بسمه تعالی
سخنرانی حضرت آیتالله قرهی(مدّ ظلّه العالی)
با موضوع: بیعت
(آخرت حسنه در گرو داشتن دنیای حسنه است)
شب ششم محرّم الحرام 1435 (18/08/92)
آخرت حسنه با دنیای حسنه به وجود میآید
حکمت تجلّیگاه بیعت در دنیا، نشان دادن معرفت است که چه کسی در چه حدّ معرفتی قرار دارد. چون عرض کردیم: تجلّیگاه بیعت، در دنیا هست. یعنی « بَلى» آن بیعت « أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ »[1] که برای همه بوده، در اینجا معلوم میشود. لذا در اینجا معلوم میشود که چه کسی میخواهد رشد کند؟
اولیاء خدا یک تعبیری را گفتند که خیلی ظریف است وآن این است که بین دنیا و آخرت کدام افضل است؟ نمیگویند: آخرت، بلکه میگویند: آن آخرتی که در دنیای حسنه به وجود بیاید.
یک دنیا، دنیای مذموم و یک دنیا، دنیای حسنه است. یک دنیا، دنیای پیامبران، پیغمبر اکرم، امیرالمؤمنین، بیبی دوعالم و دیگر حضرات معصومین است، دنیای متّقین است، دنیای تالیتلوهای معصوم است، دنیای ملائکهالله است «تنزل الملائکة والروح» که نزول ملائکه برای این است که خدمت انسان برسند.
لذا اولیاء میفرمایند : با این نوع نگرش به دنیا، هبوط، رشد برای انسان است، هبوط، توقّف نیست، «قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَمیعاً »[2]. دنیای محمود و حسنه، آن آخرت حسنه را هم به وجود میآورد«ربنا آتنا فی الدنیا حسنة وفی الآخرة حسنة»[3].
نکتهای که عرض کردم خیلی ظریف است، این است: اصلاً آخرتی برای اولیاء خدا وجود ندارد إلّا به این که دنیایشان به آنجا میرود. کما اینکه برای اهل فسق و فجور هم همین است، منتها اینها خوب می فهمند، آنها نمیفهمند.
مؤمن نسبت به دنیا، حریصتر است!
خدا آیتالله خوشوقت(اعلی اللّه مقامه الشّریف)، آن عزیزخدا و عزیزالحجّه را رحمت کند. یک موقعی در خدمت ایشان بودیم. برادرعزیزم حاج آقای صدیقی، امام جمعه محترم موقّت تهران که اهل دل و اهل صفا هستند، هم بودند. ایشان نکته عجیبی را بیان فرمودند، فرمودند: این دنیا برای مؤمن تمامنشدنی است، چون برمیدارد و به آخرت میرود، امّا برای کافر تمامشدنی است، چون هر چه را که دارد، به او میدهد، امّا برای مومن وسعش میدهند، مانند کارهای خیر و این باقیات الصالحاتی که تبیین میشود. ولی وقتی میرود، میبیند که همه چیز دنیاست. لذا مؤمن حریصتر است.
این را اولیاء خدا میگویند و فقط ایشان نفرمودند. بالجد هم همین است که مؤمن، حریصتر است. این را اولیائی که توانستند ارتباط برقرار کنند و اهل مکاشفه هستند، تأیید میکنند. البته یک عدّه که چشمهای کور دارند و «صمٌ بکمٌ عمیٌ» هستند، این حرفها را مسخره میکنند. امّا مگر بناست انسان حرف حقّ را نزند برای اینکه دیگران إنقلت میآورند؟!عزیز من! کور نمیفهمد، کسانی که کور مادرزاد هستند، باز بهتر میفهمند، امّا اینها کور دین هستند و نمیفهمند این معانی یعنی چه؟
اگر کسی منکر است، برود و در روایات ما بخواند، حضرت سلمان، آن سلمان محمّدی، وقتی روم را فتح کردند و مردم شاد بودند، ایشان هم شاد بود، امّا بعد دیدند ایشان میگوید: امّا یک روزی هم شما یک شادیای میکنید امّا آن شادی، غم است. گفتند:سلمان! چه میخواهی بگویی؟ گفت: جریانی به وجود میآید که حسین فاطمه (علیهما الصّلوة و السّلام) را به شهادت میرسانید و شاد میشود. گفتند:این حرفها چیست که میزنی؟ امّا ایشان آینده را میدید.
آمدند در خانه سلمان، دیدند دیگ، بار است و آب آن غل غل میکند، امّا آتشی در زیر آن نیست! رفتند و گفتند: یا رسول الله! این با اجنّه در ارتباط است؟! چگونه است؟! حضرت فرمودند: شما که نمیدایند سلمان کیست، اینگونه حرف نزنید - این از نصّ صریح روایات است که عرض میکنم. حدیثشناسی، هم علم الدّرایه میخواهد، هم علم الرّجال که هر دوی اینها در مورد این روایات، تأیید شده است. البته من الآن نمیتوانم راجع به آنها عرض کنم، چون بحث علمی است. ولی میخواهم عرض کنم این احادیث، احادیث صحیح بلاشک است که همه پذیرفتند -
سلمان نه پیغمبر بوده، نه امام بوده، نه جزء خاندان بوده، امّا جزء خاندان شد. «سلمان منّا اهل البیت»؛ یعنی سلمان طاهر طاهر شده است؛ چون اهلبیت، اینگونه هستند، «إِنَّما یُریدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهیراً» - هرموقع این آیه را شنیدید، صلوات بفرستید؛ این آیه، صلوات دارد -
لذا آنها که ارتباط برقرار کردند، دیدند همینطور است و بزرگان و اعاظم میگویند: ما حریصتریم به این که میخواهیم برگردیم. همین الآن اگر کسی بتواند با آیتالله العظمی خوشوقت(اعلی اللّه مقامه الشّریف) ارتباط برقرار کند، میگوید: من میخواهم برگردم. شاید بگویند: شما اشتیاق به رفتن داشتی و گفتی که دیگر سال آخر است و ... . امّا الآن میگوید: میخواهم برگردم، همه چیز دنیاست. این دنیای حسنه، آخرت حسنه را میسازد.
لذا اصلاً اولیاء خدا میگویند: آخرتی به آن معنا که من و شما تصوّر میکنیم از دنیا جداست، وجود ندارد. آخرتمان، در دنیاست.
منتها الآن که شما از این مرد الهی یاد می کنید و صلواتی بر روح مبارکش میفرستید، ضمن این که او را شاد میکنید و مقامش را بالا میبرید، ایشان هم که حقّ دعا دارد، برای شما دعا میکند.
شاید در مورد این که در نماز وتر نافله شب میگویند: برای چهل مؤمن طلب مغفرت کنید، سؤال پیش آید که مؤمن چه نیازی به دعا دارد که بگوییم: اللّهمّ اغفر امام، اللّهمّ اغفر آیتالله خوشبخت، اللّهمّ اغفر آیتالله ادیب، اللّهمّ اغفر آیتالله مرعشی و ... .؟! تازه حداقل، چهل مؤمن است و إلّا میگویند: اگر توانستی صد، صد و بیست، صد و پنجاه مؤمن را دعا کن. چرا اینگونه بیان میشود؟! آیا مؤمن هم نیاز دارد؟! بله؛ چون او میداند دنیا، همان آخرت است.
پس اولیاء خدا تفکیک نمیکنند و میگویند: دنیای ما همان آخرت ماست. منتها اینها را باز گذاشتند و بسیط هستند، هم خودشان دیگران را درست کردند و آنها که درست کردند، اینها عامل برای آنها هستند و همیشه بساطشان پهن است، دنیایشان همیشه هست. ولی اگر خودشان در این دنیا باشند، حریصترند، چون خودشان که باشند، بینقص کار میکنند، امّا من و شما که یادشان هستیم، یک موقعی با نقص کار میکنیم. برای همین اولیاء خدا خودشان حریصتر از کفّار، مشرکین و منافقین هستند که به دنیا برگردند.
عاقلترین انسان، بیاختیارترین انسان است!
چون دنیا محل تجلّی بیعت است. یعنی تجلّیگاه « أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ قالُوا بَلى »، دنیاست که این تجلّیگاه را به باب معرفت قرار دادند. برای اینکه بدانند معرفت هر کسی چقدر است.
لذا عاقلترین انسانها، کسی است که با این که عالم، عالم اختیار است، اصلاً برای خودش هیچ اختیاری قائل نباشد و در آن بیعت بماند. ما باید این را کد برای خود قرار بدهد، در این صورت آنقدر رشد می کنیم که غوغا و محشر است و قابل توصیف نیست. انسان با اطاعت محض نسبت به فرامین حضرت حجّت(روحی له الفداء) و معصومین «اطیعوا اللّه و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم»، سپردن امور به آنها، تفویض امر به خدا، تفویض امر به ولیّ خدا، آنقدر رشد میکند که وصف ناشدنی است. لذا تجلّیگاه« أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ » در دنیا شد که باب معرفتی افراد، معلوم شود. یعنی مشخّص شود که چه کسی در کدام قسم معرفتاللّهی قرار دارد.
نکاتی که از شب اول عرض کردیم، محشری بود. بعضی معرفتشان در دنیا کم میشود و شیطان به سراغشان میآید؛ چون پروردگار عالم در اینجا به شیطان اجازه داده، منتها اجازه مطلق نداده است؛ یعنی آن هم دست من و شماست. خداوند اجازه داده که شیطان نفوذ پیدا کند، بیاید وسوسه کند و بگوید: تو دارای عقل و بصیرت هستی، خودت اهل فنّ هستی، می فهمی، خودت عالم هستی و ... . به کس دیگری میگوید: انسان، حرّ و آزاد است، انسان باید آزاد اندیش باشد و ... . لذا از واژههایی استفاده میکند که مرتّب انسان را فریب بدهد.
خدا گواه است شیطان همینطور است و بد فریب میدهد. خیلی مجرّب است. شش هزار سال که آنجا بوده، بعد هم از وقتی أبانا آدم و أمّنا حوّا(علیهما الصّلوة و السّلام) خلق شدند، تا الآن بوده. میلیاردها میلیارد انسان آمدند و رفتند. من و شما چقدر عمر میکنیم؟ هفتاد سال، شصت سال؟ او خیلی تجربه دارد، همه چیز هم بلد است. به ما میگوید: تو آقایی برای خودت، آنوقت است که ماهرانه تسلط پیدا میکند. مگر این که کسی جدّی بگوید: «أفوّض أمری الی اللّه إنّ اللّه بصیر بالعباد».یعنی خدایا! من خودم چیزی نمیفهمم، من کور هستم، من هیچ هستم و امورم را به تو سپردم.
اگر میخواهی به جایی برسی، فقیر باش!
کدی را عرض کردم که باز هم تکرار میکنم؛ چون این کد خیلی مهم است و آن این که اگر میخواهی به جایی برسی، همیشه فقیر باش. پیغمبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم)فرمود: «الفقر فخری». خداوند هم در قرآن میفرماید: «یاایّها النّاس انتم الفقراء الی اللّه». پس هرکس فقیر شد، به جایی میرسد.ولی اگر کسی برای خودش ولو یک ذرّه، چیزی متصوّر بود، خدا میگوید: تو آن یک ذرّه را داری دیگر، من چه کار دارم؟! در حالی که نداری. «ان الانسان لیطغی ان رءاه استغنی»؛ «ان رءاه» میبیند؛ یعنی تصوّر میکند، یک چیزی میبیند که بعد میرود میبیند سراب است. امّا فقیر که باشی عزّت است. این که میگویند نوکر اهلبیت باشی، ارزش آن از هزار پادشاهی ارزش برتر است، همین است. وقتی فقیر باشی خدا برای تو میریزد و متّصل به مخزن میشوی.
بگذار نکتهای بگویم، عیبی ندارد، یک ذره پرده را بالا بزنم، علم لدنی شنیدید؟ موقعی به کسی علم لدنی میدهند که خودش هیچ چیزی ندارد. یعنی ما نرویم درس بخوانیم؟ نه، اشتباه نشود. این ظلمات را باید طی کنیم، امّا بدانیم که اینها ظلمات است. «یخرجونهم من الظلمات الی النور» ولی اگر فکر کردی من که خودم دارم، من که باسوادم، من که دکترم، من که مهندس هستم، من که فقیه شدم، من عروه را همینطوری میخوانم، من در درس خارجم همه نظرات را از حفظ میگویم، خوب اینطور باشی، مثل سیدی(لوح فشرده) میشوی که یک دکمه را میزنی و برای تو این کتاب، صفحه فلان، سطر فلان را میآورد. در قدیم، بزرگان و علما میگفتند: وقتی بگویی همه چیز را میدانم، نهایتش عین یک کتابخانه متحرّک میشوی. امّا این علم نیست، اگر جدّی فقیر شدیم، آنوقت آن علم لدنی میآید. آنجاست که وقتی میگویی: «بسم الله الرحمن الرحیم/ هست کلید در گنج حکیم»، این حکمتها از قلبت بر لسان جاری میشود و همینطور میآید.
آیتالله العظمی بهجت(اعلی اللّه مقامه الشّریف) یک موقعهایی حال نداشتند حرف بزنند امّا وقتی از ایشان خواهش میکردیم و شروع به صحبت میکردند، دیگر رها نمیکردند. آنقدر میگفتند که خودشان هم چون مریض بودند، خشته میشدند، امّا همینطور ادامه میدادند. مشخّص بود که این حکمت است دارد میآید و به زبان ایشان جاری میشود.یکی باید مثل خطبه شقشقیه، وسط حرف آقا بپرد و آقا حرفش قطع شود. گاهی خود علی آقا میگفتند: آقا! دیگر بس است، آقایان خودشان برنامههایی دارند و میخواهند بروند.
لذا این حکمت است که همینطور میآید و از خودشان نیست. چرا؟ چون فقیر است. علم لدنی به فقر مطلق بودن است «یا ایها النّاس انتم الفقراء الی اللّه»، به این است که خودش را به خدا بسپرد و نگوید: من چیزی دارم، بلکه بگوید: «افوض امری الی الله» خدا! من که هیچی ندارم، تو هم که بصیری و میدانی هیچی ندارم، پس خودم را به تو سپردم، دادی، دادی؛ ندادی، ندادی، من فقیرم، من گدایم، من هیچی ندارم و خالیِ خالیام.
لذا جوانهای عزیز! این را بدانید که اولیاء خدا جدّی فقیر بودند و هیچی هم از خودشان نداشتند. آیتالله خوشوقت، این آقای با عظمت - که عکسش اینجاست - هیچی از خودش نداشت، آقایان دیگر باعظمت فقیر بودند و هیچی از خودشان نداشتند. لذا اگر آن را که میدادند، از آنها سلب میکردند، اینها هیچی نداشتند. آنهای دیگر یک چیزی از خودشان در دنیا داشتند، مثلاً ادّعا میکردند ما سواد داریم، علم داریم، امّا وقتی از این بزرگواران اینها را میگرفتی، دیگر هیچ نداشتند؛ چون همه آنها را خالی کرده بودند و منتظر یک علم دیگر از یک جای دیگر بودند. لذا اینها واقعاً هیچی نداشتند، اگر اینها گرفته میشد، خدا گواه است هیچی نداشتند؛ یعنی اگر یک لحظه پروردگار عالم میخواستند آن چه داده بودند از اینها بگیرند، اینها دیگر هیچ نداشتند. چون آنها کسبیهایی را که خودشان از این دنیا کسب کرده بودند، از طریق رفتن از این ظلمات «الی النّور» کسب کردند، «یخرجونهم من الظّلمات» و دیگر در ظلمات نبودند. امثال من بیچاره در ظلماتیم و اینگونه است که یک چیزهایی داریم، مثلاً در این ظلمات، سواد را داریم. امّا اگر از آنها این نور را میگرفتند، این ظلمات را هم نداشتند و تهی تهی بودند.
چه کنیم که در دنیا، خوف و حزنی نداشته باشیم؟
لذا دنیا تجلّی بیعت به معرفت است. آن که معرفت دارد و متوجّه است که بیعت کرده و در جواب گفته: « أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ »، « بَلى» گفته و پذیرفته؛ دیگر از اینجا به بعد همه امور را دست او میسپارد. امّا آن که این مطلب را ندارد، معرفتش پایین میآید و تصوّر میکند خودش صاحبنظر است. معلوم است دیگر، شما فکر میکنید همه کفّار یکدفعه کافر شدند؟! اگر اینطور باشد که نعوذبالله خدا، عادل نیست که بخواهد یکی کافر باشد و یکی مؤمن باشد. پس چرا عذابشان میکند؟! اگر بگوییم: خدا میگوید دلم میخواهد عذابت کنم، این اهانت به ذوالجلال و الاکرام است. پس چگونه شد که اینطور شدند؟ شیطان آمد و وسوسه کرد.
امّا یک عدّه هم در این ولایتالله و حصن حصین بودند، «الولایت اسّ الدّین»، «والولایة اللّه نظام الدّین» و در این ولایت پروردگار عالم قرار گرفتند و خودشان را صاحبنظر ندانستند و به آن کسی که خدا فرستاده، پناه بردند، مانند یک بچّه کوچک که به پدر و مادرش و یا یک چهره آشنایی که میبیند، پناه میبرد.
عرض هم کردیم که خدا یک اخطار جدّی به ما داد که یادمان رفت. خدا فرمود: من برای شما هادی میفرستم، ولی بدانید تنها در صورتی که از هادی الهی تبعیّت کنید و پشت او بروید، دیگر خوف و حزنی نخواهید داشت، هُدىً فَمَنْ تَبِعَ هُدایَ فَلا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُون».
دیدید بچّه کوچولو میرود پشت پدر و مادرش قایم میشود و دیگر خوف ندارد. تو هم اگر خودت را در دامن هادی الهی بیاندازی، دیگر خوف نداری، امّا اگر یک موقعی منم منم کردی، آن منم منم و من هم صاحب نظرم، تو را گرفتار میکند.
لذا این دنیا تجلّیگاه بیعت از باب معرفت است. آن که به سمت تبعیّت از هادی الهی رفت « فَمَنْ تَبِعَ هُدایَ »، هر چه شیطان بیاید، به در بسته میخورد و از اینجا به بعد باب معرفتیاش بالا میرود؛ چون دستش را به دست هادی الهی داده و دیگر هادی الهی دارد او را میبرد. مثل بچّه که اوّل دستش را میگیرند تاتی تاتی میبرند.
یک ولیّ خدا به ما میفرمود:آقا جان! دیدی همیشه دست بچّه کوچک را که راه نیفتاده، میگیرند تا تاتی تاتی کند.امّا بعد که بچه یاد میگیرد راه برود، شوق راه رفتن دارد و یکدفعه میبینی راه میافتد و به وسط جمعیت میرود. اوایل یک نگاهی هم به پشت سرش میکند که پدر و مادرش را گم نکند؛ امّا بعضی وقتها دیگر یادش میرود و همینطور برای خودش جلو میرود.
این ولیّ خدا میفرمود:آقاجان! خدا کند ما هیچ موقع راه نیافتیم. بعضی میگویند: باید راه بیفتیم! امّا ایشان میفرمود: خدا کند هیچ موقع راه نیفتیم، خدا کند همیشه آن بچّه کوچولوِ باشیم که دستمان در دست آقا جان و ولیّ خدا باشد تا ما را همینطوری ببرد.
میدانید چرا بعضیها وقتی مردان خدا از دنیا میروند، میسوزند، ناله میزنند و فغان و گریه میکنند؟ چون میدانند چه بر سرشان آمده، میگویند: ای وای! دستم رها شد، حالا از اینجا به بعد چه کار کنم؟ این دید را داشتن خیلی عالی است!
کجاست آیتالله مرعشی نجفی (اعلی اللّه مقامه الشّریف)؟! کجاست آیتالله بهجت (اعلی اللّه مقامه الشّریف) ؟! کجاست آیتالله مولوی قندهاری (اعلی اللّه مقامه الشّریف) ؟! اصلاً آدم احساس میکند در این دنیای وانفسا و در این گرفتاریها نیستند. آقا که حاضر است، منِ بدبخت کور، آقا را نمیبینم؛ پس از دید من، به ظاهر غایب است، من کسی را ندارم، نکند یک جایی راه را گم کنم و بعد به جای «اهدنا الصراط المستقیم» بروم از یک جای دیگر سر در بیاورم، خراب بشوم، بدبخت بشوم، بیچاره بشوم. لذا گریه میکند، ناله میزند، فغان میکند، اشک میریزد و ضجّه میزند؛ چون میفهمد چه کسانی را از دست داده، برای همین داد میزند.
لذا آن ولیّ خدا میفرمود:آقا جان! خدا کند ما همیشه آن بچّهای باشیم که با او تاتی تاتی میکنند و دستش را میگیرند. خدا کند هیچ موقع راه نیافتیم و همیشه حجّت(روحی له الفداء) دستمان را بگیرد.
مرگ بر استقلال!
ابوالعرفاء، آیتالله العظمی ادیب (اعلی اللّه مقامه الشّریف) میفرمودند: این استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی که میگوییم، استقلال در مقابل کفر است، امّا اگر کسی تصوّر کند خودش هم مستقل میشود، اشتباه است. ما نباید مستقل باشیم، مرگ بر آن استقلالی که بخواهد دست ما را از آقاجانمان امام زمان (عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف) دور کند. مرگ بر آن استقلالی که بخواهد دست ما را از ولیّ خدا دور کند. این استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی یعنی مستقل هستیم در مقابل کفر، نه این که برویم دستمان را در دست کفر بگذاریم، این طور نشویم که قرآن فرموده: «و لا تتخذوا الیهود و النصاری اولیاء».
ولی آن کسی که اهل معرفت است، میداند میداند دستش را نباید بیرون بکشد و بگوید: من دیگر برای خودم مستقل شدم، من دیگر برای خودم آقا شدم، من که دیگر برای خودم فهم و درک دارم، من که دیگر میفهمم و ... .
لذا این روایت را بیبینید، خیلی عالی است. میخواهم نکتهای را بخوانم که اینها که دستشان را از دست حضرت رها نکردند و با این که آقا فرمود: من بیعت را برداشتم، بروید؛ آنها ماندند؛ چه کسانی بودند.
اوّلاً دیگر از اینجا به بعد چون معرفت پیدا میکنند، دستشان در دست حجّت است و تاتی تاتی راه میروند و همیشه پشت حضرت میروند و هر جا حجّت میرود، آنها هم میروند. در اینجاست که میفهمند هر چه هم از ناحیه خدا برسد، عین دوستی است.
رابطه ابتلاء و حبّ
پیغمبر اکرم، خاتم رسل، محمّد مصطفی (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) فرمودند: «إذا أحَبَّ اللّه ُ عبدا ابْتَلاهُ ، فإذا أحَبّهُ اللّه ُ الحُبَّ البالِغَ افْتَناهُ » هر موقع خدا بندهای را دوست بدارد، مبتلائش میکند و اگر این حبّ، مدام بالا رفت و فراوان و بالغ شد، خدا فناءش میکند و او را از بین میبرد.
سؤال کردند «و ما افْتِناؤهُ؟» چه طوری او را فناء میکند؟ یعنی شاید این سؤال برایشان مطرح شده که چطور خدا کسی را که اینقدر دوست دارد، این حبّش را بالا میبرد و بعد فنائش میکند؟! این دیگر چه دوستی است؟!
مثالی میزنم تا متوجّه شویم، دیدید بعضیها احساساتی هستند و بچه را دوست دارند، این لپ بچه را میگیرد و آنقدر میکشد که بچّه صدایش درمیآید. بیانصاف میخواهد لذّت خودش را ببرد، این بچه را به گریه میاندازد یا یک گازی از بچه میگیرد که آن بچه بیچاره دادش درمیآید، امّا او میگوید: می خواهم ساعت روی مچ بچه بگذارم!خلاصه بچّه را خیلی دوست دارد.
پروردگار عالم هم ما را آنقدر دوست دارد که میگوید: «فإذا أحَبّهُ اللّه ُ الحُبَّ البالِغَ افْتَناهُ » پرسیدند: چگونه؟ فرمود: » لا یَتْرُکُ لهُ مالاً و ولَدا» دیگر برای او نه مالی میگذارد و نه فرزندی.
البته من نمیخواهم بگویم که حتماً همه اینطوری است؛ یک موقع فکر نکنیم اگر خیلی مال و فرزند داریم، دیگر خدا ما را خیلی دوست ندارد. امّا میخواهم نکته دیگری بگویم و آن این که یک مواردی را هر چه پائین بیاوری، تا یکی خودش بالا نیاید، متوجّه نمیشود.
مثلاً این مباحث رادیکال و اینx ها وy هایی که تبیین میشود، تا انسان نخواند، هر چهقدر هم آن را بیاوریم، متوجه نمیشود. تا مسلط بر هندسه مظفّر نشویم، متوجّه نمیشویم آنها است؛ چون در علم نجوم نیاز به اینها هست. یا مثلاً شما جبر، آنالیز و ...را تا حدّی پایین میتوانید بیاورید، خود طرف هم باید چند پله درس بخواند و بالا بیاید تا بفهمد. کسی که اصلاً عدد نمیداند، شما میخواهید برای او جبر، آنالیز، رادیکال، هندسه و ... را بگویید؟!
ابوالعرفاء میفرمود: آقاجان! ما خیلی چیزها را نمیتوانیم بفهمیم، بعد میفرمودند:نهایتاً وقتی میدیدند که دیگر صدر اینها، آن صدر طیّب و طاهر شد، «ربّ اشرح لی صدری و یسر لی امری» و شرح صدر هم پیدا کردند و به آن طهارت روحی رسیدند، آخر با یک دست، کاری کردند که یک چیزهایی را بفهمد و إلّا نمیشود.
حضرت باقرالعلوم، امام محمّد باقر (علیه الصّلوة و السّلام) در روایتی جواب ما را میدهند، حضرت میفرمایند: «إنَّ اللّه َ تبارکَ و تعالى إذا أحَبَّ عبدا غَتَّهُ بالبلاءِ غَتّا و ثَجَّهُ بالبلاءِ ثَجّا ، فإذا دعاهُ قالَ : لَبَّیکَ عبدی» هر موقعی خدا بندهای را دوست داشته باشد، در غرقاب بلا فرو میبرد، آن هم چه فرو بردنی! و باران بلا را بر سر او میریزد، چه ریختنی!بعد موقعی که دستش را بالا میبرد و میگوید: خدا! آخر من که گرفتارم، میگوید:لبیک عبدی.
ولی میگوید: « لَئنْ عَجّلْتُ لکَ ما سَألتَ إنّی على ذلکَ لَقادرٌ» من خدای قادرم، اگر بخواهم خواستهات را زود برآورده سازم، مىتوانم، (این قادریّت یک بحثی دارد که نمیشود اینجا بیان کرد، ولی فقط یک نکتهای را بگویم و آن این که از خدا بخواهید، چون خدا قادر است.هر موقع هم خواستید دعا کنید، اینطور بگویید: خدا! تو قادری، ای قادر متعال! ظهور آقاجانمان، امام زمان (عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف) را در عمر ناقابل ما قرار بده) « و لکنِ ادَّخَرْتُ لکَ، فما ادَّخَرتُ لکَ خیرٌ لکَ » اما آن را براى تو ذخیره میکنم و آنچه برایت بیندوزم، برای تو بهتر و خیر است.
برای همین حضرت صادق القول و الفعل به سدیر فرمود: « إنَّ اللّه َ إذا أحَبَّ عبدا غَتَّهُ بالبلاءِ غَتّا ، و إنّا و إیّاکُم یا سدیرُ لَنُصبِحُ بهِ و نُمْسی » خداوند هرگاه بندهاى را دوست بدارد، او را در بلا غوطهور مىسازد. اى سدیر! ما و شما (یعنی شیعیان و محبّین) روز و شبمان را با بلا سپرى مىکنیم. چرا؟ چون خودمان را به خدا سپردیم.
آنهایی که خیلی گرفتارند، دو تا ذکر را بگویند، گفتن این ذکر عیبی ندارد و همه هم میتوانند بگویند، یکی حداقل صد بار «افوض امری الی اللّه انّ اللّه بصیر بالعباد» در روز بگویید، یکی هم «لا حول و لا قوة الّا باللّه العلی العظیم» را صد مرتبه بگویید.
پس خدا چنان به بلا گرفتار میکند که اصلاً نمیشود حساب کرد و خدا مال و جان را هم میگیرد.