شرح دعای ابوحمزه ثمالی
شب 10 رمضانالمبارک 1435 جلسه: نهم 17/04/93
«إِلَهِی رَبَّیْتَنِی فِی نِعَمِکَ وَ إِحْسَانِکَ صَغِیراً وَ نَوَّهْتَ بِاسْمِی کَبِیراً فَیَا مَنْ رَبَّانِی فِی الدُّنْیَا بِإِحْسَانِهِ وَ تَفَضُّلِهِ وَ نِعَمِهِ وَ أَشَارَ لِی فِی الْآخِرَةِ إِلَى عَفْوِهِ وَ کَرَمِهِ»
خصوصیّت یادآوری نعم الهی
یکی از الطاف پروردگار عالم به انسان، این است که انسان بتواند یادآور احسان و نعم الهی باشد. لذا این، خودش یک توفیق است که انسان به یاد بیاورد که من در نعم هستم و این، لطف و احسان خداست که تا به حال زندهام. اگر این حال برای انسان پیش بیاید، در حقیقت لطف پروردگار عالم به او عنایت شده است.
کما این که اتّفاقاً در فراز قبلی به همین مطلب، اشاره شد، «وَ أَنْتَ الْمَنَّانُ بِالْعَطِیَّاتِ عَلَى أَهْلِ مَمْلَکَتِک». تو دائم داری به اهل مملکتت، یعنی به مخلوقاتت، عطا میکنی و این یک نوع منّتی است که ما بفهمیم.
اتّفاقاً در ادامه همین فراز مورد بحثمان هم عرضه میداریم: «مَعْرِفَتِی یَا مَوْلَایَ دَلَّتْنِی عَلَیْکَ»، که اگر انسان به این مقام معرفت برسد، آن موقع برهان، دلیل و راه به سوی پروردگار عالم میشود. این که بداند دائم در نعمتهاست. آنوقت یکی از خصوصیّاتش این میشود که انسان دائمالذّکر است. یعنی دائم یاد پروردگار عالم است، شب، روز و یا حتّی به قول اولیاء در خوابش هم به یاد خداست.
اگر نعم، احسان، تفضّل، کرم و جود حضرت حقّ را دائم به خودمان یادآوری کردیم، طبیعی است دیگر خواب هم خواب خدایی میبینیم. یعنی در خوابمان هم در امان میمانیم، امان از نفس، امان از شرّ شیاطین جنّ و انس. لذا خوابهای هرز و بیمعنی نمیبینیم. چون دائم یاد خدا هستیم. این لطف خداست.
برای این که ما این لطف خدا را یادآوری کنیم، اتّفاقاً باید از همان اوّل یعنی از کوچکی این کار را انجام بدهیم، «وَ إِحْسَانِکَ صَغِیراً». به تعبیر امروزیها دائم مرور کنیم. من آن آب گندیدهای بودم که لطف خدا مرا اینطور درست کردم، پروردگار عالم مرا از هیچ آورد و اینطور قرار داد، من اصلاً هیچ و پوچ بودم امّا خدا به من اینطور عنایت و بزرگواری کرد. بعد مرا به یک انسان در رحم مادر تبدیل کرد. بعد هم مرا بیرون آورد و در این دنیا قرار داد. لذا باید همینطور دائم لطف و کرم خداوند را یادآوری و مرور کرد. چون این مرورها خیلی مهم است.
دیدید اگر کسی که دیگر خیلی غفلت و بدی کرده است و نعوذبالله در حقّ پدر و مادرش بسیار کوتاهی کرده، پدر و مادر به او میگویند: یادت رفت فلان جا اینطوری کردم، یادت رفت آنجا اینطور شد و ...؛ یعنی مدام گذشته را برای او مرور میکنند تا او متنبّه شود.
لذا دلیل این که چرا عنوان «وَ إِحْسَانِکَ صَغِیراً» یعنی از کودکی بیان میشود، برای این است که ما متنبّه، هشیار و بیدار شویم. آنوقت اگر اینطور شد، دیگر بامعرفت میشود و عنوان «مَعْرِفَتِی یَا مَوْلَایَ» برای او به وجود میآید.
تکراری که ملالتآور نیست!
لذا اگر اولیاء خدا به جایی رسیدند، از باب معرفت بود و یکی از موارد این معرفت هم این است که دائم یادآوری میکنند که هیچ بودم، الآن هم هیچ هستم، امّا اگر الآن هم به صورت ظاهر مشهود و رؤیت میشوم، باز لطف، احسان، عنایت، تفضّل و نعمت توست. یعنی مدام این مطالب را به خودشان یادآوری میکنند که خود این یادآوری خیلی مهم است و به انسان، روح میدهد.
برای بعضیها یادآوری، اذیّت است، امّا اگر کسی دائم مطلبی را به خودش یادآور شد، بعدها اگر یادآوری نکند، مانند این که گمشدهای دارد و چیزی را از دست داده است.
در مثال مناقشه نیست، کسی که اهل نماز است و مدام نماز اوّل وقت میخواند؛ اگر در یک روز اتّفاقی بیافتد و نمازش را در اوّل وقت نخواند، مدام بیقرار و کلافه است و یکباره یادش میآید که نماز نخوانده است. تعبیری که خودش به کار میبرد، این است که میگوید: من مثل کسی بودم که چیزی را گم کرده بودم و مدام میگفتم: یک چیزی کم است، حالا فهمیدم نمازم را نخواندم.
لذا کسی که یاد خدا و ذکر خدا دائم در وجودش میآید، نه تنها این برایش ملالتآور نمیشود و کسی به او نمیگوید: چه خبر است، چقدر فکر میکنی؛ بلکه هم برای خودش و هم برای دیگری، لطف محسوب میشود و روز به روز محبّت بیشتر میشود.
چون معرفت، یک خصوصیّت دارد و محبّت ایجاد میکند. نه تنها معرفت کم نمیشود، بلکه معرفت، محبّت هم میآورد. آنوقت با این محبّت هم مدام معرفتش زیاد میشود.
چه زمانی ایمان انسان خالص است؟
وجود مقدّس حضرت صادق القول و الفعل، امام جعفر صادق(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) میفرمایند: «لا یَمْحضُ رجُلٌ الإیمانَ باللّه ِ حتّى یکونَ اللّه ُ أحَبَّ إلَیهِ مِن نَفْسِهِ و أبیهِ و اُمِّهِ و وُلْدِهِ و أهْلِهِ و مالِهِ و مِن النّاسِ کُلِّهِم»[1]، ایمان انسان به خدا ناب و خالص نمیشود، مگر این که خداوند را از خودش و پدر و مادر و فرزند و زن و مالش و از همه مردم بیشتر دوست بدارد.
در اینجا در ابتدا نفس را مطرح میکند، دلیل هم این است که ما بیشتر از همه، خودمان را دوست داریم. مادر هم که میگویند میخواهد خودش را فدای فرزندش کند، اتّفاقاً خودش را دوست دارد که فرزندش را دوست دارد. همسر هم خودش را دوست دارد که همسرش را دوست دارد. فرزند هم خودش را دوست دارد که پدر و مادر را دوست دارد. مثلاً پدر و مادر میگویند: ما میخواهیم از خودمان نسلی باقی بماند، یعنی خودش را میخواهد و خودش را دوست دارد؛ چون تصوّر میکند بقای خودش به فرزند است. اگر یک موقعی همین بچّه بزرگ شود و در مورد عادی زندگی (نه دین) خلاف آن چیزی که پدر و مادر میخواهد، عمل کند؛ پدر و مادر از او ناراحت میشوند. میگویند: فرزندم هستی، من از تو انتظار دارم، بروم به غریبه بگویم؟! تو فرق میکنی! ... . پس معلوم میشود انسان خودش را دوست دارد که میگوید: فرزندمی ... - من این مطالب را به اختصار میگویم و رد میشوم، امّا به قول ما طلبهها «فتأمّل فیه جیّداً»، در این باره خوب تأمّل کنید -
آن کسی که همسرش را دوست دارد، چون معیارهای همسرش چیزهایی است که او میخواهد و او خودش را دوست دارد، اینگونه است. امّا اگر یک موقعی همسرش خلاف معیارهای او برخورد کند، میگوید: تو ناسازگاری! این هم به خاطر این است که خودش را دوست دارد که فقط معیارهای خودش را درنظر میگیرد.
لذا حضرت در ابتدا نفس را میآورد و میفرماید: «مِن نَفْسِهِ و أبیهِ و اُمِّهِ و وُلْدِهِ و أهْلِهِ و مالِهِ و مِن النّاسِ کُلِّهِم»، بعد هم پدر و مادر را بیان میکند؛ چون بالاترین افراد برای انسان، پدر و مادر هستند.
البته گاهی حرف غلطی در دهان بعضی میافتد و وقتی نعوذبالله با همسرش اختلافی پیدا میکند و کارش به جدایی میکشد، میگوید: معلوم است که من بین تو و پدر و مادرم، آنها را انتخاب میکنم، زن که فراوان است (یا زن میگوید: مرد که فراوان است) و ... . امّا پدر و مادر که همین یکی هستند. یعنی میخواهد ادّعا کند که پدر و مادرم را دوست دارم.
لذا میبینید در زیارت عاشورا و دیگر زیارات، وقتی میخواهیم به اهلبیت اظهار محبّت کنیم، میگوییم: ما بالاترین چیز را فدای تو میکنیم، «بأبی أنت و أمّی». پدر و مادر دیگر برای انسان، بالاترین است. پدر و مادرم به فدایت باد. یعنی ببین من چقدر دوستت دارم که بهترین چیزهایم را میخواهم فدای تو کنم. اگر غیر از تو بود، من هیچ موقع «بأبی أنت و أمّی» نمیگفتم، امّا اینقدر دوستت دارم و برای من عزیز هستی که بالاترین چیزی را که دوست دارم، فدای تو میکنم. چون اصل وجودی من از پدر و مادر است. پروردگار عالم وسیله قرار داد و آنها مرا تربیت کردند، «ربیّانی صغیرا».
لذا در اینجا هم بعد از نفس، پدر و مادر را بیان میکند، «مِن نَفْسِهِ و أبیهِ و اُمِّهِ و وُلْدِهِ و أهْلِهِ و مالِهِ و مِن النّاسِ کُلِّهِم»، بعد از آن هم بقیّه را بیان میکند که اگر خدا را ازهمه اینها بیشتر دوست بدارد، ایمان حقیقی دارد.
ایمان حقیقی یعنی این که در نزد او هیچ چیزی، حتّی خودش، پدر و مادرش، فرزندانش، اهل و عیالش، مالش و همه مردم، محبوبتر از پروردگار عالم نباشد. این، ایمان نابِ ناب میشود.
حالا چه کسی میتواند در این ایمان ناب قرار بگیرد؟ آن کسی که یادآوری کند که من از اوّل تا حالا که بودم؛ یعنی احسان و محبّت خدا را به خودش یادآوری کند. فلذا این، نکته بسیار مهمّی است که چون امشب، شب وفات و به عنوانی شهادت حضرت خدیجه کبری(علیها الصّلوة و السّلام) است، این مطلب را بیان میکنم.
یادآری نعم الهی، خصوصیّت حضرت خدیجه(علیها الصّلوة و السّلام)
آن کسی که همه وجودش را برای دین داد، ایشان بود که همین، نشانه ایمان خالص ایشان بود. لذا ایشان به أمّالمؤمنین ملّقب شدند؛ یعنی هر کسی که مؤمن است، میتواند به ایشان، مادر بگوید.
ایشان به قدری باعظمت هستند و در طهارت اوج دارند که اگر اینطور نبود، نمیتوانست مادر أمّالخلقه باشد. این رحم باید رحم خیلی پاکی باشد که بیبیدوعالم را درون خودش پرورش بدهد.
بیان شده: ابن اسد قریشی، پدر گرامی ایشان است و ایشان از قبیله هاشم بودند. مادرشان هم دختر زائدهة بن اصم بودند. همه اینها از بزرگان بنیهاشم و قریش بودند. مهمتر از همه خود ایشان است که از احوالات و سجایای ایشان همین بس که پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) فرمودند: خدیجه، آنقدر در فضایل و سجایای اخلاق بود که دائم نعم الهی را برای خود یادآوری میکرد. همان چیزی که در دعای ابوحمزه بیان میشود: خدایا! تو من را در احسان و نعم خود، در حالی که کوچک بودم، رشد دادی. لذا یکی از سجایای حضرت خدیجه کبری همین بود.
مهمترین مطلبی هم که حضرت خدیجه کبری داشت، این بود که میدانست بالجد باید بنده خدا باشد. یکی از مطالب دیگری که پیامبر میفرمودند، این است: خدیجه بالجد صدیقه بود. البته بحث حضرت زهرا به واسطه این که أمّالخلقه است و اصلاً بحثش از عالم دنیوی جداست و مادرش هم خادمش است و چهار نفر از زنان عالم در اطراف ایشان هستند، متفاوت است. امّا غیر از حضرت زهرا که به عنوان صدیقه کبری است، حضرت خدیجه کبری، خود صدیقه صغری است.
چرا حضرت خدیجه(علیها الصّلوة و السّلام) در جوانی از همه اموالشان گذشتند؟
ایشان این حالات را داشتند؛ چون باور داشتند که پرورش یافته خدا هستند. در ریاحین الشریعه آمده که حضرت خدیجه در جوانی از همه اموالش گذشت، طوری که دیگر اصلاً چیزی نداشت به ارث بگذارد. وجود مقدّس پیامبر میفرمایند: دلیل این که از همه اینها گذشت، این بود که میدانست همه اینها متعلّق به خداست.
کسی که به این مقام برسد و دائم بداند که خدا او را در احسان و نعمش پرورش داده، طبیعی است در راه خدا همه چیز را میدهد و راست هم میگوید و صدیقه میشود. راست میگوید، فقط این نیست که حرف راست میزند، آنها که همیشه راست میگویند، صدیقه است، یعنی راست گفت و تا آخرین مطلب ایستاد. لذا در شعب ابی طالب سنگ به شکم مبارکش بست و به نوعی از محاصره اقتصادی به شهادت رسید. آن هم کسی که بزرگترین فرد عرب از لحاظ ثروت در حجاز بود؛ یعنی از مردان هم برتر بود!
یک موقعی کسی ثروت دارد، نسبت به ثروت خودش چیزی میدهد، مثلاً یکی یک میلیون دارد، ده هزار میدهد و یکی یک میلیارد دارد، دو میلیون میدهد و ... . معلوم است آن که ده هزار داده، نسبت به دو میلیون کمتر داده، امّا اگر نسبت به مالی که دارد نگاه کنیم، میبینیم که حاضر شده مقدار بیشتری از مالش را بدهد و آن که میلیارد داشته و دو میلیون داده، هنری نکرده است.
حالا کسی بیاید و بگوید: من همه اموالم را میدهم، آن هم کسی که در ناز و نعمت بزرگ شده است. اینطور نبود که فقط خود حضرت خدیجه ثروتمند بوده باشد، بلکه اصلاً در چنین خانوادهای بزرگ شده بودند و ایشان هم حالا ارثبر خانواده شده بودند و خودشان هم آن بعد فکری اقتصادی و تجاری را داشتند.
اگر کسی نصف یا یک سوم اموالش را بدهد، خیلی غوغا و محشر کرده است. زندگی مرفّهی دارد، خانه آنچنانی دارد، خورد و خوراک و همه چیزش به راه است، حالا یک سوم مالش را هم میدهد. امّا کسی در آن ناز و نعمت رشد کند، همه را هم بدهد و هیچ چیزی برای خودش نماند. طوری که در آخر، به واسطه گرسنگی به نوعی به شهادت برسد!
این خیلی حرف است، ما همینطوری فقط حرفش را میزنیم، اگر فقط یک مقدار تأمّل کنیم که باور کنید نمیتوانیم تأمّل هم کنیم، گفت: شنیدن کی بود مانند دیدن؟! تا انسان خودش وارد قضیّه نشود، نمیتواند درک کند. انصافاً حرف زدنش هم سخت است، امّا تصوّر کنید شما همه زندگی خود را بدهید، ولو مقدار کمی هم داشته باشید، مثل این که بعضی میگویند: خدا از من که یک خانه شصت متری و یک آپارتمان کوچک دارم که دیگر نخواسته. تصوّر کن میتوانیم جدّی از این بگذریم؟ حالا یکی بزرگترش را دارد.
حضرت خدیجه کبری (علیها الصّلوة و السّلام) کسی که نه فقط مردان معروف عرب، بلکه تجّار باعظمت عرب به خواستگاریاش میآیند، قبول نمیکند. همه اموالش را در اختیار دین قرار میدهد، حتّی به صورت ظاهر – عذر میخواهم که اینطور بیان میکنم، چون صورت دنیویاش را میگویم - خوار میشود؛ چون دیگری هیچی ندارد. حتّی میدانید در وضع حملش تحریمش میکنند و کسی به عنوان کمک برای وضع حملش نمیآید و بهد آن زنان آسمانی، مریم قدّیسه (علیه الصّلوة و السّلام) و آنهایی که میدانید، همه پایین میآیند.
لذا او همه چیزش را داد، اموالش را داد و در روایات داریم که به تعبیری حتّی یک بار به روی پیامبر نیاورد هم - ببینید معرفت چیست، آن «و معرفتی» که عرض مردم در ادامه دعای ابوحمزه بیان میکند، این معرفت است - بلکه برعکس، گفت: یا رسول الله! من را مواظبت کن و خودت در قبر من بیا. در مقام معرفت یک بار هم نگفت: ببین یا رسول الله! من یک آدم عادی نبودم، من کسی بودم که با به ظاهر مریدهای تو فرق میکند. من کسی بودم که پولهای آن چنانی داشتم و یک تاجر معمولی هم نبودم. من سرآمد تجّار بودم. از حجاز تا شامات من را میشناختند و میدانستند من کیستم، اسم خدیجه معروف است امّا ببین من همه اموالم را دادم! کسی که به مقام معرفتی میرسد، اینگونه است.
چرا؟ چون پیامبر میفرماید: همیشه نعم خدا را یادآوری میکرد. این خصوصیّت اوّلش بود و خصوصیّت دوم این که صدیقه بود؛ هرچه میگفت، راست میگفت، عمل میکرد.
در کتابی آمده که اطرافیان پیامبر میگویند: از فضائل اخلاقی اش این بود که به قدری به پیامبر احترام میگذاشت که هر کس از بیرون میآمد، تصوّر میکرد که اصلاً این از اوّل یک کنیز زرخرید بوده است!
ماجرای خواستگاری حضرت خدیجه(علیها الصّلوة و السّلام) از پیامبر (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم)
آن قدر بالا بود که صاحبمنسبان عرب، عتبه، شیبه، یا مثل عقبه بن ابی معیط و ابوجهل که ثروتمندانی بودند که به پادشاه روم یا حبشه که نامه میدادند، بلافاصله خود پادشاه، نه وزیر، امضاء را که میدید، میگفت: هرچه او میگوید، برایش انجام دهید، خواستگارش بودند. یعنی در یک اعتبار بسیار بالا بود.
به تعبیر سیاسی امروزی که میگویند: مثلاً بعضی که در ثروت آن چنانی هستند، پشت پرده وزیر عوض میکنند و وکیل میخرند و ...، کسانی که چنین قدرت مالیای داشتند، خواستگاری حضرت خدیجه میآمدند. مثلاً فقط اسم عتبه را میبردند، اعتبار بود. اینطور نیست که فکر کنیم به حضرت خدیجه فقط یک امالمؤمنینی میگوییم و مقامات معنوی دارند. مقام معنویشان که اصلاً یک چیز عجیب غریبی است و اصلاً نمیشود حسابش کرد امّا میخواهم مقامات دنیویشان را عرض کنم. طوری است که غلام دارد، کنیز دارد، به تعبیر عامیانه برای خودش برو بیا و دستگاهی دارد امّا خیلی جالب است که خودش میفرستد و میگوید: بگویید: من محمّد (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) را میخواهم.
حتّی ورقه بن نوفل، که از علمای بزرگ عرب و خویشان نزدیک حضرت خدیجه کبری (علیها الصّلوة و السّلام) بود، وقتی شنید، ناراحت شد. گرچه خود او خیلی تیز بود. در یک مناظره میگویند ورقه بن نوفل خیلی عجیب بود. دارد که وقتی یک عالم یهودی پیامبر را که در دارالتجّاره بودند، دید، نمیدانست او کیست. از ورقه بن نوفل پرسید: این به ظاهر از کارمندان و غلامان خدیجه است؟ گفت: او غلام نیست. گفت: پس کیست؟ گفت: مواظبش باشید. ظاهراً پیامبر ردایی داشتند که در گرمای شام یک مقدار از بازوان مبارکشان از آن بیرون آمده بود، گفت: بگویید این بازویش – که از پشت مهر نبوّت داشت- را هم بپوشاند. گفت: این همان کسی است که از علمای ما یهود دنبالش هستند و او پیامبر است. وقتی ورقه بن نوفل آمد و این مطلب را به خدیجه کبری (علیها الصّلوة و السّلام) بیان کرد، او بیان میکند: سجایای اخلاقی او –اسم کوچک پیامبر را میآورد- مرا به شدّت جذب کرد و من هم در مطالعاتی که دارم – حضرت خدیجه باسواد بودند- احساس کردم، این همان است. میشود: برای من به خواستگاری او بروی؟ ورقه بن نوفل اوّل ناراحت شد. گفت: او چیزی ندارد. گفت: چیزی ندارد؟! خودت داری میگویی که او پیامبر است، چیزی ندار؟!. بعد در بحارالأنوار، جلد 16 هم هست که جوابش را اینگونه میدهد، میفرماید: اگر پیامبر هم نبود، به قدری محمّد(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) در سجایای اخلاقی بالاست که یک روز با او بودن، از همه دنیا و هر آنچه که دارم، برای من بیشتر ارزش دارد. باب معرفتی را ببینید چگونه است.
سن مبارک حضرت خدیجه کبری(علیه االصّلوة و السّلام) حدود چهل سال و سن مبارک پیامبر حدود بیست و هشت سال یا بیست و نه سال است.
همه کسانی که به خواستگاری خدیجه میآمدند، برای خودشان کسانی بودند. رجلی بودند که اسم آنها با اسم حضرت خدیجه کنار هم، میتوانست دنیا را بخرد.
قبلاً با ادلّه تاریخی بیان کردم دو پادشاه؛ یکی پادشاه روم و یکی پادشاه ایران، هیچ موقع به حجاز حمله نمیکردند. میگفتند: هر که به اینها حمله کند، ضعیف ستند امّا همین دو پادشاه اسم حضرت خدیجه را از باب ثروت میشناختند؛ یعنی تا آنجا آوازهاش رفته. کما این که گفتم اسامی مثل ابوجهل را هم میشناختند. چون ثروتها و دارالتّجارههای آنچنانی داشتند. مثل این کسانی که اسم ا میبرند که مثلاً ده ثروتمند بزرگ دنیا هستند و از این تعابیر.
ولی ایشان همه اینها را میآورد و در راه دین خرج میکند. همه اموالش و خودش را فدای پیشرفت دین میکند. لذا او میفهمد یعنی چه و این به خاطر همانی است که اوّل عرض کردم که پیامبر فرمودند: یکی از سجایای اخلاقی خدیجه کبری این بود که دائم نعم خدا را یادآوری میکرد.
خیلی عجیب است! ولذا اگر کسی بخواهد عبد خدا شود، همین میشود. ظواهر دنیا و این ظواهری که ما به دنبالش میرویم، را فریب نمیدهد.
سؤال حضرت خدیجه(علیها الصّلوة و السّلام) در آخرین لحظات عمر شریفشانشان
این بانوی مکرّمه، در سن شصت و پنج سالگی، مثل فردایی در ماه مبارک رمضان - البته به قولی هم در ماه رجب المرجب بیان کردند امّا قول اصح همین دهم ماه مبارک رمضان است و اکثر آقایان هم، همین را بیان میفرمایند. –در حالی که تمام اموالشان از بین رفته و دیگر هیچ چیزی برایش نمانده، خودش را فدا میکند.
نکتهای را بیان کنم که خیلی جالب و زیباست. در کتاب المصباح تبیین شده بیان میکند که ایشان در لحظات آخر عمر شریفشان به پیامبر اینگونه بیان میکند: یا رسول الله! آیا توانستم برای دین مفید باشم و آیا پروردگار عالم از من راضی میشود؟ کسی که در مقام معرفت است، نه تنها نگفت: پیغمبر ببین من برای دین چقدر خرج کردم، بلکه بیان کرد: آیا خدا هم از من راضی میشود؟
لذا معرفت این است که میگویند: معرفت در گرانی است به هر کس ندهندش / پر طاوس چه زیباست به کرکس ندهندش.
در لحظات پایانی که دارد میرود،به تعبیری یک بادی به گلو نمیاندازد که بگوید: حالا پیامبر ما که دیگر رفتیم و من دیگر همه چیزم را دادم؛ یعنی ببین مثلاً من یاریت کردم! ابدا! بلکه باز میگوید: پروردگار عالم از من راضی میشود؟!
لذا برای همین است که بیان شده: هر موقع پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) از کنار شعب ابیطالب رد میشدند، شدید گریه میکردند که خدیجه کبری(علیها الصّلوة و السّلام) که بود.
عایشه نقل میکند که هر موقع اسم خدیجه میآمد، پیغمبر یک باره تغییر میکرد. من یک مرتبهای گفتم: یا رسول الله! من جوان هستم و او سنش زیاد بود – بالاخره زنانگی و حسادت و مطالب هست – پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) چنان خشم کردند و گفتند: تو چه میدانی خدیجه کیست؟! که دیگر بعد از آن جرئت نکردم هر موقع پیغمبر اسم خدیجه را میآورد و ناراحت میشود، به ایشان معترض شوم.
امتیاز حضرت خدیجه(علیها الصّلوة و السّلام)
چه خدیجهای بود! همه در باب این معرفت است که میداند نعم خداست. « رَبَّیْتَنِی فِی نِعَمِکَ وَ إِحْسَانِکَ صَغِیراً » در طول عمرش دائم به خودش یادآوری میکرده که من هر چه دارم از خداست و لذا بالاترین امتیاز حضرت خدیجه کبری(علیها الصّلوة و السّلام) این است که قبل از بعثت پیامبر، عبد خدا بود و با بعثت پیامبر عبودیّتش به مرحله بالا رفت. او میفهمید همه از خداست.
لذا بعضی از بزرگان و اعاظم بیان میکنند: ای بسا حضرت خدیجه – که اوّلین زنی است که ایمان آورده– یکی از زنانی است که احتمال قوی اصلاً بتپرستی نکرده است - که باید هم همینطور باشد چون اگر نبود نمیتوانست حضرت زهرا را در رحم و بطن خودش پرورش دهد - لطف خدا شامل حالش شده و فهمیده خداست. این خیلی مهم است. چون آن زمان هم خیلیها بودند که موّحد بودند، منتها دیگر حالا موّحدی که دینشان تحریف شده بود. مثلاً نصارا یا یهود بالاخره موحّد و خداشناس بودند دیگر، به ظاهر بتپرست نبودن. لذا اینطور است که ایشان هم بت نپرستیدهاند.
عالم، ابزار بندگی است!
این هم لطف خدا به حضرت خدیجه است که خواست عبد باشد. ما هم بیاییم عبد باشیم. اگر عبد باشیم، برندهایم. عزیزان من! تمام مطالب در این است که ما به عبودیّت حقیقی برسیم و عبد به ما هو عبد بشویم و کسی که عبد بما هو عبد شد، دیگر میداند که تمام دنیا، ابزار و وسیله است از طریق آن بتوان عبد شد و متعلّق به خودش نیست. دنیا جایگاه عبودیّت و بندگی است و ما دنیا آمدهایم که عبد شویم.
آنوقت ثمره عبودیّتمان هم آنور معلوم میشود. پس بیشتر هم باید در این دنیا بمانی که عبودیّت و بندگیات بیشتر شود. همه چیزی که در دنیا هست، حتّی خود طول عمر ابزار است. خورد و خوراک ابزار است. مگر نفرمود: «قو علی خدمتک جوارحی». من بخورم که قوی شوم که مثلاً بگویند این آقا چه بازوهایی دارد و ورزش میکند، زیباییاندام میرود و پهلوان پنبه است؟! خدای ناکرده آدم یک مریضی بگیرد، سرطان بگیرد، هیکل آن چنانی، نگاه میکنی میبینی یک گوشه افتاده.
یکی از دوستان بیان کرد شوهرخالهاش یلی بود. میگفت: از من – که خودش ماشاءالله خیلی هیکلمند و بزرگ بود – بزرگتر است. میگفت: این آخری – چون ایشان شیمیایی بود و شهید شد - دیگر آنقدر سبک شده بود که خالهام او را روی دستش میگرفت و جابجا میکرد. آن یل، اینطوری بشود!
پس اینها همه ابزار بندگی است. شب ابزار بندگی است، روز ابزار بندگی است، خوردن ابزار بندگی است. عزیز دلم! خود شغل باید ابزار بندگی باشد. خدا گواه است با این دید نگاه کنیم خییلی قشنگ میشود. همسر، باید ابزار بندگی خدا، برای همسرش باشد. فرزند، پدر و مادر، همه ابزارند. عالم ابزار است، ابزار بندگی پروردگار عالم! اگر این را بفهمیم - فهمیدنش مهم است که متأسّفانه نمیفهمیم - غوغا میشود.
خواندن درس باید ابزار برای بندگی باشد، نه نستجیربالله برای مال و منال و قدرت و تفاخر! مثلاً حالا هزاران کتاب را هم من حفظ باشم، نهایتش میشوم سیدی. دیدید در سیدی یک کلمه را بزنی، یک دکمه را بزنی، میآورد: فلان کتاب، جلد فلان، صفحه فلان، حتّی سطر فلان را هم برایت میآورد. نهایتاً میشویم یک سی دی متحرّک! هنری نکردیم، ضمن این که سؤال: این حافظه را جز پروردگار عالم به ما داده است؟ مگر نیست که تصادف میکند، دیگر حافظهاش از بین میرود و تمام میشود؟ مگر نیست که خدا حتّی در بزرگان قرار میدهد که برای من و تو عبرت شود، مثل وجود نازنین آیتالله مهدوی کنی که الان آن بدن مقدّسشان مثل یک تکّه گوشت آنجا افتاده؟! خدا چه میخواهد به من و تو بگوید؟ فکر ابزار است، دست ابزار است، اعضاء و جوارح ابزار است، رزق ابزار است، درس ابزار است. عزیز دلم! همه اینها باید ابزار بندگی شود، بنده خدا بشویم.
ما معالأسف به تعبیری سوراخ دعا را گم کردیم. یادمان رفته اینها ابزار است. ما فکر کردیم اینها هدف است، اینها هدف نیست. هدف، بندگی است.
چرا در تلقین فقط اسم پدر انسان را میگویند؟
مثلاً هدف یک روحانی و طلبه فاضل این است که مجتهد شود؟ اصلاً اجتهاد هم خودش ابزار است. یک دانشجو هدفش این است که دکترا و فوق دکترا بگیرد؟ این هم ابزار است. مجتهد شدی که چه؟! دکترا و فوق دکترا گرفتی که چه؟! مگر نه این است که وقتی ما در قبر میگذارند، دیگر هیچ کدام اینها را نمیگویند.
عرض کردم امام باعظمتان، آن امام العارفین را وقتی در قبر گذاشتند، فقط گفتند: «اسمع افهم یا روح الله ابن مصطفی»؛ یا امام خمینی نه، یا آیتالله العظمی نه، یا مرجع تقلید نه.
کما این که این لباسهای دنیوی را هم از همه ما میگیرند. یکی سردوشی دارد، سرهنگ است، سردار است، امیر است و ...، یکی عمامه دارد؛ اینها همه را گرفتند، رفت در دنیا، اینها مال دنیاست، تا روی قبر است. درون قبر دیگر هیچ خبری نیست، همه عناوین را میگیرند. علّامه هم باشی نمیتوانند به تو بگویند: علّامه، اصلاً غلط است.
تازه از حضرت صادق القول و الفعل پرسیدند: آقاجان! چرا اسم مادر را نمیآورند و فقط اسم پدر را میآورند؟ فرمودند: این اسم پدر را هم میگویند که فقط بگویند: حلالزاده است.
لذا همه ابزار بندگی است، هدف نیست. اجتهاد، هدف نیست. مدارج به ظاهر علمی، هدف نیست. تجارت، هدف نیست. همسر، هدف نیست. فرزند، هدف نیست. پدر، هدف نیست، مادر، هدف نیست. از همه اینها باید استفاده کنیم و بنده خدا شویم. از پدر استفاده کنیم؟! بله، از پدرت استفاده کن، بنده خدا شو. او دارد برای تو رزق تهیه میکند، تو از این رزق که استفاده میکنی، سعی کن در راه بندگی خدا خرجش کنی.
همانطور که خدیجه کبری(علیها الصّلوة و السّلام) همه اینها را برای بنده شدن و عبودیّت خرج کرد. اگر این را بفهمیم، تمام است.
خدایا! ما را اینگونه قرار بده.
[1]. بحار الأنوار : ٧٠/٢٥/٢٥ .