بسمه تعالی
جلسه نهم خارج فلسفه - مورح 91/11/29
موضوع: چیستی فلسفه (9)
مقصود از اینکه بیان کردند انسان میتواند به واسطه حکم آن هم با براهین - نه با ظن و تقلید - ولو به قدر وسعش به استکمال نفس برسد و بتواند به معرفت حقایق دست پیدا کند، ناطقیت انسان است؛ یعنی انسان موقعی انسان است که ناطقیت داشته باشد.
عرض کردیم یک برداشت از نطق، نطق ظاهری وهمان صحبتی است که هر شخصی با دیگری میکند که معلوم است این برداشت عند الفلاسفه معنا ندارد. اگر هم بیان میکنند از باب ورود به بحث است نه حقیقت آن لذا این که بیان کردهاند در فلسفه نطق در ابتدا به دو معنا گرفته شده اشتباه است. علّت تبیین این است که تکلّم به این عنوان که ما دو نطق داریم، تبیین است و الّا حقیقت این نیست؛ چون میدانید اگر منظور از نطق این نطق باشد با آن استکمال نفس تفاوت دارد چون فرمودند: «إعلم أنّ الفلسفة استکمال النفس الانسانیة بمعرفة حقایق الموجودات علی ماهی علیها و الحکم بوجودها تحقیقا بالبراهین لا اخذ بالظن و التقلید بقدر الوسع الانسانی» آیا این حکم فقط به واسطه تبیین زبان ونطق است؟! خیر، زیرا همه مردم حرف میزنند. آیا همه مردم دنبال براهین و کسب معرفت حقایق موجودات هستند؟!
پس منظور از منطق، نطق نیست؛ چون همه مشغول به این نطق تکلّمی هستند، ضمن این که همین نطق ظاهری انسان برای حیوانات نیز میباشد. خفاش هایی که در یک غار هستند با صدای جوجهها بچّههایشان را تشخیص میدهند ولی من و شما این صدا را جیغ جیغ میشنویم یا کوچ چرندگان، بواسطه تشخیص صدا میباشد پس آن ها هم نطق دارند.
پس این که بیان میشود نطق دو معنا دارد، حقیقت ندارد اگر هم آقایان بیان فرمودند نطق بر دو نوع است ما اینجا ان قلت میآوریم که نباید اینگونه تبیین میشد امّا بعضی آن قدر بیان کردهاند گویی برای همه جا افتاده است که این نباید باشد.
بحث دیگر این است: به ادراک کلیات که از کیفیات نفسانی است عنوان ناطقیت دادهاند که بعضی به عنوان معانی فصل حقیقی انسان بیان کردهاند. بعضی دیگر مانند علامه طباطبایی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) اصلاً هیچ کدام را عنوان حقیقت انسانی نمیدانند؛ یعنی صرف تعقّل را به عنوان ادراک حقیقت انسانی بیان نمیکنندبلکه بیان میفرمایند ادراک کلیات جزء اعراض انسانی هستند و عرض حقیقت جوهر انسانی را تشکیل نمیدهد.
پس ناطقیت چیست؟ میگویند باید ببینیم نفس ناطقه چیست که ادراک کلیات، جزئی از آن نفس ناطقه- نه حقیقت ان- میباشد؟ تأمّل بفرمایید! زمانی میگوییم نطق جزء انسان است که قبلاً هم میگفتند ممیزی بین انسان و حیوان سخن گفتن اوست درحالی که ما امروزه عرض میکنیم نطق اصلاً ممیزی بین انسان و حیوان نیست و هر نوع برای خود نطقی دارد. اینجا ادراک کلیات نیزجز است نه ممیزی حقیقی انسان.
ملاک از نفس ناطقه انسان ادراک کلیات نیست ؛زیرااگر گفتید ادراکات کلیات انسان است، یعنی خود ادراک کلیات همه حقیقت انسان است در حالی که ادراک کلیات جزء از یک کل محسوب میشود. شما نمیتوانید یک جز را حقیقت انسان بگویید مانند این که شما نمیتوانید بگویید انسان یعنی چشم یا پا، چون آنها جزئی از بدن انسان هستند و همه انسان نیستند. ادراک کلیات نیز جزئی از نفس ناطقه انسانی است.
نفس ناطقه چیست که انسان با آن به حقیقت انسانی خود پی میبرد؟ گفتند به تعریف ملاصدرا(اعلی اللّه مقامه الشّریف) برمیگردیم.
میگوییم: ملاصدرا(اعلی اللّه مقامه) در کجای عبارت، ناطقیت انسان را تعریف کرده است؟! مطلبی در این زمینه وجود ندارد. مثلاً اگر بگوییم «استکمال النفس الانسانیة بمعرفه الحقایق الموجودات علی ما هی علیها حکم بوجودها تحقیقاً بالبراهین لا اخذ بالظن والتقلید بقدر الوسع الانسانی» اگر ملاکتان «استکمال النفس الانسانیة» باشد خود این «بمعرفة حقایق الموجودات» که به عنوان حکم است با براهین و استدلال های قوی به دست میآید.حال خود این براهین چیست که شما عنوان میکنید «لا اخذ بالظن و التقلید. آیا برای براهین یک تعریف خاص موجود است که بتوانیم این براهین را بپذیریم؟ آیااگر راجع به براهین تعریف خاصی باشد اگر از این به بعد بخواهند با براهینی که تعریف خاص داردجلو بروند، خود عنوان تقلید نیست؟ تامل بفر مایید برای ما تعریفی را تبیین کردند و ما هم از این پس بر اساس آن تعریف جلو میرویم این خود نوعی تقلید است.
یا خیر، ظن و گمان میکنیم که این برهان است. دلیلش این است که به تصور بعضی وقتی خودتان میگویید: «بقدر الوسع الانسانی»؛یعنی ا هیچ برهانی که حقیقت البرهانیه باشد نداریم؛ چون هر کس برای خود یک تعریف خاصی نسبت به آن برهان تبیین میکند.–پس برهان ، ظنی است که اگر اینگونه باشد ما می گوییم: گمان ما این است که اینطور باشد، شخص دیگر هم میگوید: گمان ما این است که اینگونه باشد، شخص دیگر هم همینطور و قس علی هذا. یعنی این ظن نمیتواند برای ما ولو بقدر وسع الانسانی حکم بدهد پس ما باز به مشکل بر میخوریم. (توجه کنید اینها نکات مهمی است که آقایان بیان نکردهاند البته در آینده در فحوای کلام ایشان این مطلب را به دست میآوریم اما با این سبکی که عرض میکنم بیان نشده است.)
باید ناطقیت انسان را در باب حقیقت انسانیت به دست بیاوریم و ادراک کلیات خود از خصوصیات-نه همه - ناطقیت انسان است و منطق ادراک کلیات نیست؛چون ادراک کلیات هم جزء منطق در فلسفه است ولی همه منطق نیست .
بعضی بیان کردند ما میتوانیم از تعریف ملاصدرا(اعلی اللّه مقامه شریف)تعریف دیگری به دست بیاوریم و آن این است که آنچه کمال انسان محسوب میشود حقیقت انسان را تشکیل میدهد و بعد از کمال نفس است که تازه ناطقیت خود را نشان میدهد نه اینکه ناطقیت عامل شود برای کمال انسان؛ یعنی عامل کمال انسان حقیت انسان است. مثلاً یک جا کمال انسان را در باب علم میدانیم؛ یعنی کسی علم بیاموزد به کمال میرسد خوب اگر خود علم را عنوان کمال انسان تصور کنیم به عبارتی حقیقت انسان ایجاد شده است و خود ناطقیت تازه بعد از این کمال به وجود میآید.
بااین مطلب که وقتی انسان به واسطه آن چه که عامل کمال است -حال هرچه که میخواهید در کمال انسانی مد نظر بگیرید مثل خود همان تفکر یا محسوسات یا همه اینها روی هم - به کمالی رسید تازه بیان میکنند که حقیقت انسان تشکیل شد و حالا از اینجا میگویند: حقیقت انسانی یعنی ناطقیت و از اینجاست که فصل ممیز انسان و حیوان بوجود میآید و با حیوانات دیگر تفاوت پیدامیکند، دواشکال به وجود میآید.
اشکال اول: تا انسان به کمال یا به تعبیر دیگر حقیقت کمال نرسد در او ناطقیت به وجود نیامده است یعنی انسان میشود همان حیوان و همان حیوان نیز خواهد بود شاید بعضی بگویند بله همینطور است اصلاً فصل ممیز انسان و حیوان همین است تا انسان درس نخواند، تفکر و تعقل نکند و تا انسان به کمال موجودات به قدر وسع انسانی نرسد هنوز حیوان است. خوب اگر اینگونه باشد ما باید بیان کنیم در عالم فقط یک عده خاص انسان بما هو انسان هستند و مابقی همه در حیوانیتند یعنی آنکسی که تفکر و تعقل نکرد و در کمال انسانی قرار نگرفت حیوانی به شکل انسان است! - من این تعاریف را از زبان فلسفی به زبان ساده هذا من فضل ربی تبیین میکنم.-
اشکال دوم: گفتیم اگر بگوییم ناطقیت انسان کمال او محسوب میشود پس حقیقت انسان را هم همین کمالات یعنی اموری از سنخ معرفت، حکمت وعلم تشکیل میدهد؛ یک عده میگویند اینطور نیست؛ چون اگر شما اینچنین بیان کنید ممیزی انسان و حیوان کمالاتی چون علم و حکمت و ... میشوددر صورتی که ما با یک توجه ساده میفهمیم که به نوعی همه انسان ها با حیوانات تفاوت دارند و فهم آن نیاز به تفکر آنچنانی ندارد مثلاًخصلت انسان این است که جلوی دیگران برای تکثیر نسل همبستر نشود یا جلوی دیگران دفع فضولات نکند یا میفهمد که باید برای محافظت از سرما و گرما جایگاهی را برای خودش به عنوان مسکن قرار بدهد نمیکنندکه اینها اتفاقاً نه از طریق علم بدست آمده و نه از طریق حکمت -اما حیوانات در باران و برف هم هستند و از آنها فرار هم نمی کنند- و فصل ممیزی بین ما و حیوان هم محسوب شده است پس این که عنوان شود اموری از سنخ معرفت و حکمت عامل تمییز میشود با اینکه بگوییم معرفتی که درباره حقیقت اشیاء بوده، متفاوت است.
منتها ملاصدرا«اعلی الله مقامه الشریفـ» نکتهی دیگری را تبیین میکند و میگوید ما در رابطه با حقیقت اشیاء صحبت میکنیم؛ یعنی این که انسان از باب علم و معرفت بشناسد و تا حدودی جلو برودکه این انسانیت را تبیین میکند.
البته این تعریف نقص دارد - که در آینده إنشاءالله بیان میکنیم ما به همین فرمایش ملاصدرا هم یک مطلبی داریم که فعلاً گذرا رد میشویم - و آن این است آیا اینکه ملاصدرای عزیز تبیین میفرمایند: «استکمال النفس الانسانی بمعرفة الحقایق موجودات ولو به قدر وسع الانسانی» این تعریف انسان میشود؟! و آیا واقعاً کمال انسانیت یعنی معرفة حقایق اشیا؟! در اینصورت خیلی از کفار باید در کمال باشند! آیا واقعاً تعریف دین از فلسفه و انسان به این عنوان میباشد؟! آیا این فلسفهای که تبیین شده شبیه به فلسفه غرب نیست؟! آیا این تعریف ممیزی دیگری نمیخواست؟! و آیاهای دیگری که باید در آن تأمّل کنید.
گرچه بعدها در خود ورودِ به مباحثِ ایشان میبینیم نظرشان اینگونه نیست ولی در تعریف نقص است. شاید از همین جا است که بعضی با این نوع فلسفه مخالفت میکنند؛ چون میگویند آیا مثلاً اگر شخصی نسبت به حقایق اشیاء معرفتی پیدا کرد این کمال انسانی میشود؟! آیا فلسفه راجع به انسان چنین چیزی میگوید که انسان صرف دانستن فلسفه انسان کاملی میشود؟! معنویت، عبودیت و بندگی انسان کجای تکامل اوست؟(در حال حاضر از این مطلب به صورت گذرا رد میشویم و بحث را ادامه میدهیم.)
میفرماید: حقایق اشیاء باید مطابقِ با واقع باشد. ما اینجا نکتهای میتوانیم بیان کنیم که البتّه همه به آن قائل نیستند و اگر هم از ملاصدرای عزیز بخواهیم دفاع کنیم فقط با همین نکته میتواند قابل دفاع باشد و آن این که: منظور از حقایق موجودات مطابقِ با واقع؛ «و الحکم بوجودها تحقیقاً بالبراهین لا اخذ بالظن و التقلید» باید همان نگرش دینی باشد که ما باید اینگونه تبیین کنیم؛ یعنی از باب حکمت الهی به قدر وسعمان بررسی کنیم ببینیم اینها چیست؛ چون واقعاً بشر نمیتواند به حقایق موجودات دست پیدا کند ولی به قدر وسع انسانی میتواند.
چون وقتی شما میگویید: مطابقِ با واقع، مطابق با واقع از کجا به دست میآید؟ آیا از آن تئوریهایی که بعد از مدتی مجدداً بواسطه گذشت زمان میبینیم صحیح نیست یا ازآن دیدگاه و نظریههایی که صائب نیستند بدست میاوریم؟! کما اینکه گاهی میبینیم تئوریها قابل تغییر و تحول هستند و یک دلیل به ظاهر خوب هم برایش میآوریم –البته به نظر من توجیه است بعدها دلیلش را بیشتر عرض میکنم –به عبارت دیگر میگوییم چون علم پیشرفت دارد و حد یقف ندارد، نظریهها قابل تغییر و تحول هستند.
در حالیکه ما عرض میکنیم در علم به ما هو علم تغییر و تحول نیست بلکه در آن کمال است و میتواند رشد کند. نمیشود در مورد یک مطلبی که مبنای علمی دارد، گفت چون علم حد یقف ندارد، قابل تغییر و تحول است. در صورتیکه رشد با تغییر فرق میکندآن چیزی که قابل تغییر و تحول میباشد سواد است امّا در علم رشداست و در آن تغییر و تحول ایجاد نمیشود.
یعنی مبنای اصلی علم؛ علمی که به عنوان تئوری (تئوری علمی) گفتید همیشه باید بماند. هر چند باید رشد پیدا بکند مثل یک درخت میوه وقتی شما بیان میکنید این درخت سیب است و حالا دارد رشد میکند بعد شاخه و برگ میدهد، بعد میوههایش رشد میکند،در نهایت باز همان سیب است، بعد هم میبینیم یک مقداری از سیب، زرد و مقداری دیگر قرمز هم شد تأمّل بفرمایید! تغییر و تحول در درخت سیب وجود دارد امّا مبنای اصلی آن یعنی سیب بودن تغییر نکرد. امّا اگر بخواهید بگویید چون علم حد یقف ندارد درخت سیب در این تغییر از سیب بودن خارج شد ، نادرست میباشد. پس در این مطلب هم باید دقت شود.
بنابراین اگر بگوییم ملاصدرای عزیز (اعلی اللّه مقامه الشریف) بیان فرمودند: هر گاه انسان به حقیقت اشیاء آن گونه که هستند علم پیدا کرد و توانست درباره موجودیت آنها بر اساس براهین عقلانی حکمی صادر کند میتوانیم بگوییم که ناطقیت حاصل شده و به کمالی که حقیقت انسان را تشکیل میدهد، دست یافته است. در خود همین مطلب إنقلت است.
درست است که میگویید: هرگاه انسان به حقیقت اشیاء آنگونه که هستند، خوب سوال است «آنگونه که هستند» از چه نظر؟ «علم پیدا کرد» کدام علم؟ ن«ر اساس براهین عقلانی در رابطه با موجودیت آنها حکم صادر بکند» ، کدام براهین عقلانی؟ اینها همه کدامها و إنقلتهایی دارد.
البته اگر از دیدگاه دینی بیان کنیم تمام درست میشود؛ یعنی تعریف ایشان از دیدگاه دینی درست است. امّا اگر بخواهیم بگوییم: فلاسفه اینگونه بیان میکنند، خود فلاسفه همانطور که در تعاریفشان عرض کردیم با یکدیگر اختلاف نظر دارند، در رابطه با خود همین براهین عقلانی یاراجع به خود تعریف انسان یا تعریف جهان با هم اختلاف دارند،- که إنشاءالله در آینده بررسی میکنیم -شخصی نوعی میگوید و بیان میکند برهان عقلی ما این است آن دیگری هم طور دیگری بیان میکند و میگوید برهان عقلی ما این است! لذانظرات تفاوت پیدا میکند. إنشاءالله مابقی بماند در جلسه آینده.
«و صلّی اللّه علی سیّدنا محمّد و آله الاطهار الابرار»