بسمه تعالی
جلسه 6 خارج فلسفه - مورخ : 91/11/08
موضوع: چیستی فلسفه(6)
عرض کردیم که فلاسفه هر کدام تعریفی برای فلسفه دارند، به این جا رسیدیم که ملاصدرای عزیز هم تعریفی با این عنوان بیان فرمودند که «اعلم أن الفلسفة اکمال النفس الانسانیه بمعرفة حقایق موجودات علی ما هی علیها و الحکم بوجودها تحقیقاً بالبراهین لا اخذ بالظن و التقلید بقدر الوسع الانسانی» به سبب معرفتی که به حقایق موجودات - نه حقایق وجود - برای انسان به وجود میآید. این اولین مطلب است که نشان میدهد فلسفه در باب موجودات میباشد و اگر کسی گفت در باب وجود چه، که بعضی تبیین کردهاند؟ إنشاءالله در باب وجود بحث خواهیم کرد که این بحث در رابطه با حقایق موجودات است.
معرفتی هم که مطابق با حکم باشد «علی ما هی علیها و الحکم بوجودها» که وقتی حکم تبیین شد؛ یعنی مطابق با آن حقایق و مطابق با واقع بودن. حکم به موجودیت آنها باید به واسطه برهان و دلیل «و الحکم بوجودها تحقیقاً بالبراهین»؛ یعنی نه از روی ظن و تقلید «لا اخذ بالظن و التقلید»باشد. اتّفاقاً در باب اصول اعتقادات نیز همینگونه است که اصول اعتقادات تحقیقی است و نه تقلیدی.
خود اصول اعتقادات به وجود هم میپردازد، چه رسد به موجود یعنی اوّل چیزی که شما در اصول اعتقادات تبیین میکنید، تبیین به توحید است. البتّه این که انسان توحید را باید از طریق امامت بفهمد یک بحث جدایی است امّا توحید یعنی وجود نه موجود. پس حتّی راجع به وجود نیز تحقیقی - نه تقلیدی – میباشد و از روی براهین - نه از روی ظن – است.[1]
با توجّه به این مطلب ما عرض کردیم که بیان میفرمایند وقتی فلسفه جزء کمالات انسان خواهد بود که تحقّق پیدا کند. البتّه ایشان به عنوان «حقیقة الکمال» بیان نفرموده است، اشتباهی که بعضی کردهاند این است که گفتهاند ایشان چون بیان کرده است «اعلم أن الفلسفه اکمال النفس الانسانیه»پس یعنی همه کمالات انسانی در فلسفه است. در صورتیکه ایشان بیان فرمودند فلسفه جزء کمال است، نه تمام کمال و از این که بیان فرمودند جزء کمال نفسانی است نتیجه می شود طبعاً کمال جسمی در آن نیست.
ایشان فرمودند فلسفه باید حکم باشد یعنی از باب معرفت است و یک باب معرفتی را باز میکند.
همچنین بیان کردند، فلسفه معرفت به موجودات است نه معرفت به وجود. گرچه ما عرض کردیم خیلی جای نگرانی ندارد؛ چون بر اساس آنچه دین به ما بیان کرده است إنقلتهایی که پیش میآید را میتوانیم سریع پاسخ دهیم که اگر کسی بگوید فلاسفه پایشان را برتر از حد گذاشتهاند و دررابطه با وجود هم صحبت کردهاند، عرض میکنیم که بله هیچ کسی نمیتواند از اصل وجود صحبت کند و در کنه وجود برود، امّا آیا راجع به وجود هم انسان میتواند تحقیق کند؟
میگوییم: بله در اصول اعتقادات هم این بحث موجود است اگرچه ما در کنه اصل وجود نمیتوانیم برویم امّا بالاخره از باب آثار که میتوانیم به آن پی ببریم. این هم نکته بسیار مهمی است که در آن باید دقّت و تأمّل کنیم و مراقبه روی این مسئله داشته باشیم.
در بحث دیگر میخواهیم بررسی کنیم و ببینیم کلام چه کسی درست است.[2] بعد از این باید منظور از حکم را تبیین کنیم که حکم به موجودات است و هیچ اشکالی ندارد که حتّی راجع به وجود هم بیان کنیم امّا آن چیزی که ایشان بیان کرده است حکم راجع به موجودات است، بعد بیان کردند حکمی که در فلسفه به موجودات داده شده است بایستی بر اساس براهین عقلی باشد اشاره کردیم این هم نکتهای است که میخواهد بیان کند بدون براهین عقلی صحبت نمیکنیم، خوب راجع به عقل هم اسلام خیلی صحبت کرده است. اینجا یک اشکال به وجود میآید که منظور از عقل چیست. من اینجا نکتهای را عرض کنم بعد ببینیم عقل چیست.
اصلِ این که بپذیریم فلسفه از براهین عقلی است یک بحث است و این که ببینیم عقل بما هو عقل و تعاریف راجع به آن چیست مسئله دیگری است. یعنی این اصل عقلی را بپذیریم که دیگران راجع به فلسفه بیان میکنند: ما باید در باب موجودات از براهین عقلی مطالب را داشته باشیم. منتها این که عقل - در عقل بین بعضی فلاسفه اختلاف هست - چیست یا اسلام در مورد آن چه میگوید، بحث دیگری است امّا بالاخره فلسفه از براهین عقلی است، ملاک اولیّه ملاصدرای عزیز نیز همین است.
وقتی شما تبیین به براهین عقلی کردید خود عقل خصوصیّتش این است که با ظن و گمان کار ندارد، البتّه امکان دارد بستری در ذهن انسان به نام ظنّ و گمان به وجود بیاید امّا خود این بستر انسان را به اینجا میبرد که در باب عقلی با برهان و دلیل - نه با ظنّ و گمان - کار داشته باشد - این هم نکته بسیار مهم است – یعنی این که به «شاید» و «گمان میکنم» و ... در مباحث عقلانی کاری ندارند، گر چه ممکن است در ذهن انسان به وجود بیاید امّا در مباحث عقلانی گذرا هستند و حقیقت با حکم عقلانی که حکم فلسفی نیز به آن اطلاق میکنند، میباشد. پس اگر کسی با ظنّ و گمان راجع به موجودات حکم بدهد، به عنوان حکم فلسفی محسوب نمیشود. (این نیز نکته بسیار مهمی است که باید در آن تأمّل کرد.)
بحث دیگر این است که در حد انسان بودن ملاک است؛ یعنی اینطور نیست که ما تصوّر کنیم واقعاً میتوانیم همه حقایق را بدانیم مگر بشر چقدر میتواند راجع به موجودات - وجود که هیچ - جلو برود؟! اصلاً چقدر قدرت دارد حقایق موجودات را ببیند؟! بشر حتّی از حقیقت خودش نیز اطلاع ندارد. دلیل هم این است که گاهی بیماریهایی به صورت ناگهانی میآید که اسمش را بیمارهای لاعلاج میگذارند؛ یعنی اصلاً دلیلش را نمیداند میگویند از خوراک است از هواست، نوشیدنیهاست معلوم نیست! با این که علم پیشرفت کرده است گاهی مسائلی پیش میآید که همه میمانند و فقط نگاه میکنند، نهایت قضیه این است که آزمایشات را تکرار میکنند و به آن قضیهای که قبلاً بوده میبرند و در نهایت میگویند مطلبی ناشناخته است و برای ما معلوم نیست.
پس اوّلاً ما نمیتوانیم به طور کامل به معرفت حاصل شده نسبت به موجودات حکم کنیم. ثانیاً: این که شاید حکمهایی که تا به حال کردیم، حکم واقعی نباشد. سؤال میشود مگر الآن نگفتید از حکمهای ظنّی دور باشیم؟ میگوییم: بله، هرچند در قبل به عنوان حکم واقعی تبیین کردیم امّا کسی نمیتواند بگوید حکم واقعی به این معناست که دیگر هیچ مسئلهای در آن نیست و کسی نمیتواند در آینده به آن إنقلت بیاورد. دلیل این سخن نیز همان «به قدر وسع انسانی» است. زیرا وسع انسان در همین حد بوده است که توانسته این حکم را بدهد.
به همین علّت است که بعضی حکمها صددرصد حکم نسیتند - گمان هم نیستند - امّا در آینده با یک دلیل و برهان دیگر- نه آن هم ظنّ، ببینید چه عرض میکنم با یک دلیل و برهان دیگر - متزلزل شده و تغییر موضع میدهد. آیا میتوانید بگویید آن حکم قبلی، ظنّ و گمان بوده است؟ یقیناً ظنّ و گمان نبوده و حکم بوده است امّا حکم به قدر وسع انسانی است. علیایّحال این مطلب را نیز باید تبیین کنیم، ملاک به قدر وسع انسانی این است که انسان خود نیز در آن حد کمال و اعلی نیست پس نمیتواند این مسئله را داشته باشد.
مطلب دیگری که روی آن تأکید کردیم و مسئله هست این است که تعاریفی که داریم نیز بر اساس همان مقدورات انسانی است؛ یعنی خود همین تعاریفی که فلاسفه بیان میکنند تعاریف به حقیقت و به اندازه وسع انسان میباشد پس ما نمیتوانیم این تعاریف را تعاریف حقیقی بیان کنیم لذا خود این نکات مطالب دیگری را مدّ نظر انسان میآورد.
وقتی اینطور شد ما در رابطه با چیستی فلسفه در ذهن و دل هر فیلسوفی اینطور بیان میکنیم و میگوییم: او بر اساس مؤلفههایی که در ذهنش دارد نکته را بیان میکند نه بر این اساس که بتواند همه مطالب را بما هو موجود تبیین کند. مؤلفهها بر اساس آن تعاریفی است که برای او وجود دارد و آنها نیز مطالبی هستند که در ذهن او نقش بستهاند. البتّه این سخن به این معنا نیست که از باب ظنّ و گمان باشد؛ چون دیگر در این مرحله ما راه ظنّ و گمان را طی کردهایم. منتها علّت اینکه گاهی در تعاریف بر اساس همان حقایق موجود باز هم اختلاف نظر وجود دارد، این است که مؤلفهها در ذهن انسانها متفاوت هستند و به واسطه تفاوت همین مؤلفههاست که این نوع تعاریف هم به وجود میآید. در این مطلب بسیار دقّت بفرمایید نکته بسیار مهمی است.
بیان شد اوّلین مسئلهای که راجع به فلسفه میتوانیم بیان کنیم و از جمله خود ملاصدرا(اعلی اللّه مقامه) تبیین کرد، این است که فلسفه در صورت تحقّق، جزء کملات انسان است. این هم یک سؤال و یک مسئله است: این که شما از روز نخست بیان کردید اگر فلسفه به معرفت حقایق موجودات محقّق شد، استکمال نفس و کمال انسانی را بوجود میآورد آیا محقق شده یا نشده است و کمال انسانی را چه چیزی تبیین میکنید؟ این هم یک نکته است که آیا کمال انسانی از نظر فلاسفه غرب و فلاسفه شرق یکسان است یا تفاوت دارد، در این بحث هم باید تأمّل کنیم.
کمال انسانی در چیست؟ آیا این کمال تعاریف مختلفی دارد یا میطلبد فقط یک تعریف داشته باشد؟ در این بحث نیز اوّل باید بدانیم که کمال انسانی چه چیزی است.
اولاً: کمال در رابطه با مطالبی است که انسان را به پیشرفت و تکامل روحی – نه جسمی – میرساند چون اینجا تبیینی که ملاصدرا کردند این بود «اعلم أن الفلسفه استکمال النفس الانسانیه» پس فلسفه در رابطه با آن براهین عقلیایی است که راجع به تکامل روح و نفس انسان میباشد (نفس به ماهو نفس). آیا نفس قابل شناخت است که انسان استکمال نفسانی را از طریق فلسفه بتواند تبیین کند؟ ایا نفس از محسوسات است؟
جسم از محسوسات است و وقتی چیزی قابل حس است، انسان میتواند به آن دستیابی حقیقی داشته باشد و اینجاست که میتواند تکامل را «بقدر وسع الانسانی» برایش داشته باشد. مثلاً تکامل جسم در این است که ورزش کند یا نوع خوراکش تبیین شود، اینها اثراتی دارد، گرچه ژن هم اثر گذار است، حتّی این که در دوران رحم موقعی که اسپرم درون لقاح صورت گرفته است، چه کارهایی را انجام بدهیم تا تقویت شود و جسم بتواند رشد و نمو خوبی داشته باشد، تبیین شده است.
حال راجع به روح نیز چنین مطلبی را داریم، بحث قضیهی روح به این مسائل هم میخورد، چون جسم را میبینیم و از محسوسات است در موردش میتوانیم حرف بزنیم، امّا نفس که از محسوسات نیست، آیا نفس به عنوان محسوسات است که انسان بتواند به قدر وسع خودش در کمال آن دست داشته باشد یا خیر؟ نفس آنگونه نیست که خود انسان به قدر وسع انسانی بتواند در کمال نفس صحبت داشته باشد؟ لذا شاید علّت این که عدهای از روز نخست با فلسفه مخالفت کردهاند همین مطلب باشد.
به این تعبیری که میگویم توجّه کنید و آن این است که آنها بیان میکنند نفس قابل دستیابی نیست تا شما بخواهید راجع به آن تعیین تکلیف کنید و عنوان استکمال نفس را آن هم به معرفت حقایق موجودات! - در مورد بحث وجود که ذات احدیت باشد بحثش جداست– داشته باشید امّا نفس دست یافتنی نیست بعد هم تازه بیایید تبیین کنید که ما نمیخواهیم از راه ظنّ و گمان بلکه با براهین ادلّه و محکم حکم کنیم.
ادلّه در حکم به براهین باید محکم باشد و اوّلین مسئله که عامل برای حکم دادن با برهان و دلیل میشود این است که انسان تسلّط بر نفس داشته باشد. تسلّط بر نفس؛ یعنی به دست آوردن آن، یعنی تبیین شناخت اعضا و شاخصههای خود نفس و این که بداند نفس به ما هو نفس و وجود نفس چیست.
به تعبیر دیگر شما ببینید وقتی یک موجود مادی مثل میکروفون در دست شماست، میدانید از چه چیزهایی تشکیل شده است، مثلاً این خازنهایی که در این میکروفون به کار گرفته شده است چقدر میتوانند صدا را جذب کنند و این صدا را بدون خش از طریق دادههایی که شما برای این خازنها تعریف کردهاید پخش کنند، حتّی به نوع اکوئی که در آن تعریف شده است، تسلّط دارید. یا مثلاً این میز مشخص است نوع چوبش چه نوع چوبی است وبه رنگی که در آن به کار رفته یا میخهایی که امروزه به عنوان میخهای منگنهای بیان میشود و حتّی شکلها تسلّط دارید.
در باب هر جسم حتّی وضعیت جسمی انسان همین حالت برای بشر به وجود میآید. انسان امروز می تواند با وسایل لیزری به درون چشم بدون این که بخواهد قرنیه را بشکافد، ورود پیدا کند و خود چشم را ببیند. این حالات مشخص است یا رگهای مغز و سلولهای مغزی، حافظه یا بافتهایی که در همهی اعضاء و جوارح وجود دارد - که به تعبیر بافت شناسان در یک ثانیه پانصد میلیون بافت انسان میمیرد و بلافاصله پانصد میلیون بافت تولید میشود.[3]- یا آن شاخصههای خون که راجع به گلبولهای خونی است را تشخیص بدهد. این یعنی تشخیص و تسلّط؛ یعنی شما مسلّط به جسم شدهاید و توانستهاید بفهمید. وقتی شاخصهها در دستتان می باشد عنوان تسلّط است وموجودیت این براهین برای شما معلوم است که کجایش را میخواهید تبیین کنید.
علّت این که شما در مثالهای فوق تسلّط پیدا کردید «من المحسوسات» بودنشان می باشد- دقّت کنید چه عرض میکنم! - یعنی همهی نکاتی که من اشاره کردم، از باب الکتریسیته و حیوانات یا بابهای دیگر ، حتّی وجود ظاهری و درونی انسان (قلب، شش، ریه و...) آنهایی هستند که محسوس می باشند و درکشان میکنیم. شناخت امراض و صحّت و سلامت هم از باب محسوسات است، امّا آیا واقعاً در تبیین به نفس که میگویید «اعلم ان النفس الاستکمال النفس الانسانیه به معرفة الحقایق الموجودات» خود نفس بما هو نفس میتواند از محسوسات باشد یا نه شما میخواهید از طریق نفس بر محسوسات تسلّط پیدا کنید؟
ببینید! حتّی اگر بگویید میخواهید از طریق نفس بر محسوسات - همان طور که می فرمایند«بمعرفة الحقایق الموجودات» - تسلّط پیدا کنید، گفتیم منظور جسم نیست بلکه منظور حقایقی است که ماورای جسم می باشد؛ یعنی بحث متافیزیک است نه عنوان فیزیک. حال آیا در باب این متافیزیک انسان میتواند تسلّط داشته باشد؟ اگر اینگونه باشد باید بدانیم از کجا این مطلب را تبیین کردید؟ اینجاست که بعضی از سؤالات پیش می آید. إنشاء الله هم آنها را و هم منظور ملا صدرای عزیز و نظریهاش را عرض خواهیم کرد.
«و صلّی اللّه علی سیّدنا محمّد و آله الاطهار الابرار»
[1] منتها اینجا نکتهای دارد که بعداً اشاره میکنیم، در باب موجودات است که بیان کرده است«بقدر الوسع الانسانی» خوب آیا در باب اعتقادات هم به قدر وسع انسانی است یا خیر، آنجا باید انسان نوعی دیگر نگرش داشته باشد؟
[2] در حال حاضر مطالب را عرض میکنم تا جلو برویم، إنشاءالله شما هم دعا بفرمایید تا این وضعیت جسمی ما ولو تعطیلی موقت مباحث را به وجود نیاورد.
[3] در بحث نوع بافت شناسی پروفسور رجحان در کتاب بافت شناسی تبیین شده است.