جلسه بیست و یکم درس خارج اصول(مبحث الفاظ)
موضوع: غرض و موضوع واحد (2)
مروری بر علیّت مجموعه مسائل در حصول غرض
عرض شد، بیان کردند: اگر شما بخواهید هر کدام از مسائل علم را به تنهایی مدّنظر بگیرید، به عنوان جزئیّت در رابطه با غرض مطرح میشوند. آنوقت این جزءها نمیتواند غرض کلّی شما را بیان کنند؛ چون برای شما مسئلهای را میآورد که این امر دارای تالیفاسد میشود - ما داریم فعلاً همان اشکالی را که به مرحوم آخوند(اعلی اللّه مقامه الشّریف) گرفتند، عرض میکنیم -
گفتند: در این صورت مجموعه مسائل به عنوان علیّت برای حصول غرض مطرح میشود، نه قدرجامع بین آن مسائل.
به تعبیر دیگر در این صورت شما باید عنوان جامع آن را بردارید و به جای آن عنوان مجموع را بگذارید.
از آن جهت هم شباهتی به مسئله صلاه - که عرض کردیم - پیدا میکند که وقتی شارع مقدّس بیان میکنند: «الصَّلاةُ مِعراجُ المُؤمِن» معراجیّت بر مجموعه اجزاء صلاه مترتّب است، نه یک یک اجزاء.
لذا هر کدام از اجزاء صلاه به تنهایی معراج مؤمن را دربرندارند که ما تا اینجای مطلب را قبول داریم؛ یعنی مجموعه صلاه به عنوان علیّت واحد قرار میگیرد و معراجیّت برای بحث صلاه، به عنوان معلول واحد مطرح میشود امّا شما در بحث اصول نمیتوانید اینگونه بیان کنید.
ولکن عرض ما این است: اگر شما بخواهید به این عنوان نگاه کنید، روشن است که ما نمیتوانیم با این مطلب شما وارد شویم.
آنوقت اینجا هم در حقیقت قیاس معالفارق محسوب میشود؛ چون شما علم نحو را ببینید، اگر ما علم نحو را ملاک قرار میدهیم، حتّی هر جزئش میتواند بهخودیخود ما را از گفتار خطا محافظت کند. منتها آن جایی که کار ما تنها به آن موضوع میافتد، مثلاً به موضوع فاعلیّت که دیگر نیاز نداریم تمام آن اجزاء را بیاوریم.
این آقایان میگویند: اگر ملاک شما این است، مثلاً در صلاه باید کلّی باشد تا عنوان معراج مصداق پیدا کند. کجا فقط خود رکوع شما، معراج شد؟! کجا سجده شما، معراج شد؟! کلّ این اجزاء باید باشد.
این مطلبی که شما بیان میفرمایید، اشکال ایجاد میکند؛ یعنی اگر شما میخواهید بیان بفرمایید در موضوع علم باید همه اینها را بیاورید، میگوییم: مگر شما در صحبت، همه اینها را میآورید؟! فقط یک مقدار از آن را میآورید. همه مطالب نحو را که یک جا نمیآورید؛ پس اشکال ایجاد میشود.
عرض ما این است: اوّلاً این قیاس، قیاس معالفارق است. ثانیاً ما نمیخواهیم یکباره کلیّت آن را قرار دهیم، بلکه هر جزئی عامل هست - که مجموعش برای ما عنوان علم میشود -
اتّفاقاً شما با این بحثتان ما را یاری کردید، چه کسی گفته شما به ما ایراد گرفتید؟! گرچه گفتیم قیاس، قیاس صحیحی نیست، ولی اگر هم مطلب شما را بپذیریم، باید بگوییم: شما که ما را یاری کردید؛ چون میگویید کلّ مجموعه اجزاء صلاه به عنوان معراج مؤمن میشود. ما هم میگوییم: کلّ مجموعه مسائل اصول به عنوان موضوع علم اصول میشود. یا کلّ مجموعه مسائل علم نحو، موضوع علم نحو میشود. پس این اشکال شما وارد نیست.
در نهایت باید اینطور عرض کنیم: ارتباطی که شما میخواهید بین این مسائل ایجاد کنید و بعد بگویید: ما در سخن کلیّت را مطرح نمیکنیم، بلکه جزء جزء را میگوییم.
یعنی طبق «إنّ موضوع کلّ علم» یا آن علم را بیان میکنید، یا این که میگویید: همه علوم موضوع دارند که این هیچ ایراد و اشکالی به بحث ما وارد نمیکند.
پاسخ به اشکالات در زمینه حصول غرض و موضوع واحد
اشکال اوّل(در باب واحد عنوانی، شخصی و نوعی)
مسئله دیگر این است که وقتی شما واحدی را به عنوان واحد نوعی بیان میکنید، لازمه أخذ وحدت نوعی چیست؟
بعضی از اعاظم به مرحوم آخوند(اعلی اللّه مقامه الشّریف) اشکال گرفتند امّا تأمّل و دقّت نکردند. آن مطلب این است که در وحدت نوعی، هر یک از مسائل علم در حقیقت مصداقی از مصادیق غرض را حاصل میکنند، هر چند کسی که در آن علم وارد میشود، سایر مسائل آن علم را نداند.
مثلاً شما فقط یک مقدار از علم نحو را بلد هستید، مثلاً حروف جارّه (باء، تاء، کاف و ...) را میدانید امّا این مطلب نمیتواند همه مسائل علم را دربربگیرد و این برخلاف وحدت شخصی است؛ چون لازمه وحدت شخصی این است: تمام مجموعه مسائل را در آن غرضی که مدّنظر شماست، بیاورد.
اگر کسی بخواهد همه مسائل یک علم را در یک مسئله بداند، غرض برای او حاصل نخواهد شد[1].
حتّی در بحث وحدت شخصیّه، فقط برای پروردگار عالم است که میتوانید همه مطالب را با هم یک جا جمع کنید، ولی برای دیگری این مسئله نیست. پس این اشکالتان هم جا ندارد.
گرچه اینها میگویند: واقعیّت این است که غرض واحد در رابطه با مسائل وجود دارد، نه عنوان جامع همه آن مسائل.
یعنی یک موقع شما میگویید: مسائل را بیان کنید و یک موقع هم جامع آن مسائل را میگویید. جامع آن مسائل را نمیخواهد، بلکه اگر خود مسائل در یک جا جمع شود، کافی است. جامع مسائل یعنی ریز شدن در هر یک از مسئلهها که اینطور نیست.
البته اگر این را هم بپذیریم - که این در فلسفه حرف درستی است – امّا باز این هم مدّنظر نیست. این غرضی که شما میگویید، مصادیق دارد. از جمله مصادیق آن در علم نحو این است که لسان از خطای در مقال در باب مفعول حفظ شود. این هم خودش همان است و فرقی نکرده است. یک جا بیان کردید: محفوظ ماندن از خطای در لسان در مقال (کلّ صحبت) و یک جا هم بیان فرمودید: محفوظ ماندن از خطای در لسان در باب مفعول. این مصداق است و ما نمیتوانیم بیان کنیم که مصداق، عنوان کلیّت دارد؛ چون این، عنوان جزئیّت است.
شما هم میخواهید همین مطلبی را که ما میگوییم، بگویید. منتها شما ایراد میگیرید و میگویید: چون جزء جزء میشود؛ پس ما دیگر غرض واحد نداریم. در حالی که ما یک غرض داریم که مصادیق دارد و یک مصداق آن «عن الخطا فی المقال فی باب المفعول» یا «عن الخطا فی المقال فی باب الفاعل» است. پس شما مصادیق دارید و میتوانید آن را جزء جزء کنید و کلّی را نگیرید.
ما میگوییم: ما در موضوع که نمیخواهیم در مصادیق وارد شویم. در موضوع، کلیّت است. من در جلسات قبل هم گفتم که وقتی ما تعریف را عرض میکنیم، خود تعریف علم که علم محسوب نمیشود، بلکه ورود به این است که علم را بشناسیم. تعریف علم، آغازی برای شروع هر علم است که تازه بعضی خود این تعریف علم را مقدّمه دانستهاند، نه اصل.
اگر در اینجا هم موضوع را بیان میفرمایید، موضوع، کلّ را بیان میکند و به عنوان مقدّمه است که شما رفتید به خود علم ورود پیدا کردید. وقتی شما میفرمایید دور ماندن لسان از خطا فی باب الفاعل یا فی باب المفعول، این جزئیّت است، نه ورود به علم. موضوع علم، ورود به علم نیست، مثل تعریف علم است که در حقیقت کلیّت است. پس باید یکی باشد؛ یعنی کلّ علم دارد یک موضوعی را بیان میکند.
آن چیزی که شما در آن وارد شدید، جزء جزء است و نمیتواند به عنوان موضوع باشد. ما آن را به عنوان اعضاء و اجزاء موضوع میپذیریم. پس این اشکالی ندارد، چرا شما میگویید: فاعل یک چیزی را میگوید، مفعول یک چیزی را میگوید و ... و در نتیجه ما اینجا وحدت نوعی نداریم؟!
وحدت نوعی به آن معنا که شما میگویید، نیست. وحدت نوعی یعنی مجموعه همه مسائل یک علم با تعریف مشخّص که موضوع واحد داشته باشد. پس این اشکال شما هم جا ندارد و صحیح نیست[2].
شما در حقیقت علّت واحد؛ یعنی مسئلهای از مسائل آن علم را در رابطه با غرض هر علم، مدّنظر میگیرید. در حالی که واقعیّت باب وحدت نوعی برای مسائلی که برداشت جزئی شود، نیست؛ بلکه برای مسائل کلّی است. شما نمیتوانید وحدت نوعی را در جزئیّات وارد کنید، این غلط است.
گرچه امثال آیتالله العظمی فاضل لنکرانی یا آیتالله العظمی شیخ جواد تبریزی(اعلی اللّه مقامهما الشّریف) طور دیگری بیان کردند که ایراد بگیرند و بگویند: این وحدتی که ما میگوییم، درست است.
حضرات اینجا اشتباه رفتهاند و در برداشت از وحدت و موضوعی که مرحوم آخوند خراسانی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) بیان میفرمایند: «إن موضوع کلّ علم»، اشتباه کردهاند.
البته یک احتمال دیگری بیان کردند و گفتند: ما واحد عنوانی داریم و شما هم قبول کردید.
بله، مرحوم آخوند(اعلی اللّه مقامه الشّریف) هم این را قبول دارند، هیچ فرقی نمیکند. منتها أخذ از وحدت عنوانی در هر علمی نیاز به این دارد که شما مجموعهای را از اموری که یکسان هستند، کنار هم قرار بدهید و بعد وحدت به وجود بیاید که به آن وحدت عنوانی میگویند.
اینها که به مرحوم آخوند(اعلی اللّه مقامه الشّریف) اشکال میگیرند، میگویند: شما کجا میتوانید فاعل را با مفعول کنار هم قرار دهید و بعد بگویید از آن وحدت میآید؟! وحدت عنوانی اینها کجاست؟! غرض واحدشان کجاست؟! این وحدت عنوانی ندارد. فاعل، مفعول، مضاف و ... هر کدام یک عنوان دارند. پس ما وحدت عنوانی نداریم؛ چون وحدت عنوانی این است که مجموعه مسائلی که مترتّب بر این علم است و با هم دیگر همخوانی دارد، کنار هم قرار بدهند. اینجا کجا همخوانی دارد؟!
میگویند: وحدت عنوانی در فلسفه این است که در حقیقت تمام اسماء و صفات الهی یکی است؛ یعنی بستری به نام آن اسم اعظم پروردگار عالم دارد. لذا میگویند: وقتی «الله» گفتید، در این اسم جلاله پروردگار عالم، همه اسماء نهفته شده است که این وحدت عنوانی است.
امّا در اینجا اگر مدّنظرتان این است که فاعل چیزی را میگوید و مفعول چیز دیگری را میگوید؛ بله وحدت عنوانی نیست و ما هم قبول داریم. امّا آیا در فلسفه هم که وحدت عنوانی بیان میشود، در این وجه اشتراکی که شما همه را آوردید و گفتید در اسم جلاله «الله» است؛ حقیقتاً رئوف بودن با جواد بودن یکی است؟! یا حقیقتاً غفّار بودن با ستّار بودن یکی است؟! یکی نیست، غفاریّت با ستاریّت فرق میکند.
درست است مثلاً ملاک مرحوم آیتالله مدرّس(اعلی اللّه مقامه الشّریف) - ایشان هم اصول میگفتند - از آن جمله معروف که فرمودند سیاست ما عین دیانت ماست و دیانت ما عین سیاست ماست؛ وحدت عنوانی بوده است امّا آیا واقعاً این دو، یکی است؟! خیر، با هم تفاوت دارند. پس ما میدانیم بحث ستاریّت و غفاریّت و ... متفاوت است و کاری به آن نداریم امّا میگوییم: مجموع اینها، همه از یک جا («الله») نشأت میگیرند.
لذا ما در اینجا میخواهیم بگوییم: مجموع همه اینها، به عنوان موضوع علم نحو است. «کلّ فاعل مرفوع»، «کلّ مفعول منصوب»، «کلّ مضافٌالیه مجرور» و ...، به صورت ظاهر عناوینشان با هم متفاوت است امّا وقتی شما اینها را در وحدت عنوانی قرار دادید، میبینید که اشتراکات لازم در این مطلب وجود دارد و آن مطلب که همه اینها دارا هستند، از خطا دور ماندن («صون اللسان عن الخطأ فی المقال») است.
پس ما هم وحدت عنوانی، وحدت شخصی و وحدت نوعی را قبول داریم، امّا در این که شما میفرمایید، اشکالی ایجاد نمیکند. پس این اشکال آقایان هم اشکال مناسبی نبود[3].
اشکال دوم
این آقایان از مطالب خود نتیجه گرفتند که البته من نتایج جزء جزء آن را برایشان گفتم و عرض کردم: این که شما میفرمایید، غلط است. امّا اینها در مجموع میگویند: دلیل مشهور (یعنی دلیل مرحوم آخوند(اعلی اللّه مقامه الشّریف) و کسانی که طرفدار نظریّه ایشان هستند) بر احتیاج علم به موضوع، ناتمام است؛ چون اگر در باب اغراض علوم، یک وحدت باشد، فقط وحدت نوعی است. در حالی که أخذ وحدت نوعی با مطرح کردن عنوان که عنوان جامع باشد، سازگاری ندارد. از طرفی هم تناسب بین دو مقدّمه که اقتضا میکنند وحدت شخصی داشته باشند - که ما در مقدّمه اوّل بیان کردیم - وجود ندارد و این امر دارای تالی فاسد است.
ما عرض میکنیم: اتّفاقاً اشتباه است. البته اگر شما میخواهید تعریف فلسفی را از آن سبکی که خودتان برداشت میکنید، اتّخاذ کنید، بله نظر شما درست است؛ امّا مرحوم آخوند(اعلی اللّه مقامه الشّریف) همه اینها را آوردند تا مجموعش سازگار شود. جامعیّت کامل نمیخواهند، بلکه مجموع اینها را مدّنظر دارند.
جامعیّت کامل یعنی جزء جزء را بررسی کردن، امّا موضوع علم که نمیخواهد جزء جزء را بگوید، بلکه خود ورود به علم، جزء جزء هر علم را تعریف میکند، نه موضوع علم. موضوع علم اصلاً کاری به جزء جزء علم ندارد و فقط یک تعریف کلّی به من و شما میدهد.
مثلاً موضوع علم نحو، دور ماندن لسان از خطاست؛ یعنی هر که علم نحو را بداند، در بیانش اشتباه نمیکند. حالا این که چه جزئیّاتی دارد و هر کدام برای خودشان چه خواصّی دارند، بحث دیگری است که مرحوم آخوند(اعلی اللّه مقامه الشّریف) بیان نکردند و این اشکال شما، اشکال صحیحی نیست - این اشکال دوم بود که بررسی کردیم و جوابهای آن را دادیم -
اشکال سوم
اشکال سوم این است: وقتی «صون اللسان عن الخطأ فی المقال» گفته میشود، میخواهد چه چیزی را در تحقّق این غرض برای ما مشخّص کند؟
بدون شک میگویند: نفس وجود مسائل. در حالی که این، چنین چیزی را اقتضا نمیکند، چون اگر مثلاً نفس وجود «الفاعل مرفوع» این غرض را حاصل میکرد، باید همه مردم به زبان عربی فصیح صحبت میکردند.
البته اصل و تعریف آن درست است، امّا برداشتشان غلط است. تعریف این است که نفس وجود مسائل اقتضا میکند که لسان انسان از خطا دور بماند، امّا خیلیها مثلاً در فارسی خودمان، ادبیّات را میدانند امّا باز هم چنین غرضی را برایشان حاصل نشده است.
مسئله «الفاعل مرفوع» از ابتدای تدوین علم نحو وجود داشته است. آن چه که در غرض مؤثّر است، وجود مسائل علم نحو و رعایت در مقام عمل است.
اینها میگویند: علم به مسائل نحو هم نمیتواند در غرض مؤثّر باشد. حتّی اگر شما عالم هم باشید، واقعاً غرض را برای شما حاصل نمیکند و اینها هم به مرحوم آخوند(اعلی اللّه مقامه الشّریف) اشکال میگیرند و میگویند: فرض میکنیم همه اجزائش را هم بدانید، امّا تا رعایت نکنید و در مقام عمل نیافتید، فایده نخواهد داشت.
ما میگوییم: بله، درست است. حتّی اگر شما همه اجزاء علم نحو را هم بدانید، امّا تا در سخن گفتن رعایت نکنید، غرض شما را حاصل نکرده است. پس ما هم در اینجا با شما مشترکیم.
اینها میگویند: بله، ما قبول داریم و توضیح دادند و گفتند: شما مشهورین، جامع بین موضوعات مسائل را به عنوان مؤثّر در غرض مطرح کردید. شما میگویید: مسائل، مؤثّر در غرض هستند و غرض، واحد است و غرض واحد باید علّت واحد داشته باشد و علّت واحد هم قدرجامع بین موضوعات مسائل است که قدر جامعشان در نحو، کلمه وکلام است.
میگویند: نتیجه این است که شما میگویید کلمه و کلام به عنوان علّت برای مصون ماندن از خطای لسان است، در حالی که اینطور نیست. آنها میگویند: کلمه و کلام به عنوان علّت و مؤثّر برای مصون ماندن انسان از خطا در لسانش نیست. حتّی خود «کلّ فاعل مرفوع» هم مؤثّر نیست، بلکه علم به «کلّ فاعل مرفوع» و تقیّد به رعایت و عمل کردنش مؤثّر است و إلّا فایده ندارد.
ما میخواهیم بگوییم: یعنی واقعاً خود مرحوم آخوند(اعلی اللّه مقامه الشّریف) و خود نحویّون هم نمیدانند این که میگویند: «صون اللسان عن الخطأ فی المقال»، مع الرّعایه هست، نه فقط مع العلم؟! این که دیگر یک اشکال بیهودهای است. اگر اینطور باشد، ما باید در مورد همه مطالب بگوییم که تا شما عمل نکردید، درست نیست.
مثلاً ما دین را اینگونه تعریف میکنیم: مجموعه مسائل و قوانین الهی که بشر باید بداند و به آن عمل کند. اگر گفتند: فلانی دیندار است ولی روزه نمیگرفت، آیا دیگر دین ندارد؟! خدا را نمیشناسد و نمیداند خدا خوب است؟! یا مثلاً کاهل نماز بود یا گاهی وقتها تارک الصلاه بود، آیا واقعاً میشود به او گفت: نباید دینت را اسلام بنویسی، تو باید بنویسی: بی دین؟! وقتی میگوییم شخصی دیندار است، آیا واقعاً همه اینها را یکجا عمل میکند؟ خیر.
پس اوّلاً این یک ایراد به شماست. ثانیاً اگر میگویید در حقیقت باید اینها را عمل کند تا دیندار باشد، ما هم میگوییم: بله؛ مرحوم آخوند(اعلی اللّه مقامه الشّریف) هم میگویند: در حقیقت باید اینها را رعایت کند تا به او بگویند: اصولی. نحویّون هم همین را میگویند که باید شخص همه مسائل را عمل کند تا بیان کنند علم نحو در دستش است.
لذا این که دیگر واقعیّت و توضیح الواضحات است که ما بگوییم: چون شما تعریف کردید و غرض را هم گفتید، ولو اگر بداند امّا عمل نکند، غرض حاصل نمیشود.
پس اینها میخواهند بگویند: ما فرض میکنیم که اشکالات قبلی را قبول کردیم، امّا اشکال سوم ما این است که وقتی ما عمل نکنیم، چه فایدهای دارد؟!
این در حالی است که وقتی ما غرض علم نحو را اینگونه تعریف میکنیم: «صون اللسان عن الخطأ فی المقال»، مسلّماً منظور از «فی المقال» این نیست که به کسی که حرف میزند و اشتباه میکند، بگوییم: تو نحو بلد هستی. «فی المقال» یعنی «فی العمل». اصلاً خود مقال و سخن گفتن، عمل را به ما میرساند. لذا این اشکال اصلاً مناسب نیست.
اصلاً ما به چه عنوان این را اشکال میدانیم؟! اوّلاً که عرض کردم به شخصی که تمام مسائل دین را عمل نکند، بیدین نمیگویند، امّا به فرض بپذیریم که دیندار، آن کسی است که همه مسائل را عمل کند ولی دین را چگونه تعریف میکنید؟ میگویید: مجموعه مسائل و قوانین الهی که برای هدایت بشر آمده است؛ یعنی مجموعه است و همه این مسائل را شامل میشود، حالا اگر کسی هم عمل نکرد، ما میگوییم دین ندارد. ما هم اینجا همین را میگوییم. غرض از دین، هدایت بشر و عمل کردن به مجموعه مسائل است که همین هم است.
حالا این دور شدن لسان از خطا، در حقیقت یعنی عمل کردن به آن قوانین و قواعدی که اسم مجموعش را علم نحو گذاشتیم. پس این اشکال اصلاً وارد نیست.
اشکال چهارم
امّا اشکال دیگر این است که میگویند: بر فرض، از اشکالات قبل صرفنظر کنیم، اشکال دیگری مطرح است و آن این که شما فرمودید: بین غرض هر علم و مسائل آن علم ارتباط وجود دارد.
میگویند: ما از شما سؤال کردیم علم چیست؟ جواب دادید: مجموعه مسائل؛ در نتیجه بین مسائل و غرض ارتباط وجود دارد. بعد گفتید: مسائل مرکّب از سه مورد (موضوع و محمول و نسبت) است. پس محمول را تأخّر رتبی دادید و نسبت را که به جهت حرفی بودنش معنا کردید و متأخّر از موضوع و محمول بیان کردید، کنار زدید و جامع بین موضوعات درست کردید.
میگوییم: تا اینجا درست است و مرحوم آخوند(اعلی اللّه مقامه الشّریف)[4] و دیگران هم نظرشان همین است، حالا این چه اشکالی دارد؟
میگویند: ما سؤال میکنیم قوام قضیّه حملیّه به چیست[5]؟ شما وقتی خبر میدهید و مثلاً میگویید: «جاء عبداللّه من السّفر»، چه چیزی را میخواهید به مخاطب بیان و تفهیم کنید؟ آیا غیر از مسئله ارتباط بین موضوع و محمول است؟ آیا قضیّه حملیّه بر چیزی غیر از نسبت تکیه داده شده یا خیر؟ مثلاً معنای «مجیدٌ عالمٌ» در مقام اخبار این است که بیان میکنیم «إنّی اخبرک بعالمیة مجید»؛ یعنی به شما خبر میدهم که فلانی عالم است - در این قضیّه حملیّه دقّت بفرمایید -
بعد میگویند: محور اصلی هر علمی چیزی غیر از نسبت نیست. شما دو یا سه و یا همه قضایا را آوردید، کنار هم گذاشتید و به عنوان نحو گفتید، ارتباط اینها در کجاست؟
مثلاً وقتی «الفاعل مرفوع» میگویید، علماء نحو روی مرفوعیّت فاعل تکیه دارند، نه روی مرفوع بودن و نه روی فاعل.
به بیان دیگر اگر بپذیریم که وحدت غرض، کشف از وجود جامع میکند، ولی نمیتوانیم جامع بین موضوعات مسائل را که شما مطرح میکنید، بپذیریم. موضوعات مسائل چه ارتباطی به غرض دارند؟
إنشاءلله جواب این را به فضل الهی در جلسه آینده عرض میکنم که اوّلاً معلوم میشود وقتی خودشان میفرمایند: به فرض از آن سه اشکال قبلی صرفنظر کنیم؛ فهمیدند که اشکالهایشان، اشکالهای خیلی قوی نیست. ثانیاً ما برای هر اشکالی که مطرح کردند، جواب داریم. ثالثاً ما بعد از جواب دادن به این اشکال، میخواهیم یک اشکال عمده به آنها بگیریم که اصلاً اشکالها را نگویید، اگر اشکالها را بگویید معلوم میشود که:
1. شما متوجّه بحث فلسفه نشدهاید.
2. برداشت باطل از حقّ کردید؛ یعنی این مواردی که شما بیان میفرمایید، صحیح نیست.
إنشاءالله در جلسه آینده بیان خواهیم کرد.
«و صلّی اللّه علی سیّدنا محمّد و آله الاطهار الابرار»
[1] پرسش و پاسخی در این قسمت به شرح زیر انجام شد:
(- فی الجمله خودش این مطالب را بیاورد یا بداند؟)
بداند که معلوم است، چون اگر یک جزئش را هم بداند، کفایت میکند.
(- این که بیاورد، شدنی هست؟)
خیر، عرض من هم همین است که اصلاً بیاورد، شدنی نیست. در خود بداند هم باز إنقلت است؛ چون خود بداند هم همان لحظه شدنی نیست امّا بتواند انجام بدهد؛ یعنی همه را بیاورد، غیرممکن است.
[2] پرسش و پاسخی در این قسمت به شرح زیر انجام شد:
(- اشکال به تعریف است یا به برداشت از تعریف؟)
اشکال به برداشت از تعریف اینهاست. عرض کردم اینها در برداشت از تعریف در وحدت شخصی اشتباه کردهاند. در وحدت شخصی، تعریف درست است، امّا ما از این تعریف چگونه بهرهبرداری کنیم، ملاک است که اینها از وحدت شخصی بد برداشت کردهاند.
تعریف حقیقی وحدت نوعی یا وحدت شخصی را درست بیان کردهاند و میخواهند از تعریف، خوب بهره بگیرند امّا نوع برداشتشان از این وحدت نوعی یا وحدت شخصی، غلط است. پس برداشت غلط است، نه خود تعریف.
[3] البته در این باره یک مقدار بیشتر صحبت کردند، امّا من خلّص آن را میگویم. چون بنا شد که إنشاءالله خلّص مطالب را بگوییم تا بتوانیم جلوتر برویم و به مطالب دیگر برسیم و إلّا واقعاً میشود اینها را بیشتر باز کرد که من نمیخواهم شرح زیاد دهم، چون بحث فلسفی نیست.
[4] یک مطلبی را هم در اینجا عرض کنم و آن این که إنشاءالله شما بعد از درس یک فاتحه برای آیتالله العظمی آخوند خراسانی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) قرائت کنید. وقتی اسامی اعاظم را میآورم، صلواتی در دلتان بفرستید.
چون انتظار دارند حالا که اسمشان را میآوریم، یادشان هم باشیم. آنها دیگر این مسائل را نمیخواهند. اگر الآن به مرحوم آخوند(اعلی اللّه مقامه الشّریف) بگویید مسئله اصول و وحدت شخصی و ...؛ میفرمایند: اینها دیگر به درد من نمیخورد. الآن دیگر فقط صلوات و فاتحه به درد ایشان میخورد. لذا ایشان انتظار دارند حالا که سر سفره ایشان نشستیم، حتماً به یادشان باشیم. إنشاءالله این را مدّنظر بگیرید.
[5] این که انسان باید منطق و فلسفه را بداند در اینجا مشهود است.