بسمه تعالی
جلسه 8 خارج فلسفه - مورخ 91/11/17
موضوع: چیستی فلسفه(8)
عرض کردیم در آن تعبیری که ملاصدرای بزرگوار تبیین فرمودند: «أعلم ان الفلسفة استکمال النفس إلّانسانیه» در حقیقت بیان کرده است فلسفه در صورت تحقّق یافتن، جزو کمالات انسانی است و بواسطه معرفت حقایق موجودات، آن هم به قدر وسع الانسانی ایجاد میشود.
بیان شد کمال انسانی را نسبت به سایر موجودات تبیین میکنند. آنچه نسبت به سایر موجودات تبیین میشود آن است که انسان تعریفی دارد که این تعریف نشانگر کمال او نسبت به موجودات خواهد بود. در تعریف انسان بیان کردند: «الانسان حیوان ناطق» در کمال باید نگاه به «حیوانٌ ناطق» کرد؛ یعنی هرگاه یک انسانی بتواند این دو مقوله (حیوان و ناطقیت) را بفهمد و به این موضوع برسد، آن گاه خودش را متوجه شده است. این (حیوانیت و ناطقیت) حقیقتِ انسانیت است.
سؤالی که میشود این است: خود حیوانیت و ناطقیت چه تفاوتی با هم دارند؟ حیوانیت را تعریف کردند و به صورت ظاهر معلوم و مشهود است. میگویند: حیوانیت همان وجود مادی انسان می باشد که هنوز به کمال نرسیده است مثل مادیات دیگری که وجود دارد. انسان که متولد میشود دارای حیوانیت است، حساسیت و حرکت های ارادی که وجود دارند از ویژگیهای حیوانی انسان است که نیاز به اکتساب ندارد. کما اینکه میبینیم در حیوانات دیگر این حالات وجود دارد.
به عنوان مثال همان که حیوان به دنیا میآید - که انسان هم در این امور مثل همین حیوانات است - فوت کردن بلد نیست امّا مکیدن را میداند یا نسبت به گرسنگی حساس است، میگویند این مکیدن و احساس گرسنگی ذاتی است و در درون او وجود دارد. نطق نیز که در کودک هنوز به عنوان نطق اوّلیه وسخن گفتن وجود ندارد با گریه کردن و با صداهایی که به ظاهر برای ما مفهوم نیست، نطق میکند، گریه و ناله میکند و درخواست خود را اعلان میکند اینها همه عنوان حیوانی است.
امّا ناطقیت فصل ممیز انسان و حیوان قرار میگیرد که بعد از یک مدتی تحقّق پیدا میکند. اینجا ناطقیت دو قسم میشود. آیا ذاتی انسان است یا اکتسابی میباشد (برای انسان به وجود میآید). اگر در رابطه با خیلی از حرکتهای ارادی و حساسیتهایی که در انسان وجود دارند، بگوییم این هم ذاتی است پس آن هم حیوانی بوده و خصوصیت حیوانی را دارد و هیچ فرقی با حیوانیت ندارد.
اگر بخواهیم بگوییم اکتسابی است، این اکتسابی بودن به چه معناست؟ آیا ناطقیت و نطق به معنای تعقل و تفکر است؟ اکتساب خارج از آن چیزی است که در درون می باشد حال این تعقل و تفکر را از کجا کسب کردید؟ آیا خود فکر و عقل بیرون بود و شما مثلاً رفتید بعد از مرور به دست آوردید؟ یعنی به تعبیری کلاسهای عقلانی رفتید و عقل را به دست آوردید؟ یقیناً اینگونه نیست.
تبیینِ در رابطه با ناطقیت که ممیز بین انسان و حیوان بودن است، این است که اکتسابی نیست بلکه در درون انسان نهفته شده است منتها پرورش داده خواهد شد. همانطور که قوای حیوانی هم پرورش داده میشوند؛ یعنی هردو در درون انسان وجود دارند.
مثلاً خود تکثیر نسل با قوه شهوت جنسی و با به وجود آمدن حالت خواستن ازدواج و همبستر شدن در درون انسان موجود بوده است و از بیرون به انسان تزریق نشده و اکتساب نکرده است و آن ماده هایی که بعداً در وجود انسان رشد و نمو پیدا میکند که به تعبیر قرآن کریم و مجید الهی «منیٍّ یمنا» (اسپرم) تبیین میشود موجودیتش در درون بشر بوده امّا رشد و نموش موقعی است که به اصطلاح زمان به آن میخورد و نشان میدهد که الآن موقع این نیاز است.
در باب نطق هم همینگونه است؛ یعنی در وجود انسان بوده است امّا اینجا بحث بر سر این نیست که انسان خود توانسته اکتساب کند بلکه مسأله این است که نطق عامل تمییز بین انسان و حیوان است منتها این تمییز زمانی معلوم میگردد که رشد و نمو پیدا میکند. مثل خیلی از قوای حیوانی دیگر که با رشد و نمو معلوم میگردد.
ابتدا ببینیم خود نطق چیست تا بیشتر به این تعریفی که بیان کردیم- که در درون انسان است و اکتسابی نیست - بپردازیم؛ چون انسان با شناخت خود نطق و ناطقیت خیلی از مطالب را میفهمد. راجع به نطق دو معنا بیان شد: یکی همان سخن گفتن و دیگری ادراکات کلیات و درک و شعور میباشد که ممیز بین بشر و حیوان محسوب میشود. در منطق و فلسفه نیز همین معنا ملاک است، اگرچه به صورت ظاهر بیان شده یکی از معانی ناطقیت همین نطق انسانی است امّا اشتباه فاحش است زیرا حیوانات هم نطق دارند، امّا علت این که فصل ممیز به عنوان نطق تبیین میشود این است که راه بروز آنچه که در درون است، نطق میباشد؛ یعنی تفکر انسانی نیز با نطق معلوم میگردد. معمول این است، تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد.
شاید شما بفرمایید گاهی میشود اصلاً سخن نگفت ولی در عین حال ناطقیت انسان هم معلوم میشود. مثل اختراعات، تبیین همین اختراعات که شما چه کردید، چیست، ساختارش چگونه است و به واسطه چه چیزی حرکت میکند؟ یا مثلاً در مورد اختراع میکروفون باید توضیح داده شود که صوت به واسطه چه چیزی پخش میشود، آن چیست که صدا را میگیرد، بعد در دستگاه دیگری پخش میکند و آن را با صدای رسا به شما میرساند طوری که اگر صدای آن را بالاتر ببرید، سر شما درد میگیرد در حالیکه من دارم به طور طبیعی حرف میزنم، آن چیزی که این صدا را میتواند حتّی با یک دستگاه خاص فرسنگها ببرد چیست؟ این باید با سخن گفتن تبیین و تشریح شود و شاید جهت بکار بردن ناطقیت برای قوه تفکر انسان همین باشد لذا جبراً به عنوان نطق بیان بردند.
ما قائل به این هستیم که حیوانات نیز با هم حرف میزنند قرآن به ، نطق هد هد یا نطق مورچه با حضرت سلیمان(علی نبینا و اله و علیه الصلوه و السلام) اشاره کرده است که هرکدام تبعاً نوع صحبتهای خاص خودشان را دارند حتّی من با ادلهای که بعداً عرض میکنم قائل به این هستم بچه ها در گهواره هم حرف میزنند.! این که گریه میکند - عذرخواهی میکنم - با همین عنوان اُووَ، اُووَ گفتن نوعی سخن گفتن است که حتّی نوعش فرق میکند جایی با صدای بلند و جایی با صدای پایین گریه می کنند یا موقعی که دفع فضولات انسانی شده یک نوع گریه میکنند و زمانیکه شیر میخواهند نوع دیگر. حیوان نیز نطق به نحو دیگر دارد، جیک جیک کردنهای گنجشک و یا پرندگان و ... نطق است امّا ما این نطق را نمیفهمیم همانطور که اگر کسی زبان ژاپنیها یا انگلیسیها را نداند طبیعی است، نمیفهمد آنها چه میگویند.
ولی بعضی تعریفی که راجع به نطق کردند این است: «ان المراد بالنطق إمّا التکلم و هو بوجه من الکیفیات المسموعة» این اوّلین مطلب است که همه تکرار کردند امّا من میخواهم عرض کنم اصلاً ناطقیت به این عنوان صحیح نیست هر چند تفکر باید لاجرم با نطق تبیین میشود .
گرچه عرض کردم - این نکته را دقّت بفرمایید که بسیار مهم است - اگر شما با این کدی که میدهم جلو بروید خیلی از مطالب برایتان حل میشود و آن این است که الفاظ قراردادی هستند؛ هر لفظی را که واضعی وضع کرده، برای رساندن معنایی است که مدّ نظر داشته است و این گونه نیست که لفظ به ما هو لفظ خود به خود دارای معنا باشد منتها از بس این لفظ تکرار شده تصوّر میشود خود لفظ معنا است به عبارت دیگر آنقدر فشردگی قربی به وجود میآید که از خود لفظ تصور به معنا میشود، در حالیکه لفظ قالب برای ارائهی معنا است. بنابراین فعلاً این لفظِ نطق و منطق را آوردهاند و اشکالی هم ندارد زمانی لفظ دیگری بیاورند.
منتها این نکته را هم بیان میکنند که اگر این گونه باشد، یعنی آنها بیحساب چنین کلمهای را بیان کردند و اوّل گفتند بعد تفکر کردند؟! در حالیکه در باب الفاظ میگوییم برای آن فکری که اوّل کردهاند، لفظ درست میشود .
ما نمیگوییم که مثلاً بعد از بکار بردن لفظ حالا ببینیم چه گفتیم! منتها عرض من این است این که شما بیان میکنید: هر لفظی حتماً دارای بار است، زمانی است که از اینجا به بعد این لفظ برای این معنا وضع شد و دارای بار خاص خودش میباشد. منطق نیز همین است، منتها چون میخواستند با همین نطق بیان کنند، بار همین شد که منطق را بگویند «فإنَّ المراد بالنطق امّا التکلم و هو بوجه من الکیفیات المسموعة».
در تعریف دیگری از نطق تبیین فرمودند: «وامّا ادراک الکلیات و هو عندهم من الکیفیات النفسانیه و الکیفیة کیف ما کانت من الاعراض و الاعراض لا تکون الجواهر». نطق همان «ادراکات الکلیات» است که از کیفیات نفسانی به وجود میآید و کیفیّت هم در رابطه با کلیات از آن اعراضی است که تبعاً درک آنها برای انسان میسور نیست إلّا به این که در جوهریت انسان تأمّل بشود که این چیست؟
یک «عرض» داریم و یک «جوهر». عرض اصلاً قوامی نخواهد داشت إلّا به جوهر مثل همان لفظ و معنا، لفظ قوامی نخواهد داشت إلّا به معنایش، یعنی این لفظ، موقعی برای شما لفظ است که معنا را بیان کنید، لذا میگویند لفظ دو نوع است: مستعمل و مهمل.[1] بنابراین جوهریت عرض مهم است و منطق یعنی این؛ یعنی معنای فصل حقیقی انسان را تبیین میکند.
منتها بعضی از آقایان میگویند که این هم نیست، میگویند: سخن گفتن و ادراکات کلیه برای انسان جزء اعراض نیستند، عرض هم حقیقت جوهر را تشکیل نمیدهد؛ چون جوهر چیز دیگری است و عرض هم چیز دیگر. مثل خود لفظ و معنا که لفظ چیزی است و معنا چیز دیگر[2]، پس میگویند: عرض حقیقت جوهر را تشکیل نمیدهد و فصل حقیقی انسان عبارت است از همان نفس ناطقهی انسانی که سخن گفتن و ادراک کلیات از خصوصیات آن است؛ یعنی به تعبیر دیگر بیان میکنند که اصلاً خود این ادراک کلیات در رابطهی با این مسئله در چیز دیگری به عنوان نفس ناطقه قرار دارد.
ایشان میفرمایند که ما ببینیم نفس ناطقه چه چیزی است، وقتی نفس ناطقه را فهمیدیم آنگاه معنای دو تعریفی که بعضی کردهاند (نطق و ادراکات کلیه) را متوجّه میشویم. یکی نطق که «اما التکلم» است[3]، همان «ادراکات الکلیه» است که آن هم از کیفیات نفسانیه تشعشع پیدا می کند که تبیین جوهر به وسیلهی عرض است و حقیقت همان جوهر است که در درون انسانی تبیین شده است.
میفرمایند: این دو تعریف هر دو نقص دارند، نطق و ادراکات نفسانی در یک کمال نفسانی بشر وجود دارند که آن ملاک است و به عنوان نفس ناطقه تبیینش میکنیم. در باب «انسان حیوان الناطق» میگوییم این نفس ناطقه است که ممیز بین انسانیت و حیوانیت خواهد بود.
نفس ناطقه چیست که میگویید اگر آن حاصل شد انسانیت تحقّق پیدا میکند؟ بعد ببینیم منظور از حصول چیست؟ آیا حصول یعنی واقعاً به وسیلهی خود انسان اکتساب می شود یا خیر، به وسیلهی بعضی از ابزار درون انسانی است؟ به نظر میرسد که حصول به این معنا است.
ببینیم ملاصدرای عظیم الشّأن چه چیزی را بیان میکند؟ ایشان معتقد است حقیقت انسان از سنخ معرفتی در وجود انسان میباشد که متشکل است از آنچه که در کشف حقایق برای انسان معلوم میگردد؛ یعنی هر حقیقتی برای انسان معلوم شد این عنوان ناطقیتِ وجودِ انسان است. به عبارت دیگر آن چه کمال انسان محسوب میشود، حقیقت انسان را تشکیل میدهد و کمال انسان نیز به تفکر اوست و این تفکر او همین کفایت میکند.
با تعبیر فوق بعضی اشکال گرفتهاند که: آیا خود عنوان تفکر ( فکر بما هو فکر) عامل ممیز بین انسان وحیوان است یا نه نتیجهی تفکر عامل تمیز است؟ یعنی وقتی فکر نتیجه عقلانی داد، آنجا بگوییم او فکر کرده پس نتیجهی فکر ملاک است؛ چون امکان دارد هرچیزی را به عنوان فکر به خورد بشر بدهند، بعد ببینیم که اصلاً فکر نبوده است - دقّت کنید ببینید چه عرض میکنم، نکتهی مهمی است.- به عبارت دیگر وقتی ناطقیت انسان را که کمال انسان محسوب میشود، در سنخ معرفت بردید و عنوان معرفتی برای آن بیان کردید، آیا تحقّق آن به واسطهی تفکر است یا خیر بواسطه نتیجهی تفکر میباشد؟
فرق بین تفکر ونتیجهی تفکر چیست؟ تفکر یعنی شما تبیین میکنید که چیزی وجود داشته باشد و فکر میکنید که آیا این هست یا خیر؟ حال امکان دارد برای شما وجود داشته باشد یا امکان دارد وجود نداشته باشد، ولی بالاخره این حالت برای شما تفکر است. امّا نتیجهی تفکر یعنی مطابق با واقع بودن.
تأمّل بفرمایید! در عنوانی که ملا صدرا(اعلی اللّه مقامه الشّریف) تبیین فرمودند: «اعلم أن الفلسفة استکمال النفس الإنسانیة بمعرفة الحقایق الموجودات ... بقدر الوسع الإنسانی» مهم این است که «بمعرفة الحقایق الموجودات» تبیین کرده است و در ادامه بیان میکند: «...علی ما هی علیها و الحکم بوجودها تحقیقا بالبراهین لا أخذا بالظن والتقلید» مسلّم است وقتی در مورد چیزی میخواهید بگویید «لا أخذا بالظن والتقلید» برای آن «تحقیقا بالبراهین» تبیین میکنید، این براهین و عدله؛ یعنی نتیجهی تفکر -نه ظاهر تفکر - و رسیدن به حقایق موجودات؛ یعنی مطابق با واقع بودن، واین همان حکم برای موجودات است که به دست آوریم.
حال آیا این حکم واقعاً درست است؟ آیا ما واقعاً میتوانیم به همهی حقایق برسیم؟ إنشاءالله پاسخ آن را برای جلسهی بعد میگذاریم تا نسبت به آن تفکر کنیم و ببینیم آیا مطالب درست است یا خیر و آیا ما میتوانیم به همهی حقایق ولو به وسعمان دستیابی پیدا کنیم یا خیر؟ امکان دارد شخصی معتقد به این مطلب باشد و شخص دیگری چیز دیگری بگوید که إنشاءالله برای جلسهی بعد تبیین میکنیم.
«و صلّی اللّه علی سیّدنا محمّد و آله إلّاطهار إلّابرار»
[1]یک عده از آقایان در باب تعریف لفظ - که در ادبیات تبیین میشود – میگویند اصلاً لفظ به معنای مهمل غلط مصطلح است در اصل لفظ مستعمل است. مگر می شود که لفظ، مهمل شود؟! ما لفظ مهمل نداریم تبعاً برای آن لفظ باری است، بار آن معنایش میباشد و بر اساس معنایی که واضع لفظ مدنظر میگیرد این لفظ را بیان میکند. پس لفظ در عالم مهمل نیست. شما می گویید اگر زید را تبدیل به «دیز» کنید مهمل میشود. میگوییم شما از کجا می گویید که دیز مهمل است؟ همان «دیز» هم ممکن است معنا پیدا کند چون من و شما معنا را نمیدانیم برای ما مهمل است، مثل اینکه زبان خارجی را نمیدانیم فعلاً مهمل است. اینها هم با همان حروف کلماتی را بیان میکنند که برای من و شما مهمل است بنابراین لفظ به ما هولفظ مهمل نیست و دارای معنا میباشد، اصلاً لفظ حقیقی این است که دارای معنا باشد.
[2] حالا باید راجع به این مطلب صحبت کنیم، از جمله علامه طباطبایی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) قائل به این نظر میباشد و ما ببینیم که آیا صحیح است یا خیر؟ من در این باب نکته دارم و از خود فرمایشات ایشان و بعضی از فلاسفه اشکالاتی را بیان میکنم که در مواردی به اشتباه رفتهاند در صورتیکه در کتابهایشان به گونه دیگری تبیین کردهاند، آن را عرض میکنیم.
[3] که «اما التکلم» را بیان کردیم وجود ندارد ولی چون آن ادراکات عقلی هم به وسیلهی نطق تبیین میشود شاید هم ابتدا عنوان منطق را نطق بیان کردند.