شرح دعای ابوحمزه ثمالی
شب 25 رمضانالمبارک 1435 جلسه: بیست و یکم 01/05/93
«مَعْرِفَتِی یَا مَوْلَایَ دَلِیلِی عَلَیْکَ »
عجز انسان از شناخت خود
عرض کردیم این که پیامبر فرمود: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ »[1] در حقیقت یک هشدار است که به انسان میگوید اوّلاً ببین آیا تو واقعاً میتوانی خودت را بشناسی که بخواهی پروردگار عالم را بشناسی؟! که جلسه گذشته نکاتی در باب فیزیک جسم انسان بیان کردیم که چه غوغا و محشری است. گفتیم: انسان در همینش مانده است؛ چه برسد به این که بخواهد بداند جان چیست، بعد بداند روح چیست. چون جان و روح با هم تفاوت دارد. عرض کردیم اسپرم مثل یک کرم جان دارد که با چشم غیر مسلّح دیده نمیشود و باید به چشم مسلّح دید و حرکت میکند و میرود به سمت رحم. رحم باز است و به محض گرفتن، یکی، دو، یا سه تا که با هم هجوم آوردند، تا متوجّه شد آمدند، بسته میشود. بعد با تخمک لقاح صورت میگیرد و پرورش مییابد. لذا این جان دارد امّا میگویند چهار ماهگی روح میآید. «یَسْئَلُونَکَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی »[2]، پس روح چیست؟ جان چیست؟ واقعاً انسان میتواند معرفت به پروردگار عالم داشته باشد؟! «معرفتی» این معرفت من «دلیلی علیک» برهان به سوی تو هست؛ یعنی وقتی من جدّی میفهمم که چطور تو را میشناسم که شناخت پیدا کنم که واقعاً نمیتوانم تو را بشناسم. همین عین شناخت است و این یک نکته بسیار مهم است.
رؤیت دست خدا در همه مطالب
جلسه گذشته یک روایتی را هم بیان کردیم که فرمودند در صحف ادریس است که: « مَنْ عَرَفَ الْخَلْقَ عَرَفَ الْخَالِقَ وَ مَنْ عَرَفَ الرِّزْقَ عَرَفَ الرَّازِقَ وَ مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ عَرَفَ رَبَّهُ »[3]. رزق را بیان کردیم و گفتیم خلق و خالق چیست. عرض کردیم دلیل این هم که خلق را اوّل بیان میفرماید، این است که ما معمولاً با چشم اوّل خودمان را نمیبینیم و به خود دقّت نمیکنیم، اوّل اطرافمان را دقّت میکنیم. لذا شاید «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ عَرَفَ رَبَّهُ » که در ادامه آمده، افضل از این است ولی معمولاً اوّل دید انسان به اطرافش است. ما در آینه خودمان را میبینیم. امّا به خلقت نگاه کنیم، به اوضاع عالم نگاه کنیم، به شب نگاه کنیم، به روز نگاه کنیم، به هرچه نگاه کنیم، در انواع میوهها، در انواع خوراکیها، جدّاً جز خلقت ذوالجلال و الإکرام را نمیبینیم. هر چه میبینی، در خلقت خداست. حتّی آن که انسان میسازد، آن هم خلقت خداست. چون پروردگار عالم به انسان یاد داد. ذهن انسان را خدا خلق کرد. واقعاً عاقل و عارف بالله دست خدا را در همه مطالب میبیند، «خلق الخلائق بقدرته».
عجز انسان از شناخت خدا
امّا «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ عَرَفَ رَبَّهُ » آن کسی که خودش را بشناسد، خدا را شناخته است برای این است که شناخت حقیقی نسبت به نفس، ابداً برای انسان موجودیّت ندارد و محال است ولی همین قدر میفهمد که جدّی در عالم غوغایی است و خالقی هست و ربّی هست و اینها مربّی دارد که در پس این تفکّرات بشری و در پس این موجودیّت انسان، دارد او را راهنمایی میکند. همین این دلالت بر این است که انسان خداشناس میشود وإلّا نه از باب این که واقعاً خدا را بشناسد. بلکه تنها میفهمد که ربّی هست. برای همین میگوید: «الحمدلله ربّ العالمین» ربّی هست که او دارد پرورش میدهد و ما هیچ کاره هستیم. حالا که هست، نمیدانیم، چه هست نمیدانیم، کجاست، نمیدانیم. فقط به ما گفتهاند همه جا هست. مگر چه هست که همه جا هست؟! در خانه من هست، در خانه شما هست، در کوچه هست، در خیابان هست، پیش من هست، پیش شما هست. این طرف دنیا هست، آن طرف دنیا هست، یعنی چه؟ نمیدانیم.
البته یک تعابیری را بعضی گفتهاند، توضیحاتی را دادهاند و مطالبی را گفتهاند امّا حقیقتش را بخواهیم بیان کنیم خیلی خلّص کلام همه حرفهایی که زده شدهاست، ولو اولیاء و عرفا بیان کردهاند، خودشان هم فی النّهایه بیان میکنند که ولو به این که حتّی بعضیهایش نشأت گرفته از روایات است امّا باز هم از باب محدودیّت انسان است. حالا آن کدی را که گفتم همیشگی است و هر جا به درد میخورد، استفاده کنید. دلیلش این است که ما مخلوقیم و محدود. حضرت حق خالق است. خالق فاعل است و ما فعل فاعلیم و محدودیم، مفعول محدود است و او فاعل است و محدود نیست و لایتناهی است و لذا هر چه هم که تراوشات ذهنی مخلوق باشد، ولو ذهن به ظاهر طاهر، مِن المتّقین، باز هم محدود است، نمیتواند واقعیّت را بگوید.
عزیز دلم! بهتر این است که انسان عجز خودش را اعلام کند. «عجزت العقول» عقول این که من و شما به نام عقل میگوییم، نیست؛ صاحبان عقل است. «عجزت العقول عن کنه معرفته» عقول از کنه معرفتش که بدانند چیست، عاجزند. چیستی انسان در این است که بداند هر چه جلو میرود، نمیداند چیست. وإلّا خدا جسم هم نیست. وقتی جسم نیست، پس چطور همه جا هست؟! پس چرا «هو الأول و الآخر و الظّاهر و الباطن»؟ اولیاء خدا، نکاتی را در باب مباحث عرفان گفتهاند و گاهی در فلسفه بعضی نکاتی را بیان کردهاند، یک مقداری - به این الفاظی که به کار میبرم، خوب دقّت کنید. اینها همینطوری نیست، منِ نوار دارم فرمایشات بزرگان را عرض میکنم. حساب شده است. - انسان به توجیه میرسد امّا آن هم میدانید برای چیست؟ برای آن کد دیگری که به شما دادیم که ما با محسوسات و ملموسات سر و کار داریم، چون ما مخلوقیم دیگر.
مثال زدم. در منطق، در بحث مهدویّت هم این را بیان کردیم. گفتیم: وقتی شما میگویید دیو، غول؛.میگویند این در عالم خارج موجود نیست. گفتیم: میتوانید بگویید این موجود نیست ولی میگوییم اتّفاقاً اجزاء این در عالم خارج موجود است، چطوری؟! وقتی دیوی وجود ندارد، شما چطور میگویید اجزائش موجود است؟! وقتی غولی یا سیمرغی موجودیّت ندارد، چطور میگویید موجود است؟!
عرض کردیم ببینید وقتی شما میگویید: دیو یا غول، برای این دیو یا غول در ذهنتان سم درست میکنید با پاهای کوتاه، با سری بزرگ، با بدنی زمخت، با یک شاخ روی سر یا مثلاً با یک چشم روی پیشانی. همه اینهایی که بیان کردم، اجزایی که الآن تولید کردید و ترکیبش این شد که در ذهنتان تصوّر کردید، اجزائش در عالم خارج موجود بود.. شاخ را شما دیده بودید. گاو شاخ دارد، بعضی از حیوانات دیگر شاخ دارند.پس حالا یک دانه از این شاخ را روی سرش گذاشتید. سر را دیده بودید، پیشانی را دیده بودید، چشم را دیده بودید، حالا این چشم را روی پیشانی گذاشتید. معمولاً چشم .روی پیشانی نیست امّا حالا شما روی پیشانی گذاشتید. پس همه اینها محسوسات و ملموسات بود. لذا در اجزایش موجودیّت دارد. در ترکیبش شما آمدید شیء جدیدی درست کردید. با چه چیز شیء جدید درست کردید؟ با موجوداتی که شما حسّش کردید، با اجزائی که شما لمسش کردید. مثلاً سیمرغ - که الآن هم تصویرش را میکشند و هم تندیس را میدهند و ....- شما بال را دیده بودید، بال پرندگان، بال دیگران. از آن طرف دم را هم دیده بودید منتها حالا بال را خیلی وسیعتر درست میکنید. دم را وسیعتر درست میکنید. نوک را دیدهاید. حالا نوک را آن حالت خاص قرار میدهید. این اجزاء موجودیّت دارد. پس برای ما ملموس و محسوس است. شما یک شیئی را بگویید که بدون ملموسات و محسوسات، خودتان ابداع کرده باشید. اگر کسی آورد، جایزه دارد. یک نفر بگوید من برای شما چیزی میآورم که هیچ یک از اجزاء آندر عالم خارج موجودیّت نداشته باشد، نه ترکیبش؛ چون هرکسی میتواند یک ترکیبی درست کند که نباشد. مثلاً ممکن است طوری درست کند که با یک پا باشد، ولی به هر حال پا را دیده. یا با یک دست باشد ولی باز دست را دیده و یا ممکن است به فرض دست را روی سینه بگذارد، که باز هم دست را دیده، هم سینه را دیده یا مثلاً دست را از داخل شکم در بیاورد، ولی بالأخره دیده و موجود است.
میخواهم عرض کنم همه این مطالب تمثیلی که زدم، برای این است که قریب به ذهن شود. ما در باب پروردگار عالم همینطوریم و جاهل محض هستیم.
اگر شناخت نفس ممکن نیست، چرا امیرالمؤمنین فرمودند: هرکس نفسش را نشناخت از راه نجات دوره شده است؟
ممکن است شما به من بگویید حالا که اینطور است، چرا امیرالمؤمنین، علی بن ابی طالب(صلوات اللّه و سلامه علیه) فرمودند: « مَنْ لَمْ یَعْرِفْ نَفْسَهُ بَعُدَ عَنْ سَبِیلِ النَّجَاةِ وَ خَبَطَ فِی الضَّلَالِ وَ الْجَهَالاتِ »[4]؟ هرکسی خودش را نشناخت « مَنْ لَمْ یَعْرِفْ نَفْسَهُ »، معلوم است که از آن راه نجات دور میشود « بَعُدَ عَنْ سَبِیلِ النَّجَاةِ ». پس چطور اگر بخواهیم راه نجات را پیدا کنیم، باید خودمان را بشناسیم؟ از آن طرف هم که خود شما دارید میگویید که اولیاء خدا میگویند: شناخت نفس برای بشر محال است. پس اگر محال است که سبیل نجاتی برای انسان نمیماند. اینها که با هم جور در نمیآید! تازه بعد حضرت میفرمایند: « وَ خَبَطَ فِی الضَّلَالِ وَ الْجَهَالاتِ ». پس حضرت میفرماید که باید خودت را بشناسی، چطور میشود که شما میگویید خودمان را نمیتوانیم بشناسیم. آیا این فرمایش اولیاء خدا با فرمایش امیرالمؤمنین تناقض ندارد؟
جواب این است: اتّفاقاً برعکس؛ فرمایش مولیالموالی تأیید همین مطلب است. چطور؟ حضرت میفرمایند: آن که خودش را نشناخت، از راه نجات دور افتاده است. یعنی چه؟ یعنی در این راه میرود و میفهمد که واقعاً نمیفهمد. منظور همین حدّی است که نسبت به شناخت نفس خودش جلو برود و حضرت این راه میگوید وإلّا هیچ احدی میتواند واقعاً به کنه وجود خودش پی ببرد – حالا بعد روایتش را میخوانم که خود حضرت هم همین را میفرمایند - و این قاعده است، دو دوتا چهارتاست که ما بالجد نمیتوانیم خودمان را به حقیقت بشناسیم. چون اگر ما به حقیقت خودمان را بشناسیم که دیگر تمام است و ما هم شدیم خدا. لذا ما به حقیقت نمیتوانیم. منتها ملاک حضرت همین است که وقتی شما برای شناخت گام بر میداری، تازه نجات پیدا میکنی. نجات از چه؟ از آن جهلی که فکر میکردی به به، من چه هستم و کی هستم، من آنم که رستم بود پهلوان! فکر میکردی انسانی هستی که چنین و چنان است، نخیر، هیچی نیستی. تو هر چه جلو میروی، به کنه خودت هم پی نمیبری که چه کسی هستی. پس اتّفاقاً ملاک همین است، چون در غیر این صورت انسان در وادی گمراهی است، فکر میکند در وادی قدرت است. این «انا ربّکم الاعلی»ها از کجا آمد؟ فرعونها از کجا به وجود آمدند؟ چون فکر میکرد که جدّی خودش صاحب قدرت است و میتواند هر کاری کند.
بیان شده که فرعون از حضرت موسی پرسید: خدای تو چه کار میکند؟ گفت: زنده میکند و میمیراند. فرعون هم دو نفر را آورد، حکم اعدام یکی را داده بود و گفت: من این را آزاد میکنم و آن یکی را میکشم. پس من هم زنده میکنم و میمیرانم. حضرت گفت: خیر، خدای من خود من و تو را زنده میکند و میمیراند. این که من و تو از اوّل زنده هستیم، او است که من و تو را زنده میکند و میمیراند. تو که زنده را کشتی، اگر راست میگویی همان کشته را زنده کن، نه این که زنده را بمیرانی. کشته را زنده کن. کسی که از اوّل نبوده را زنده کن. پروردگار من اینگونه است. لذا وقتی بعضی در شناخت اولیه، شناخت پیدا نکنند که جدّی هیچ هستند، آن موقع ادّعا میکنند که «انا ربکم الاعلی» امّا آنجا که دارد غرق میشود، میگوید: «آمنت برب موسی». لذا این دلیل بر این است که انسان واقعاً خودش را نمیشناسد.
اشتغال به غیر نفس، سرگردانی در ظلمات
امیرالمؤمنین، علی بن ابیطالب(صلوات اللّه و سلامه علیه) فرمودند: « مَنْ شَغَلَ نَفْسَهُ بِغَیْرِ نَفْسِهِ تَحَیَّرَ فِی الظُّلُمَاتِ وَ ارْتَبَکَ فِی الْهَلَکَاتِ »[5] هرکس نفس خودش را به غیر خودش مشغول کند « نَفْسَهُ بِغَیْرِ نَفْسِهِ تَحَیَّرَ فِی الظُّلُمَاتِ »، متحیّر است آن هم در ظلمات. یعنی در تاریکیها دارد قدم بر میدارد و فکر میکند که علم دارد، در حالی که سواد است و در سیاهیهاست و سرگردان و متحیر است. « وَ ارْتَبَکَ فِی الْهَلَکَاتِ »، و در ورطه هلکات میافتد؛ یعنی آخرش هم هلاک میشود و در ورطه چه کنم چه کنم میافتد.
حالا در باب این که انسان چطور باید به نفس شناخت پیدا کند، حضرت میفرمایند این شناخت نفس در تقوا و خداترسی است. « کْثَرُ النَّاسِ مَعْرِفَةً لِنَفْسِهِ أَخْوَفُهُمْ لِرَبِّهِ »[6]. هر که بیشتر خود را شناخت، از خدا بیشتر میترسد. چرا از خدا بیشتر میترسد؟ مگر نعوذبالله خدا موجود ترسناکی است؟! یعنی هر چه جلو میرود، میفهمد که واقعاً هیچ چیزی متوجّه نمیشود و واقعاً ربوبیّت موجود است و ربّ را در همه مطالب حس میکند. لذا خوف دارد که نکند کاری را انجام دهد که خلاف فرمایش پروردگار عالم باشد. پس اصل این است که باید در آن تأمّل کرد.
ارتباط نفس و حق
دیشب چون بحث لیل است و لیل مباحث علمی و عرفانی میطلبد، روایتی را بیان کنم که خیلی قشنگ است. در بحارالنوارآمده که مردی به نام مجاشع پیامبر آمد « دَخَلَ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ ص رَجُلٌ اسْمُهُ مُجَاشِعٌ فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ کَیْفَ الطَّرِیقُ إِلَى مَعْرِفَةِ الْحَقِّ»[7] گفت: یا رسول الله! ما چه کنیم به معرفت حق برسیم؟ «کَیْفَ الطَّرِیقُ»؟ راه شناخت حضرت حق چیست؟ به تعبیری چه کنیم خداشناس شویم، عارف بالله شویم؟ «فَقَالَ ص مَعْرِفَةُ النَّفْسِ» حضرت فرمودند: راه شناخت خدا، معرفت نفس است. - حالا به ترجمان اینها دقّت بفرمایید تا اگر رسیدیم نکاتی را عرض کنیم وإلّا بماند برای جلسه بعد -
«فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ فَکَیْفَ الطَّرِیقُ إِلَى مُوَافَقَةِ الْحَقِّ» گفت: چه کنم که توفیق داشته باشم که من موافقت و سازگاری با حق داشته باشم - چون حضرت فرمودند: شناخت حضرت حق، معرفت نفس است - یعنی حالا چه کنم که با هرچه که حق است، موافق باشم؟ «قَالَ مُخَالَفَةُ النَّفْسِ» حضرت فرمودند: هرچه نفست گفت، مخالفت کن.
«فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ فَکَیْفَ الطَّرِیقُ إِلَى رِضَا الْحَقِّ» پرسید: چه کنیم که به رضای حضرت حق برسیم؟ «قَالَ سَخَطُ النَّفْسِ» فرمودند: این که با نفست بسیار بد برخورد کنی و از او به هیچ عنوان راضی نباشی - سخط مال موقعی است که انسان راضی نیست و برخورد بدی با او میکند -
«فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ فَکَیْفَ الطَّرِیقُ إِلَى وَصْلِ الْحَقِّ» پرسید: چه کنم که راهی را بروم که من را به حضرت حق وصل کند؟ «قَالَ هَجْرُ النَّفْسِ» فرمودند: هجرت از نفس.
خوب دقّت کنید، خیلی این روایت نکات قشنگی دارد و آنچه که اولیاء بیان میکنند، خیلی جالب و زیباست.
«فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ فَکَیْفَ الطَّرِیقُ إِلَى طَاعَةِ الْحَقِّ» پرسید: یا رسول الله! چه کنم که مطیع حق باشم؟ «قَالَ عِصْیَانُ النَّفْسِ» فرمودند: هرچه نفست گفت، مخالفتش را کن (عصیان، مخالفت کردن است).
«فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ فَکَیْفَ الطَّرِیقُ إِلَى ذِکْرِ الْحَقِّ» پرسید: چه کنم که همیشه یاد حق باشم؟ بدانم حق هست و همیشه باید یادش باشم؟ «قَالَ نِسْیَانُ النَّفْسِ» حضرت فرمودند: نفس خودت را فراموش کن.
شاید بگوییم: عجب! از یک طرف میگویند معرفه النفس و از یک طرف میگویند نسیان النفس؟! دقّت کنید، این که گفتم اینها را به تنهایی نمیشود متوجّه شد و باید ببینیم اولیاء چه میگویند، این است.
«فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ فَکَیْفَ الطَّرِیقُ إِلَى قُرْبِ الْحَقِّ » چه کنم که مقرّب حضرت حق شوم؟ به حق نزدیک شوم؟ «قَالَ التَّبَاعُدُ مِنَ النَّفْسِ» فرمودند: باید از نفس خودت دور شوی. هرچه میخواهی به خدا نزدیک شوی، باید از این نفس دور شوی.
«فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ فَکَیْفَ الطَّرِیقُ إِلَى أُنْسِ الْحَقِّ» پرسید: چه کنم با حق مأنوس شوم؟
انس با نزدیکی تفاوت دارد. وقتی نزدیک شدم، حالا چه کنم که دیگر مأنوس شوم. یک موقع انسان آرام آرام به یک بزرگی نزدیک میشود امّا بعد دیگر آن قدر میرود و میآید و با هم هستند که انس میگیرند و انیس او میشود و مأنوس میشوند. یک خصوصیت مأنوس شدن این است که وقتی او را نمیبیند دل تنگ میشود و وقتی او را میبیند، آرام میشود.
این را هم به شما بگویم، نکته قشنگی است و نکته من النکات است. همان طور که ما اولیاء خدا را میبینیم، آرام میشویم، اگر زیاد با آنها برویم و بیاییم، آنها هم من و تو را میبینند، خوشحال میشوند. وقتی نباشیم، یک جوری احساس جدایی میکنند. اینها انس میگیرند. انس بر اساس حبّ است، حبّ هم زیاد میشود، انیس میشود.
مخالف انس وحشت است. هر چیزی مقابل دارد. مقابل حق، باطل است. مقابل نور، ظلمت است. مقابل انس، وحشت است. انسان میترسد امّا وقتی انس گرفت، به انسان آرامش میدهد. پس معلوم است انس یک معنای دیگری دارد و آن این است که وقتی کسی انیس کسی شد، برای او آرامش میآورد. انسیه به معنای آرامش بخش است. به انسان آرامش میدهد.
«فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ فَکَیْفَ الطَّرِیقُ إِلَى أُنْسِ الْحَقِّ» پرسید: چه کنم با حق مأنوس شوم؟ «قَالَ الْوَحْشَةُ مِنَ النَّفْسِ» فرمودند: باید از نفست وحشت داشته باشی، بترسی. نمیشود هم از این خوشت بیاید و هم از آن. باید از نفس بترسی. اعتماد به نفست نکنی.
چون باز یکی از نکاتی که در انس هست، اعتماد است. انسان چون اعتماد دارد، انس میگیرد. نمیتوانی هم با این انس بگیری، هم با آن؛ یعنی هم به این اعتماد کنی و هم به آن. باید از این نفس بترسی، وحشت داشته باشی. چون نفس فریب میدهد. یکی از مطالب انس هم این است که کسی که انیس کسی شد، فریب نمیدهد. جلیس کسی شد، فریب نمیدهد بلکه دلیل و راهنمای او میشود. اینها خیلی نکات مهمّی است.
«فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ فَکَیْفَ الطَّرِیقُ إِلَى ذَلِکَ» حالا سؤال میکند: یا رسول الله! من چطور به این مطالبی که بیان کردید، برسم؟ «قَالَ الِاسْتِعَانَةُ بِالْحَقِّ عَلَى النَّفْسِ» حضرت فرمودند: کمک جستن از خود حضرت حق بر نفست؛ یعنی خودت به تنهایی نمیتوانی. مرحله نفس که عرض کردیم اگر کسی فکر کند، خودش میتواند، نداریم. معرفت و شناخت نفس این است که واقعاً نمیدانم. آخرش معلوم میشود، همین است، «الِاسْتِعَانَةُ بِالْحَقِّ عَلَى النَّفْسِ» کمک گرفتن از حضرت حق که استعانت بجوید که بر نفس پیروز شود. چون نفس در درون ما هست و هیچ کاریش هم نمیتواند بکند و ما شناخت به نفس هم نداریم. بالاخره آخرش یک موقع این نفس دون یک طوری به انسان ضربه میزند. لذا معرفت به نفس اگر معرفت به پروردگار عالم میآورد، که باز هم انسان در این نسبی است، آن هم به استعانت از ذوالجلال و الاکرام، از حضرت حق که اگر این را انسان بفهمد، تمام است و آن «معرفتی» برای انسان معلوم میشود، . منتها آن معرفت نسبی است، نه معرفت حقیقی که در همین حد کفایت میکند.
إنشاءالله فردا شب اگر برسیم، معرفت الله را بیان کنیم؛ پون حالا این شناخت معرفت نفس بود امّا راجع به معرفت پروردگار عالم هم مطالبی داریم. اینجا هم بیان میکند: «معرفتی یا مولای دلیلی علیک» ای مولای من! این شناختی که من دارم دلیل و برهان این است که من به سمت تو آمدم، من را دارد به سمت تو راهنمایی میکند. این مرفت است که باعث میشود که من میفهمم جدّی یک ربّی در قضیه هست ولو به این که من شناخت ندارم و کنه قضیه را هم نمیدانم. دلیل هم این است که من مخلوقم، محدودم امّا همین عامل میشود من جلو بروم و اینها نکات بسیار مهمّی است.
پروردگارا! ما را به این مقام شناختی که بفهمیم که نمیفهمیم، برسان.
[1]. مصباح الشریعه، ص: 13
[3]. بحارالأنوار، ج: 92، ص: 456
[4]. تصنیف غرر الحکم و درر الکلم، ص: 233، حدیث: 4664
[5]. تصنیف غرر الحکم و درر الکلم، ص: 234، حدیث: 4708
[6]. تصنیف غرر الحکم و درر الکلم، ص: 232، حدیث: 4644
[7]. بحارالانوار، ج: 67، ص: 72، باب: 45