بسمه تعالی
جلسه دهم خارج فلسفه - مورخ 91/12/01
موضوع: چیستی فلسفه (10)
در باب تعریفی که از ملاصدرای عزیز تبیین شد: «ان الفلسفه استکمال النفس الانسانیه» نکاتی را عرض کردیم.
ملاک از «نفس الانسانیه» چیست؟ آیا عنوان عرض است یا جوهر؟ نکاتی را بعضی از آقایان بیان کردند و گفتند اول باید ناطقیت انسان را بدانیم وبعد بر اساس آن عنوان کنیم که چگونه می تواند به واسطه ی معرفت به حقایق موجودات استکمال نفس پیدا کند.
عرض شد دو نوع نطق داریم و معلوم است ملاک منطقی نباید نطق اولیه باشد، چون همه حتی حیوانات نیز بین خودشان به نوعی سخن می گویند پس مراد از نطق در باب نفس انسانی ادراک کلیات است که آن هم از کیفیات نفس انسانیه میباشد[1].
بعضی از آقایان عنوان می کنند به خاطر همین است که عرض یا جوهر عنوان حقیقت انسانی نیست. خود جوهر انسانی نیز عاملی برای حقیقت دیگر است. بحث حقیقی انسان عبارت است از آن نفس ناطقهای که تبیین می شود؛ یعنی درک حقایق و عمل به آن و تا ندانیم نفس ناطقه چیست آن مطالب برای ما محقق نمی شود که اگر این طور باشد تا ندانیم واقعا نفس ناطقه چیست ، حقایق برای ما معلوم نمی شود پس مجددا مجبوریم که به بحث عرض وجوهر برگردیم که در اینصورت آیا دور ایجاد نمی شود؟
ما به نکته ای که ملاصدرای(اعلی الله مقامه الشّریف) بزرگوار بیان کردند رجوع میکنیم تا ببینیم چه چیزی تبیین کردند؟ ایشان می فرمایند: خود کمال انسان را در این به دست می آوریم که به حقایق موجودات برای ما از طریق برهان ودلیل و نه ظن ونه تقلید آن هم به قدر وسع انسانی دست بیابیم.
منظور از برهان و دلیل، برهان و دلیل عملی نیست بلکه ملاک برهان ودلیل نظری است؛ چون خود برهان و دلیل نظری معرفت به انسانیتِ انسان به وجود می آورد و عامل بودند یا نبودند؛ بحث دیگری است. ایشان نمی خواست بگوید که انسان این گونه انسان میشود بلکه با «استکمال النفس الانسانیة بمعرفة الحقایق الموجودات» میخواهد بگوید که فلسفه با معرفتی که انسان به حقایق موجودات پیدا میکند کمال نفس انسانی را به او میآموزد امّا آیا کسی به این استکمال نفس انسانی میرسد یا نمیرسد را بیان نکرده است.
«... علی ماهی علیها ...» (همانگونه که هستند) البته در این مطلب نکته است چون بشر واقعاً به حقایق موجودات آنگونه که باید و شاید نمیرسد. شاید به قدر وسع انسانی همین را میخواهد مطرح کند که انسان به حقیقت و کمال واقعی نمیرسد، امّا یک عده بیان کردند منظور از «بقدر الوسع الانسانی» این است که چون موجودات زیاد هستند انسان به حقلیق همهی موجودات نمیتواند، دست بیابد، لذا حداقل به مقداری از آن میتواند معرفت پیدا کند.
امّا باز برای همین فرمایش ایشان؛ «بمعرفة حقایق الموجودات» یک عده جواب دادند که به نظر ما جواب درستی است. زیرا ایشان نفرموده است که معرفت به کنه حقایق موجودات باید باشد زیرا معرفت نسبی است و بنا نیست ملاک از معرفت، معرفت حقیقی باشد زیرا آن معرفت نه برای انسان به وجود میآید و نه نیازی به آن دارد. چه اشکالی دارد همین «به قدر الوسع الانسانی» دلالت بر این دارد که معرفت نسبی است. این هم نکتهای است که باید در آن تأمّل کنیم.
منتها حکم ناطقیت چیست؟ خصوصیت ناطقیت این است که عامل دستیابی انسان به معرفت حقایق موجودات میشود حال این عرض است یا جوهر؟ در باب عرض و جوهر بعضی از آقایان میفرمایند نباید ملاک را این قرار دهیم، چون از اصل بحث دور میشوید.
منظور از این بحث که ناطقیت عرض است، یعنی از راه تحصیل به وجود میآید مثل همین که انسان به ظاهر علم را به دست میآورد و از طریق اکتساب و تحصیل برای انسان علم به وجود میآید و منظور از این که ناطقیت جوهر میباشد این است که وقتی ناطقیت حقیقت انسانی عنوان میشود، منظور جوهر درونی خود انسان است و با آن عرضیاتی که تصوّر میشود، تفاوت میکند.
اینجاست که باز بعضی از آقایان به یک نکته میپردازند و آن این که حقایق اشیاء که به ظاهر ورودش از ادراکات کلیه است این را کمال انسان تبیین نمیکنند بلکه حکمی دیگر را که به عنوان عرض میباشد، بر او اضافه میکنند.
پس این حکم چیست؟ همین که خود ایشان فرمود «بمعرفة الحقایق الموجودات علی ما هی علیها و الحکم بوجودها» یعنی آن حکمی که تصوّر میشود همان را در نظر میگیرید. حکم این است که با آن ادلّه موجودی که دارید بتوانید بیان کنید که فلان مطلب با ادلّه آن است، امکان دارد فردا ادلّه دیگری بیاید با آن کاری نداریم. اگر کسی بگوید ادله جدید نشان میدهد که حکمتان اشتباه بوده است، میگوییم: خیر، حکم در آن زمان این بود و در زمانی که ما هستیم این است.
سؤال است مگر میشود برای یک موضوع دو حکم باشد[2] و بگوییم دیروز حکمش این بود امروز حکمش این است؟ جواب داده میشود: بله اشکال ندارد چون انسان خدا نیست لذا به ابزاری نیاز دارد و بر اساس آن ابزار عمل میکند.
مثلاً در فقه میبینید امروز مجتهدی براساس آن ادلّهای که در دست دارد یک فتوا میدهد و یک حکمی را صادر میکند، فردا دلایل دیگری به دست میآورد و عنوان میکند که فتوای من تغییر کرده است. آیا این دلیل بر ضعف مجتهد است؟ خیر، دلیل بر این است که تا آن زمان با ادلّه و براهینی که در دستش بود حکم داد امّا امروز دلیل جدیدی را حس میکند که شرایط زمان و مکان ایجاب کرد یا برای مسئلهای هر چه میگشت تا بتواند دلیل یا برهانی پیدا کند که بر اساس آن حکم بدهد، نمییافت لذا براساس ادلّهای که در دستش موجود بود حکم داد امّا امروز با یافتن آن مسئله طور دیگری حکم میکند پس این حالت هیچ اشکالی ایجاد نمیکند.
پس تفاوتها از همینجا نشأت میگیرد که باید در آن دقّت کنیم؛ چون اصلاً عنوان حقیقت موجودات در باب عرض و جوهر در نهایت قضیه این میشود که انسان حقایق موجودات را آن گونه که باید و شاید نمیتواند، به دست آورد. اما طبق قدر وسع انسانی میتوانیم بگوییم که فعلاً حکم این است و هیچ اشکالی ندارد، در خیلی از علوم دیگر هم این مسئله را داریم و بنا نیست که بشر هر حکمی کند بگوید که الّا و لاغیر تا آخر باید این حکم باشد.
منتها ما نکتهای را قبلاً بیان کرده بودیم – حاشیهای بزنیم و به بحثمان برگردیم - و آن این بود که گفتیم اگر عرفا و حکما به علم حقیقی دست یافتند، امکان دارد آن علم کمال پیدا کند امّا تغییر و تحوّل در آن راه ندارد و اگر تحول هم بیان میکنند منظور ایجاد کمال و رشد است لذا تغییر اساسی به این معنا که بگویند: نظریهای را در علمی دادند – فیزیک، شیمی، ریاضی، هر علمی – و بعد از چندی عنوان کنند که این نظریه از بن و ریشه غلط بوده است و به طور کلی آن را اسقاط میکنیم و یک نظریه دیگر جای آن میگذاریم، نمیتوانیم تبیین کنیم.
اگر انسان «بقدر وسع الانسانی» به حقایق موجودات معرفت پیدا کرد باید واقعاً هم همینطور باشد ولی حالا حکم دیگری به وجود میآید که کمال قبلی است پس کمال نفسانی برای انسان نیز به حقیقت، آن کمال محسوب نمیشود؛ چون کمال انسانی را به نوعی کمال ناطقه یعنی تفکر تشکیل میشود. ملاک ایشان این است که تفکر همیشگی و دائم در حال رشد است پس تکامل در این تفکر است نه این که تا اوّلین تفکری که میکنید به کمال برسید، خیر این هم از سنخ معرفت و حکم است که بقدر الوسع الانسانی تعیین میشود. پس فلسفه نمیخواهد به ما بیان کند که با ورود به آن انسان به همۀ کمال میرسد و دیگر بعد از آن کمالی نخواهد بود.
میگویند: اگر اینگونه است پس چرا ایشان فرموده «استکمال النفس الانسانیه»؟! میگوییم: استکمال عامل پیشرفت است نه عامل رسیدن به همۀ کمال، دلیلش هم این است که میفرماید به واسطه آن براهینی که داریم - نه به ظن و تقلید – آن هم به قدر وسع انسانی حکم صادر میکنیم.
«بقدر الوسع الانسانی» میتواند سه معنا بدهد یکی اینکه انسانِ امروز یک قدر و اندازه ای دارد امّا انسانِ آینده امکان دارد توانش بیشتر شود. یک مطلب دیگر هم که اصل میباشد و هیچ کسی منکر آن نیست این است که ما در حد وسع انسانی خودمان - نه در حد خدا - حکم دادیم و اگر فردا پروردگار عالم فرمود: اصلاً این حکم نبود، اشکالی ندارد چون به واسطه آن براهین و ادله ای که هست، حکم دادیم و توانستیم به این حکم هم عمل کنیم. پروردگار عالم هم ما را بریّ از همه مطالب میداند چون میفرماید اگر تو با ادله جلو رفتی، عیبی ندارد ولو به اینکه این ادله نتواند ما را به آن حکم حقیقی برساند.
پس منظور از «بمعرفه حقایق الموجودات» همین حقایق موجوداتی است که در حال حاضر در دست ماست هر چند امکان دارد حقیقتاً چیز دیگری باشد.
پس معلوم شد براهین عقلانی آن هم به قدر وسع انسانی عامل است برای کمالی که برای حقیقت انسانی تبیین میشود که این حقیقت هم میشود گفت نسبی است و به این معنا نیست که انسان به حقیقت اشیاء آن گونه که هستند، علم پیدا میکند. بلکه او با معرفت به حقیقت اشیاء بر اساس آن براهین عقلی و ناطقیت و تفکری که برایش حاصل شده به یک کمالی رسیده که آن کمال در حال حاضر درست است و هیچ اشکالی نیز به وجود نمیآورد.
حال اگر بگوییم چون شما از براهین و ادلهای که بیرونی است، بیان میکنید، پس عرض میشود و جوهر نیست در حالیکه حقیقت نفس انسانی جوهر است و عرض را چه به جوهر حقیقت نفسانی؟! میگوییم: این سخن اجحاف بزرگی است و به نظر من سفسطه میباشد که ما بگوییم عرض چیزی است و جوهر چیز دیگری. معلوم است که عرض یک چیز و جوهر هم چیز دیگر است امّا آیا دست به دست دادن آن دو برای کمال اشکالی ایجاد میکند؟
علت آن که آقایان اینگونه بیان میکنند این است که میگویند: وقتی ادراکات عرض بود کمال نفس انسانی را نمیتواند به وجود بیاورد زیرا جوهره وجود انسان با عرض نمیتواند تطابق داشته باشد. فصل بین انسان و دیگران همین جوهره انسانی است در حالی که ادراک کلیات از طریق عرض حاصل شده است نه از طریق جوهر.
درحالیکه ما معتقدیم اشتباه محض است. اتفاقاً میگوییم: این ادراکات کلیات - که به ظاهر از طریق عرض میباشد - را در حقیقت به جوهر وجودی انسان میسپاریم و جوهر میتواند آن مباحث بیرونی را که از طریق ادلهی ادراک کلیات بوده تکامل دهد و به حکم برساند؛ یعنی اینها دست به دست هم دادهاند ما اصلاً آنها را جدا نمیدانیم که یکی بگوید عرض است دیگری بگوید جوهر میباشد.
خیر اصلاً لطف ذوالجلال و الاکرام به انسان همین است. اتفاقاً راجع به علم این مثال را زدم و گفتم اگر کسی بخواهد به نور برسد «العلم نور یقذفه اللّه فی قلب من یشاء» اتفاقاً راهش همین سواد و ظلمتها است. گفتم میفرمایند: «اللّه ولی الذین أمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور» از این ظلمات انسان باید برود و به نور برسد اتفاقاً همین راهش سواد است شما نمیتوانید سواد را ترک کنید و بگویید سواد نداشته باشیم.
دقت بفرمایید! در واقع وقتی شما عرض را داشتید با جوهر تطابق میدهید و به حقیقت میرسید لذا این که بیان میکنیم عرض است یا جوهر، به این علت است که کسی مطلب ملاصدرای عظیم الشأن(اعلی الله مقامه الشریف) را متوجه نشده است. ایشان اینگونه بیان نمیفرماید که صرف معرفت به حقایق اشیاء (ادراک کلیات) کمال انسان است بلکه بیان فرموده است شما حکم را میگیرید و آن را اضافه کرده بعد هم بررسی میکنید تا به قدر وسع انسانی به یک مسئله برسید؛ یعنی نفرمودند که حقیقتاً تا شما یک مطلب عرضی را دریافت کردید به کمال میرسید. (البته بعضی از آقایان در این مورد ان قلت هایی دارند که آنها را به فضل و کرم الهی در جلسه آینده عرض خواهیم کرد.)
در خلص کلام میگوییم: نوع برداشت از فرمایش ملاصدرا(اعلی الله مقامه الشریف) خود هنری است، لذا بعضی یک نوع برداشت میکنند و بعضی نوع دیگر و در نهایت برداشت صحیح این را به ما میرساند که به حقیقت کسی نمیتواند بیان کند اینها عرضی است؛ چون اگر عرضی بود باید انسان با همان عرضی تکامل پیدا میکرد لذا معلوم میشود عرض و جوهر است که دست به دست هم میدهند و عامل میشوند تا یک کسی اینگونه تعبیر کند و شخص دیگر به گونه دیگر بیان نماید. سوال است اگر عرض و جوهر دست به دست هم بدهند مگر میشود کسی از نو برداشت کند؟! میگوییم: بله این مطلب را در جلسه بعد به فضل الهی بیان خواهیم کرد.
بنابراین اگر عرض به تنهایی بود شما به هیچ عنوان مشکل نداشتید؛ چون یک چیز میآمد و همه هم میپذیرفتند اتفاقاً علت این ناطقه انسانیت این است که عرض را توأم با جوهر و انسان را دچار این آراء مختلف میکند که انشاء الله به فضل الهی بیان خواهیم کرد.
«و صلّی اللّه علی سیّدنا محمّد و آله الاطهار الابرار»
[1] در جلسه ی گذشته عرض کردم علت مخالفت یک عده با فلسفه در همین قضیه است که کمال انسانی را در فلسفه نمیدانند حتی اگر بگوییم فلسفه میتواند ادراک کلیات باشد و با این مطالبی که انسان درک کرد کمال نفس بوجود میآید، می گویند: هر چندادراک کلیات می تواند عامل کمال باشد اما حقیقت استکمال نفس به این چیزها نیست بلکه استکمال نفس- حال یک مقدار ازخود فلسفه ومعترضین آن خارج می شویم- به تقواست (ان اکرمکم عندالله اتقیکم) آیا دانستن یک سری قواعد به تنهایی از آنجا که مثلا معرفت به حقایق به واسطه ی آنها برای انسان به وجود آمده است ،عامل برای استکمال نفس انسانی است؟! چه بسا کسانی آیات و روایات را می دانند و عامل نیستند آیابازهم استکمال نفس دارند؟!پس آن چه که عامل کمال است ،عنوان تقواست - که حال به آن کاری نداریم. - اعتراض آقایان را بیان کردم تا ببینیم واقعا در فلسفه همین طور است یا با این مطلب که آقایان می گویند مغایرت دارد. فعلا این مطلب داشته باشید تا جلو برویم و بیان کنیم.
[2] اینجاست که بعضی إنقلت میآورند که این عرض است یا جوهر .