جلسه دوم
معنای فقه و جایگاه اصول فقه
فقه اکبر و فقه اصغر
در جلسه گذشته عرض کردیم، فقه دو معنا دارد: معنای لغوی و اصطلاحی، گرچه در معنای لغوی و اصطلاحی، اشتراک حقیقی است. اشتراک حقیقی به این معنا که فقه در لغت هم به معنای فهم صحیح کلام با دقّت و فراست خاصّ خودش است.
طبعاً وقتی وجود مقدّس صادق القول والفعل(صلوات اللّه و سلامه علیه) فرمودند: «تَفَقَّهُوا فِی الدِّینِ»[1]، این «تَفَقَّهُوا» یعنی شما به حقیقت، فهم دقیق نسبت به دین داشته باشید، نه فهم ظاهری، که عرض کردم چون یک عدّه فهمهای ظاهری داشتند، در مقابل مولیالموالی(صلوات اللّه و سلامه علیه) ایستادند.
لذا خود این معنای اصطلاحی فقه که تفقّه به معنای حقیقی در دین است، دو قسمت میشود، یکی این که با آمدن لفظ «تفقّه فِی الدِّینِ» - که این «فِی الدِّینِ» مطلق است - در معنای دینشناسی به کار گرفته شده و دیگر این که اگر بحث «فِی الدِّینِ» کنار گذاشته شود، اصطلاحاً به نام علمالاحکام است.
عرض کردیم در مورد اوّل فقه اکبر میشود؛ چون اشاره به همه معارف دارد و مورد دوم فقه اصغر است که همان احکام عملی است.
پس فقه اصطلاحی به فقه اکبر و فقه اصغر تقسیم میشود.
قید شرعیّه
در جلسه گذشته به معنای فقه اشاره شد که فقه «هو العلم بالاحکام الشرعیّة الفرعیّة عن ادلّتها التفصیلیّة» است.
حال این سؤال مطرح میشود که چرا علم است؟ در آینده وقتی اشاره خواهیم کرد که اصول هم علم است، «مَا المَعنَا العِلم فِی هَذا المَعنا؟» را بیان میکنیم و در مورد خود علم بما هو علم و تقسیمات آن و این که اصلاً علوم از باب اختلافی که دارند چطور بیان میشوند، بحث خواهیم کرد، امّا مختصراً عرض کنم که چون راجع به دانستن مطالب فقه است، به نام علم بیان میشود.
پس فقه، علم به احکام شرعی است. ما دو نوع احکام داریم: یک نوع احکام که به دست بشر درست میشود و قوانین موضوعه را بیان میکند و نوع دیگر که به واسطه پروردگار عالم تبیین میشود.
ما قائل به این هستیم که باید حقّ قانونگذاری برای پروردگار عالم محفوظ باشد، چون اوست که تمام مطالب بشر، هم خیر و هم فساد آنها را میداند و به وسیله قانونهایی که تعیین فرموده، تضمینکننده سعادت دنیا و آخرت بشر است.
لذا سلسله قوانین در مطالب دینی را شریعت و خود خداوند را شارع میگوییم. نبی را نیز از یک جهت شارع میگوییم؛ چون ایشان تبیینکننده تمام جوانبی است که پروردگار عالم به دست ایشان به عنوان شریعت آورده است.
لذا قید شرعیّه در معنای فقه، نشانگر آن احکام و قوانینی است که پروردگار عالم تعیین کرده است.
پس دو نوع قانون است: قانونی که به دست بشر است و قانونی که به دست پروردگار عالم است. قانون بشری قابل تغییر و تحوّل است، امّا در قانون پروردگار عالم تغییر و تحوّلی نیست و چون از ناحیه خداست، تمام آن خیر است[2].
بنابراین آوردن قید شرعیّه در تعریفی که بیان شد، برای خارج کردن دیگر اقسام احکام مثل احکام عقلی، فلسفی و لغوی است که در جلسه گذشته بیان کردیم.
قید فرعیّه
نکته دوّم، قید فرعیّه است. همانطور که مستحضرید، انسان مطالبی را به عنوان اصول اعتقادی دارد که آنها اصل هستند و مطالبی را هم به عنوان مطالب فرعی دارد، مثل مسائل فقه یا ورود به اصل احکام که اشاره میکنیم.
همانطور که از اسم اصول اعتقادات که اصلی هستند، معلوم است؛ در آن اصولی چون وجوب ایمان به پروردگار عالم، شناخت نبیّ مکرّم و شناخت معصوم(علیه الصّلوة و السّلام) بحث میشود، اصول فقه نیز همینگونه است و به عنوان مثال جایگاه اصولی مثل حجّیت واحد و یا خبر ثقه در علم اصول است.
پس قید فرعیّه به این عنوان است و از باب اصل نیست، البته اینطور هم نیست که در مقابل چیز دیگری فرع باشد.
ما دو نوع فرع داریم که یک نوع از آن، ما را به مسائلی میرساند که اصل است، یعنی خودش اصل نیست. امّا منظور از این قید فرعیّه که در اینجا بیان میکنیم این است که آنها، قوانین اصولی را به ما میدهند تا به فرعی برسیم که باید به آن عمل کنیم.
درست است که خود این احکام، فرع است و ما باید به حقیقت شناخت برسیم امّا این مطلب در اینجا ملاک نیست، ملاک این است که اصولی را به ما می دهند که به این فرع برسیم، مثل اصول فقه. پس فرعها با هم متفاوت است.
ادلّه تفصیلیّه
نکته سوم این است: گاه احکام شرعیّه فرعیّه براساس اجتهاد و مراجعه به ادلّه احکام (کتاب، سنّت، اجماع و عقل) است که اینها را ادلّه تفصیلیّه میگویند.
این ادلّه تفصیلیّه متعلّق به فتوای مجتهد است امّا احکام شرعی فرعی نوع دیگری هم ادلّه دارد که دلیل اجمالی است و آن به این معناست که مقلِّد به طور اجمالی میداند که آنچه مقلَّد او بیان میکند، براساس یک اصولی است ولو خود او این اصول را نداند.
برای همین است که او نمیرود از یک فرد عامّی تقلید کند و اگر از او بپرسند چرا از دیگر افراد تقلید نمیکنی؟ میگوید: من میدانم که مرجع من از احکام خبر دارد، ولو به این که خود ندانم که کتاب، سنّت، اجماع و عقل چگونه باعث فتوای مرجع میشود ولی به طور اجمالی میدانم که مرجع من از اینها خبر دارد و این مهم است.
وقتی در اینجا میگوید: تفصیلیّه، یعنی این که ما آن دلیل اجمالی را نمیخواهیم، ما آن تفصیلیّه را که متعلّق به فتوای فقیه است میخواهیم که بتوانیم با کتاب، سنّت، قول و فعل معصوم، عقل و اجماع فتوا را استخراج کنیم - البته مطالبی در بحث اجماع هست که بعدها به آن اشاره میشود -
ظهور بعد الخفاء
بعضی از بزرگان از فقه، تعریفی کردهاند که براساس آن، نکتهای قابل بررسی است. از جمله شهید بزرگوار، آیتالله سیّدمحمّدباقر صدر(اعلی اللّه مقامه الشّریف) در کتاب علم اصول خود فرمودهاند: «الفقه هو علم الاستنباط الاحکام الشرعیّه» که این با تعبیر آیتالله نائینی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) مشابه است که فرمودند: «علم الفقه تدبّر و هو استنباط الاحکام الشرعیّة» - البته این که در تدبّر چه تفاوتی است، در آینده خواهیم گفت -
پس علم فقه، علم استنباط احکام شرعیّه است. کلمه استنباط از «نَبَطَ» به معنای ظهور بعد الخِفاء است؛ یعنی چیزی که مخفی بوده و بعد ظهور پیدا کرده است. پس از قبل بوده و ما نمیخواهیم آن را درست کنیم.
بنده از آن مرد بزرگوار، آیتالله آشیخ جواد تبریزی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) سؤال کردم: این تعبیر «نَبَطَ» دلالت بر این است که بوده و مخفی شده است یا شما تعبیر دیگری دارید؟
ایشان تأمّل فرموده و گفتند: باید بوده باشد که ما استخراج کنیم و إلّا ساختنی نیست - این نکته خاصّ این مطلب است که باید در آن تأمّل کرد -
«نَبَطَ» در کتاب لغت به معنای آن چیزی است که الآن ظهور پیدا کرده امّا به حقیقت، ظهور بعد الخفاء است؛ یعنی خفائی که الآن ظهور پیدا کرده است.
بدین جهت در کتب لغت، خارج کردن آب از ژرفای زمین را هم «نَبَطَ» گفتهاند و استخراج احکام شرعی از منابع معتبر نیز همین است که البته محتاج به نوعی فکر، نظر، اقامه و استدلال است، چون فکر در منطق حرکت از مبادی (یعنی وجود داشته) به سوی مراد و مطلوب است، «و الفکر حرکة الی المبادی و من المبادی الی المرادی» - این را عارف عظیمالشّأن، سبزواری بزرگ(اعلی اللّه مقامه الشّریف) در منظومه خود تبیین فرمودهاند -
پس استخراج و استنباط یعنی داشتن یک سری قواعد که شما براساس آنها حرکت میکنید تا به اصل برسید، «هو علم الاستنباط الاحکام الشرعیّه».
لذا علم استنباط همان علم اصول است یعنی مبادی را باید به شما بدهد که براساس آن استنباط کنید و به مرادتان برسید. پس از قبل بوده و این علم، آن را برای ما بیان میکند.
اجمالاً نکتهای را از امام العارفین، حضرت امام خمینی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) عرض میکنم. ایشان در منشور روحانیّت راجع به دین که محدوده وسیع دارد و همه مطالب آن به فقه برمیگردد و بخش مهم زندگی بشر و هدایت بشر در ارتباط با این مطلب است، میفرمایند: فقه، تئوری واقعی و کامل اداره انسان از گهواره تا گور است.
این تعبیر چه عالی و جالب بیان شده است. فقه تئوری واقعی است، نه ظاهری که ممکن است به واقعیّت نرسد. همانطور که فقه به معنای استنباط است و از «نَبَطَ» آمده، پس نیاز به ابزار و استخراج دارد. البته ابزار آن مختلف است و باید به تمامی آنها مسلّط بود و از جمله ابزار آن، ادبیّات و منطق است[3].
پس معنای اصول که جای تأمّل دارد، این است: اصول یعنی منطق استنباط احکام شرعی و دستور فقاهت.
ما با توجّه به مبنای درس خود که کتاب شریف کفایه مرحوم آیتالله آخوند خراسانی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) است، با مدّنظر قرار دادن این معنای اصول به بحث میپردازیم تا مطلب روشن شود. بعضی از بزرگان در این زمینه تعاریفی را بیان کردند و ایرادهایی نسبت به آنها بوده و جوابهایی نیز برای آن ایرادات وجود دارد که بیان خواهیم کرد[4].
علوم؛ اصلی و آلی
همانطور که فقه جایگاه رفیعی دارد، اصول نیز که مقدّمهای برای فقه است، شرافت دارد. منتها شرافت و ارزش آن از نوع آلی است.
شما در منطق خواندهاید که علماء برای علوم مدوّنی که وجود دارد، تقسیماتی را ذکر کردهاند، یکی از آن تقسیمات این است که بیان میفرمایند: علوم دو گونه است: علوم اصلی یا اصالی و علوم آلی یا مقدّمی.
تعریف علم اصالی مثل فقه این است: «مقصود بالإصالة و مطلوب بالذّات»، یعنی غرض از تحصیل آنها، خود آن علوم است.
مثلاً شما ادبیّات را برای خودش نمیخوانید، ولی فقه را برای خودش میخوانید.
لذا در علوم اصالی، اصل معرفت و آگاهی به خود آن مسائل هدف است، نه این که فراگیری آنها مقدّمه علوم دیگری شود. به تعبیر دیگر، این علوم، مقدّمه نیستند، بلکه علوم اصلی هستند.
به عنوان مثال علوم حکمتی، اصلی هستند؛ یعنی شما حکمت نمیخوانید تا مقدّمه چیز دیگری باشد امّا علمی مثل منطق، مقدّمهای برای فلسفه است ولی در خود فلسفه مطالبی است - اگر فرصت باشد، در درس خارج فلسفه به بحث آن میپردازیم - که یک عدّه از اعاظم میفرمایند: فلسفه، خود، نهایت علم و مقصود است، امّا عدّهای دیگر میفرمایند: خیر، اینطور نیست، آن هم باید ما را به حکمت والا برساند و خود به عنوان اصالت نیست، بلکه ما را به ابواب عرفانی میرساند و در حقیقت مقدّمه است.
البته حکیم عظیمالشّأن سبزواری بزرگوار(اعلی اللّه مقامه الشّریف) بیان میفرمایند: طبعاً علوم حکمتیّه، چه حکمت نظری و چه حکمت عملی، به ویژه حکمت نظری علم الاصاله است. ایشان میفرمایند: «هو العلم باحوال اعیان الموجودات علی ما هی علیه فی نفس الامر بقدر الطاقة البشریة». این نکتهای است که علم اصالتی با آن تبیین میشود.
امّا ملّاصدرا(اعلی اللّه مقامه الشّریف) طور دیگری وارد میشود که گذرا رد میشویم، ایشان میفرمایند: چون در فلسفه، اصل آگاهی از وجود و هستی و آگاهی از احوال و عوارض آن، مطرح است، لذا علم حقیقی است.
امّا هدف از تحصیل علوم آلی یا مقدّماتی، رسیدن به علم اصلی است و غرض علم اصول هم این است که به وسیله آن به علم حقیقی یعنی علم فقه برسیم.
اصول فربه شده!
بعضی از بزرگان میفرمایند: علم اصول بیش از حد فربه شده، یعنی گاهی علم اصول بیشتر از خود فقه پر و بال و رشد پیدا کرده است، آیا این درست است یا خیر؟
جوابی که میدهیم این است: فقه موقعی پویاست که به تعبیر امام(اعلی اللّه مقامه الشّریف) همپای زندگی بشر برای حل مشکلات او باشد و اصول هم تا وقتی حیات دارد که دشواریهای فقاهت را برطرف کند.
فقه نباید از رسالت خود کناره بگیرد یا تنها به بخشی از رسالت خود بپردازد. مثلاً زمانی در فقه اصلاً بحث جهاد مطرح نمیشد یا در زمان قدیم به بحث طهارت بسیار میپرداختند ولی در این زمانه بعضی که تاج سر ما هستند، گاهی باب طهارت را سرعت میدهند و میگویند: اصالت ندارد. اینطور که نمیشود گاهی افراط کنیم و گاهی تفریط!
اصول هم همینطور است، صحیح نیست که اعلان استقلال کند و خودش را فربه کند یا ادّعای برابری با فقه کند.
در جلسه آینده اشاره خواهم کرد که ما باید در نظر داشته باشیم که اصول از علوم آلی و مقدّمی است و بیش از حد به آن پر و بال ندهیم و یادمان نرود که اصول را برای فقه میخواهیم.
شاید یک عدّه هم که از اصول فراری هستند، به خاطر همین است که آنقدر گستره پیدا کرده که گاهی دیگر اصل نیست و تبدیل به فرع شده است!
إنشاءالله ادامه مطالب در جلسه بعد بیان میشود.
«و السّلام علیکم و رحمة اللّه و برکاته»
[2] لذا وقتی قرآن میفرماید: «ظَهَرَ الْفَسادُ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِی النَّاس» (روم/41) معلوم میشود قوانین بشری، قوانین ناقصی است که سبب ظهور فساد میشود و إلّا دنیا به ظاهر، دنیای قانونمندی است!
[3] یکی از اعزّه سؤال کردند: (- چگونه است که افراد در قدیم تنها با مطالعه کتاب معالمالاصول به مجتهدان آنچنانی تبدیل میشدند، ولی الآن با وجود این همه کتابهای اصولی بسیار عالی مثل کتاب اصول مرحوم مظفّر(اعلی اللّه مقامه الشّریف) یا شیخ الفقها و المجتهدین شیخ انصاری(اعلی اللّه مقامه الشّریف) یا کفایه مرحوم حضرت آیتالله آخوند خراسانی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) کسی، چیزی نمیشود؟)
دو نکته در این مورد عرض میکنم: یکی این که ما جدّی نمیخوانیم، گذرا میخوانیم. مثلاً الآن در حوزهها باید درس در زمان محدودی خوانده شود تا مثل دانشگاه در پایه فلان، مدرک دهند و لذا گاهی با سرعت خوانده میشود و ما نمیدانیم با این سرعت به کجا میخواهیم برسیم!
دوم این که آن چنان که نیاز به دقّت است، دقّت نمیکنیم. حتّی اساتید هم باید دقّت کنند و مطلب را آسان و قابل فهم مرحمت کنند. مثلاً ما از دروس اوّلیّه مانند منطق گذرا رد شدهایم، لذا استنباط را نمیفهمیم و اصول را درک نمیکنیم. خیلیها اسم اصول که میآید، فرار میکنند، ولی با فقه خوب هستند، در حالی که پایه فقه همین اصول است. پس فقه به ابزار نیاز دارد و مهمترین آن ابزار، اصول است.
[4] البته آن چیزی را بیان خواهیم کرد که به نظر ما میرسد، چون همانطور که در جلسه گذشته عرض کردم، شاید اگر آن بزرگی که نظر او نقد گردیده، در قید حیات بود، از خود دفاع میکرد که امام(اعلی اللّه مقامه الشّریف) نیز همین توصیه را به ما بیان فرمودند.