بسمه تعالی
جلسه 5 خارج فلسفه - مورخ : 91/10/26
موضوع: چیستی فلسفه(5) [تعریف فلسفه از دید ملاصدرا]
نکاتی راجع به تعریف و تبیین از فلسفه را بیان کردیم، به اینجا رسیدیم که ملاصدرای بزرگوار(اعلی اللّه مقامه الشّریف) به عنوان یکی از بزرگان فلسفه در جهان اسلام در باب تبیین فلسفه در اسفار میفرمایند: «إعلم أنّ الفلسفة استکمال النفس الانسانیه بمعرفة حقایق موجودات علی ما هی علیها و الحکم بالوجودها تحقیقاً بالبراهین لا اخذ بالظن و التقیلد بقدر الوسع الانسانی» ایشان با این تعریف خیلی از نکات را تبیین فرمودند.
اوّلاً: بیان میفرمایند انسان از طریق فلسفه یا به تعبیر دیگر حکمت[1] به کمال نفس به سبب معرفتی که به حقایق موجودات – نه به حقیقت وجود – مییابد، میرسد. شاید اشکالی که بعضی نیز تبیین کردهاند - در آینده هم تبیین خواهیم کرد - این است که در فلسفه بحث از وجود میشود که منظور از وجود خود پروردگار عالم است، و این اشکال دارد.
میگوییم البتّه پروردگار عالم هم خود نسبی این مطلب را خواسته است. در روایت شریفهای که بسیار معروف و مشهور نیز میباشد در باب شناخت معرفت نفس بیان میکنند که اگر معرفت نفس نباشد معرفت پروردگار عالم هم به وجود نمیآید. همین مطلب خود دلالت بر این مسئله دارد که خود معرفت نفس برای انسان معرفة اللّه را کسب میکند و معرفة اللّه هم نسبی است که هیچ اشکالی هم ندارد، چرا که ما هم نمیخواهیم به معرفت حقیقت ذوالجلال و الاکرام که هیچ احدی به آن دستیابی نخواهد یافت، برسیم، محال است. زیرا در مباحث اخلاق، مهدویت، تفسیر و به هر مناسبت این مبحث فلسفی را سلیس و روان و بیان کردیم که طبیعی است انسان نمیتواند به ذوالجلال و الاکرام پی ببرد زیرا ما مخلوقیم و مخلوق فعلِ فاعل است. ما مفعولیم؛ چون مخلوقیم و کسی که فعلِ فاعل است محدود است و محدود نمیتواند لایتناهی را درک کند و این که معرفة اللّه تبارک و تعالی هم به وجود نمیآید إلّا به معرفت نفس و معرفت پروردگار عالم هم همینگونه است، لذا کمال را در باب موجودات - نه وجود - تبیین میفرمایند.
تازه این «بمعرفة حقایق موجودات علی ما هی علیها» که به واسطه «و الحکم بالوجودها» میباشد، معرفتی است که درحقیقت مطابق با آن واقع باشد و نیز حکم به موجودیت آن ها به وسیله برهان به وجود بیاید؛ یعنی ما با ادلّه کار داریم و بر اساس ظنّ و تقلید بیان نمیکنیم. آن هم به قدری که در توان او است «تحقیقاً بالبراهین لا اخذ بالظن و التقیلد بقدر الوسع الانسانی».
بنابراین وقتی فلسفه تحقق- تازه وقتی تحقق پیدا کند – پیدا میکند، یک: جزء کمالات انسان میشود. دو: کمال نفس آدمی نه کمال جسم حاصل میشود. طبیعی است چون در مورد نفس صحبت میکند. سه: این که حقایق موجودات به دست میآید نه وجود. چهار: این که سنخش سنخ معرفتی است یعنی از باب معرفت انسان جلو میرود لذا با عنوان معرفت در تعریف آمده است. پنج: این که باید مطابق با واقع باشد و نه ظنّ و گمان و تقلید آنها در فلسفه موجودیت ندارند که این هم نکته بسیار مهمی است. شش: این که این معرفت با تقلید به عنوان این که تبیین میکنند نباشد. هفت: حکم به موجودیت موجودات بدهد، که عرض کردم پس راجع به وجود نیست. هشت: از باب عقلانی بودن است؛ یعنی این حکم، حکم عقلی است و عقل میپذیرد. ما نمیخواهیم آن چیزی که خلاف عقل است، بیان کنیم بنابراین وقتی میخواهیم راجع به تخیّلات بگوییم عقلانی نیست و اگر مطلبی غیر از عقل باشد نمیتوانیم در آن بیاوریم. نه: این معرفتی که برای انسان حاصل میشود از باب قدر الوسع الانسانی و به قدر مقدورات انسانی است. دهم: آن چه که غیر مقدورات میباشد اصلاً جز فلسفه محسوب نمیشود؛ یعنی اگر کسی آمد غیر از مقدورات خود مطالبی را تبیین کرد اینها جز فلسفه نیست و مطالب دیگری میشود. مثلاً ارتباطات با ماوراءالطبیعه عنوان فلسفه نیست که بخواهد در بحث فلسفه بیان شود چون آنها دیگر در محدوده ظنّ و گمان و در مطالبی که باز به برهانهایی نیاز است، میرود.
حال آیا با توجّه به نکته دهم ایشان میخواهد همه آن چیزهایی که وحیانی و ... است را از بین ببرد؟ همانطور که بعضی تصوّر کردهاند و میگویند اگر مقدورات انسانی ملاک باشد پس وحی که از غیر مقدورات انسانی است به فلسفه نمیخورد و فلسفه در همین جا محدود میشود در صورتیکه شما میگویید: فلسفه یک واژه است و حکمت میتواند عنوان فلسفه پیدا کند. آنگاه این مطلب با سخنی که میگویید تطابق ندارد. شما چه میخواهید بیان کنید؟
عرض ما این است - إنشاءالله در آینده توضیح میدهیم – آن چیزهایی که بر انسان وارد میشود اگر اثباتی بود در باب حکمت میباشد کما این که وحی این چنین است؛ یعنی اثباتی و مقدور انسانی است و انسان به واسطه وحی خیلی از مطالب را میفهمد. وحی نستجیربالله و نعوذبالله غیر عقلانی نیست اتّفاقاً وحی عقلانی مطلق و عقل است لکن گاهی عقل بشر به درک آن رسیده و گاهی نرسیده است که آن یک بحث دیگری است.
اتّفاقاً ما وحی را ماورای عقل یا دور از عقل نمیدانیم. امّا آن چیزی که تبیین در روایات شریفه نیز داریم - که ما جواب آنها را به فضل الهی در آینده خواهیم داد - این است که «العقل ما عبد به الرحمن» عقل آن چیزی است که به وسیله آن پروردگار عالم عبادت میشود و آنچه که هست عقلانی است امّا اگر منظور این است که ما عقل را از دیدگاه دیگران بخواهیم بیان کنیم، بله ما قبول داریم بعضی از فلاسفه غرب مطلب دیگری میگویند امّا آیا واقعاً ملاصدرا و امثال ایشان نیز چیز دیگری میگویند؟! فعلاً ملاک ما این نیست که بیان کنیم فلاسفه اسلامی اشتباه تبیین میکنند - که در آینده بررسی میشود. - من در حال حاضر راجع به ملاصدرا و یک عدّه آقایان دیگر بحث میکنم چون بحث ما فقط اسفار نیست.[2]
ایشان در ادامه تعریف خودشان مجدّد نکتهای را تبیین میکنند که تصوّر میشود تعریف دیگری است امّا به نظر ما و بعضی از آقایان اگر در آن تأمّل کنیم همان تشریح نظریه اوّل میباشد؛ یعنی درست همان تعریف اوّل را تبیین میکند و همان تلقی معنای اوّل است و آن این است که ایشان میگویند: ما برای فلسفه یک مسئله دیگری داریم و آن این است که فلسفه چیستی موجودات را در ذهن انسان تبیین میکند. خوب! این مطلب درست همان چیزی است که در تعریف اوّل تبیین کردند؛ یعنی آن افکار الانسانیّه همان در حقیقت مؤلفههایی است که از دل تعریف اوّل بیرون آمده و نظر ما این است که ایشان خواسته است خلّص کند.
در تعریف ملاصدرا و آقایان دیگر کمالات انسانی تبیین میشود. منظور از کمالات چیست؟ اوّل کمال انسانی در حقیقت تحقّق آن حقیقت روح است؛ یعنی حقیقت انسانی با جسمش متفاوت است. ما وقتی الآن انسان را میبینیم - الانسان بما هو انسان- موجودی است که میخورد، میخوابد، میآشامد و بعد تکثیر نسل میکند و در نهایت یک احساس درونی - محبت - هم دارد امّا اینها حقیقت کمال انسانی نیست، حقیقت کمال انسانی این است که با معرفت به موجودات، معرفت به حقیقت خودش پیدا کند که من کیستم، آمدنم بهر چه بود، به کجا میروم و ... حتّی کمال انسانی فقط به اینکه یک سری موجودات را ببیند و خودش را برتر از آنان از باب جسمانی موجودات بداند، نیست یا از باب اینکه در دنیا میتواند کارهای خاصّی را انجام بدهد، هم نیست بلکه ماورای این مباحث است. کمال انسانی؛ یعنی حقیقت انسان نه جسم و نه حتّی ظواهری که برای انسان نسبت به موجودات دیگر برتری میآورد. مثلاً صورت ظاهر، علم و سواد نسبت به موجودات برتری آورده امّا ملاک کمال انسانی که ایشان بیان میفرمایند این نیست و مسئله چیز دیگری است.
تأمّل بفرمایید! در باب شناخت انسان حدیث معروف میگوید: «من عرف نفسه فقد عرف ربّه» یعنی در شناخت نفس که کمال انسانی میآورد انسان باید عالم به «عرف ربّه» بشود. «من عرف نفسه» از این باب است که وقتی انسان نسبت به موجودات کمال پیدا کرد تازه آغاز «من عرف نفسه» بشود؛ چون تعریف ایشان نیز همین را میگوید.
دقّت بفرمایید خیلی جالب است «اعلم ان الفلسفه استکمال النفس الانسانیه» استکمال نفس انسانی به چه چیزی است؟ «بمعرفة حقایق الموجودات علی ماهی علیها و الحکم بوجودها تحقیقاً بالبراهین لا اخذا بالظن و التقلید بقدر الوسع الانسانی» یعنی آن فراز اوّل میگوید وقتی معرفت حقیقت موجودات را پیدا کردید استکمال نفس انسانی هم برای شما به وجود میآید و تازه آغاز معرفة النفس است؛ یعنی وقتی شما اطراف را و همه حقایق موجودات را دیدید، تازه میفهمید که من کیستم و از دانستن من کیستم «فقد عرف ربّه» آغاز میشود.
بنابراین اینطور نیست که بگوییم در فلسفه بحث بر «من عرف اللّه تبارک و تعالی» است، برعکس تازه در فلسفه به نظر میرسد که بعد از «من عرف الموجودات»، «من عرف نفسه» بوجود میآید؛ یعنی خود به اصطلاح بستری است برای «من عرف نفسه» نه «من عرف اللّه تبارک و تعالی» که بعضی ها إنقلت آوردند. پس اگر فلسفه وجود را تبیین میکند وجود در باب وجود چیست؟ آن را إنشاءالله بیان میکنیم.
پس آنچه که از تعریف ملاصدرای عزیز میگیریم فلسفه معرفت انسانی به قدر وسع و از باب علم - نه ظن و گمان – میباشد که تبیین میکند همه اینها استکمال نفس انسان را به وجود میآورد، نه «استکمال اللّه تبارک و تعالی» و کسی راجع به آن بحث نمیکند.
در اینجا بعضی مطلبی را آوردهاند که ملاصدرا در نهایت آن را گفته است هرچند معلوم نیست که نظر واقعی ایشان این بوده باشد، میتوان گفت این سخن ایشان مربوط به آن زمانی است که او را اجبار کردند که بگوید ورود من به فلسفه اشتباه بوده است و توبه میکنم از این که عمر شریف خود را برای آن گذاشتم. احتمال میدهم مربوط به زمانی است که میخواستند اعدامشان کنند و بالاخره سیّد عظیم الشأن میر فندرسکی و شیخ بهاء(اعلی اللّه مقامهما الشریف) آن مردان الهی پادرمیانی کردند و ایشان را برای تبعید به کهک فرستادند چون بعضی در آن زمان درک این مطالب را نداشتند و میگفتند ورود و تفسیر آنچه که ما در قرآن و روایات میبینیم و متعلق به ما نیست و تفسیر به رأی میآورد.
در صورتی که تفسیر به رأی یعنی آن که خلاف روایات و آیات باشد وإلّا اگر شما خواستید مطلبی را شرح دهید و این شرح عامل رشد و معلوم و مشهود شدن فرمایش معصوم(علیها صلوة و السّلام) و پروردگار عالم برای انسان بشود این تفسیر به رأی نیست و ما هم بارها عرض کردیم تفسیر به رأی انسان را خراب میکند.
علیایّحال در صورت تحقّق فلسفه، جزء کمالات انسان خواهد بود. حال باید دید کمال انسان چیست که با تحقّق آن بتوانیم بگوییم انسانیت انسان تحقّق یافته است؟ و آیا اگر فلسفه نباشد آن کمالات تحقّق پیدا نمیکند؟
ملاک ایشان از «استکمال النفس الانسانیه» این نیست که تنها فلسفه عامل استکمال خواهد بود. عنوان اصلی فلسفه بحث عقلانی است - حال تعبیری را عرض میکنم یادداشت بفرمایید در آینده راجع به آن بحث میکنیم. - تعبیری که ما داریم این است: «ان الفلسفه من المباحث العقلیه لاستکمال النفس الانسانیه من البراهین العقلیه» که دیگر وقتی گفتید: «من البراهین العقلیه» آن ظنّ و گمان به خودی خود از بین میرود - تعریف مختصر و مفید فلسفه را میگوییم و همان را نیز تبیین میکنیم. - بنابراین نگاه به فلسفه این نیست که حتماً هر کسی فلسفه را خواند، به کمال میرسد و در غیر این صورت به کمال انسانی دست نمییابد، بلکه شاید منظور این باشد هر کسی که از طریق شناخت موجودات به خود هم شناخت پیدا میکند.
کما این که در روایات داریم - إنشاءالله اشاره خواهیم کرد - به ما میگویند: به خلقت و به موجودات نگاه کنید، آیا اینها عبث آفریده شدهاند؟! همانطور که در قرآن راجع به مرگ اشاره شده است، وقتی عزیر نبی از دنیا رفت و بعد بلند شد، قرآن میفرماید: به او گفتیم: چقدر خوابیدی؟ گفت: نصف روز یا یک روز خوابیدم. بعد گفتند: به الاغت نگاه کن، نگاه کرد دید گوشت و پوست همه از بین رفته و فقط یک مقدار استخوان باقی مانده، بعد گفتند به آبت نگاه کن، دید آبش سالم است. در صورتیکه اگر آب راکد باشد، گندابه میشود. تأمّل بفرمایید! پروردگار عالم گفته است از این طریق من را بشناس که من چه هستم.
نگاه به این موجودات، به خلقت، به آسمان و زمین برای انسان کمال میآورد. این روش نیز «استکمال النفس الانسانیه» به وجود میآورد؛ یعنی وقتی انسان از این طریق نگاه کرد، میفهمد که این خلقت عبث و باطل نیست. یک دست قادر متعالی که واقعاً با قدرت خودش توانسته این خلقت را تبیین کند، پشت این خلقت وجود دارد. در باب اهل عبادت در دل شب نیز قرآن میفرماید اینان بلند میشوند، نگاه به آسمانها و زمین میکنند، بعد بیان میکنند که خدا آنها را خلق کرده و تسبیح و تقدیس خدا را میگویند. (حال إنشاءالله این معانی را با آیاتش در آینده تبیین میکنیم.)
پس این که ما تصوّر کنیم ولو به این فرمایش ایشان باشد - حالا ما یک خورده پایین آمدیم - باز هم میبینیم عبث نگفته و مطلب اشتباهی بیان نکرده اند. برای این که وقتی ما نگاه میکنیم، استکمال نفس برای انسان به وجود میآید. نگاه به موجودات که خود انسان هم یکی از آن موجودات است، طبعاً عامل برای معرفت نفس - نه معرفت جسم - میشود و خود این نگاه به موجودات عامل میشود تا بفهمد و وقتی معرفت نفس پیدا کرد، به معرفت الله هم میرسد. «من عرف نفسه، فقد عرف ربّه». میفهمد که بالاخره خدای متعالی وجود دارد. پس در این فرمایش ایشان نباید إنقلت آورد و آنهایی که إنقلت آوردند، دقّت به فرمایش ایشان نکردهاند. بنابراین منظور از کمال، امری است که در تحقّق حقیقت انسانیّت نقش داشته باشد.
آنگاه یک سؤال پیش میآید: حقیقت انسان چیست؟ آیا واقعاً حقیقت انسان با معرفت موجودات بوجود میآید؟ میگوید: خیر، از طریق نگاه به موجودات تنها یک کمالی در انسانیّت انسان به وجود میآید که به حقیقت نفس نزدیک میشود. پس حقیقت انسان چیست؟ بعضی گفتهاند ناطق بودن؛ یعنی همین تعقّل انسانی. در منطق بعضی از فلاسفه انسان را به عنوان حیوان ناطق بیان میکنند که یعنی اگر انسان در باب حیوانیّت رشد کند - که رشد هم میکند - اگر ناطقیّت در وجودش نباشد، انسان نیست و حقیقت انسان، همان ناطقیّتش است که پروردگار عالم درون – در این درون تأمّل بفرمایید – حیوانیّت قرار داد، اصلاً شاید علت گفتن «فتبارک اللّه احسن الخالقین» پروردگار همین است.
شاید معنای - تعبیر را داشته باشیم، إنشاءالله جلو برویم منتها میخواهم باز این تعابیر را هم بیان کنیم - «فالهمها فجورها و تقواها» همین باشد. فجور همین جسم انسانی و نیازهای جسمانی است؛ خوردن، خوابیدن، نوشیدن و آنچه که پروردگار عالم نسبت به این شهوات قرار داده است. حتّی من عرض کردم شهوت جنسی اصلاً بد نیست اگر بد بود خدا قرار نمیداد، امّا به انحراف رفتنش بد است و یک قوّهای است که پروردگار عالم برای انسان قرار داده. حتّی تبیین کرده که انسان چه کار کند که به اشتباه نرود. البته بعضی مواقع بشر کارهایی میکند که حتّی فقه مجبور است بگوید اقوی ترک آن یا ... است. وإلّا اتّفاقاً اصلش در مبانی دیگر هم پروردگار عالم قرار داده و راحت همه مسائل را آقایان در فقه تبیین و تشریح کردند. منتها ما وقتی لفظ شهوت را میشنویم، تنفر داریم؛ چون شهوترانی را میبینیم، نه خودش شهوت. مثل این که بعضی تا واژه فلسفه را میشنوند حالشان بد میشود. چون بعضی از فلاسفه غرب درک صحیحی نسبت به فلسفه نداشتند و اشکالاتی دارند که ما هم متعرّض به آن مطالب هستیم، امّا اگر بگویید: حکمت، اشکال نمیبینند؛ یعنی با واژه و لفظ مخالفت دارند و اگر بگویید در تعریفاتشان بعضی جاها حدّاقل راجع به موجودات با ما نظر یکسانی دارند، مخالف نیستند.
حال راجع به وجود هم در «من عرف نفسه فقد عرف ربه» شما میخواهید ببینید تا کجا میتوانیم پیش برویم. بله آن را باید بگوییم. آیا تا نهایت میتوانیم پیش برویم یا خیر؟ حدّاقل تا حد خالق بودن که میتوانیم پیش برویم امّا اگر بگویید: آنجا خط قرمز ماست و اصلاً کاری به پروردگار عالم نداریم، این اشتباه محض است. پس کی خداشناس بشویم؟! البتّه این که چگونه و با چه سبک و سیاق وارد شویم، این بحث دیگری است. بله ما با فلاسفه غرب و شرق آن هم نه با همه - بعضی از آنها را هم باید انصاف بدهیم که درست بیان کردند - اختلاف داریم. بله باید در آن تأمّل کنید.
پس مسلّم است که هر انسانی دو حالت دارد، یک: حالت جسمانی که آن را به عنوان حیوانیّت و دو: آن حالت روحانی که بعضی آن را به عنوان ناطقیّت تبیین میکنند.
در اسم با هم نزاع نداریم. شما به جای ناطقیّت بگویید روحانیت. یا هر اسم دیگری که میخواهید بگذارید. مگر این که شما بگویید هر واژهای پیام خاص خود را دارد. ما میگوییم: بله، در پیامی غیر از پیام اولیاء و انبیاء دیدیم، آن را کنار میگذاریم. امّا اگر دیدید در پیام یکی هستند، ما به آن اشکالی نداریم. تأمّل کنید یک مثال میزنیم. ما در فارسی میگوییم: خدا، عربی: «الله»، انگلیسی: God و ترکی یک چیز دیگر. با اسم که مخالفتی نداریم. در همه آنها این معنا نهفته است که منظور آن خالقی است که همه مطالب در ید قدرت اوست. پس اشکالی ندارد.
حتّی یک بزرگواری - که اسمش یادم نیست - با مادیّون مناظره کرد تا این که آنان را به این جا رساند که بالاخره شما چه میگویید؟ میگویید: همینطوری که جهان به وجود آمد، آیا با نظم به وجود آمده است یا نه؟ شما که میگویید انفجاری صورت گرفته و یک نوری بوده است آیا بعد آن نظم دارد یا ندارد؟ میگویند: آری. ما میگوییم خوب پس شما میگویید آن کسی که این انفجار را نظم داده، آن میتواند خدا باشد پس ما با هم اختلافی نداریم.
ما میگوییم آن کسی که این انفجار را انجام داده است، خداست. چون به خودی خود نمیتواند روی نظم باشد، چطور یک انفجاری صورت میگیرد، هزار تا اختلال به وجود میآید؟! بالاخره تا اینجا که با یک انفجار - که تقریباً میشود گفت با همان که قرآن میفرماید: «کن فیکون» - یکدفعه همه چیز به وجود آمد، عیبی ندارد یکدفعه همه چیز با یک عکسالعملِ فعلیّتِ مسئلهای به جود آمد، انعکاسِ آن فعلیّت این شد که همه چیز هست. ما میگوییم آن کسی که توانست این کار را بکند، خداست ولی به خودی خود نمیتواند، مگر میشود به خودی خود نظم داشته باشد؟!
اگر بخواهیم راجع به فلسفه نیز از این منظر نگاه کنیم، همین است. به جای واژه «ان الفلسفه» که تبیین به حقایقی میکند و نهایت معرفت انسانی را به وجود میآورد، یک واژه دیگر بگذار مثلاً حکمت، اشکالی ایجاد نمیشود. یا این که فلسفه راجع به روح انسان - نه جسم انسان - صحبت میکند، بعضی میگویند: ناطقیّت، باز هم اشکال ندارد.
دقّت بفرمایید! اگر روح و ناطقیّت تفاوت داشت، بله مخل است امّا اگر نه تفاوت نداشت، ایرادی نیست واژه است، یکی اسمش را ناطقیّت و دیگری روح گذاشته است، تفاوتش چیست؟! آیا ما با اسم مخالفیم یا با محتوا؟ عقل بشری میگوید محتوا را باید نگاه کنید. البتّه عقل هم که بیان میکنیم ملاکمان از عقل بشری همان عقل انبیاء، عقل حقیقی و عقل الهی است، کسی نگوید با انبیاء فرق کرد.
میفرماید شما حقایق را نگاه کنید، نه آن چیزی که ظواهر است. اگر دیدیم معنای آنها یکسان است، با هم تطبیق میدهیم و میپذیریم. آنجایی که یکسان نیست، بله، ما هم آن فلسفه را قبول نداریم و به دیوار میزنیم پس اختلاف در واژه اشکالی ایجاد نمیکند. إنشاءالله ادامه بحث جلسه آینده.
«و صلّی اللّه علی سیّدنا محمّد و آله الاطهار الابرار»
[1] عرض کردم ما با واژهها مشکل نداریم، در آن نکتهای که بنده عرض کردم تأمّل بفرمایید. بیان شد فلسفه، واژه غالب است ولی واژههای دیگر هم میتواند عنوان این مسئله باشد یا به تعبیر دیگر بخواهیم حکمت بیان کنیم که حالا میبینیم در مطالب دیگر ایشان همین (حکمت) است.
شاید سؤال شود از کجا آن بحثی که بعضی از آقایان به عنوان حکمت متعالیّه برای فرمایششان تبیین میکنند میبینیم؟ ایشان که با لفظ فلسفه بیان میفرماید؟ میگوییم چون بیان میکند: «از کمال یافتن انسان» یعنی انسان به سبب معرفتی که به حقایق موجودات مییابد - نه به حقیقت وجود – به آن کمال خودش برسد.
[2] عرض کردم خارج هر علمی فقط تشریح یک کتاب نیست بلکه نظرات دیگران نیز ملاک است و روش صحیح مقایسه این نظرات و تطبیق دادن آنها باهم و بیان نظر اصح یا نظر نویی که خود انسان تبیین میکند، میباشد. البتّه نباید نظر ما تخیلی باشد بلکه نظر ما باید به مبانی آن علم بخورد زیرا هر علمی یک مبانی دارد. علم فلسفه، اصول، فقه، ادبیات و ... برای خودش مبانی دارد که نظرات باید بر اساس آن مبانی باشد.