مقرّبان عالم شب است و لذا برای آنها شیرینی خاصّی دارد.
مولیالموالی(صلوات اللّه و سلامه علیه) میفرمایند: «السَّهَرُ أَحَدُ الْحَیَاتَیْنِ»[2]، شبزندهداری یکی از دو زندگانی بشر است. پس اگر کسی بخواهد به جایی هم برسد، از شب است.
چون بحث ما، بحث عقل است، جالب است بدانید ملّاصدرا (اعلی اللّه مقامه الشّریف) در این مورد میفرماید: «کَمَالُ العَقْلِ بِسَهَرِ العُیُونِ بِذِکْرِ اللّهِ تَبَارَکَ وَ تَعَالی»، کمال عقل این است که انسان شبزندهدار باشد و به ذکر پروردگار عالم مشغول باشد و این یکی از آن نکات بسیار مهمّی است که تبیین شده است.
تئوری از دیدگاههای متفاوت
در جلسه قبل نکاتی را عرض کردیم که مقداری سؤالبرانگیز شد[3]. بحثی راجع به تئوری داشتیم که آیا تئوری تصوّر است یا تصدیق؟ بیان کردند در تئوری حکم بیان میشود، پس چگونه آن را تصوّر میگویید؟ در این جلسه دلیل آن را عرض میکنیم.
دانشمندان علوم مختلف نکاتی را در مورد تئوری بیان کردند که به آنها اشاره میکنیم.
1. جامعهشناسها بیان کردند، تئوری به طور اعم به بررسی کلّی و وسیع مسائل از راه تفکّر و تحلیل اطلاق میشود بی آن که این بررسی الزاماً رابطهای با عمل داشته باشد.
یعنی تئوری عمل نیست که ما بخواهیم بگوییم حتماً عمل است، یک نظریه است.
2. نظریه دیگر، نظریه تجربی است. تجربهگرایان معتقدند: تئوری، کوششی عملی در راه جمعآوری شواهد، یافتههای تجربی و برقرار کردن همبستگی بین یافتهها (آن چیزهایی که انسان به دست آورده) و تبیین آنها از طریق استقراء است، بدون اینکه تصوّر، تخیّل و یا توضیحی اضافه بر مشاهدات تجربی در آن به کار رود.
منتها در اینجا هم دو قسمت میشود:
گروهی از تجربهگرایان میگویند: بعد از جمعآوری یافتهها و برقرار کردن همبستگی بین آنها، یا به حقیقت مطلوب میرسیم که آن را تئوری عملی مینامیم یا به حقیقت مطلوب نمیرسیم که تئوری نظری است[4].
3. تاریخشناسان تئوری را اینگونه بیان میکنند، میگویند: تئوری، نظریهای است که از طریق استقراء (قرائتی که احتمال داده شده) به دست نمیآید بلکه از طریق نظریهای حاصل میشود که آن را محدودة قوانین تبیینی میگویند. یعنی باید یک سری از مطالب تئوریها را در تاریخ نپذیرفت، یک سری را پذیرفت.
پس دیدگاهها در باب تئوری[5] هم متفاوت است[6].
تصدیق و رسیدن به حکم واقعی
در جلسه گذشته معنای تصوّر و تصدیق را عرض کردیم. تصوّر آن چیزی است که در ذهن بیان میکنید بدون اینکه در آن مطلب، حکمی موجود باشد.
مرحوم مظفّر(اعلی اللّه مقامه الشّریف) در کتاب منطق خود نکته خاصّی را دارند. ایشان یک مثلث و یک پارهخط را که خطی هم بر آن عمود شده مثال میزنند و میگویند: شما این دو را تصوّر میکنید، بعد زاویههای آنها را هم تصوّر میکنید. حالا میخواهید بررسی کنید که آیا مجموع زوایای این مثلث و دو زاویهای که آن دو خط ایجاد کردند، با هم مساوی است یا خیر، این هنوز در مرحله تصوّر است.
چه زمانی تصدیق میشود؟ زمانی که این دو را با هم تطبیق دهید، اگر زوایای آن با هم مساوی بودند، تصدیق است، اگر هم مساوی نبودند، باز هم تصدیق است، یعنی حکم حقیقی را به شما میدهد.
اگر خاطر شریفتان باشد، من هفته گذشته مثال آب و سراب را زدم. آیتالله آسیّد محمّدتقی حکیم(اعلی اللّه مقامه الشّریف) در المنطق خودشان مثال دیگری میزنند. ایشان میگویند: شما یک درخت را از دور نگاه میکنید، میگویید این درخت به است. بعد میگویید حالا باید بروم ببینم واقعاً میوه آن به است یا نیست. من از دور دیدم به است ولی امکان دارد درخت به نباشد. نکند من فکر کردم به است ولی سیب است (چون درخت به هم شبیه سیب است). وقتی رفتید و دیدید که به است، تصدیق است. اگر دیدید به نیست، باز هم تصدیق است، یعنی به حکم حقیقی رسیدید.
پس تصوّر یعنی آن چیزی که هنوز حکم حقیقی در آن نیست. تصدیق یعنی آن چیزی که حکم حقیقی در آن هست.
(- : حقیقت درخت به با حقیقت درخت سیب فرق میکند؛ چطور میشود با اینکه ذهن اشتباه کرده است، هر دو تصدیق میشوند؟)[7]
تصدیق آن چیزی را که حقیقت دارد، بیان میکند. اتّفاقاً بعضی تصوّر میکنند که اگر گفتیم این درخت به است، بعد دیدیم نیست یعنی این نباید تصدیق باشد. تصدیق در منطق به معنای صادق بودن نیست. تصدیق به معنای رسیدن به حکم حقیقی است چه آن حکم صادق باشد، چه کاذب باشد امّا در هر صورت حقیقت روشن میشود.
مثلاً میگوییم اگر شما دیدید که این درخت به نیست، باز هم تصدیق است امّا شاید کسی بگوید: این کجا تصدیق شد؟! من فکر میکردم به است، حالا که نیست پس کذب است، چرا به آن تصدیق میگویید؟!
این با آن مطلبی که در ذهن عوام است، متفاوت است. در منطق تصدیق به این معناست که انسان به معنای حقیقی برسد.
با توجّه به این مسئله است که ما میخواهیم بررسی کنیم عقلی که انسان به آن عقل میگوید، واقعاً تصوّر است یا تصدیق؟ یعنی آیا تصوّر میکند که این عقل است، یا اینکه حقیقت العقل و اصل العقل است؟
عقل، تصوّر یا تصدیق؟
با توجّه به آن تعاریفی که ما در جلسه گذشته بیان کردیم، عرض شد که برای عقل معانی متفاوتی قائل شدند.
من یک سؤال میکنم: آیا میتوانیم بگوییم برای به معانی متفاوتی قائل هستند؟ درخت یا درخت به است یا نیست. این یا آب است، یا سراب.
آیا میشود برای آب معانی مختلفی را تعیین کنیم و شرحهای مختلفی را بگوییم که تازه هر کدام هم با دیگری متفاوت باشد؟
امکان دارد بگویید آب را میشود شرح داد، مثلاً بگوییم آن مایعی است که سیّال است و ...، امّا آیا غیر از این میتوانیم بگوییم؟ مثلاً بگوییم آب، آن جسم سختی است که قابل حرکت نیست! به ما میخندند، میگویند آب که اینطور نیست، آب روان است و حرکت دارد، شما چطور میگویید: آب سخت است؟! تعریف آب این است.
ما در باب تصدیق یعنی همان رسیدن به حکم واقعی، میگوییم بالاخره این درخت به است یا نیست، نمیتوانیم بگوییم که هم هست، هم نیست. آنوقت چطور میشود گفت: عقل این هست و این نیست؟! یعنی یکی میگوید عقل این است و دیگری میگوید: خیر، این است. (همان تعاریفی که در جلسات گذشته بیان شد و برخی از تعاریف دیگر که بیان خواهیم کرد).
آیا واقعاً عقل جوهری بسیط است که بعضی بیان کردند؟
آیا عقل قوّهای از قوای نفس است که تصوّر معانی و ترکیب قضایا توسط آن به وسیله استدلالها حاصل میشود؟ (البته در جلسات آینده بیان میکنیم که این تعاریف یعنی چه).
آیا عقل به عنوان جزء البشر است؟
آیا عقل به معنای کلّ البشر است؟ یعنی حقیقت البشر، عقل است و اصلاً جسم او معنا ندارد. آنچه که به انسان معنا میدهد، عقل است. برای همین وقتی میگویید: انسان حیوان ناطق است، یعنی حیوانیّت او را کنار بگذار و فقط همان ناطقیّت او را بگیر.
امّا عدّهای اعتراض کردند که این چه حرفی است شما میزنید؟! خودتان میگویید: حیوان ناطق، یعنی باید هم حیوانیّت داشته باشد، هم ناطقیّت یعنی عقل.
بله، ممیّزی انسان یعنی آن چیزی که سبب تشخیص و تمیز میشود و فصل و مشخّصه او با حیوانات دیگر است، عقل انسان است. امّا نمیتوانید بگویید همه انسان یعنی عقل، بلکه انسان، حیوان ناطق است، یعنی هر دوی آن است. لذا از همدیگر تمییز داده شدند.
ما میخواهیم بگوییم اگر عقل بشر به عنوان حقیقت است و میخواهد به عنوان تصدیق باشد، چه تصدیقی است که دارای معانی مختلف است، در حالی که تصدیق یک معنا دارد، یا این هست یا نیست امّا راجع به عقل هر کسی یک چیزی گفته است.
پس معلوم میشود این عقل ظاهری بشر هم خود، تصوّر است. حالا اگر فردا عقلای عالم هم جمع شوند و بگویند این چه حرفی است که میزنید، اشکال ندارد، این یک حقیقتی است. چون ما هیچگاه عقلای عالم را در یک مورد مشترک ندیدیم. حالا من با ادلّهای که از کتب خود آنها میآورم، عرض میکنم.
(- : نمیشود گفت که عقل را باید از جهت کاربردهایی که برای انسان در امور مختلف دارد، تعریف کرد؟ مثلاً در جامعه ما عقل یک جایگاه دارد و در جامعه غربی یک جایگاه دیگر. باید عقل را از لحاظ این جایگاهها تعریف کرد یعنی طبق کاربردهایی که ما داریم، میگوییم عقل چنین است و آنها هم همینطور).
اگر همین هم باشد، بالاخره میگویند تعریف عقل است. ایشان نکته قشنگی را اشاره کردند، بیان کردند چون استفاده و بهرههایی که بشر از عقل میبرد در هرجا یک طور است، هر کس براساس همان استفاده تعریفی از عقل بیان میکند.
ما میگوییم اگر اینطور باشد پس باز تعریف عقل نیست. یعنی اینها جزئی از عقل را گفتند ولی ما تعریف عقل را میخواهیم. ما داریم دنبال عقل میگردیم. عقل چیست؟
اینکه شما فرمودید، بهرهبرداری از عقل است، نه تعریف از عقل. چون کاربرد عقل در هر قوم و گروهی متفاوت است. مثل تئوری که گفتیم جامعهشناسان آن را طوری تعریف میکنند و در علم تجربی و علم تاریخ طور دیگری معنا میشود.
علیایّحال به یک تعریف واحد نرسیدیم. براساس کاربرد عقل، در هر زمینه آمدند از آن یک تعبیر و تعریف ظاهری ساختند. ما به این میگوییم تعبیر و تعریف ظاهری، چرا؟ چون بالاخره باید برای هر شیء یک تعریف حقیقی باشد.
یک لغت و چند معنا؟!
امکان دارد کسی ایراد بگیرد و بگوید: اینطور نیست که برای هر مطلبی باید یک تعریف واحد باشد، چه کسی این حرف را زده است؟! امکان دارد تعاریف مختلف باشد، همانگونه که در لغت میگوییم: «کَلِمَةٌ واحِدَةٌ تَدُلُّ عَلَی مَعَانٍ مُختَلِفَةٍ» گاهی یک کلمه دلالت بر معانی مختلف دارد. پس اینطور نیست که شما میگویید تعریف باید یکی باشد، این غلط است.
جواب: ما در علم لغت بحثی به نام وضع لغت داریم. وضع لغت یعنی زمانی که کسی برای اولین بار لغتی را به تعبیر خودمانی درست کرد یا اختراع کرد یا ابداع کرد.
به آن کسی که این لغت را درست میکند، واضع لغت میگویند. در خود لغت هم میگویند: «کَلِمَةٌ واحِدَةٌ تَدُلُّ عَلَی مَعَانٍ مُختَلِفَةٍ»، امکان دارد یک کلمه دلالت بر معانی مختلف کند.
من معمولاً این مثال را میزنم که در ذهن بماند، مثل جعفر. جعفر اسمی است که روی مرد میگذارند و به آن اسم رجل میگویند. همین جعفر معانی دیگری هم دارد، نهر کوچک را هم جعفر میگویند، به الاغ پیر هم جعفر میگویند و جعفری هم که اسم سبزی است.
شاعر میگوید:
جعفری دیدم که بر جعفر سوار جعفری میخورد و از جعفر گذشت
یعنی آقا جعفر، بر آن حیوان به نام جعفر سوار بود، داشت سبزی جعفری میخورد و از جعفر، آن نهر کوچک گذشت. این همان «تَدُلُّ عَلَی مَعَانٍ مُختَلِفَةٍ» است.
ادبای عالم در خود لغت میگویند: برای یک لغت، اول یک واضع یا گروه واضع بوده است. البته اکثراً میگویند یک نفر بوده است.
بالاخره یک نفر چیزی در ذهنش بوده و میخواسته با مردم ارتباط برقرار کند، مثلاً موقعی که میخواست آب بخورد، نمیدانست چه بگوید، آخر اسم آن را آب گذاشت.
این کسی که این معنا را برای این لفظ قرار داد و اولین بار آن را وضع کرد، صددرصد یک معنا را برای آن مدّ نظر گرفت. چرا؟ شما از کجا میدانید فقط یک لفظ برای این معنا وضع کرد؟
انسانهای اولیه را مدّنظر بگیرید که هنوز زبان نبوده و با ایما و اشاره صحبت میکردند. مثلاً وقتی کسی عطش پیدا کرده بود و آب میخواست، گفته بود: آب، آب، آب و این لفظ مانده بود.
اگر بنا باشد ایندفعه به جای آب، بگوید نان امّا منظور او همان آب بوده باشد، طرف گیج میشود، میگوید موقعی که این میگفت: آب، میدانستم چیست، میرفتم میآوردم امّا حالا میگوید: نان، نمیدانم چیست. بعد همان شخص با عصبانیّت برود، بیاورد و بگوید: نان. تعجّب میکند، میگوید: اینکه میگفت آب، حالا چرا میگوید: نان؟! دفعه سوم چیز دیگری بگوید، مثلاً بگوید: چای، او باز هم گیج میشود و متوجّه نمیشود چه میخواهد.
یا اینکه یک بار به این آب بگوید: آب؛ بار دیگر به دفتر بگوید: آب؛ بار دیگر به کتاب بگوید: آب؛ بار دیگر به میکروفون بگوید: آب، به چند چیز بگوید: آب. بعد از آن وقتی میگوید: آب میخواهم، طرف چه کند؟ برود میکروفون بیاورد یا دفتر یا کتاب یا ... .
پس معلوم میشود در عالم وقتی واضع لغتی را وضع کرد، یک معنا مدّ نظر گرفت. چرا؟ برای اینکه واضع لغت میخواست معنایی را که در ذهن داشت، به مخاطب خود تفهیم کند. بعد از آن به استفاده دیگران از این لغت، استعمال میگویند. یعنی اول یک نفر وضع کرد، از این به بعد دیگران استعمال میکنند. من و شما داریم این لغات را استعمال یعنی استفاده میکنیم.
پس معلوم است معنا یکی است. یعنی واضع یک لغت را برای یک معنا در نظر گرفته است. پس اینکه گفتند: «کَلِمَةٌ واحِدَةٌ تَدُلُّ عَلَی مَعَانٍ مُختَلِفَةٍ» یعنی چه؟
یک موقع دو قوم از هم جدا هستند، همدیگر را نمیبینند و از هم خبر ندارند، موقعی که یکی از آن قوم میخواست به این دفتر بگوید: دفتر، گفت: دفتر. ولی در قوم دیگر دفتر گفتند، ولی ملاک آنها مثلاً مداد بود. از آن روز اول کسی دفتر گفت و منظور او این اوراق بود، امّا کس دیگری دفتر گفت و منظور او، قلمی بود که با آن مینویسد. حالا در آنجا به قلم گفتند: دفتر و اینجا هم جا افتاد اوراقی را که به هم متصّل شده دفتر گفتند.
یک نفر این لفظ را برای اوراق انتخاب کرد و واضع اول آن بود و یک نفر دیگر این لفظ را برای مداد انتخاب کرده و واضع اول آن جا میشود. در اینجا هر کدام در قومشان واضع میشوند.
پس دو واضع لغت نداریم، این دو از هم خبر نداشتند، یکی برای این اوراق که اسم آن را دفتر گذاشت، واضع است و یکی هم برای مداد که اسم آن را دفتر گذاشت، واضع است.
حالا در این قومی که از دفتر استفاده میکند و معنای اوراق را از آن میگیرد، به این معنا، معنای اصلی میگوید و معنای دوم را مَجاز میگوید که اصطلاحاً به آن مشترک لفظی میگویند. یعنی اشتراک لفظی دارد. لفظ آن یکی است امّا معناهای آن متفاوت است.
پس بنای بر این نبود که یک واضع چند معنا درست کند، یعنی یک لغت درست کند و چند معنا از آن بگیرد بلکه اگر میگوییم: «کَلِمَةٌ واحِدَةٌ تَدُلُّ عَلَی مَعَانٍ مُختَلِفَةٍ» چون امکان دارد یک کلمه در چند جا معانی متفاوتی داشته باشد.
مثلاً امکان دارد واضع روز اول اسد را به عنوان شیر معنا کرده باشد و یکی دیگر آن را به معنای شجاع گرفته باشد، پس در حالت دوم اسد به معنای شجاع، اصلی میشود و اسد به معنای شیر درنده، مجاز میشود.
مثل اینکه شما از کجا میدانید آن کسی که میگوید شیر، از ابتدا منظور او همان جسمی است که به عنوان شیر آب ساخته اند؟ شاید منظور او شیر خوردن و یا شیر درنده باشد.
معنای واحد
حالا در مورد عقلی هم که بیان کردیم چند معنا دارد و هر جا یک معنا از آن میگیرند، معلوم میشود هر کسی نسبت به فکر خودش برداشت کرده و یک معنا از آن اتّخاذ کرده است. پس فعلاً حقیقت معنای واحد در عالم برای او وجود ندارد.
گرچه هر کسی میگوید: من معنای حقیقی را میگویم. فلاسفه هر کدام میگویند: ما داریم معنای حقیقی عقل را میگوییم، حکما هم هر کدام همین را میگویند. با توجّه به این مطلب، ما میگوییم چیزی که بنا باشد هر کسی بگوید من راست میگویم، باید فاتحه آن را بخوانیم.
حالا باید سراغ خدا برویم و ببینیم خود خدا در مورد عقل چه میگوید. یعنی به فکر برتر رجوع کنیم. ما اسم آن را فکر برتر میگذاریم، چون بشر مخلوق است و باید یک کسی باشد که از همه بشر برتر باشد. آنوقت است که ما به معنای واحده میرسیم که بشود: کلمه واحده، معنای واحده.
پس عقل یک چیز است امّا هر کسی آن را یک طور تعریف میکند.
تمام این مقدّمات را گفتم برای اینکه آن سؤالاتی را که در جلسه گذشته پیش آمده بود، توضیح دهم. البته نکات دیگری نیز در زمینه تئوری وجود دارد که در جلسات آینده به آن ورود پیدا میکنیم که إنشاءالله به فضل الهی متوجّه خواهیم شد و آنوقت مطالب به فضل الهی آرام، سلیس و روان خواهد شد.
پاسخ به سؤالات
تفاوت وضع و جعل
بعضی از سؤالات خیلی به بحث ارتباط ندارد امّا اجمالاً آنها را بیان میکنیم.
1. آیا وضع با جعل تفاوت دارد؟
عرض کردیم وضع به معنای قرار دادن چیزی است، وضع قراردادی است. تمام اسامی را که روی اشیاء میگذارید، همه قراردادی است و اینطور نیست که بگوییم الّا و بلّا همین است، چرا؟ دلالت آن چیست؟
همان که عرض کردیم، اسد را یک جا به معنای شیر، یک جا به معنی شجاع و یک جا به معنای اسم رجل میگیرند و ...، پس قراردادی است.
وضع قراردادی است و امکان دارد تغییر پیدا کند یعنی گاهی تغییر معنا حتّی در یک قوم هم ایجاد میشود امّا جعل همیشگی و حقیقی است و باید یک چیز باشد.
لغت مامان را در لغتنامه دهخدا ببینید. ما اصلاً در فارسی مامان نداشتیم. در فارسی چند لغت دیگر بود: نَنام بود، ننه بود، مامان بعداً وارد شد. حالا شاید در بعضی از روستاها هنوز هم ننه و ... باشد امّا در بیشتر جاها از بین رفته است. در بعضی جاها من شنیدم میگویند: ننه نگویید، ننه را برای نوکر میگویند. یعنی وضع این لغت تغییر پیدا کرده است.
وضع قراردادی است و قراردادها قابل تغییر است امّا جعل قابل تغییر نیست. ما از روز نخست انسان بودیم، الآن هم انسان هستیم، «إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلیفَةً»[8].
اگر بشر بخواهد انسان باشد، همان انسان است. «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْها لا تَبْدیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ»[9] تغییر پیدا نمیکند. بشر از روز نخست اینطور قرار داده شد و جعل شده که در او هم نفس امّاره باشد، هم فطرت الهی. برای همه اینگونه هست و این نیست که شما فکر کنید برای یکی هست و برای یکی نیست. منتها یکی به این سمت میرود و یکی به آن سمت که بحث دلایل آن جداست.
زبان بشر از روز نخست
2. انسانهای اولیّه بر روی زمین ابتدا به زبان اشاره و بعد به زبان گفتار با هم ارتباط برقرار میکردند، زمان فرود حضرت آدم(علی نبیّنا و آله و علیه الصّلوة و السّلام) به زمین در چه زمانی بود و آنها چگونه با یکدیگر ارتباط برقرار میکردند؟ آیا حضرت آدم(علی نبیّنا و آله و علیه الصّلوة و السّلام) به زبان گفتار مسلّط بودند؟
باید در این تأمّل کرد. اینکه ما میگوییم فرضیههایی است که انسان در نظر دارد. یعنی میگوید اول که بشر آمد، نمیدانست که این چیست، شاید یک نکاتی را داشت. حرف زدن با تفهیم دو چیز است. بشر از روز نخست که به دنیا میآید، بالفطره زبان را دارد امّا اینکه این لغات را آرام آرام یاد بگیرد و بعد با آن صحبت کند، بحث دیگری است.
عقلایی این است که واقعاً بشر همه چیز را از روز نخست نمیدانست. یک مثال بزنم، زمانی که این تلفنهای همراه آمد، خیلیها اسم آن را نمیدانستند، بعد گفتند اسم آن موبایل است. یعنی آن کسی که آن را ساخت، این اسم را بر روی آن گذاشت. بعدها نام آن را تلفن همراه گذاشتند، این هم یک نمونه از وضع است چون جعل نیست و گرنه باید همه به آن موبایل میگفتند و الّا و بلّا موبایل گفته میشد و لا غیر.
مثلاً امروزه برای اکتشافات، اختراعات و حتّی بعضی سیّاراتی که پیدا میکنند، اسم میگذارند تا متوجّه شوند. البته این به این معنا نیست که بشر از روز نخست زبان گفتار نداشت امّا اینکه به چه سبکی بوده شاید یک معمّا باشد. البته بعضیها میدانند که آنها به چه زبانی صحبت میکردند که بحث دیگری است. ولی به طور کلّی بشر از روز اول همه چیز را نمیدانست.
ضمن اینکه آدم(علی نبیّنا و آله و علیه الصّلوة و السّلام) و حوا هم یک استثناء در تاریخ بودند که مطالب را میدانستند منتها یک انقلاب دیگری در زمان حضرت نوح(علی نبیّنا و آله و علیه الصّلوة و السّلام) رخ داد و بعد یک عدّه از هم جدا شدند.
زبان ایما و اشاره برای دو گروه است که زبان همدیگر را نفهمند. مثلاً دو نفر را در یک جزیره بیندازند، یکی فارس باشد، یکی عرب یا انگلیسی باشد، اینها زبان هم را نمیدانند، هر کدام حرف میزنند امّا مجبور هستند با ایما و اشاره مطلب خود را تفهیم کنند تا به یک زبان واحدی برسند. شاید منظور این است، نمیدانیم.
علیایّحال طبق آن چیزی که قرآن میفرماید: اینها آن بحث گفتاری را میدانستند و متوجّه میشدند، چون بیان شده: «وَ لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ»[10] معلوم میشود که میدانستند، حالا به خود زبان عربی بوده یا به زبان دیگری بوده، ما نمیدانیم. حالا این را به فضل الهی باید انسان ببیند که چیست ولی احتمال اینکه آنها هم زبان گفتاری داشتند، هست.
حکم و تصدیق
3. تفاوت حکم با تصدیق چیست و چه زمان میتوانیم حکمی را صادر کنیم؟
گفتیم تصدیق رسیدن به حکم حقیقی است. تمام مثالهای آن را هم زدیم. گفتیم آیت الله آسیّد محمّدتقی حکیم(اعلی اللّه مقامه الشّریف) هم در کتاب المنطق میگوید: شما یک درخت به میبینید، از دور میگویید این درخت به است، بعد شک میکنید که نکند به نیست، مثلاً سیب است. جلو میروید، میبینید به است، به حکم حقیقی رسیدید، پس تصدیق است. یا دقّت کردید دیدید به نیست، سیب است. چون از دور شبیه به بود، فکر میکردید به است. امّا باز هم شما به تصدیق یعنی حکم حقیقی رسیدید. پس معنای آنها یکی خواهد بود.
عرَض جهل
4. در جلسه قبل فرمودید: جوهر یعنی عقل، بر عرضی به نام مغز پیاده میشود. اگر بگوییم که جهل هم جوهر است، این جهل بر چه عرضی پیاده میشود؟ یعنی اگر عقل را مقابل جهل قرار دهیم، جهل در بیرون بر روی چه چیزی واقع میشود؟
ما میگوییم عقل حقایق اشیاء را درک میکند، آیا جهل هم میتواند حقایق اشیاء را درک کند؟!
(- : منظور این است که ما میگوییم عرض عقل، مغز میشود، یعنی عقل روی مغز واقع میشود. حالا جهل چطور؟)
این با بحث عقل فرق میکند، اگر بخواهیم جهل را اینطور که مدّ نظر شماست بگوییم بر نفس امّاره پیاده میشود. مثلاً یک نمونه نفس امّاره، قوّه شهوت است. شهوت مختلف است مثلاً شهوت قدرت، شهوت جنسی، شهوت مال «الَّذی جَمَعَ مالاً وَ عَدَّدَهُ»[11] و ... .
شما چیز دیگری را خواستید بیان کنید. چون ما در جلسه قبل بیان کردیم که میگویند: عقل که جوهر است به عرضی به نام مغز نیاز دارد و گفتیم در این شک است که واقعاً عقل خودش جوهر است یا خیر، چون بالاخره به چیزی به نام مغز تکیه داده شده است. اصل آن جوهر است منتها تکیهگاه آن از ناحیه مغز است. حال شما میخواهید بگویید که تکیهگاه جهل کجاست؟
عرض در مقابل جوهر است، جوهر دیده نمیشود امّا عرض دیده میشود. مغز که به عنوان عرض عقل است، معلوم و مشهود است. حالا شما میگویید جهل به چه چیز دیدنی نیاز دارد؟ جهل به چه چیزی عرضه میشود؟
جهل به قوّهای به نام قوّة شهوت عرضه میشود. نفس امّاره را که میگوییم، نمیبینیم. بفرمایید نفس امّاره کجاست؟ لذا میگوییم آن چیزی شهوت است که معلوم و محسوس باشد.
(- : جهل یک امر عدمی است، چگونه میتواند بر شهوت عرضه شود و معلوم و مشهود شود؟)
بله، عدم است، عرض کردم عقل جوهر بسیط است که حقایق اشیاء را درک میکند، امّا جهل نمیتواند حقایق اشیاء را درک کند چون اصلاً وجود ندارد که حقایق اشیاء را درک کند. منتها آن چیزی که میتوانیم جواب بدهیم این است که وقتی ما میگوییم عقل به مغز نیاز دارد، در اینجا هم چیزی به نام شهوت است. چون بالاخره باید یک چیزی قریب به ذهن باشد که درک شود و آن شهوت میشود.
من عرض کردم جهل با عقلی که ما میگوییم متفاوت است، چون عقل جوهر است، امّا جهل جوهر نیست.
(- : جهل اگر در مقابل علم باشد شاید به نحوی عدم باشد امّا جهل در مقابل عقل عدم نیست کمااینکه برای عقل سپاه شمرده شده و وزیر آن هم خیر قرار داده شده و برای جهل هم سپاه شمرده شده و وزیر آن شرّ قرار داده شده است. به نظر میرسد این جهل چون جهل در مقابل عقل است، عدم نیست.)
اینکه شما بیان میفرمایید چیزی دیگری شد. این مطلب از دیدگاه دین است. ما یک موقع از دیدگاه فلاسفه نگاه میکنیم، یک موقع از دیدگاه دین. ما هنوز به دیدگاه دین نرسیدیم. ما داریم تمام این مقدّمات را بیان میکنیم و نظریّات مختلف فلاسفه و حکما را بیان میکنیم تا برسیم به اینکه آن عقل حقیقی چیست.
اینکه شما میفرمایید صحیح است. همانطور که در جلد اول اصول کافی، سومین روایت شریف همین است که شما فرمودید. جنود عقل و در مقابل آن جنود جهل تبیین شده است. این یک بحث جدایی است امّا در فلسفه جهل به عنوان عدم گرفته شده یعنی به عنوان حقیقت الشیء در عالم وجود ندارد.
در نهایت میتوانیم اینطور بیان کنیم که اگر ما خواستیم بدانیم جهل از کجا نشأت میگیرد، میگوییم شهوت که همان نفس امّاره است و به عنوان جنود جهل در مقابل عقل حقیقی در شرع تبیین میشود.
تفاوت تعریف با مراتب
5. آیا یک دلیل متعدّد بودن تعریف عقل به ذوالمراتب بودن عقل نیست؟ مثلاً عقلی که در عالم مجرّدات مطرح است به گونهای و عقلی که در عالم هستی انسانی مطرح است به گونهای دیگر تعریف میشود.
مراتب عقل با تعریف عقل دو چیز است. اشتباه نشود. اتّفاقاً گاهی بعضی از حضرات اصولیین در اصول فقه به این اشتباه افتادند. در فلسفه هم بعضی به همین اشتباه افتادند.
آنچه که ما مدّ نظر داریم و حقیقت هم همین است، این است که ما برای یک چیز یک تعریف داریم و بعد از تعریف مراحل آن بیان میشود.
وقتی مرحوم آیتالله مظفر(اعلی اللّه مقامه الشّریف) منطق مظفر را شروع کرد، گفت: ما اول باید تعریف منطق را بگوییم، چرا مثل صاحب معالم در ابتدا راجع به خود اصول وارد شویم یا مثل بعضی از آقایان منطق را به سبک دیگری بیان کنیم مثل شرح شمسیه، باید اول تعریف را بگوییم.
تعریف چیزی است و مراتب، چیز دیگری. اگر بخواهیم بگوییم چون مراتب متفاوت شد، تعریفها متفاوت است، این اشتباهی است که اتّفاقاً بعضی به آن گرفتار شدند. ما به این قائل نیستیم. ما قائل به این هستیم که برای هر چیزی اول باید تعریف داشته باشیم، بعد بیاییم شقوق، مراتب و زیرمجموعه آن را بیان کنیم.
البته این هم که شما میفرمایید عقلی که در عالم هستی انسانی است به گونهای دیگر تعریف میشود، اتّفاقاً به گونهای دیگر تعریف نمیشود، بلکه به گونههای دیگری تعریف میشود. ما در این دو جلسه گفتیم عقل در عالم هستی باز هم یک گونه نیست و به گونههای مختلف تعریف میشود.
6. در این جلسات کدام محدوده عقل مورد بحث قرار گرفته است، عقل عالم مجرّدات یا عقل عالم هستی انسانی؟
با توجّه به این مطالبی که ما داریم بیان میکنیم، محدوده عقل راجع به انسانها است. ما داریم تعاریفی را که فلاسفه بیان میکنند میگوییم. منتها فلاسفه در تعریفهای خود میگویند: عقل مجرّد و ... که در آن بحث است و ما به آن وارد نشدیم.
ما فعلاً طرح کلی بحث را داریم که معنای کلی عقل از دیدگاه فلاسفه و حکما چیست. هر کدام تعاریف مختلفی ارائه کردند، حالا در خود آن تعاریف راجع به مجرّدات و ... نیز تعریفی بیان کردند که این را إنشاءالله بیان خواهیم کرد.
7. چون تعاریف از عقل متفاوت است و یک تعریف قابل استناد نداریم، حال چگونه میتوان به تعریف خداوند استناد کرد؟ تعریف خداوند هم از عقل (جدای از خدا بودن) یک تعریف مانند سایر تعاریف است. قرار شد دینی و شرعی بحث نکنیم و فرا دینی بحث کنیم.
اتّفاقاً بحث ما سر همین است. ما فعلاً داریم تعاریف را مطرح میکنیم، بعد میگوییم خدا هم یک تعریفی کرده، حالا بیاییم قیاس کنیم. آن یک بحث جداست. ما داریم فعلاً از قول انسانها میگوییم، بعد میگوییم یک قول هم، قول خداست، نعوذبالله، نستجیربالله خدا را هم جزء انسانها قرار میدهیم و قول او را به عنوان یک قول بین همه اقوال بررسی میکنیم. حالا إنشاءالله آن را بعداً بیان میکنیم.
8. امروز گفته شد تصدیق به مرور زمان نقض یا رد میشود، حالا آنکه شما میگویید تصدیق رسیدن به حقیقت ماجراست؟
ما چه زمانی گفتیم که به مرور زمان نقض یا رد میشود؟
(- : در همان موردی که راجع به عقل ظاهری توضیح داده شد)
به آن مطلب که هنوز نرسیدیم، آن بحث جدایی است. آن بحث این است که ما به توحید برسیم و در توحید بگوییم چون عقلها متفاوت و مختلف است پس معلوم میشود باز هم تصدیقی در عالم وجود ندارد.
9. گفته میشود که عقل تعاریف مختلفی دارد و این اشتباه است. آیا نمیشود گفت این تعاریف موازی یکدیگر هستند و همدیگر را نقض نمیکنند بلکه مکمل یکدیگر هستند؟
خیر، اتّفاقاً بعضی، بعضی دیگر را نقض میکنند. إنشاءالله به فضل الهی عرض میکنیم.
فرمودند یکی از مواقع دعا غروب است و یکی دیگر هم در مباحث علمی است که در این مواقع خدا عجیب دعاها را مستجاب میکند.
پروردگارا! دعاهای ما را مستجاب بگردان.
عواقب امورمان ختم به خیر بگردان.
اسلام و مسلمین پیروز بگردان.
عقل سلیم به ما مرحمت بفرما.
صاحب عقل را به فریادمان برسان.
بالنّبیّ و آله صلوات بر محمّد و آل محمّد
[1] غررالحکم، حدیث: 7382، ص: 319
[3] من عذرخواهی میکنم، شاید چند جلسه بحث سنگین به نظر بیاید، البته نگران نباشید، من همه اینها را به فضل الهی آرام آرام توضیح میدهم و جای نگرانی نیست.
منتها طبیعی است که ما در ابتدا نظریات را میگوییم و به فضل الهی، به عنایت وجود مقدّس آقا هر نظریه را توضیح میدهیم، تا به آقایانی که میگویند: ما از راه عقل استدلال میکنیم، بگوییم: اصلاً عقل چیست و عقل را در هر جا چطور معنا میکنند و بعد بگوییم آیا تعریف عقل همین تعریفی است که آنها دارند و نهایت عقل همان است یا خیر و آن را توضیح دهیم و در ادامه بررسی کنیم که آیا با این عقلی که مثلاً فلاسفه غربی تعریف کردند، میشود به وجود مقدّس مولا پی برد یا خیر؟
یعنی میخواهیم گام به گام جلو برویم، جلساتی طول میکشد امّا تأمّل کنید، به فضل الهی نکات بسیار نابی بیان خواهد شد و إنشاءالله با عنایت وجود مقدّس آقا مطالب حل میشود.
ما میتوانستیم کل بحث عقل را در همان دو جلسه قبل بیان کنیم، کمااینکه بعضیها همین کار را کردند، البته نه به آن سبکی هم که ما عرض کردیم، بلکه با دو جلسه قضیه را تمام کردند که بحث عقلانیّت و اثبات وجود مقدّس آقا از راه عقل، این است. تازه آن مطالبی را هم که میگویند از راه عقل اثبات میکنیم، ما إنشاءالله به فضل الهی اثبات میکنیم که اصلاً بعضی از آنها مطالب عقلانی نیست. من این را به یقین عرض میکنم، شما میتوانید کتب، مقالات و مسائلی را که تبیین کردند، مطالعه بفرمایید. این هم چون متعلّق به خودم نیست، اینگونه عرض میکنم، من نوار هستم و اینها را برای شما بیان میکنم. ما میخواهیم روی این مبحث کار کنیم و به فضل الهی جزء جزء جلو برویم، إنشاءالله شما هم خوب خواهید گرفت. هدف ما همین است که بتوانیم آن فکر مهدوی را به خوبی و با استدلالهای بسیار قوی جا بیندازیم.
[4] یعنی همان کوشش عملی که توسط تجربهگرایان بیان شده به دو قسمت تئوری نظری و تئوری عملی تقسیم میشود.
[5] معنای تئوری، فرضیه و نظریه در فرهنگ معین بدین ترتیب است:
تئوری: 1. معتقدات منظّم و مرتّب، فرضیه. 2. مجموعه معلوماتی که بعض امور و حوادث را تشریح کند.
فرضیه: حدس، تقدیر، فرضی در باب موضوعی ممکن یا غیرممکن که از آن نتیجهای گیرند.
نظریه: عقیده، حدس.
[6] البته من این مطلب را توضیح خواهم داد. من خواستم اصل قضیه را بگویم که بدانید تئوری یک معنا ندارد. در مطلبی که یکی از حضّار در جلسه گذشته بیان کردند، قصد ایشان، فقط قصد تجربی بود که در خود تجربی هم باز میبینیم دو نوع نظریه است و آن مطلبی که بیان شد، نیست. در ضمن ما نظریه دیگری هم داریم که باید به آن بپردازیم و در جلسه آینده آن را عرض میکنیم.
این را هم بگویم، بعضی مواقع ما فریب بعضی از لغات را میخوریم و تسلیم بعضی از تعریفهای اولیّه میشویم، دیگر تعریف خاصّی را مدّنظر نمیگیریم و تصوّر میکنیم این است و لا غیر، درحالیکه اینطور نیست، باید دقّت کنیم و تأمّل داشته باشیم. من إنشاءالله راجع به این موضوع بعداً با نشانههایی صحبت خواهم کرد و مطالب را عرض میکنم.
[7] این مطالب توسط یکی از حضّار در مجلس بیان شده است.