بسمه تعالی
جلسه 7 خارج فلسفه - مورخ : 91.11.15
موضوع: چیستی فلسفه(7)
عرض کردیم ملاصدرای عظیم الشّأن تعریفی را که راجع به بحث فلسفه میکند، استکمال نفس انسانی است. «أعلم أن الفلسفة استکمال النفس الإنسانیة بمعرفة الحقایق الموجودات علی ما هی علیها و الحکم بوجودها تحقیقا بالبراهین لا أخذا بالظن والتقلید بقدر الوسع الإنسانی» این عبارات تبیین شده نکاتی را داشت که بیش از ده نکتۀ آن و مسائلی که در تعریف نهفته شده است را عرض کردیم، از جمله معرفتی که برای انسان حاصل می شود و میتواند به آن دستیابی پیدا کند و حکم داده میشود، در حد توان انسانی است که از «أن النفس» که تبیین فرمودند تحقّق خیلی از مطالب را برای کمالات انسانی ملاک قرار دادهاند.
ما در جلسه قبل اشاره کردیم بحث راجع به موجودات است، منتها یک سؤال مطرح میشود و آن اینکه اگر بحث موجودات آن هم «بقدر الوسع الانسانی» باشد به نظر میآید که نباید هیچ اختلافی بین مجموع فلاسفهای که بیان میکنیم و آنهایی که در باب دین به تعبیری با فلسفه مخالفت کردند، باشد؛ چون هر دو راجع به موجودات این مطلب را دارند که بالاخره انسان «بقدر الوسع الانسانی» باید تأمّل و تفکر کند و حتّی معرفت نفس، معرفت الله تبارک و تعالی را به وجود میآورد - این یک واقعیت است - و معرفت نفس بشری در حقیقت میخواهد موجودیت را تبیین کند و آن غیر از بحث وجود است. حال اینکه انسان نفس را تا چه حد میتواند بشناسد و حقیقتش را درک کند، ایشان «بقدر الوسع الانسانی» بیان میکند.
امکان دارد گفته شود: شاید تعریف ایشان اینگونه است و با تعاریف دیگران متضاد میباشد - حال آن را إنشاءالله در آینده بیان خواهیم کرد – میگوییم: اگر هم با تعاریف دیگران متضاد باشد بالاخره ایشان عنوان «أعلم أن الفلسفة» بیان کرده است؛ یعنی بحث فلسفه تبیین شده است.
شاید اینجا باید برگردیم به آن نکاتی که اوایل بحث بیان می کردیم که فلسفه یک واژه است و حقیقت نیست؛ یعنی یک لفظ است و میتواند محتوا چیز دیگری باشد، مثل واژه حکمت. گفتیم فلسفه واژهی غالب است - البتّه باید این مطلب را در مباحثمان بیشتر داشته باشیم. - وقتی با این نگرش بخواهیم نگاه کنیم، سؤالی که به وجود می آید این است که پس هیچ اشکالی وجود ندارد امّا چرا آقایان با فلسفه مخالفت کردهاند؟
گفته میشود: چون بعضی مواقع ورود به وجود است. حال آیا ورود به وجود ولو در حدی که برای معرفت بشر حاصل بشود نیز اشکالی ایجاد میکند؟ با تعریفی که به عنوان «بمعرفة الحقایق الموجودات» است و وجود نگفتهاند، تبعاً باید اشکال ایجاد کند. (این یک مسئله). پس چرا خود ملاصدرای عظیم الشّأن و دیگران - که حقیقتی است و نمیشود انکار کرد – هم راجع به وجود صحبت میکنند؟
اینجاست که باید ببینیم در فلسفه واقعاً راجع به وجود به ما هو وجود صحبت شده است یا خیر؟ طبیعی است که تا یک حدی به وجود پرداخته میشود چون انسان با معرفت نفس خودش میخواهد معرفت الله تبارک وتعالی را تبیین کند، یعنی آیا نهایت و غایت معرفت نفس این است که من فقط معرفت نفس داشته باشم؟! که چه بشود؟! میگویند بالاخره خودت را که میشناسی خوب! خودم را شناختم نهایتاً چه؟
«من عرف نفسه فقد عرف ربه» گفتیم (فأ) برسر قد تحقیقیه آمده؛ یعنی به تعبیر عوام الناسی هیچ مویی لای درز آن نمیرود که هرکس نفس خود را شناخت(«معرفة النفس») عامل برای معرفت الله تبارک و تعالی میشود. به عبارت دیگر «معرفة النفس» هم تبعاً غایت نیست بلکه عامل است برای غایت دیگری. حال آیا غیر از این است که معرفت الله تبارک وتعالی بحث وجود است؟ لکن حال اینجا نکته این است که آیا بحث وجود به این معنا است که به اجزای وجود ورود پیدا کنیم؟
این دو مطلب را جلو ببریم، ببینیم که آیا واقعاً همینگونه است یا خیر، حتّی با عنوان حقایق موجودات «بقدر الوسع الانسانی» خود معرفت نفس هم کمال حقیقی برای بشر نخواهد داشت چون «بقدر الوسع الانسانی» است، یعنی شما «بقدر الوسع الانسانی» میتوانید بعضی از حقایق موجودات را درک کنید. اینگونه نیست که حقیقت بما هی حقیقت تبیین شود. تازه با براهین و نکات عقلانی باید جلو بیایید «تحقیقا بالبراهین»؛ یعنی در مواردی برای استدلال کم میآورید که آن نیز اشکالی ندارد چون در آخر فرمودند: «بقدر الوسع الانسانی» منتهی «لا اخذ بالظن والتقلید» فقط ظن و تقلید نباید باشد، باید برهان و دلیل باشد. این مطلب نکتهی بسیار مهمی است.
ملاک این است که در بعد انسانی هم وقتی عنوان براهین است «بقدر الوسع الانسانی» به وجود میآید، مگر انسان با همهی این مطالب که اشرف مخلوقات است و با ذهنی که پروردگار عالم به او مرحمت کرده است، چقدر میتواند با براهین جلو برود؟ منتها با مسئله فوق یک نکته پیش میآید اینجاست که بعضی اشکال ایجاد کردهاند که اگر بناست شما همه چیز را بر اساس براهین وادلّهای که محقّق است، تبیین کنید، خیلی از مسائل پیش نمیآید؛ یعنی باید آنها را رها کنیم و بگوییم نه؟
شاید اشکال از همین جا شروع میشود - توجّه بفرمایید ببینید چه می خواهم عرض کنم- در خیلی از مواردی که کار انبیاء جلو میرود، عنوان ادلّه و براهین به ظاهر عقلانی - که ما موضوع عقل را در بحث مهدویت داریم إنشاءالله به فضل الهی بتوانیم ادامه بدهیم - پیش نمیرود که به آن معجزه میگویند؛ یعنی به تعبیر عامیانه دیگر دو دو تا چهارتای بشری کارساز نیست. به عنوان مثال، شقّ القمر به صورت ظاهر کدام برهان عقلی را میپذیرد؟ البتّه همه آنها عقلانی است امّا نه آن عقلی که بشر تعریف کرده است.
بشر باید اینجا تجدید نظری نسبت به تعاریفی که انسان کرده، بکند. ای بسا که این تعاریف، تعاریف اشتباهی باشد تأمّل بفرمایید! روایات ما در باب عقل چه بود؟ در روایت آمده است: «العقلُ ما عبد به الرحمن و اکتسب به الجنان» در صورتیکه برعکس، ما در مبانی عقلی میگوییم اطاعتی در کار نیست باید برهان و دلیل باشد. در صورتیکه مطیعترین چیز عقل بوده است - دقّت بفرمایید - اوّلین روایت در اوّلین جلد اصول کافی در اوّلین بحثش باب عقل و جهل است. اوّلین روایتش هم این است زمانی که پروردگار عالم عقل را خلق کرد گفت: برو! رفت، پرودگار عالم بیان فرمود: برگرد و برگشت، ذوالجلال و الاکرام بیان فرمود: به عزت و جلالم قسم هیچ چیز را برتر از تو نیافریدم (عقل برترین است) امّا برعکس، ما در تعاریف تصوّر میکنیم در براهین عقلیه باید تا کنه قضیه خیلی از مطالب پیش برویم که اگر جلو رفتیم میپذیریم در حالیکه اصلاً اینگونه نیست ظاهراً باید در تعاریف عقلی که داریم تجدید نظر شود.
نسبت به پروردگار عالم مطیعترین، عقل بوده که بنده در قوای بشر اسمش را «ناظم القوا» میگذارم که نسبت به فرامین احدیت که من طرق الانبیاء آمده است برپا و برجا میگوید. به قوای دیگر میگوید: برپا! قوای دیگر برپا میشوند، میگوید: برجا! برجا میشوند؛ یعنی هرچه عقل بگوید انجام میدهند خودش نیز پروردگار عالم فرمود: برو! رفت فرمود: برگرد! برگشت. تازه اگر این مطلب را معصوم (علیهم الصّلوه و السّلام) بیان نمیکرد، باور کنید هیچ احدی نمیپذیرفت که عقل مطیعترین است میگفتند: این چه حرفی است میزنید اتفاقاً عقل دنبال استدلال میگردد! شاید به همین علّت است که «تحقیقا بالبراهین لا أخذا بالظن و التقلید بقدر الوسع الإنسانی» نکتهای دارد.
حال این را هم باید بیان کنیم که آیا منظور ملاصدرا و امثالهم از «لا اخذ بالظن و التقلید»؛ یعنی مخالفت با دین؟!یا منظورش این است که هرچیزی را که برایش براهین عقلانی که به ظاهر تبیین میکنند، به وجود نیامد ،کنج دیوار و میزنیم و دیگر با آن کاری نداریم؟ یا نه باید ببینیم منظور از براهین چیست؟ شاید اصلاً یکی از برهانها این باشد که بگوید: یکی از برهانهایی که تبیین میکنیم دین است و دین برهان است، آن موقع چه میشود؟- تأمّل کنید من چگونه جلو میروم، به این نکتهای که عرض کردیم دقّت بفرمایید.-
پس نکتهای که از ملاصدرا(اعلی اللّه مقامه الشّریف) در تعاریف فلسفه آمده، این بود که فلسفه در صورت تحقّق جزو کمالات انسانی خواهد بود. پس معلوم است کمال انسان چیزی است که با تحقّق آن میتوان گفت انسانیّتِ انسان تحقّق یافته است و امر مطالب دیگری است که دنبال آن باید بگردیم.
بنابراین دنبال این میگردیم که حقیقت انسانی چیست که با تحقّق آن به کمال انسانی میرسیم؟به همان موجودوبه همان مطالبی که روایت بیان میفرماید: «من عرف نفسه فقد عرف ربه » برمیگردیم در جلسات قبل عرض کردم خود این روایت دلالت بر فلسفه است که شناخت نفس، شناخت پروردگار عالم را به وجود میآورد، خود این یک دلیل و برهان است و به عنوان مباحث عقلانی و فلسفی می باشد.اتفاقاً حصر در همین قضیه «من عرف نفسه» کرده است؛ یعنی بحث شناخت است «أعلم أن الفلسفة استکمال النفس الإنسانیة» نیز همین شناخت است. شناخت با «بالبراهین» است و براهین همین است که شناخت نسبت به خودت پیدا کنی، تا معرفت به خودت پیدا نکنی معرفت به پروردگار عالم هم پیدا نمیکنی. ضمن اینکه از موجود (خود انسان) هم پا را فراتر گذاشته و به سمت وجود (معرفت الله )رفته است. اوّلین مطلبی که در روایت نیز تبیین شده این است که اگر کسی در باب موجودات خود را نشناخته باشد چطور میتواند موجودات دیگر و اطرافش را بشناسد؟! چه برسد به شناخت ذوالجلال و الاکرام که نهایت و غایت است!
پس معلوم میشود دنبال کمال انسانی هستیم. حال باید بگردیم ببینیم آن حقایق موجودات که به دنبال آن هستیم «بمعرفة الحقایق الموجودات» چیست؟ در اوّلین گام سراغ خود انسان میرویم که موجود است باید به خود او بپردازیم بعد به موجودات دیگر زیرا همانطور که بیان شد انسان تا خودش را نفهمد و نشناسد، دیگران را درک نمیکند و درک موجودات دیگر محال است.
باید به دنبال حقیقت کمال که در تحقّق حقیقت انسانی نقش دارد بگردیم. باید ببینیم حال خود این حقیقت (انسانیّت انسان) که دنبالش میگردیم و در آن کمال ایجاد میشود، چیست. باید ببینیم حقیقت از خود انسان گرفته تا حقیقت موجودات دیگر چیست. لذا اوّل سراغ انسان به عنوان موجود برتر میرویم بالتبع حقیقت موجودات دیگر را هم خود به خود میفهمیم - چون که صد آمد نود هم پیش ماست - طبیعی است اگر ما توانستیم حقیقت موجودی را که در حد اعلای خلقت میباشد- وذوالجلال والاکرام او را در این باب قرار داد که «لقد خلقنا الانسان فی احسن التقویم»- پیدا کنیم بقیه موجودات هم هکذا معلوم و مشهود خواهد شد.
منظور ملاصدرا (اعلی الله مقامه الشریف ) از حقیقت موجودات و انسان بیان چیست؟
به این منظور سراغ فلاسفه غرب میرویم و با نظر آنها تطبیق میدهیم[1]. در مورد حقیقت انسان یک تعبیر منطقی بیان شده است که فلاسفه هم به این تعریف اشاره کردهاند. در تعریف منطقی دو مسئله نهفته شده است: یکی عنوان نطق و دیگری تفکر است.
سؤال: شما که هنوز عنوان تعقّل را به حقیقت نمیدانید چطور میگویید که تعریف منطقی و تعریف فلسفی را بپذیرید؟ شما تازه میخواهید ببینید فلسفه چیست، هنوز که چیستی فلسفه را به دقّت متوجه نشدهاید چطور میخواهید تعریف را بپذیرید؟
جواب: - خوب گوش بدهید نکات بسیارخوبی هذا من فضل ربی میخواهیم عرض کنیم- ما دو نوع تعریف می توانیم داشته باشیم . یک تعریف بما هی حقیقة التّعریفیه می باشد ولی یک تعریف را ابتدا بر اساس تعاریفی که برای ما وجود دارد، بالاجبار میپذیریم تا با آن اوّل باید جلو برویم و بعد به این که ببینیم چگونه است، بپردازیم.
سؤال: گفتید ذهن انسان باید خالی از همه مطالب باشد تا بتواند یک تعریف صحیح را تبیین کند، اگر بناست بخواهید از ابتدا بر اساس آن تعاریف جلو بروید، شما از همین الآن دارید زیربنای ذهن و تفکرتان را بر اساس این تعاریف میچینید – ببینید چه عرض میکنم– آنگاه میخواهید بر اساس این زیربنایی که چیدید جلو بروید بعداً بیایید مجدد این زیربنا را تخریب کنید،این چه معنایی دارد؟!
جواب: - به این جواب خوب دقّت بفرمایید - ما بنا بر این نداریم که زیربنا را بر اساس این تعاریف بچینیم بلکه میگوییم فعلاً در یک گوشه ذهن این تعریف را قرار میدهیم و میگوییم فعلاً با این تعریف جلو میرویم بعد در آینده میبینیم آیا واقعاً این تعریف با آن مطالبی که مدّنظر میگیریم، همخوانی دارد؟ اگر همخوانی داشت این تعریف را به عنوان یک تعریف و قاعده اصلی میپذیریم اما اگر دیدیم این تعریف هنوز برای ما تعریف حقیقی نیست و شک داریم و بعد هم توانستیم با ادلّه او را کنار بزنیم خوب کنار میزنیم، هیچ اشکالی ندارد.
پس فعلاً تعاریف را به عنوان این که این است و غیر از این نیست، نمیپذیریم بلکه فعلاً به عنوان یک تعریف - نه به عنوان حقیقت - تبیین میکنیم؛ چون ناچاریم تعاریف را بدانیم تا بتوانیم بر اساس آن حرکت کنیم. این برهان را خود ابراهیم خلیل(علی نبیّنا و آله و علیه الصّلوة و السّلام) به ما یاد داد، ایشان آمد صبح گفت: خورشید خدای من است، یعنی فعلاً این برهان را دارم و براساس این برهان حرکت میکنم. وقتی زمان غروب افول خورشید را دید گفت: که خورشید به درد نمیخورد ستارگان خدا هستند، – توجّه میفرمایید! – دائم هر کدام را که میدید رد می کرد در نهایت گفت: پس باید یکی باشد که خودش خالق همۀ اینها باشد.
پس براهین و ادلّه(تعریف) هر کدام جدا میشود فعلاً این برهان را میپذیریم تا ببینیم برهان قوی و مستدل دیگری در آینده وجود دارد؟ اگر بود برهان فعلی را کنار میگذاریم؛ یعنی ما خودمان را – به یک تعبیر توجه بفرمایید - عبد و کت بسته یک تعریف نمیدانیم، بلکه این تعاریف را اوّل میپذیریم و میگوییم: ایا شخص دیگری نیزتعریف دارد؟ بود یا نبود؟ دیدید گاهی جنسی را حراج میکنند میگویند: یک، دو، سه آقا این مال شما. تمام شد و رفت.
البتّه این روش در رابطه با فلسفه همیشه موجود است. حتّی در رابطه با استدلالها نیز همین گونه است ،تا زمانیکه یک دلیل قوی برای رد این موضوع پیش نیامده است، به عنوان برهان و دلیل موجود و قوی میپذیریم. اگر یک زمانی دلیل و برهانی آمد که توانست این دلیل قبلی را با برهانی قویایی ردش کند، خوب ردش میکنیم. اصلاً حریت و آزاد بودن بشر همین است.
حال اگر شخصی بیاید و استدلالهای دینی را با این روش و فلسفه بهم بزند چه ؟میگوییم: اشکالی ندارد. آیا واقعاً کسی پیدا میشود استدلالهای دینی را بهم بزند؟! آن دینی که ما سراغ داریم به ما بیان کرده هیچ کس نمیتواند در مقابل براهین الهی برهان بیاورد. خود قرآن بیان کرده که شما بروید سورهایی مثل این سوره بیاورید، بعد فرمود اصلاً نمیتوانید ، نه تنها سوره بلکه یک آیه هم بیاورید. اتفاقاً خود دین اوّلین بنیانگذار استدلال است و میگوید اگریتوانید ،با ادلّه جلو بیایید هر چند چنین چیزی وجود ندارد که استدلالی قویتر از دین باشد؛ یعنی آنقدر باید قوی باشید تا بتوانید پاسخ دهید. اگر بنا بر این باشد که با دو استدلال خدای ناکرده پایههای دین سست شود ،پس اصلاً اآن دین نیست.
البتّه بعضی از یک چیز که در آینده به نام سفسطه میآید، میترسند . سفسطه با برهان و دلیل تفاوت دارد این جاست که باید قوه تشخیص انسان بالا باشد؛ یعنی قوه تشخیص به جایی برسد که بتواند سره را از ناسره و التباس بین حق و باطل را تشخیص بدهد که به باریکی مومی باشد که بحث جدایی دارد امّا این که ما حقیقت را رها کنیم درست نیست.
پس راجع به حقیقت انسان فلاسفه خود پاسخ داده و انسان را به عنوان حیوان ناطق تعریف کردند. خوب انسان حیوانیت را داراست امّا ناطقیت یعنی چه؟ یک معنای نطق همین است که انسان صحبت میکند و معنای دیگر نیز همان تفکر است.
حال این تفکر چیست و اصلاً این تعریف، تعریف صحیحی است یا خیر، إنشاءالله بعداً بحث خواهیم کرد. فعلاً فقط این را میگوییم که اوّلین مطلبی که راجع به حقیقت وجود انسان به عنوان موجود برتر بیان میکنند این است که «الانسان حیوان ناطق» که با همین ادلّه و برهان جلو میرویم.
«و صلّی اللّه علی سیّدنا محمّد و آله الاطهار الابرار»
[1] عرض کردم باید حوصله به خرج بدهید ملاک من این نیست که زود به اصل مباحث ورود پیدا کنم. برای مدتی میخواهم تعریف فلسفه را از دیدگاه فلاسفه غرب و شرق و فلاسفه اسلامی تبیین کنم و بعد شقوقی که پیدا میشود بیان کنم امّا ناچاریم گاهی برای اینکه ذهن انسان یک مقدار بیشتر باز شود تا حدی نکات را بیان کنیم بعد ببینیم دیدگاه دیگران هم چه هست بعد به اصل مباحث ورود پیدا کنیم.