ادلّه عقلی اثبات وجود مقدّس امام زمان(عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف)
جلسه بیست و یکم
موضوع : عقل
در ابتدا سالگرد حماسه نه دی را که دلالت بر هشیاری و بصیرت امّت در راستای خط امامت و ولایت است، تبریک عرض میکنم. یقیناً با حضور همه مردم بعد از آن حادثه بسیار تلخ روز عاشورای هشتاد و هشت، همان فرمایش حضرت زینب کبری(علیه الصّلوة و السّلام) تکرار شد که حادثه روز عاشورا چیزی جز زیبایی نبود، «مَا رَأَیْتُ إِلَّا جَمِیلًا»[1]. تلخ بود، سخت بود امّا نهایت آن زیبایی بود. حضور میلیونها نفر از تودههای مردم و عاشقان امامت و ولایت و آلالله دقیقاً سه روز بعد از آن حادثه، تمام نقشههای دشمنان را نقش بر آب کرد.
نگاهی دیگر به چهار مراتب عقل
من میخواهم مطالب جلسه گذشته را با یک زبان نرمتری بیان کنم. شما عقل را مدّ نظر بگیرید و برای آن چهار قسمت عقل هیولایی، بالملکه، بالفعل و مستفاد را قرار دهید[2].
عقل هیولایی همان عقل فطری است. همانطور که عرض کردم همه بشر قوّه درّاکه دارند یعنی درک میکنند - مگر آنهایی که به دلایل مختلف عقبافتاده ذهنی هستند که به عنوان مجنون یا به اصطلاح فارسی دیوانه بیان میشوند که آن هم برای این است که ما بفهمیم و درس بگیریم و قدردان نعمتهای الهی باشیم -
عقل فطری یعنی همان هیولایی قبل از ادراک اشیاء است، چرا؟ چون استعداد محض است و این استعداد محض هنوز به کار نیفتاده و فقط در حدّ استعداد است. یعنی همه بشر بالفطره این استعداد را دارند منتها به کار انداختن آن مهم است.
وقتی این استعداد هنوز به کار نیفتاده یعنی وجود دارد امّا هنوز اندیشه ندارد. مثل موتوری است که هنوز کلید آن را نزدید تا آن را روشن کنید و بخواهد حرکت کند امّا موتور یعنی آن چیزی که میتواند حرکت کند، بالقوه وجود دارد و این به عنوان مرحله اول است.
مرحله دوم حرکت است یعنی جنبش قوّه درّاکه و استعمال عقل - به تعبیر فارسی خودمان اندیشه - که نفس، بدیهیات (آن چیزهایی که معلوم، موجود و واضح است) را دریافت میکند. مثل اینکه ظلمت و تاریکی یا نور و روشنایی را درک میکند. به این عقل بالملکه میگویند.
اینجا استعداد و تعقّل هست، یعنی دیگر اندیشه حرکت کرده و میفهمد. مثلاً میفهمد این نور است و این تاریکی است. یا مثلاً بچّه که در مرحله اول بالفطره استعداد و عقل را دارد امّا هنوز این استعداد حرکت نکرده، وقتی او به سمت بخاری رفت و شما - با لفظ جیز یا ... - به او گفتید که این بخاری داغ است، او میفهمد درد دارد و این را درک میکند. این بالملکه میشود یعنی آن استعدادها را درون خودش درک میکند.
بعد از این استدلال تعقّل یافته، از بدیهیات - که یک چیزهای واضحی است، مثلاً این داغ است، این سرد است و ... - به مجهولات پی میبرد و به این عقل بالفعل میگویند.
مثلاً وقتی میفهمد هر چیزی، نه فقط بخاری امکان دارد داغ باشد (مثل آب جوش) و اینها را درک میکند یعنی از این بدیهیات به مجهولات هم پی میبرد و به این عقل بالفعل میگویند.
وقتی بعد از این مراحل به مطلوب برسد، به آن عقل مستفاد میگویند. یعنی مطالب و آن چیزهایی را که برای او فایده دارد، درک میکند.
باز راجع به این موضوع مثال همان طفل را میگوییم. نوزاد عقل فطری دارد.
او آرام آرام خیلی از مطالب را متوجّه میشود، عقل خود را به کار میبرد و مثلاً پدر و مادر خود را تشخیص میدهد و بغل همه کس نمیرود یا تا صدای پدر یا مادر را از دور میشنود، سریع گریه میکند و میخواهد به سمت آنها برود، وقتی اینها را درک میکند و متوجّه میشود، عقل بالملکه است.
بعد اشیاء را تمییز میدهد و میفهمد این بشقاب است، این چاقو است و ... یا میفهمد خاله کیست، وقتی اینها را درک میکند و تفاوت اشیاء را متوجّه میشود، به این عقل بالفعل میگویند.
موقعی که اشیاء را به هم نسبت میدهد، مثلاً اتاق خواب خود را تشخیص میدهد و در را به اتاق نسبت میدهد یا خود را به پدر و مادر نسبت میدهد، عقل مستفاد میشود.
منتها عقل بالفعل و مستفاد را عقل اکتسابی میگویند که باید انسان آن را کسب کند.
نکاتی در باب عقل مستفاد
عرض کردیم که در این عقل مستفاد نکاتی وجود دارد. عقل مستفاد را در ورای عقل انسانی گفتیم. علمای اسلام و متفکّران اسلامی میگویند در ورای عقل انسانی عقلی هست که مستفاد است. یعنی در باب عقل مستفاد علاوه بر این تعریف ظاهری که فلاسفه و منطقیون بیان میکنند، چیز دیگری هم هست. یعنی این تعریف و نکاتی که بیان کردیم، در منطق و فلسفه است امّا مطلب دیگری به نام حکمت اسلامی[3] هم وجود دارد.
به نکتهای که عرض میکنم دقّت بفرمایید. میگویند: در نظر متفکّران اسلامی در ورای عقل انسانی یک عقل فعّال وجود دارد که این صور معانی را به عالم کون و فساد اضافه میکند. این صور در عقل فعّال از آن جهت که فعّال است موجود است امّا در عالم کون و فساد فقط از جهت انفعال این عالم یافت میشود.
وقتی هم اتّصال عقل انسانی به عقل فعّال شدید شد، طوری است که گویی همه چیز را نزد خود میداند و عقل قدسی میشود.
این همان مطلبی است که عرض کردیم ارسطو آن را به عنوان عقل فعّال میگوید. او در بحث مستفاد قائل به این است که بعد از مستفاد یک عقل به نام عقل فعّال (آن عقلی که معانی یا صور کلّی را از بیان مطالب حسی و جزئی انتزاع میکند) داریم درحالیکه عقل منفعل عقلی است که این صور را فقط در انطباع (نقش و نگار، نقوش ظاهری) میبیند. ایشان میفرماید که آن عقل بالاتر که باید به عقل مستفاد اضافه شود این عقل فعّال است.
حکمای اسلامی میگویند اصلاً عقل مستفاد آن عقلی است که از دیدن ظواهر و صور اشیاء - که این صور جزئی حسی و درکی است - متوجّه شود که یک عقل کلّی است که صورت ظاهر حسی نیست امّا انسان از همین محسوسات به آن میرسد و کلیّات خلقت و همه مطالب - چه از خودش و چه از همه اشیائی که دیده میشود و یا نمیشود - یعنی هر آن چه را که در عالم موجود است، درک میکند و این عقل مستفاد میشود.
به تعبیر دیگر وقتی شما این جزئیات را کنار هم میگذارید - یعنی عقل فطری، بعد عقل بالملکه و بعد عقل بالفعل را کنار هم میگذارید - و این مطالب را میبینید، به نتیجه دیگری میرسید و آن این است که عالم مطالبی مافوق این دارد.
لذا ما از محسوسات باید به چیزی دیگر برسیم و فقط به محسوسات اکتفا نکنیم. اگر به محسوسات اکتفا کنیم، همان چیزی میشود که حیوان هم دارد. حیوان ترس را حس میکند یعنی میفهمد که این تله است و میترسد منتها حس انسان قویتر است چون وقتی در ظرف شیری برای حیوان سم بریزید و مثلاً بخواهید او را مسموم کنید، او نمیداند و آن را میخورد. گرچه بعضیها امتحان کردند و گفتند: حیوان هم میفهمد[4] امّا میگویند: حیوان محسوسات فطری را درک میکند و این با محسوساتی که بشر دارد، فرق میکند.
علیایّحال اگر هم بپذیریم آنها هم محسوسات را درک میکنند باز هم مشترک بین انسان و حیوان از این محسوسات بالاتر نمیرود البته آن محسوساتی که در فلسفه و مباحث عقلانی میگویند چیز دیگری است.
اما اگر فرض کنیم اینطور هم باشد، باز بشر چیزی بیشتر از این محسوساتی که در اطراف خودش هست، متوجّه میشود، یک مسائل دیگری است که کلیّات قضیه است - محسوسات را به عنوان جزئی میگویند – و آن کلیّات را عقل مستفاد میگویند و آن این است که انسان را به فایدهای برساند و به این مطلب به عنوان مسئله قدسی نگاه میکنند.
حکماء اسلامی این مطلب را تبیین میکنند و میگویند: ارسطو گفته است که بعد از عقل مستفاد به عقل قدسی میرسیم که باز هم در این اختلاف پیش میآید. ما در تعریف اولیه بیان کردیم بعد از آن عقل مستفاد، به چیزی که ماورای آن باشد، عقل قدسی میگوییم امّا قول اکثر حکما این است که به همین عقل مستفاد، موقعی مستفاد گفته میشود که قدسی باشد.
حالا ما اینجا نظر خومان را عرض نمیکنیم ولی در کلّ هر دو قول تبیین میشود. این یک بحث جدایی نیاز دارد و جایگاه خاص خود را میطلبد چون اگر من بخواهم تبیین کنم باید ادلّهای را بیان کنم که چرا ارسطو اینطور گفته است. البته به نظر میآید که صحّت مطلب ارسطو بیشتر از آن چیزی است که اکثر حکما بیان کردند.
تعاریف عقل
در ابتدا تعریفی از عقل ارائه کردیم[5] و گفتیم: عقل جوهر بسیط است که حقایق اشیاء را درک میکند و این جوهر مرکب از قوّه فسادپذیر نیست. این را ابنسینا در اشارات خود تبیین میکنند.
لذا همانطور که بیان کردیم در حقیقت، عقل به عنوان قوّهای از نفس است و این چهار تعریفی که بیان کردیم زیر مجموعه این مطلب میشود یعنی عقل قوّهای از نفس است که تصوّر معانی و ترکیب قضایا و قیاسها را میتوان توسط آن درک کرد و دارای این چهار مرحله میباشد.
سومین مطلبی که درباره عقل تعریف میکنند، این است که دکارت بیان میکند: عقل قوّه اثبات در حکم است یعنی قوّه تمییز حق از باطل و زشتی از زیبایی.
او در ادامه میگوید: این تمییز توسط مقایسه و فکر به دست نمیآید، بلکه مستقیماً و طبعاً به دست میآید.
اتّفاقا این مطلبی را که دکارت بیان میکند، مرحوم رازی(اعلی اللّه مقامه الشّریف)، کاشف الکل نیز بیان فرموده است. یعنی به نظر من دکارت چیز تازهای نگفته است گرچه بعضی این را بزرگ کردهاند و گفتهاند نظریه دکارت است امّا این نظریه دکارت نیست. من وقتی تأمّل کردم دیدم که مرحوم رازی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) این را بیان کرده امّا شاید دکارت هم اطلّاعی از نظریه رازی نداشته است. چون گاهی میشود دو فیلسوف یک نظریه میدهند که این نظریه با هم میخواند امّا هیچ کدام از هم خبر ندارند. علیایّحال میخواهم بگویم که این نظریه، نظریه تازهای نیست.
نظریه رازی چیست؟ او نیز همین مطلب را با تعبیر دیگری بیان میکند. مرحوم رازی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) میفرماید: عقل غریزهای است که لازمه آن علم به امور کلّی و بدیهی است که این مطلب مستقیماً به دست میآید و نیازی به جزئیات نیست. یعنی همان چیزی را که دکارت میگوید، مرحوم رازی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) هم بیان میکند. پس معلوم میشود که دکارت هم این معنا را مدّنظر داشته است.
قاعده اول معلوم و روشن است و آن این است که عقل میگوید: نباید چیزی را به طور کلّی به عنوان حق تلقّی کنید، بلکه باید معلوم شود کدام حق و کدام باطل است. به هر کس که تشخیص بدهد کدام حق و کدام باطل است، عاقل میگویند.
منتها مرحوم رازی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) به آن یک جمله اضافه میکند که شاید همان معنی خوب و بد و زشت و زیبایی است که دکارت میگوید.
مرحوم رازی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) میفرمایند: از بداهت عقل معلوم میشود که عقل ضدّ هوی و هوس است و انسان را از اینکه به حکم حقیقی نرسد دور میکند یعنی حکم حقیقی را به او نشان میدهد درحالی که هوی و هوس انسان را به حکم حقیقی نمیرساند. این مطلبی است که مرحوم رازی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) میگوید و درست همان جملهای است که دکارت به عنوان خوب و بد و زشتی و زیبا تبیین میکند.
حالا این سؤال پیش میآید که آیا آن چیزی که دکارت و مرحوم رازی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) میگویند، همان چیزی است که امروزه جامعه بشری به آن اعتقاد دارند یا خیر؟ یعنی اگر بگوییم: عقل قوّه اثبات در حکم یعنی قوّه تمییز حق از باطل است، آیا زشتی و زیبایی و خوبی و بدی که بیان میشود عقل آنها را درک میکند و معنای عقل این است، در جوامع یکی است؟
یک عدّه بیان میفرمایند: بله، فیذاته همین است- به نظر هم میرسد که فیذاته باید هم همین باشد- یعنی چه؟ در این دقّت بفرمایید. اگر شما تاریخ اروپا را مطالعه کنید، تا دویست سال پیش چیزی به نام عریانی در زنان نبوده، بلکه زنها پوشیده بودند و اصلاً چیزی به نام فمنیسم وجود نداشت.
پس در آن زمان بشر فیذاته میدانست که اگر زن عریان بیرون بیاید، زشت است همانطور که اگر مرد هم بخواهد با لباسهای نامناسب بیرون بیاید، زشت است. یک زمانی اصلاً بعضی، از این مسائل خجالت میکشیدند امّا الان دیگر راحت شده است.
میگویند: آیا این خوبی و بدی و زشتی و زیبایی که بشر به آنها عقل میگوید، در جوامع بشری یکسان است یا خیر؟ یک بار عرض کردیم که یکسان نیست امّا بعضیها میگویند: خیر، این ذاتی است، حالا بگذریم که در جوامع بشری دیگر بعضی از بدیها به واسطه شیطنتهای شیاطین خوبی شده است و بعضی از خوبیها بدی شده است - همان چیزی که در روایت داریم: منکر، معروف میشود و معروف، منکر میشود - ولی فیذاته بشر خودش این را میداند، پس خود این عقل میشود.
یعنی بشر میداند بدی چیست و خوبی چیست، همانطور که فیذاته میداند دزدی بد است. قبلاً هم بیان کردیم که اگر به دزد هم بگویید: تو دزد هستی، میگوید: بابات دزده! اگر بگویید: تو دزدی کردی! میگوید: نه، من دزدی نکردم، حقّم را بردم - بعضیها اینگونه توجیه میکنند - یا آن کسی که کلاهبرداری و اختلاس میکند، اگر به او بگویید تو این کار را کردی، میگوید: نه، او هزار تا وکیل هم میگیرد که اسم او را نبرند و آبرویش نرود، چون فیذاته میداند بد است. پس بشر بدیها و خوبیها را فیذاته میداند.
پس این تعریفی که دکارت و مرحوم رازی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) راجع به عقل بیان کردند، در تعریف صحیح است امّا حالا اینکه جوامع بشری براساس بعضی از شیطنتهای شیطانی این مفاهیم را عوض کردند، فرق میکند.
لذا من میخواهم یک «فیذاته» به تعریف دکارت و مرحوم رازی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) اضافه کنم و بگویم اگر این فیذاته باشد، صحیح است و عقل است امّا اگر فیذاته را کنار بگذاریم و آن را با توجّه به جوامع بشری قیاس کنیم، تعریف صحیح درنمیآید.
کما اینکه همه فیذاته به دنبال مصلح هستند، این را یک مرتبه عرض کردم و بعدها هم إنشاءالله به فضل الهی اسناد آن را میآورم و عرض خواهم کرد که براساس مطالبی که وجود دارد، حتّی وهابیّت هم منکر مهدویت نیستند، یعنی نمیتوانند منکر مهدویت باشند. بهائیت هم منکر نیستند، فقط میگویند: او آمد، رفت و تمام شد یعنی در کل، اصل مهدویت – البته ما قائل به همین مهدویت هستیم امّا به عنوان اصل منجی بیان میشود - در عالم، منکِر ندارد. یعنی همه منتظر این هستند که بالاخره یک زمانی کسی میآید و این همه آشوبی که وجود دارد از بین میرود[6].
پاسخ به سؤالات:
1. در بحث تصدیق بیان فرمودید: تصدیق یعنی آن چیزی که حکم حقیقی در آن است، آیا میشود کلمه حقیقی را ذکر نکرد و عنوان حکم به تنهایی آورده شود یعنی بگوییم: تصدیق آن چیزی است که حکم در آن هست، حال چه مطابقت با واقع داشته باشد و چه مطابقت با واقع نداشته باشد؟
خیر[7]، چون شما یک موقع به چیزی حکم میکنید که امکان دارد این حکم مطابق با واقع نباشد امّا وقتی میگوییم حکم حقیقی یعنی حقیقتاً همین است.
عرض کردم مثلاً شما از دور نگاه میکنید، تصوّر میکنید این درخت به است و میگویید: درخت به است، این هنوز تصوّر است. جلو میروید و میبینید درست است، درخت به است یعنی به حکم حقیقی رسیدید. وقتی هم میبینید درخت به نیست، سیب است امّا چون شبیه به بود، شما فکر میکردید به است، باز به حکم رسیدید و آن هم حکم حقیقی است.
لذا منظور از حکم حقیقی آن چیزی است که حقیقت را برای انسان معلوم میکند. یعنی هم در موقعی که میبینیم این تصوّری که ما کردیم - فعلاً تصوّر است چون ما هنوز نمیدانیم - درست است، میگوییم با واقعیت مطابقت پیدا کرد پس واقعیت این است و این حکم حقیقی میشود و هم در موقعی که میبینیم تصوّر ما درست نبوده و این درخت به نبود، بلکه درخت سیب بود، باز هم میگوییم واقعیت این است که این به نیست، سیب است، پس حکم حقیقی این است که این سیب است.
برای همین است که به آن حکم میگوییم و الّا شما از اول حکم دادید و آن تصوّر، حکم شما بود. شما فکر میکردید همان است که میگویید ولی آن تصوّر است، حکم حقیقی آنچیزی است که مطابق با واقع باشد یعنی حقیقت را بیان کند، حال یا هست یا نیست و به این تصدیق میگویند.
تصدیق به این معنا نیست که تا فکر کردید درخت به است، بگوییم راست میگوید، منظور این نیست، تصدیق صدق و حقیقت حکم را بیان میکند.
2. آیا نمیتوان گفت چون در تعاریف عقل حکم بیان شده، پس عقل هم تصدیق است، لکن تصدیقی که مطابق با واقع نیست؟ ما در این تصوّر که میگوییم این به است، شک داریم، یعنی فیالظاهر یک جمله خبریه است منتها در آن مشکوک هستیم، بنابر این حکم قطعی در آن داده نشده است. وقتی میرویم و آن را بررسی میکنیم، حکم میدهیم و وقتی حکم دادیم، تصدیق میشود در حالی که شما میفرمایید در تصوّر حکم میدهیم.
در تصوّر یک حکم اولیه است، خود شما هم اشاره فرمودید که ما در تصوّر حکم دادیم امّا هنوز به آن حکم حقیقی نرسیدیم.
(- : وقتی میگوییم حکم حقیقی یعنی رابطه را مشخص میکنیم، یعنی در حکم حقیقی مشخّص است که رابطه هست یا نیست منتها در جمله مشکوک مشخّص نیست و بنابراین حکمی نیست.)
اینطور نیست که ما بگوییم در تصوّر حکمی ندادیم، بلکه اولین چیزی که هست این است که ما میگوییم: این به است، بعد شک میکنیم، یعنی از ابتدا با مشکوک بودن نگفتیم.
اگر کسی گفت: این به است یعنی اول حکمی داده که گفته به است. چون اگر شک داشت، وقتی میگفتند: آن چیست؟ میگفت: نمیدانم امّا اینکه گفت: به است یعنی حکم داد و بعد شک کرد که آیا این حکمی که دادم و گفتم به است، به حقیقت به است یا چیز دیگری است؟ اینجاست که تصوّر است و الّا اگر اصلاً تصوّر نکند که این به است که آن را بیان نمیکند.
اگر در بعضی از کتب منطقی تصوّر را به عنوان شک گرفتند، اشتباه کردند، برای اینکه شک یعنی من حکم نمیدهم و وقتی میگویند: این چیست؟ میگویم: نمیدانم، یا به است یا سیب است، حال که دو مورد را گفتم پس من حکم ندادم چون در شک هستم امّا وقتی گفتم به است یعنی حکم دادم منتها بعد شک میکنم که این بالجد به است یا سیب است و اینجاست که به دنبال آن میروم.
وقتی رسیدم دیدم همان به است، میگویم حکم به تصدیق است یعنی حکم واقعی. اگر دیدیم خیر، به نیست، سیب است، باز هم تصدیق این است که این سیب است و آن چیزی که من اول به آن حکم دادم و فکر میکردم به است، درست نیست.
لذا تفاوت تصوّر با شک در اینجاست ولی بعضیها دقّت نکردند، این ظرافت را ندیدند و گفتند: تصوّر یک نوع تشکیک است - این را بعضی از منطقیون بیان فرمودند - در حالی که تصوّر، شک نیست. اگر شک داشتم که اصلاً نمیگفتم.
حالا شما در اینجا میفرمایید: در باب عقل که حکم میکند، چگونه است؟ معلوم است وقتی گفتیم عقل، یعنی به واقعیّت حکم میکند و تفاوت آن در این است یعنی میتوانیم اینطور بگوییم که عقل درحقیقت تصدیق است. البته این هم باز در حدّ تعریف است و اینکه آیا جدّی این مطلب عقلایی است یا خیر، بحث دیگری است. لذا بعضی گفتند انسان نباید راجع به این قضیه اینقدر تشکیک کند و الّا بیچاره میشود.
ما هم قبول داریم، باید یک مقدار تخفیف بدهیم ولی اگر باز بخواهیم به حقیقت برسیم باید این مطالب را بدانیم چون وقتی میخواهیم از لحاظ عقلانی مطلبی را بررسی کنیم، باید با ادلّهای که در دست داریم آن را بیان کنیم و با بیان تعاریف بگوییم این عقلانی است، نه اینکه هر کسی بگوید: این عقل است، در حالی که میبینیم آن جهل است که او میگوید عقل است.
مثل همان تصوّر که میگوید: الّا و بلّا به است و وقتی جلو میرود، میبیند: سیب است، میگوید: نه، من که گفتم به است، باید همان به باشد که این دیگر جهل است. همانطور که میدانید جهل هم دو نوع است، یک جهل بسیط است که حکم را نمیداند و یک جهل مرکب است که میداند امّا باز هم میخواهد حرف خود را بزند ( آن کس که نداند و نداند که نداند / در جهل مرکب ابدالدهر بماند).
(- : با آن توضیحی که شما فرمودید کاملاً متوجّه شدیم که اشتباه کجا بوده است. چون کتب منطقی واقعاً ملاک تمایز تصوّر و تصدیق را در حکم میدانند و ما در این چند جلسه در این مبحث مشکل داشتیم. منظور از این سؤال این است که شما فرمودید: عقل تصوّر است، ما گفتیم چون در تعاریف عقل حکم داده میشود، میتوان گفت که عقل دیگر تصوّر نیست و تصدیق است منتها با آن توضیحی که شما فرمودید متوجّه شدیم.)
بله، من متوجّه فرمایش شما شدم. در مورد عقل هم عرض کردم که یک عدّه میگویند: اینقدر شک نکنید، بگذارید عقل، همان عقل بماند و حدّاقل آدم بتواند به یک چیزی تمسّک بجوید.
ما هم از یک جهت این را میپذیریم و از یک جهت نمیپذیریم. ما میگوییم: ما قائل به این هستیم که در مورد عقل باید نگاه کنیم و ببینیم که چه کسانی در مورد آن چه میگویند چون اگر بناست عقل یک چیز باشد، بالاخره یک چیز است و دو چیز نیست پس چرا اینقدر تعاریف گوناگون دارد؟! معلوم میشود که بشر هنوز عقل را درک نکرده است.
تمام این مطالبی که میخواهیم بگوییم و بعدها هم راجع به مهدویت عرض خواهیم کرد، در همین باب است. ما با این بحثی که راجع به عقل شروع کردیم، هر چه جلوتر میرویم، آرام آرام خودتان متوجّه میشوید که مطلبی که ما میخواهیم در مورد مهدویت بیان کنیم چیست. آیا جدّی عقل این است و اینطور میشود امام زمان(صلوات اللّه علیه و عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف) را اثبات کرد؟ این اثبات عقلانی است؟ اصلاً با کدام عقل باید اثبات کرد؟
لذا این چهارمرحلهای که من در ابتدای جلسه راجع به عقل هیولایی یا فطری، عقل بالملکه، عقل بالفعل و عقل مستفاد توضیح دادم و آنها را ساده کردم، مدّ نظر بگیرید، إنشاءالله ادامه بحث را برای جلسه آینده میگذاریم.
خدایا! عاقبتمان را ختم به خیر بگردان.
خدایا! ما را زمینهسازان ظهور مولایمان قرار بده.
تعجیل در ظهورش مرحمت بفرما.
خدایا! به اولیاء و انبیائت آقایمان، مولایمان، سیّدمان، صاحبمان، سالارمان، امام زمان را برای همه ما به صحّت و سلامت نگهداری بفرما.
نائب و سپهسالارش را محافظت بفرما.
خدایا! کینه کینهتوزان را به خودشان بازگردان.
خدایا! به اولیاء و انبیائت علم حقیقی به ما مرحمت بفرما.
بالنّبیّ و آله صلوات بر محمّد و آل محمّد
[1] بحارالأنوار، ج: 45، ص: 116، باب: 39
[2] قبل از ورود به مطالب مجدّداً تذکری بدهم که این تذکر خیلی مهمّ و عالی است. اگر مباحث به صورت ظاهر سخت هم باشد - که با مباحثه و مطالعه بیشتر این سختیها از بین میرود - امّا برکات زیادی دارد.
نکتهای را بگویم که خیلی زیباست، یکی از آقایان میفرمود: مادر بچّه ما - به همان تعبیری که خودش گفت، میگویم - مریض بود، مجبور بودم بچّهام را همراه خود به کلاس درس ببرم. تا درس تمام میشد، سریع برمیگشتم و دیگر به مباحثه نمیرسیدم امّا خودم یک حالت مباحثه برای خودم درست کرده بودم، یک آینه میگذاشتم و برای خودم تکرار میکردم.
یک مرتبه اشتباه لپی کردم و وقتی داشتم جلوی آینه مطالب را تکرار میکردم، بهجای استصحاب، استحصاب گفتم. بچّه از بس این کلمه را سر درس شنیده بود، گفت: بابا! استصحاب است، نه استحصاب، مگر ندیدی آقا میگفت: استصحاب؟! بسیار متعجّب شدم چون او که معنی را نمیفهمید امّا بر اثر حضور این کلمه را یاد گرفته بود، در اینجا بود که فهمیدم خود حضور اثر عجیبی دارد.
طبیعی است هیچ یک از ابناء آدم ابوالبشر نیست که قوّه درّاکه نداشته باشد، منتها بعضی قوّه درّاکه بالایی دارند.
من این روایت را از زمان تحصیل خود که شنیدم برایم ملکه شد و از آن زمانی هم که اولین تدریس را داشتم، معمولاً بیان میکردم چون جدّاً معنای آن بسیار عالی است. در این روایت یا مثل معروف بیان میفرمایند: «الدرسُ حرفٌ، التکرارُ ألفٌ» درس یک حرف ولی تکرار آن هزار بار!
این روایت میخواهد به انسان بگوید: کسی در عالم نیست که مطالب را درک نکند منتها یکی قوّه درّاکه بالایی دارد و در همان دفعه اول متوجّه معنا میشود، یکی دفعه دوم، یکی دفعه سوم و ... .
لذا با لفظ «التکرارُ ألفٌ» به ما بیان کردند ناامید نباشید چون واقعاً دیگر کسی نیست که نیاز به هزار بار تکرار داشته باشد تا بتواند درک کند و به نظر میرسد این از باب تمثیل است تا به ما بگویند ناامید نباشید و دنبال علم بروید.
همانطور که فرمودند: «اطلبوا العلم من المهد إلى اللّحد». پس بدانید که در صورت تکرار موفّق میشوید و اگر موفّقیّت در مباحث علمی نبود، عنوان «الدرسُ حرفٌ، التکرارُ ألفٌ» معنا نداشت.
لذا با تکرار میتوان در مباحث و دروس موفّق شد و صددرصد بدانید که چنین شخصی پیروز و موفّق است و یقیناً جزء عالمان میگردد و إنشاءالله جزء عالمان عامل.
پس راجع به این موضوع نگرانی نداشته باشید. ضمن اینکه ما هم با زبان الکن خود سعی میکنیم این مباحث را نرم کنیم و بعد هم تکرار کنیم که خود این برکت دارد.
همانطور که گفتم مباحثه مهم است امّا ما مباحثه را جدّی نگرفتیم. یک موقع در اینکه بزرگان راجع به مباحثه چه گفتند سیر میکردم. حضرت امام(اعلی اللّه مقامه الشّریف) فرمودند: من قوّه درّاکه عجیبی داشتم و در اولین مرتبه، مطلب را میگرفتم امّا هر موقعی که مباحثه میکردم، برکات آن مباحثه برای من این بود که این مطالب در ذهنم میماند و اگر کوچکترین شبههای برایم بود، در مباحثه حل میشد.
از آیتالله العظمی خوئی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) سؤال کردند که رمز موفّقیّت شما در این مباحث، سالها تدریس و ... چیست؟ فرمودند: مباحثه، من مباحثه کردم و مباحثه رمز موفّقیّت من است.
لذا اگر این مباحثه را داشته باشید، خیلی از مطالب به خودی خود حل میشود و جای نگرانی هم نخواهد بود.
گاهی بعضی از نکات باید به همان حالت علمی تبیین شود و بعد مجدّد توضیح دیگری بیان شود و آن را نرمتر کند. خود این اصطلاحات علمی مغز را بارور میکند. هرچه در اصطلاحات علمی سیر کنید و ورود داشته باشید، یکی از خصایص آن این است که ذهن شما بارور میشود، عقل پویا میشود و قوّه درّاکه بیشتر به فعالیّت میافتد و الّا همانطور که میدانید، من در مباحث عادی و سخنرانیهای خود اصلاً قائل به این نیستم که از لغات و اصطلاحات علمی استفاده کنم. حتّی گاهی در سخنرانیهای عادی میتوان بیان کرد که اینجا برائت است، اینجا استصحاب است و ... ولی من نیازی نمیبینم. امّا این مطلب به این معنا نیست که مباحث علمی را خیلی خرد کنیم و اصطلاحات جدیدی در کنار آن قرار دهیم تا آن معانی معلوم نشود، یا اینکه بخواهیم آن معانی را با زبان دیگر معلوم کنیم که آنوقت شما با آن لغات آشنا نخواهید شد. خود این لغات برکات دارد و مبانی فکری را حرکت میدهد و خصوصیّت این مطالب همین است.
[3] بعضی سؤال کردند: فرق فلسفه با حکمت چیست؟ مگر اینها یکی نیستند؟
ما یک فلسفه محض داریم و یک فلسفه دیگر که از دیدگاه دینی است و حکمت الهی نامیده میشود و حکیم متألّه که بیان میکنند کسی است که آن نکات فلسفی را - که ما به عنوان فلسفه محض میگوییم - در مطالب اسلامی قرار داده است.
گرچه قائل به این هستند که چون اصل فلسفه از مطالب ارسطویی و ... هست، از مطالب دینی است یعنی اصلاً اینطور نبوده که پایه فلسفه دینی نباشد منتها بعداً به بیراهه رفته، از طریق آن سفسطه درست شده و عنوان آن را فلسفه گذاشتند و در مقابل خالق ایستادند.
عدّهای که در اسلام با فلسفه مخالفت کردند، دو گروه هستند، یک گروه از آنها افرادی هستند که به تعبیری فیالضمیر بسیار حبّ پروردگار عالم را داشتند و میگفتند: اصلاً اثبات یعنی چه؟! خدا ثابت است.
مثل همان اوایل انقلاب، من یادم نمیرود - جوانها بدانند که همین مطالبی که سال گذشته یا سال هفتاد و هشت اتّفاق افتاد، درست تکرار اول انقلاب است - آن موقع عدّهای به نام منافقین و پیشگام (مجاهدین) و پیکاری و فدایی (اکثریت و اقلیّت) و ... بودند که با هم مناظره میکردند. بعضی که خیلی فیذاته محبّ آلالله بودند و شیر را با اشک و محبّت به آلالله خورده بودند، وقتی اینها را میدیدند که دارند مناظره میکنند، با اینکه خودشان چیزی نمیدانستند و فیذاته میفهمیدند که اینها باطل هستند امّا نمیتوانستند باطل بودن اینها را اثبات کنند و قوّه علمی نداشتند که بخواهند در مقابل اینها بایستند.
من خودم یک نمونه از آن را به یاد دارم. ما داشتیم در جلوی دانشگاه تهران مناظره میکردیم، وقتی داشت به چالش میافتاد، یک بندهخدایی که هیکلی هم بود، ما را گرفت و به سمتی انداخت و گفت: برو ببینیم بابا! یک مشت هم به طرف مقابل ما زد - حالا یا از خودشان بود یا واقعاً متدیّن و حزباللّهی بود –
طوری شده بود که حربهای در دست گرفته بودند و میگفتند: اینها چماق به دست هستند. در صورتی که آنها از روی محبّت میدانستند که اینها باطل هستند و دارند با الفاظ بازی میکنند ولی مطالب را نمیدانستند و میگفتند: اصلاً چرا باید خدا را با این چیزها اثبات کنیم، مگر خلقت آسمان و زمین و خلقت خودتان را نمیبینید؟ دیگر چه نیازی به فلسفه برای اثباث و ... هست؟! مخالفت میکردند و میگفتند: این مطالب را جمع کنید.
گروه دیگر بیان میکردند این فلسفه از اول خوب بوده امّا یک عدّه آمدند آن را تخریب کردند - البته الان جای این بحث نیست چون ما بحث فلسفه را نداریم که بخواهیم نکات فلسفه و خارج فلسفه را بگوییم که چه کسانی بودند فلسفه را دگرگون کردند و ... - مثل کامپیوتر که بعضی میگویند از اول اسم آن کامپیوتر بوده است و حالا که به آن رایانه هم میگویند، باز همان است. حالا فلسفه هم همینطور است که به عنوان حکمت الهی قرار گرفته است.
[4] یک شخصی در آلمان میگفت: گربهای زیر شیروانی ما آمده بود و چهار بچّه داشت. من برای آنها شیر بردم، دیدم که مادر آمد و تا بچّهگربهها خواستند آن را بخورند با دستش آنها را زد و آنها هم عقب رفتند. فقط خودش از آن شیر خورد. روز دوم و سوم هم همینطور بود. من اول خیلی متعجّب شدم که چرا با بچّههایش اینطور رفتار کرد. روز چهارم این بچّهها آمدند و او اجازه داد که بخورند. فهمیدم که او میخواست امتحان کند و ببیند که آیا این شیر سالم است یا خیر و بعد به بچّهها بدهد.
[5]عرض کردم ما باید این تعاریف را بدانیم تا بعد ببینیم براساس اینها میشود امام زمان(علیه الصّلوة و السّلام) را شناخت یا خیر. باز هم تکرار میکنم، بعضیها در باب اثبات وجود امام زمان(علیه الصّلوة و السّلام) از دیدگاه عقلی اصلاً اینگونه ورود پیدا نکردهاند، شما بروید در کتب ببینید، تنها یک مطلب کوچکی بیان کردهاند و بعد هم گفتهاند: اصلاً نیاز به این مطالب نیست. امّا ما عرض میکنیم اتّفاقاً نیاز به این مطالب هست که تمام راههایی که به نظر میرسد و کسی میگوید عقل است بیان شود. چون بالاخره تعریف عقل، معلوم است، همین تعاریفی که دارم میگویم در باب تعریف عقل وجود دارد و دیگر بیشتر از این مطالبی که ما داریم عرض میکنیم- از اول که راجع به عقل صحبت شده تا به امروز – نیست. البته بعضی کنار آن مطالب، چیزهایی اضافه کردند منتها کلیّات، همینهایی است که عرض میکنیم.
ما باید تمام تعاریف را بدانیم تا بعد براساس آن جواب دهیم که اگر کسی آمد و گفت شما با آن عقل اولی اثبات کردید امّا با این عقل دومی نمیشود اثبات کرد یا اصلاً اثبات آن، اینطور است، بتوانیم جوابگوی او باشیم.
پس ما داریم تعاریف عقل را از دیدگاههای مختلف بیان میکنیم تا بعد ببینیم آیا وجود مقدّس آقا امام زمان(علیه الصّلوة و السّلام) را میشود با این عقل اول اثبات کرد، یا باید با عقل دومی که بعضیها تعریف کردند، اثبات شود یا .... .
[6] صهیونیستها با ابومازن مذاکره کردند و آمریکا هم حمایت کرد که شهرکهای جدید را نسازند امّا همین امروز آمریکا علناً اعلام کرد: اگر چنین طرحی بیاید- چون بنا شده هم خود فلسطین و هم کشورهای اسلامی به خاطر این شهرکسازیهای جدید قطعنامهای را تهیه کنند و به شورای امنیّت ببرند – من آن را وتو میکنم یعنی تا قبل، این را به عنوان یکی از شرایط پذیرفته بودند امّا بعد که دیدند موقعیت ایجاب میکند، گفتند: نه. آنها هم با چراغ سبز آمریکا کارهای خود را انجام میدهند.
لذا میبینیم که اصلاً معنی خوب و بد و حق و .... طور دیگری شده است. مردم میبینند که آمریکا اینطور راحت دارد با یک حق وتو همه چیز را زیرپا میگذارد، یعنی میگوید: میدانم هست امّا میگویم به تو ربطی ندارد، ... امّا منتظر هستند یک نفر بیاید و بالاخره از این ظلمات راحت شوند. یعنی این فطری است، ذاتی است و انسان دنبال این منجی میگردد.
[7] این سؤال مربوط به مباحث قبلی است ولی من گذارا رد میشوم و آن را عرض میکنم.