بسمه تعالی
جلسه چهل و پنجم درس خارج اصول(مبحث الفاظ)
موضوع: تمایز مسائل اصولی از قواعد فقهی(1)
جمع بندی تعاریف علم اصول
در باب تعریف علم اصول عرض شد: تعاریفی که حضرات بیان فرمودند، نکاتی را دارد که بالجد مشترک است. نهایتاً همان تعریف مرحوم آخوند(اعلی اللّه مقامه الشّریف) حاوی نکات بسیار مهمّی است.
امّا ما تعریفی را در ابتدا عرض کردیم و در این جلسه هم آن را گذرا مطرح میکنیم و وارد بحث دیگری میشویم تا شما بزرگواران با آنچه که نسبت به فرمایش اعاظم عرض شد، تطبیق دهید. نهایت مجموعه فرمایش آن حضرات، این است که عرض کردیم: اصول، مجموعه قوانینی منطقی است که در دست جویای اجتهاد قرار دارد که آن مجموعه قوانین در رسیدن به مبانی و اسّ و اساس فتوا، فتوا را برای مجتهد آسان میکند.
تمام این مطالبی که بیان شده، از اوّل تا نهایت و نتیجهگیری کلّ مباحث، همین مسئلهای است که بنده به عنوان تعریف علم اصول عرض کردم. لذا اگر بخواهیم نکاتی که در فرمایش آیتالله العظمی آخوند خراسانی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) و دیگر بزرگان بود و اختلافاتی را که در بین آنها مطرح بود، جمعبندی کنیم، نهایتش همین تعریف است؛ یعنی اگر بخواهیم به طور مختصر بیان کنیم، تمام اینها به عنوان یک نوع قوانین هست که این مجموعه قوانین که در یک منطق خاصّی قرار دارد، برای مجتهد کارساز خواهد بود.
البته این که هر کدام از اینها چیست و هر قانونی مطلب خاصّی را دارد، دیگر ورود است، نه تعریف، امّا بالاخره اینها مجموعه قوانینی است که در دست ماست تا بتوانیم براساس آن عمل کنیم.
تمایز مسائل اصولی از قواعد فقهی
این مطالبی که بیان شد، با توجّه به مسئلهای است که هنوز هم بین علمای اصول وجود دارد و به نام تمایز مسائل اصولی از قواعد فقهی است امّا ما با این تعریفی که بیان کردیم، میخواهیم عرض کنیم: قواعد فقهی را گره خورده در مسائل اصول میدانیم.
البته این مطلب به این معنا نیست که ما بیان کنیم فقه برای خودش قاعده خاصّی ندارد. بنده خودم قائل به این مطلب هستم که هر علمی، ولو علم آلی - که علم مقدّماتی برای علم اصلی میشود - خودش برای خودش قوانین خاصّی را دارد. دیگر نزدیکتر از منطق به فلسفه چیزی را نداریم امّا اگر در آن هم تأمّل بفرمایید، خود منطق یک نوع قواعد دارد و فلسفه هم یک نوع قواعد مخصوص به خودش را دارد.
گرچه همه قواعد در همه علوم به نوعی به هم گره خوردند امّا ما با بیان این که اینها با هم ارتباط دارند و به هم گره خوردهاند، نمیخواهیم اصل قواعد فقهیّه را منکوب کنیم.
منتها این که مدام بیان میکنند: گاهی مسئله قواعد اصولی و قواعد فقهی دچار اشکال میشود، مثل همان قاعده «ما یُضمن»، به این سبک نیست.
من یک تأمّلی داشتم، دیدم فرمایشات حضرات در باب قواعد فقهی و قواعد اصولی تقریباً در یک جهت مشترک است و آن این که یک عدّه، تمایزاتی را که نسبت به این دو قائل هستند، تمایزات زیربنایی نمیدانند؛ یعنی در تمایزاتی که نسبت به این مسائل دارند، مثلاً یک حکم کلّی را مطرح میکنند و براساس آن حکم کلّی جلو میروند و مسئله خاصّ دیگری را مطرح نمیکنند.
مثلاً در موارد زیادی از جمله این قاعده «ما یُضمن» که عرض کردیم، صورت ظاهر بین اصولیّین مشکل پیش میآید که فلان مسئله به صورت قاعده کلّی، آیا مسئله اصولی است یا فقهی؟ در اینجا یک تمایز نیاز دارد که معلوم کند این قاعده، قاعده اصولی است یا فقهی.
در ارتباط با ملاک تمایز نسبت به این مطالب بیان میکنند: باید مسائلی را مطرح کنیم. مثلاً مرحوم آیتالله العظمی نائینی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) میفرمایند: نتیجه مسائل اصولی به عنوان یک حکم کلّی مطرح است و هیچ ربطی هم به احکام جزئیّه ندارد، امّا قاعده فقهی با وجود این که گاهی نتیجه آن - نه خودش - به عنوان حکم کلّی است، ولی میتواند با حکم جزئی هم در ارتباط باشد و به آن در حقیقت تمسّک کند. این متضمّن بودن به حکم جزئی هیچ اشکالی هم در حکم کلّی به وجود نیاورد.
یا بیان میکنند: این قاعده کلّی متضمّن حکم جزئی هم باشد، یعنی حتّی بتواند آن حکم جزئی را هم بگیرد.
این قاعده «ما یُضمَن» قاعده فقهی است، از این قاعده علاوه بر این که بیع فاسد را به عنوان یک حکم کلّی مدّنظر میگیریم، حکم بیع شخصی را هم به نام حکم جزئی قرار میدهیم و از آن استفاده میکنیم.
یک مثال بزنیم: در یک بیع فاسد شخصی میگوییم:
- صغرای قضیّه: «هذا البَیعُ الشَّخصی یُضمَن بِصَحیحِه»(در صغری فقط به یک بیع خاص اشاره شد، نه همه عقود).
- کبرای قضیّه: «کُلُّ عَقدٍ یُضمَن بِصَحیحِه یُضمَن بِفاسِدِه» (کبری کلّ عقود را در نظر دارد).
- نتیجه قضیّه: «هذا البَیعُ الشَّخصی یُضمَن بِفاسِدِه».
این قاعده، قاعده فقهی بود، چون اصلاً گفتیم: قاعده «ما یُضمَن»، قاعده فقهی است امّا قاعده «لا تَنقُض» قاعده اصولی است.
همانطور که قاعده «لا تَنقُض» در رابطه با حکم کلّی مورد استفاده قرار میگیرد، در رابطه با حکم جزئی هم مورد استفاده قرار میگیرد. مثل طهارت یک لباس خاصیّ که با استصحاب ثابت میکنید؛ یعنی قاعده استصحاب را بر آن جاری میکنید. حالا من میخواهم یک سؤال کنم: آیا فرقی بین قاعده اصولی و قاعده فقهی به وجود آمد؟ خیر، چون همان صغری و کبرایی که برای قاعده فقهی داشتیم، برای قاعده اصولی هم خواهیم داشت، پس هیچ فرقی نکرد.
یک سؤال دیگری را مطرح میکنند: میگویند همانطور که قاعده «لا تَنقُض» را در رابطه با حکم کلّی مورد استفاده قرار دادیم، آیا در رابطه با حکم جزئی هم میتوانیم مورد استفاده قرار دهیم که شما میگویید طهارت لباس خاصّی را با استصحاب ثابت میکنیم؟
میگویند: اصول عملیّهای که در شبهات موضوعیّه، جاری میشوند، از مسائل علم اصول خارج هستند؛ چون نتیجه آنها حکم جزئی است، مثل طهارت «هذا الثوب» یا حلیّت «هذا المایع».
ما اینگونه جواب میدهیم: اصلاً مرحوم آخوند(اعلی اللّه مقامه الشّریف) نخواستند بگویند که شبهات موضوعیّه از مسائل علم اصول خارج هستند. ما در این زمینه جواب دادیم و برای همین تعریف علم اصول را به این سبک گفتیم که این اشکالی که به وجود آمده، از بین برود.
خطاب به آقایان میگوییم: خود شما الآن بیان فرمودید: همانطور که برای قاعده فقهی، یک صغری و کبری میچینید و نتیجهگیری هم میکنید، برای قاعده اصولی هم یک صغری و کبری و نتیجهگیری هست، پس چطور میگویید: از مسائل علم اصول خارج است؟! اینها به هم گره خورده است. مصداق همه مسائل فقه در اصول وجود دارد و مصداق همه مسائل اصول هم در فقه وجود دارد و اینها جدای از هم نیستند.
بررسی تفاوت بین قواعد اصولی و فقهی در کلام آیتالله نائینی(اعلی اللّه مقامه الشّریف)
تفاوت اوّل
در اینجا مرحوم آیتالله العظمی نائینی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) نکتهای را بیان میفرمایند که به نظر میآید درست است امّا نتیجهگیری که بعضیها کردند، نتیجهگیری درستی از فرمایش ایشان نیست.
ایشان در خود کتاب استصحاب دو فرق بین قواعد اصولی و قواعد فقهی بیان کردند. من هم عرض کردم که ما هم قائل به این هستیم که فقه و اصول، بالاخره هر کدام برای خودش قاعده خاصّی دارد و در این هیچ شک و تردیدی نداریم. گرچه در این مطلبی هم که بیان میفرمایند، این دو جهت به هم ربط ندارند.
فرق اوّل، مسئله کلّی و جزئی بودن است که در اینجا نکتهای اضافه کردند و گفتند: جزئی آن است که به عمل آحاد مکلّفین تعلّق بگیرد، بدون این که نیاز به انضمام چیز دیگری داشته باشد، مثل «هذا الثوب نجس» که برای مکلّفین است و یا مثلاً «هذا المایع المردّد بین الخمر و الخلّ مباحٌ او حرام»، این مایعی که شما تردید دارید خمر هست یا سرکه، این مباح است یا حرام، هر کسی یک فتوایی میدهد.
امّا مسئله اصولی آن است که بدون واسطه به عمل مکلّف تعلّق میگیرد، مثل مسئله حجّیت خبر واحد. تا وقتی خبر واحدی دالّ بر وجوب نمازجمعه، قائم نشود، این مسئله اصولی نتیجه نمیدهد و وضع عمل مکلّف را مشخّص نمیکند.
بعد میفرمایند: البته این معنا برای جزئی و کلّی، مخالف با معنای اوّل نیست، بلکه این معنا لازمه همان معناست.
پس معلوم میشود نهایت فرمایش ایشان برمیگردد به مسئله فقهی که برای مکلّف گفتند. یعنی هیچ فرقی بین مسئله اصولی نیست، چون در مسئله اصولی هم اگر شما بیان میکنید: «صلاة الجمعه واجبٌ»، این را براساس خبر ثقه بیان کردید و بعد گفتید: حجّیت خبر ثقه.
حالا از شما سؤال میکنم: چطور در «هذا الثوب نجسٌ» بیان نکردید این مطلب از کجا به دست میآید؟! اتّفاقاً این هم از یک مسئلهای استخراج میشود و إلّا تا ندانی نجس است، اگر مبنا به طهارت بود، باید استصحاب جاری شود، پس از کجا میگویید: «هذا الثوب نجسً»؟ این «هذا الثوب نجسٌ» را از چه چیزی آوردید؟ از این که قاعدهای به دست شما دادند و گفتند: موقعی که این لباس نجس است و هنوز طهارت را برایش قائل نیستید، میگویید: «هذا الثوب نجسٌ».
همانطور که وقتی گفتید: «هذا المایع مردّد بین الخمر و الخلّ مباحٌ او حرامً»، این مباح یا حرام را از چه باب بیان کردید؟ چه کسی مباح گفت؟ چه کسی حرام گفت؟ چرا مباح گفت؟ چرا حرام گفت؟ یک قاعده در دست اوست. لذا این هم قاعده میخواهد.
اگر میخواهید بگویید: خیر، ما میخواهیم برنامه مکلّف را بگوییم. باید بگوییم: در نمازجمعه هم برنامه مکلّف را میتوانید بیان کنید. یعنی دو نوع است: 1- اگر مکلّف را به عنوان کسی بگیریم که میخواهد تکلیفش را بداند، باید قواعد در دستش باشد و در باب ثوب هم همانطور است. 2- اگر بخواهیم مکلّف را به عنوان مقلِّد بگیریم که نمازجمعه هم اصلاً همینطور است، مقلِّد به دنبال مقلَّد خودش است که ببیند او چه میگوید. اگر بگوید: نمازجمعه واجب است، برای او واجب میشود. اگر هم بگوید: نمازجمعه واجب نیست، او دیگر چه میداند که حجّیت خبر واحد و خبر ثقه و حجّیت خبر ثقه و ... چیست. پس فرقی نکرد.
لذا اینجا این إنقلت وارد است و وقتی ما میگوییم: قواعد اصول با قواعد فقه به همدیگر گره خورده، همین است. هیچ قاعده فقهی نیست که در اصول نباشد - مگر آن که معصوم(علیه الصّلوة و السّلام) بالصّراحه بیان کرده باشد که آن دیگر بحثش جداست - اصلاً برای همین است که میگوییم: اصول فقه مجموعه قوانینی منطقی در دست جویای اجتهاد است؛ یعنی باید با این قوانین جلو رفت و إلّا در کدام یک از این مطالب است که بتوان به تنهایی مسئله را فهمید؟!
البته قبلاً هم گفتیم که قوانین اصول نباید آنقدر فربه شوند که ببینیم در فقه، هیچ مصداقی برای آن نداریم. اصلاً این که ما میگوییم اصول، علم آلی است، به خاطر همین است که مقدّمه برای فقه است؛ یعنی باید مصادیق آن در فقه وجود داشته باشد و إلّا اگر ما یک قاعده بسازیم که هیچ مصداقی در فقه نداشته باشد، به چه درد میخورد؟! اصلاً این چه قانونی است؟! پس اینها به هم ارتباط دارد و آن قاعده فقهی که شما دارید برای مکلّف بیان میکنید، در اصول هم هست.
پس این فرق اوّلی که بیان کردند، مناسب نبود. درحقیقت این، فرق نیست و هر دو یکی هستند.
تفاوت دوم
امّا فرق دوم را اینطور بیان میکنند: مسئله اصولی آن است که نتیجه آن، تنها برای مجتهد مورد استفاده است و اگر مجتهد آن نتیجه را در رساله خود بنویسد، برای مقلِّد قابل استفاده نخواهد بود. ولی مسئله فقهی این است که فقیه میتواند بدون هیچ واسطهای آن را در اختیار مقلِّد قرار دهد. مثل این که در رساله خودش بنویسد: «کُلُّ عَقدٍ یُضمَن بِصَحیحِه یُضمَن بِفاسِدِه».
میپرسیم: اگر مسئله اصولی در مورد شبهات موضوعیّه باشد، مجتهد میتواند آن را در اختیار مقلِّد قرار دهد؟ مثل این که به مقلِّد بگوید: اگر در زمان سابق، یقین به طهارت لباس داشتی و در زمان لاحق در آن شک کردی، یقین خودت را با شکت نقض نکن. پس این را هم که توانست انجام بدهد؛ یعنی ما یک قاعده «لا تَنقُض»هم آوردیم، لذا فرقی نکرد و باز هم میتواند.
پس من میخواهم عرض کنم: اگر میگویید مجتهد فقط قواعد فقهی را برای مقلِّدین میآورد، باید گفت: قواعد اصولی را هم شما میتوانید به یک عنوان ریزتر بیاورید، او چه میداند قاعده آن چیست، ولی حداقل شما از قاعده استفاده کردید و در اینجا دارید به مقلِّد خودتان یاد میدهید.
مجتهد دارد میگوید: اگر قبلاً میدانستید این لباس شما طاهر است و الآن شک کردید، مبنا را به طهارت بگذارید و طهارت خودتان را نقض نکنید. مقلِّد نمیداند که استصحاب یعنی چه، ولی آیا استصحاب جاری نشد؟! آیا قضیّه «لا تَنقُض» که گفتیم یک قاعده اصولی است، جاری نشد؟! جاری شد و تمام است.
پس اینطور نیست که ما بگوییم: فقط باید قواعد فقهیّه را برای مقلِّد بیان کنیم. لذا این فرق دوم هم صحیح نبود.
مثلاً میتوان گفت: اگر در زمان سابق، یقین به طهارت لباستان داشتید، در زمان لاحق بر آن شک کردید، یقین خودتان را با شک نقض نکنید. یا این قاعده را که میگوید: بیِّنه در موضوعات خارجی حجّیت دارد، ولی در مورد شبهات حکمیّه نمیتواند «لا تَنقُض الیَقین بِالشک» را بگوید؛ در اختیار مقلِّد در آورده، منتها به سبک دیگری.
چون کسی که میتواند از قاعده «لا تَنقُض»، حکمی مثل وجوب نمازجمعه را استفاده کند، کسی است که تمام روایات در رابطه با نمازجمعه را بررسی کرده باشد و نتواند حکم نمازجمعه را نفیاً و اثباتاً از این روایات برداشت کند و وجوب نمازجمعه برای او مشکوکالبقاء شده، حالا بدیهی است که مقلِّد از عهده چنین چیزی برنمیآید، لذا در اینجا هم بالاخره یک حکم میدهد و حکم این است که بیان میکند: اختیار با خود شماست، یا در این باب به دیگری رجوع کنید.
ولی بالاخره اگر حکم مقلِّد نشد، خودش متوجّه نشده که مقلِّد هم نمیتواند. اگر هم به مقلِّد بیان کرد که شما وقتی شک کردی و میدانی که در طهارت بوده، به شکت اعتنا نکن و آن طهارت را نقض نکن، پس باز از قاعدهای استفاده کرده است.
میخواهم این را عرض کنم - این نکته مهمّی است که من عرض میکنم و تا حالا اینطور بیان نشده - : هر آنچه که مجتهد از قواعد به دست میآورد، همان را برای مقلِّد خود به نوع دیگر و سادهتری بیان میفرماید و غیر این نیست.
یعنی اینطور نیست که قاعده اصولی به درد مقلِّد نخورد، اتّفاقاً قاعده اصولی است که با قواعد فقهیّه گره خورده و ما هم از اوّل تا به حال در این مباحث آقایان إنقلت آوردیم که این قواعد با هم ارتباط دارند. نمیشود بگویید: قاعده فقهی فقط برای مقلِّد است و قاعده اصولی برای مجتهد است. ولی اگر بگوییم: این قواعد، مجموعه قوانینی در دست جویای اجتهاد است که براساس آن مجموعه قوانین در رسیدن به مبانی و اسّ و اساس فتوا، فتوا را برای مجتهد آسان میکند، درست است، امّا همان را به نوع دیگری مرحمت میکند و میدهد.
منتها راجع به این مطلب، دو سه نکته دیگری هم هست که در طیّ این چند جلسه بیان میکنیم تا إنشاءالله وارد بحث شویم. من مخصوصاً میخواهم این نکات را بگویم تا متوجّه شویم چرا ما تعریف را به این سبک بیان کردیم.
بررسی اشکال آیت الله خویی بر آیت الله نائینی(اعلی اللّه مقامهما الشّریف)
آیتالله العظمی خویی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) در مقام اشکال بر آیتالله العظمی نائینی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) برآمدند، ایشان بیان فرمودند: ما در رابطه با مسائل اصولی، آن چیزی را که نتیجهاش در اختیار مجتهد قرار میگیرد، نمیتوانیم در اختیار مقلِّد قرار دهیم، إلّا به این که با قاعدههای دیگری وارد شویم.
پس اوّلاً نتیجه را پذیرفتند که میشود با قواعد دیگری وارد کرد امّا این که نمیشود قاعده اصولی را همانطوری بیاوریم، طبیعی است، منتها قاعده اصولی را بر سر مسئله میآوریم و اعلام میکنیم، تمام میشود و جلو میرود. همانطور که الآن این قاعده طهارت را گفتیم که وقتی این لباس قبلاً طاهر و پاک و تمیز بوده و الآن شک کردی، هنوز بقاء را بر پاکی آن بگذار و یقین خودت را نقض نکن که این همان قاعده «لا تَنقُض» است.
لذا من احساس کردم فرمایش ایشان با این که آمدند اشکال کنند امّا در نهایت همان فرمایش محقّق نائینی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) است.
ایشان میفرمایند: مثلاً قابل قبول نیست که راجع به بیع بگوییم: این از عقودی است که صحیح آن ضمانآور است، بعد بگوییم: آقایان! آنچه مثل اجاره نسبت به عین مستأجره برای شما آمد، از قاعده «ما یُضمَن» است که این قاعده قاعده فقهی است، بعد اعلان کنیم: هر کسی که بخواهد برای اجاره، شرط ضمن عقد قرار دهد، میتواند.
ما یک سؤال میکنیم: بزرگوار! اوّلاًً این چه ارتباطی به بحث آیتالله العظمی نائینی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) داشت؟! ثانیاً شما میخواهید در اینجا مثلاً در باب صلح مطلبی را بیان کنید که این بحث دیگری است. ثالثاً نتیجهگیری همین است و آن این که وقتی مجتهد به مقلِّد خودش میگوید: شرط ضمن عقد برای خود عقد هست، نه برای بعد از عقد، این از همان قاعده «ما یُضمَن» استفاده کرده و این قاعده «ما یُضمَن» نهایتش برمیگردد به این که بگوید نباید این معامله را نقض کرد، «لا تَنقُض».
پس وقتی مقلِّد نمیتواند موافقت یا مخالفت صلح یا شرط با کتابالله را تشخیص دهد، در حالی که صلح و شرط بدون تردید از مسائل فقهی است، وقتی مجتهد آن را برایش تشخیص میدهد و افراد آنها را بیان میکند، طبیعی است برای مقلِّد قابل استفاده میشود. اصلاً کار مجتهد همین است که بتواند از کتابالله، سنّت، مباحث اصول و ... استخراج کند.
پس گره خوردن قواعد اصولی و قواعد فقهی حتّی در مبانی برای مقلِّد هم هست، منتها مقلِّد خودش خبر ندارد و این مجتهد است که از این قواعد استفاده میکند و کار را برای مقلِّد آسان میکند و در اختیارش قرار میدهد.
پس ما نمیتوانیم بگوییم که قواعد اصولی و قواعد فقهی به هم گره نخورده است، فقط همان نکتهای را که اوّل بحث عرض کردم، میگوییم و آن این که ما قائل به این هستیم که قواعد اصول مال خودش و قواعد فقه هم مال خودش است، امّا ارتباط به هم دارد و به هم گره خورده است. همانطور که قائل به این هستیم که قواعد منطق مال خودش و قواعد فلسفه هم مال خودش است، با این که آنهایی که بر منطق و فلسفه مسلّط هستند، میدانند که قواعد منطق و فلسفه بیشتر به هم گره خورده است. اینجا هم همین حالت را دارد و ما اشکال را در این زمینه مناسب نمیدانیم.
تمایزقواعد فقهی و اصولی از دیدگاه آیت الله خویی(اعلی اللّه مقامه الشّریف)
منتها آیتالله خویی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) در رابطه با تمایز قاعده فقهی از مسئله اصولی میفرمایند: در مسئله اصولی، عنوان استنباط مطرح است، ولی در قاعده فقهی عنوان تطبیق مطرح است - همان چیزی که بنده عرض کردم و مدام گفتیم میآوریم تطبیق میدهیم - هر چند قاعده فقهی در رابطه با حکم کلّی است.
این مطلب صحیح است و همان است که ما عرض میکردیم، منتها من نکتهاش را میگویم تا سادهتر کنم. ایشان میفرمایند: به صورت ظاهر عنوان استنباط در قاعده فقهی نیست. درست است، ما قاعده فقهی را از موقعی استنباط میکنیم که براساس قاعده اصولی وارد میشویم، پس چرا برای قاعده اصولی را عنوان استنباط گذاشتند، امّا برای قاعده فقهی، عنوان تطبیق گذاشتند؟
نکته آن کوتاه ولی خیلی عالی است، وقتی شما در اصول، قاعده را ساختید، تطبیق آن در قاعده فقهی است و باید ببینیم در فقه چنین چیزی وجود دارد یا خیر و إلّا اصلاً قاعده اصول به درد ما نمیخورد و ما باید در فقه داشته باشیم. پس این قاعدهسازی متعلّق به اصول است.
مثال زدیم، گفتیم: درست است میگویید زراره ثقه است و ثقه را ما در علم رجال معنی میکنیم - لغت میگوید ثقه چیست، امّا رجال برای شما خبر ثقه را میگوید - امّا حجّیت خبر ثقه برای اصول است. این قاعده اصولی بر سر مسئله فقهی قرار میگیرد و آن موقع میگوید: این مطلب براساس این قاعده تطبیق یافت و حالا این مسئله درست شد.
مثل همان طهارتی که الآن مثال زدیم، وقتی شما میدانید لباستان پاک و طاهر است، میگویند: موقعی که شک کردید، آن حالت یقین خود را نقض نکنید که این، همان قاعده «لا تَنقُض» است. پس استنباط همه قواعد در اصول است و تطبیقش در فقه.
البته ناگفته نماند که ایشان بیان فرمودند: از ویژگیهای استنباط این است که مستنبط و مستنبطٌمنه باید مغایرت داشته باشند و مسئله کلّی و فرد و جنس و نوع نباشند، چون عنوان اینگونه موارد، تطبیق است، نه استنباط.
عیبی ندارد تطبیق باشد، بالاخره ما بعد از استنباط، تطبیق میکنیم، پس این مسئله، مسئله بسیار مهمّی است. گرچه به فرمایش ایشان اشکال کردند که من اشکال را بعداً عرض میکنم ولی این اشکال مناسب نیست که إنشاءالله جواب اشکال را هم میدهیم.
ما در جلسه بعد هم راجع به تطبیق بحث میکنیم که اصلاً قاعده فقهی و قاعده اصولی با هم گره خورده تا به فضل الهی وارد به بحث الفاظ شویم که إنشاءالله ورود خوبی را داشته باشیم.
«بالنبیّ و آله صلوات بر محمّد و آل محمّد»