بسمه تعالی
سخنرانی حضرت آیتالله قرهی(مدّ ظلّه العالی)
با موضوع: ابتلائات امام و امّت
(یک امام برای همه امّت از ناحیه خدا)
شب سیام صفر المظفّر 1435 (11/10/92)
هبوط همه انسانها به زمین!
عرض کردیم طبق قاعده، ذوالجلال و الاکرام بر خودش فرض کرد که بعد از هبوط، برای انسانها هادی بفرستد. بعضی از اهل معنا نکتهای را بیان کردند که خیلی عالی است. گفتند: این بحث «قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَمیعاً »[1]، یک طرف و بحث «فَإِمَّا یَأْتِیَنَّکُمْ مِنِّی هُدىً» یک طرف دیگر است.
این که عنوان میکند: «قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَمیعاً »، سه حال دارد:
1. هبوط برای همه است. أبانا آدم و أمّنا حوّا و همه ما. یعنی به هبوط أبانا آدم و أمّنا حوّا، هبوط ما هم محقّق شد.
2. این در مقابل آن که بیان فرمودند: «فَإِمَّا یَأْتِیَنَّکُمْ مِنِّی هُدىً»، همیشگی است؛ یعنی هادی هم برای این جمع، همیشگی است.
3. با عنوان «قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَمیعاً »، عنوان امّت تبیین میشود؛ چون یک طرف جمع است و یک طرف هم مفرد، «مِنِّی هُدىً»، هادی است که آن هم امام است.
پس تعبیر سوم این است که از «قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَمیعاً »، امّت اخذ میگردد.
هادی از ناحیه خدا و از جنس بشر است
امّا در مقابل بیان میشود:«فَإِمَّا یَأْتِیَنَّکُمْ مِنِّی هُدىً» که در اینجا هم سه حال وجود دارد:
1. اوّلاً باید مِن ناحیهالله باشد، «فَإِمَّا یَأْتِیَنَّکُمْ مِنِّی »، نه «مِن غَیر». حتّی «منکم» هم نیست، جنسش از شماست، امّا هادی فرستادنش از ناحیه من است. کما این که امر شد، «قل» (قلها در قرآن امریّه است)، تا پیامبر هم بیان کنند: «إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ»[2]. امّا این که مثل ما هست، صورت جسمانی و به این عنوان است که باید از جنس خودمان باشد. همانطور که عرض کردیم: ابلیس برای انحراف هم از جنس ما استفاده میکند، نه از جنس جنّ. استفاده از جنّ برای انحراف انسانها توسط ابلیس، خیلی محدود است و این که میگوییم: فلانی جنّ در جلدش رفته، فقط برای بعضی از کسانی است که به عنوان ائمة الکفر تبیین میشوند و إلّا این که بیان فرمود: «الوسواس الخناس الذی یوسوس فی صدور الناس من الجنة و الناس»، یعنی او هم از ما استفاده میکند؛ چون جنس جنود و سپاه خود ابلیس هم جنس بشری است. چون او میخواهد به آن طرف بکشد و هادی الهی هم میخواهد به سمت خدا بکشد. پس از جنس بشر است.
منتهای امر فرقش در این است که هادی الهی مِن الله است و «مِنِّی » فرمودند، نه این که از ناحیه خود مردم انتخاب شود. چون مردم خودشان نمیتوانند انتخاب کنند و این یک بحث است.
2. بحث دیگر این است که اینها در مرحله نخست، هادی هستند. یعنی روش هدایت را بلدند. هر کسی نمیتواند هادی باشد. هادی به زیبایی جورچینی درست میکند و براساس آن جورچین، دست انسانها را میگیرد و به سمت پروردگار عالم سوق میدهد.
مثلاً احکام کلّ دین یکباره برای بشر (نه برای خود رسول) نازل نشد. مثلاً پیامبر یکباره نیامدند بگویند: دیگر تمام شد، من الآن پیغمبر هستم، هیچکس نباید بیحجاب باشد، مشروب بخورد، همه باید به این کیفیّت نماز بخوانند و ... . اصلاً چنین چیزی نیست. به مرور و آرام آرام احکام را بیان کردند.
3. مهم هم این است که هادی الهی میداند چه مطلبی را به موقع زمان و مکان بیان کند. یعنی بحث اقتضای زمان و مکان را میداند.
نکاتی که در این چند جلسه بیان کردم که بعضی از نظرات دیگران را در فهوای کلام بیان کردم و در اصل نظرات معصومین را تبیین کردم که به آن مطالب برسیم؛ یک نوع خارج فقه حکومتی بود که تبیین به ولایتالله یعنی چه؟ و من از این باب ورود کردم.
لذا از قسم سوم معلوم میشود که باید شرط زمان و مکان را بداند و به اقتضای زمان و مکان، سخن بگوید. چه کسی میتواند اینطور باشد؟! آیا جدّاً هر کسی میتواند این حال را داشته باشد؟! لذا صددرصد همانطور که فرمودند باید مِن ناحیهالله باشد، چون اوّل و آخرش دیگر یکی میشوند.
ما یک روایتی داریم که بعضی متوجّه نشدند، شرحهایی هم زدند، امّا به نظر من بهترین شرح همان شرح خود علّامه مجلسی است که دو نکته در آن بیان کرده است. حتّی بعضی از جمله شیخالطّائفه مطلبی را بیان کردند که خیلی به نظر نمی آید آن مطلب را برساند. آن روایت این است که پیغمبر اکرم، خاتم رسل، محمّد مصطفی(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) میفرمایند: «اُمّتی اُمّةٌ مُبارَکَةٌ، لا یُدْرى أوَّلُها خَیْرٌ أو آخِرُها خَیْرٌ»[3]، صورت ظاهر این روایت، گنگ است؛ چون میبینیم تطبیق با زمان و مکان در هر ازمنه و مکانهای مختلف، خیلی معلوم نیست، امّا این، زاویه اوّلیّه است. وقتی حقیقت آن شکافته شود، میبینیم اتّفاقاً کاملاً فرمایش حضرت صحیح است.
حضرت میفرمایند: امّت من، امّت مبارکی هستند. مبارک به معنی خوب نیست، بلکه به این معنی است: امّتی که دارای برکات مختلف هستند. چون برای مبارک معانیای را بیان کردند، از جمله ابوالفرج اصفهانی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) که چند نکته را بیان میکند، میفرماید: «المبارکة معان مختلفة و منهم البرکة للقدم و للعمل و للمال و امثالهم». لذا مبارک یعنی برکت دارد. این که با کسی معاملهای میکنید و بعد به شما میگویند: مبارکتان باشد، یعنی برای شما برکت داشته باشد. پس در عامّه هم همین تبیین است. یعنی هر کدام دارای برکات خاصّی هستند؛ چون بعضی در معنا بیان کردند: این امّت، امّت خجسته، مبارک و خیلی خوبی است. امّا این معنا، معنای اوّلیّه است که با توجّه به آن، آنچه را میخواهیم که تبیین حقیقت این روایت است، نمیتوان استخراج کرد.
« لا یُدْرى أوَّلُها خَیْرٌ أو آخِرُها خَیْرٌ»[4]، « لا یُدْرى »، مجهولیّه است، از باب این که یقین برای طرفین وجود نداشته باشد. یعنی برای نبی؟! خیر، طرفین، در باب اوّل امّت و آخر امّت. « لا یُدْرى » یعنی مجهول است که اوّلی بهتر هستند، یا دومی. « آخِرُها» به معنی نهایت نیست، به معنی بعد و گروه بعدی است. بعضی در معنی اشتباه کردند و گفتند: اوّل و آخر امّت که این هم یک معنا هست، ولی فقط این نیست؛ چون پس وسط آن چه میشود؟! این به معنی این است که گروههای بعدی که بعد ازگروه اوّل میآیند.
چون عنوان آخِر با آخَر هم دو چیز است. اتّفاقاً آخِر که بیان میشود، حسب کتب لغت، میتوان به عنان بعد هم معنا کرد. یعنی این هم باز خودش معانیٍ مختلفه دارد، امّا اتّفاقاً آنچه که اظهر این معنی است که ما در باب الفاظ در اصول مفصّل صحبت کردیم که هر لفظی معانیای دارد، امّا آیا باید معنی اوّلیّه را اتّخاذ کرد یا باید شهرهای که در آن معناست، تبیین کرد؟ یک جا این است که آنچه مشهور است، بیان شود. حالا اتّفاقاً در مورد معنای آخِرها همین معنای بعد، مشهور است.
پیامبر عظیمالشّأن راجع به امّت خود صحبت میکنند و میفرمایند: امّت من، امّتی هستند که دارای برکات مختلف هستند. نمیدانیم اوّل آنها یا آخر آنها برکاتش بیشتر است.
علّامه مجلسی بیان میکند:ذوالجلال و الاکرام مِن ناحیهالله هادی را فرستاد که در درجه نخست، انبیاء معظّم هستند و بعد بالصّراحه فرمود: از این نبی دارای کتاب، تا آن نبی دارای کتاب، فاصله زیاد است، ولی هدایت از بین برده نمیشود و همیشه هست؛ چون عنوان وصی هست. یعنی هر نبی برای خودش وصی، خلیفه و جانشینی داشته است، «وَ قالَ مُوسى لِأَخیهِ هارُونَ اخْلُفْنی فی قَوْمیوَ أَصْلِحْ وَ لا تَتَّبِعْ سَبیلَ الْمُفْسِدین».
یا به تعبیر دیگر حتّی عنوان وصایایی که دارند، از طریق اوصیاء الهی و جانشینانی که دارند، تبیین میشود.پس خالی نمیشود. چون با آن قضیّهای که فرمود: «قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَمیعاً » که گفتیم: این طرف، امّت است و آن طرف که فرمود: «فَإِمَّا یَأْتِیَنَّکُمْ مِنِّی هُدىً»، هادی به نام امام میشود؛ چنین خدایی که بر خودش در هبوط همه انسانها(که گفتیم از اوّل تا آخر را شامل میشود)، هدایت را فرض کرده، در اواسط کار که پیغمبری نبود، نمیآید آنها را رها کند. لذا شاید تعبیر 124 هزار پیامبر که امام هم در آن بحث خارج حکومتشان تبیین فرموده بودند، این باشد که اینها همان اوصیاء رسولان مکرّم هستند که دارای کتاب هستند. چون دارند پیام آنها را گسترش میدهند.البته فقط باید مِن ناحیهالله باشند و اگر اینطور نباشد، اوضاع خراب میشود.
حالا کسانی که از اوّل تا آخر آمدند، در هر امّتی اینگونه است، امّا حضرت میفرمایند: امّت من، امّت مبارکی است؛ یعنی دارای برکات زیادی هست و اینقدر این برکات زیاد است که معلوم نیست در این برکات، اوّلینشان بهتر است یا آخرینشان.
یعنی حضرت میفرمایند: من در دین به نوعی جورچین کردم که همه مطالب معلوم و مشهود بر امّت هست و این که بیان میکنیم قرآن، نو است و کهنه نمیشود، همین است. مثل این که در جلسات قبل بیان کردم که قرآن میگوید: وقتی به منافقین میگوییم: فساد نکنید، میگویند: ما اصلاحطلب هستیم؛ واقعیّتی است که در همه ازمنه این گونه است و بعضیها به نام اصلاحات، فاسدترین افراد هستند که خود خداوند هم میفرماید شعور ندارند. لذا این قاعده است که قرآن، کهنه نمیشود و این تعبیر، تعبیر حقیقی است.
پیامبر میفرمایند: من طوری چیدم که دیگر کسی نمیتواند إنقلت بیاورد. چگونه چیدید؟ همانطور که خدا گفته و من لسانالله هستم و از خودم چیزی ندارم، «وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوى»[5]، بیان کردم؛ یعنی همه وحی است و مِن ناحیهالله دارد بیان میشود. در غیر این صورت نعوذبالله از نفس و هوی و هوس است و اصلاً عصمت معنا ندارد.امیرالمؤمنین، انتخاب شده از ناحیه خود نبی نیست. آیا چون پیغمبر دیده بهترین امّت است، او را انتخاب کرد؟ خیر. او از ناحیه ذوالجلال و الاکرام انتخاب شده است؛ چون در یک طرف همه در هبوط هستند؛ «قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَمیعاً » که معلوم میشود یک طرف امّت است. طرف دیگر هم «فَإِمَّا یَأْتِیَنَّکُمْ مِنِّی هُدىً» است که معلوم میشود امام باید از ناحیه خدا باشد. لذا وقتی میفرماید: «مِنِّی هُدىً» یعنی یک طرف هادی است که امام من ناحیه الله تبارک و تعالی است و برای همین در آن طرف لفظ «جمیعاً» را آورده که بدانید اصلا نمیشود دو امام باشد و فقط یکی امام است. یعنی هر کس دیگر به جز امام، ولو به این که در درجه خیلی اعلی فضیلت هم باشد، باز جزء امّت است.
لذا حضرت در اینجا میفرماید: ما این کار را کردیم و برای همین امّت من، برکاتشان، زیاد است، طوری که معلوم نمیشود برکات اوّلین و یا بعدیها بیشتر است. نوع چینش من طوری است که از اوّل تا آخر، به یک گونه است. منتها با توجّه به شرایط زمانی و مکانی، اوّلی یک نوع برکت دارد، دومی یک نوع دیگر و ... . که دلیل آن هم اقتضای زمانی و مکانی است که به عنوان دو شرط قضیه تبیین میشود، ولی در اصل هیچ تغییری پیدا نمیکند. اصول همان اصول هستند و مبانی همان مبانی هستند و حرکت براساس همان مبانی و اصول است.
یک سؤال بزرگ، در این خیلی تأمّل کنید، نکته بسیار عالی است. عرض کردم آنچه را که عنایت شده و من دارم عرض میکنم، یک نوع خارج حکومت است که داریم به زبان عمومی تبیین میکنیم و فقط از آن الفاظ استفاده نمیکنیم. البته گاهی هم که لازم شد نکاتی را در بحث اصول در باب الفاظ بیان کردیم که ناچار بودیم.
بعضی از شارحین این روایت بیان میکنند: منظور از این روایت این است که امّت من، امّت مبارکی هستند و اوّل و آخرشان یکی است و همه مبارک هستند. براساس همین هم بعضی به اشتباه افتادند و گفتند: پس فرقی بین زید و عمرو، سقیفه و امیرالمؤمنین و... نمیکند و همه یکی ومبارک هستند.
باید گفت: این معنا صحیح نیست. البته اینجا جای بحثش نیست که مثلاً شیخ الطّائفه چه میگوید و ... . اگر آنها را بیان کنیم، این بحث خارج میشود که اینجا جای آن نیست. لذا آنچه اُسّ و اساس است، این است که خدا برکات را با جورچینی چیده و کسی هم باید نگاهدار آن باشد و باید سیّاس کیّاس باشد که نگذارد این امّت و این جورچینی که پیامبر به این زیبایی چیده، از بین برود. لذا بعدیها هم که میآیند، امکان دارد برکاتشان با هم فرق کند، امّا خیرشان همه یکی است. معلوم نیست کدام خیرشان بهتراست، در آن ولی خیرات زیاد است.
امامت، زمام دین است
حضرت ثامن الحجج(علیه الصّلوة و السّلام)، صاحب امشب و فردا یک مطلبی را میفرمایند که بسیار عالی است. این روایت شریفه در اصول کافی است. می فرمایند: « إِنَ الْإِمَامَةَ زِمَامُ الدِّینِ»[6] امامت به عنوان زمام و اساس و پیشوایی دین هست.
زمام هم معانی مختلفی دارد که یکی را ابوالفرج اصفهانی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) میفرماید: «زمام بمعنا الریاسة». لذا یک معنای زمام، به معنای ریاست است. بعد میفرماید: معنای بالاتری هم دارد و به معنای سلطان است. لذا ریاست نیست؛ چون ریاست حد دارد، امّا سلطان حد ندارد، سلطان یعنی سلطه و تسلّط. ریاست، محدود است، مثلاً کسی رییس یک قسمت است که البته در دین ما این عنوان مطرح است: «رییس القوم، خادم القوم»، خدمتگزار است و این ریاست که بعضی در اذهانشان است، به آن معنی نیست.
راجع به سلطان روایت داریم که بیان میکنند سلطان به معنی سلطه و تسلّط یافتن است و سلطان به معنی شاه که بیان میکنند، نیست. چون بعضی متوجّه نشدند و میگفتند:به حضرت ثامنالحجج(علیه الصّلوة و السّلام)، سلطان نگویید. میگفتند: این که نوشتند:«السّلطان،علیبنموسیالرضا(صلوات اللّه و سلامه علیه)» غلط است؛ چون سلطان را برای سلاطین و پادشاهان شنیده بودند و نمیدانستند معنی سلطان چیز دیگری است که حالا بعضیها آن لفظ را دزدیدند و روی خودشان قرار دادند.
آیتالله العظمی شاهآبادی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) در کتاب شذراتالمعارف که در باب حکومتداری دینی است و ولایتفقیه امام(اعلی اللّه مقامه الشّریف) در بستر شذراتالمعارف ایشان رشد پیدا کرده است، نکتهای را در باب سیاست میفرمایند. میفرمایند:سیاست چیزی که اینها به عنوان مکر و حقّهبازی میگویند، نیست و ما نباید به واسطه این که لفظ سیاست را دزدیدند، از این لفظ استفاده نکنیم. ما راجع به معصومین در زیارت جامعه میگوییم: «وساسة العباد».
وجود مقدّس آقاجانمان، علیبنموسیالرضا(علیه الصّلوة و السّلام) در مورد سلطان، روایت دارند که سلطان همین است که بیان شد. إنشاءالله آن روایت را بیان میکنم که خیلی جالب است و شیخنا الاعظم، حضرت مفید عزیز بیان فرمودند که آن روایت، نکتهای بسیار عالی دارد.
حضرت ثامنالحجج(علیه الصّلوة و السّلام) بیان میفرمایند: « إِنَ الْإِمَامَةَ زِمَامُ الدِّینِ» امامت تسلّط یافتن بر دین است.یعنی امام کسی است که بتواند همه زوایا را داشته باشد و این تسلط است، نه این که رئیس باشد. رئیس از کجا میداند نظم دین چگونه است. امّا امام باید سلطان دین باشد. یعنی او همه زوایا را بداند و اینقدر مسلّط باشد که بداند کجا، چگونه و چطور شد؟
امیرالمؤمنین(علیه الصّلوة و السّلام) مسلّط به دین بود. گفت: قرآن را بزنید. چون بعد خراب میشود و کار بدجوری پیش میرود. این را در تاریخ بخوانید، جالب است تاریخ طبری اهل جماعت هم این را بیان کرده است که حتّی وقتی به امیرالمؤمنین(علیه الصّلوة و السّلام) گفتند: به مالکاشتر بگویید بیاید، فرمودند: نه، من نمیگویم بیاید. دیگر وقتی فشار زیاد شد و دید همینهایی که بعد خوارج شدند، ایشان را محاصره کردند، حضرت تنها شدند و بعد دنبال مالک فرستادند که اگر میخواهی من را زنده ببینی، بیا که مالکاشتر درنگ نکرد و همانطور که گفتیم: این اطاعت محض او بود که مالک، مالک شد، نه به خاطر قدرت بازویش، چون امیرالمومنین خودش خیبرشکن بود.
حضرت از اوّل هم نمیخواست اینها بیایند. میخواست کار تمام شود و معاویه را بکشد. حضرت از خدایش بود که ریشه فتنه کنده شود. کما اینکه عمروعاص وقتی دید نمیتواند حقّه بکند، کشف عورت کرد. شاید من و شما در احساسات قرار بگیریم و بگوییم: ای کاش حضرت سر او را میزد، امّا امیرالمومنین با من وشما فرق میکند.
حالا خوب دقّت بفرمایید، حضرت ثامنالحجج(علیه الصّلوة و السّلام)بیان میفرماید: «إِنَ الْإِمَامَةَ زِمَامُ الدِّینِ». این که تسلّط دارد، با ریاست فرق میکند. پس در مورد زمام که ابوالفرج اصفهانی فرمود: معانی مختلفه دارد، دو معنی آن را بیان کردیم و گفتیم در اینجا تفاوتش این است که سلطان به معنی مسلّط است؛ چون ما در باب دین داریم که «رییس القوم»، «خادم القوم» است.
امام، نظام مسلمین است
بعد میفرمایند: «وَ نِظَامُ الْمُسْلِمِینَ ». نظام باز خودش معنا دارد؛ چون لغت عرب معمولاً اینطور است که معانی مختلف دارد که یک معنی آن، شهرت دارد. در بحث الفاظ در خارج اصول بیان کردیم که آیا معمولاً آنچه که ملاک هست، همیشه میتواند در باب شهرت باشد یا خیر؟ اثبات کردیم که اصلاً اینکه میخواهد درباب شهرت باشد، ملاک نیست. اگر هم باشد، شهرت دینی ملاک نیست. مثلا «الصلاة» به عنوان دعا، شهرت داشت و بعد تبیین به ارکان عبادی خاص شد. ولی بیان میکنند که شهرت است که باید این را بپذیریم.
شهرت نظام هم این است: نظمدهنده.یعنی کسی که رشته کار در دستش است، میداند چه وقت، کجا، چگونه، به چه سبک، به واسطه شرایط زمان، به واسطه شرایط مکان، حرکت را انجام دهد.
مثلا در باب رأفت اسلامی در مصاحبهای که با نسیم داشتیم، عرض کردم که رأفت اسلامی که شامل حال فتنهگران 88 بود، در اعلی درجه بود و دیگر تمام شد. یعنی از اینجا به بعد اگر کاری انجام بدهند، هشدار به آنها دادم که دیگر خبری از رأفت نیست. این قاعده است. نه حضرت حجّت(روحی له الفداء) میتواند در نظام مهدوی کاری برای اینها بکند و نه نائبش. اینجا عنوان «اشداء علی الکفار» دارد. یعنی اینطور نیست که تصوّر شود که اگر تبیین به رهبری شد، همه جا رأفت و رحمت است.
اگر تبیین به حرمت قرآن است و قرآن را باید بوسید و بویید و دست بدون وضو نمیتوان به قرآن زد. امّا یک جا امیرالمؤمنین(علیه الصّلوة و السّلام) میفرمایند که قرآنها را که بر سر نی هست، بزنید. آن کسی که این را بداند، یعنی تسلّط بر دین دارد و میداند چه خبر است. اوست که میداند الآن وقت فلان مسئله است، یا چه موقع، وقت سکوت است، چه موقع، وقت غرش است، چه موقع، وقت این است که حتّی طعنه اهل مدینه را باید پذیرفت که جواب سلام را نمیدهند، اگر هم میدهند، میگویند: «یا مذل المومنین»! یک وقت هم هست که حتّی اهل مدینه به نوع دیگر به حضرت ثامنالحجج (علیه الصّلوة و السّلام) طعنه بزنند. در مدینه دو نوع اتّفاق افتاده، یکی چرا در جنگ عقب نشستی و صلح را پذیرفتی؟ یکی هم این که آقا! هیچکدام از اجداد طاهرین شما سبقه نداشتند که ولایتعهدی و ورود به حکومت از این باب را پذیرفته باشند، حداقل یکی سبقه داشت، میپذیرفتیم.میگفتند: حتّی امیرالمؤمنین به ظاهر دو خلفا را به خاطر دین یاری کرد. صراحت خود اهل جماعت است که گفتند: «لولا علی لهلک ابابکر»، «لولا علی لهلک عمر». این در کتب خودشان است، چیزی نیست که بگوییم به عنوان اختلاف بین شیعه و اهل جماعت باشد. امّا باز هم ورود پیدا نکرد. حال شما برای چه میخواهی وارد شوی؟ حداقل هفت سال پدر گرامیات را در زندان نگه داشته، حالا تو میخواهی ولایتعهدی را بپذیری؟ ای بسا به این که ریاست طلب هستی و اصلاً تو امام نیستی، ما باید سراغ دیگری برویم که او امام است.
بعدا فهمیدند که اگر حضرت امام رضا(علیه آلاف التحیة و الثناء) نمیآمد، تشیّع و علم آل محمّد گسترش پیدا نمیکرد و برای همین به این حضرت، عالم میگفتند.
همه ائمّه عالم بودند، امّا بحث ایشان متفاوت بود. به خاطر مناظرهها یک بار به زبان چینی حرف میزند. یک بار به زبان یونانی حرف میزند. یکی به زبان محلّی نیشابوری با آن پیرزن حرف میزند، نه با زبان سلیس خودمان. یک بار با زبان ترکی حرف میزند. اینها متعجّب میشوند. هندی میآید، با زبان هندی حرف میزند. هرکدام را با زبان خودشان و با کتاب خودشان جواب میدهد. همه متعجّب هستند که کدام انستیتو این زبانها را خوانده؟ حضرت که جایی نرفته، همه را هم خیلی عالی صحبت میکند.
وقتی میآمدند، در اهواز با عربهای بادیه نشین که آنجا بودند به زبان محلی آنها حرف زد، نه زبان فصیح حجازی که زبان عجیب خاص خودشان بود و بعداً اصلاح شد. حضرت اینطور حرف میزند و اینها فهمیدند.
آخر مأمون اقرار کرد (که من سال گذشته این اقرار را بیان کردم) که ما آمدیم او را منکوب کنیم، امّا منکوب شدیم. ما آمدیم او را به سمت خودمان بیاوریم، خیلی چیزها را از دست دادیم. این که شهید بزرگوار آیتالله مطهری بیان فرمودند:مأمون، شیعه امامکُش بود، غلط است، اصلاً چنین چیزی نیست. ادلّه و براهین داریم که اینطور نبود. او موذی و مکّار، حیلهگر و حقّهباز بود. میدانید بنیالعباس از باب خونخواهی اباعبدالله (علیه الصّلوة و السّلام) آمدند و خودشان را منسوبین میدانستند و ابن عم، ابن عم، پسرعمو، پسر عمو میگفتند.
امامت، سبب صلاح دنیا و عزّت مسلمین
امام میفرمایند: « إِنَ الْإِمَامَةَ زِمَامُ الدِّینِ وَ نِظَامُ الْمُسْلِمِینَ وَ صَلَاحُ الدُّنْیَا » صلاح دنیا را هم باید بداند. اینطور نیست که امام فقط برای آخرت من و تو آمده باشد و فقط مباحث اخروی را بیان کند، ابداً. « عِزُّ الْمُؤْمِنِین» مؤمنین را هم عزّت میدهد.
بعد خیلی عالی بیان می فرمایند: «بالزّمامه و حکومته» یعنی به واسطه این زمامش و حکومتش،که معلوم می شود امام باید حکومت داشته باشد، مومنین را عزّت میدهد.صلاح دنیا را درست میکند. وقتی حضرت حجّت(روحی له الفداء) میآیند، طوری میشود که در آن مدینه فاضله، اموال زیاد است. اقتصاد رشد پیدا میکند. زکاتدهنده زیاد است، ولی زکات گیرنده خیلی کم است. امنیّت اقتصادی، امنیّت اجتماعی برقرار است، دیگر پلیس نمیخواهد. عین روایت هست که یک دختر زیبارو از یمن تا شامات به تنهایی میرود و به تنهایی برمیگردد، هیچکس نگاه چپ به او نمیکند، چون مردم رشد انسانی کردند و نگاه چپ نمیکنند. نه این که نیروی انتظامی و بسیج زیاد است. الآن مگر نیست؟ ولی بعضیها خیلی کارها میکنند. نگاه را هم که کسی نمیتواند کنترل کند. لذا رشد پیدا کردند و امام صلاح دنیایشان را طوری تبیین کرده که اینطور است.
لذا عرض کردم نظام ما مهدوی است ولی دولت ما مهدوی نیست. در دولت مهدوی مومنین به عزّت میرسند. این باید من ناحیه الله باشد. لذا فرمود: «قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَمیعاً فَإِمَّا یَأْتِیَنَّکُمْ مِنِّی هُدىً فَمَنْ تَبِعَ هُدایَ فَلا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُون».
در جلسه گذشته روایتی از وجود مقدّس امام مجتبی(علیه الصّلوة و السّلام) بیان کردم که بسیار عجیب بود و درددل ایشان را بیان میکرد که فرمودند: «وَ اعْلَمُوا عِلْماً یَقِیناً أَنَّکُمْ لَنْ تَعْرِفُوا التُّقَى حَتَّى تَعْرِفُوا صِفَةَ الْهُدَى»[7]، حتّی شما تقوا را هم نمیشناسید، مگر این که صفت هدایت را بشناسید و إلّا متّقی هم نیستید، حالا بروید نماز بخوانید، دعا بخوانید، در کنجی فقط ذکر بگویید و ... .
به صراحت فرمایش امام مجتبی(علیه الصّلوة و السّلام)، اصلاً کسی که صفت هدایت را نداند و نداند هادیان الهی کیستند و ...، اصلاً متّقی نیست.لذا همانطور که بیان کردیم: چشم نگاه داشتن و ...، اثر تقواست و خود تقوا نیست -که إنشاءالله در درس اخلاق، این موارد را توضیح میدهیم -
سایه خدا در زمین!
حالا با توجّه به این که بیان کردیم: زمام به معنی سلطه است، ما روایتی داریم که وجود مقدّس حضرت باقرالعلوم، امام محمّد باقر از پدرشان و ایشان هم از پدرش تا به پیامبر میرسد، نقل میفرمایند: «السُّلْطَانُ ظِلُاللَّهِ فِی الْأَرْض»[8]، سلطان، سایه خدا در زمین است.
گفتیم: این که سلطان را به معنی پادشاه استفاده میکنند، صحیح نیست و لفظ را دزدیدند. کما این که بعضیها سیاست را دزدیدند؛ چون «وساسة العباد»، معصومین هستند. لذا سلطان هم همین است که بیان کردیم.
امام در درس خارج حکومتشان در نجف اشرف فرمودند: بعضی این مطلب را برای شعار درست کردند و گفتند: خدا، شاه، میهن؛ یعنی شاه، موهبتی است که مِن ناحیهالله آمده است. ایشان در ابتدا سندهای روایت فوق را تبیین میکنند و خیلی مستحکم در درس خارجشان از این روایت حمایت میکنند و بعد میفرمایند: سلطان کیست؟ بعد هم روایتی را از حضرت ثامنالحجج(علیه الصّلوة و السّلام) خواندم بیان میکنند و بعد هم میفرمایند: سلطان، به معنی تسلّط در دین است. آیا تسلّط در دین، جز این است که یک فقیه عادل، سلطان است؟! اوّلین مطلب، خود معصوم است، ولی اگر از آن مطلب بگذریم، همین فقیه عادل است.
دین و سلطان؛ دو همراه جداناشدنی!
بعد هم امام راحل در بحث فقهی خودشان، روایتی را از حضرت شیخنا الاعظم(روحی له الفداء و سلام اللّه علیه) میخوانند که این روایت، بسیار عالی است و مشهور است که حتّی خود ایشان که به عنوان اوّل مرجع دین هستند، طبق این روایت سلطان بر مؤمنین هستند و آن روایت، این است که حضرت باقرالعلوم(علیه الصّلوة و السّلام) به نقل از اجدادشان که به پیامبر میرسد، میفرمایند: «الدِّینُ وَ السُّلْطَانُ أَخَوَانِ تَوْأَمَانِ »[9]، سلطان و دین، دو همراه و برادر هستند. معنی اصلی «اخوان»، همراه است و آن برادری هم یعنی همراه بودن. «إنما المؤمنون اخوة» یعنی با هم همراه هستند و فکر و ذکر و حرفشان، یکی است. لذا «اخوان» در کتب لغت هم به همین معناست.
«لَا بُدَّ لِکُلِّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا مِنْ صَاحِبِهِ »، شکی در این نیست که هر کدام به رفیق خودش وابسته است (صاحب به معنی رفیق و دوست است).یعنی دین نیاز دارد که کسی مسلّط باشد و آن کسی هم که مسلّط است، به دین نیاز دارد. نمیشود شما دینی را تصوّر کنید که در جامعهای باشد، إلّا به این که باید یک نفر باشد که مسلّط باشد و آن دین را در جامعه پیاده کند و إلّا دین نداریم.
هر کس سلطان نداشته باشد، دین ندارد!
یک جملهای از آیت الله العظمی شاهآبادی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) بگویم که این را خیلی اشاعه ندادند و البته خودشان هم گفته بودند که این را خیلی بیان نکنید. این را آیتالله حقّشناس(اعلی اللّه مقامه الشّریف) و یکی دو نفر از بزرگان که در محضر مبارکشان میرفتند، بیان کردند.اگر خاطر شریفتان باشد، در جلسه گذشته عرض کردیم که آن «اسمع و افهم» که وقتی ما در قبر میگذارند، میگویند؛ یعنی چه؟! آیتالله العظمی شاهآبادی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) هم فرموده بودند: اصلاً ما الآن دین نداریم و همه بیدین هستیم! شاید یک عدّه برایشان سؤال پیش آمده بود که چرا ما بیدین هستیم؟! ما که شیعه هستیم، نماز میخوانیم، در ماه مبارک روزه میگیریم، در ماه محرّم و صفر سینه میزنیم و زنجیرزنان در خیابان میرویم و ...! امّا ایشان فرموده بودند: ما دین نداریم، برای این که ما سلطان نداریم و اینها باید با هم باشند. ما حاکم دینی نداریم، لذا دین نداریم.
بعد فرموده بودند: البته این بین خودتان بماند، این، لطف امام زمان و اهلبیت است که ما را نجات میدهد و إلّا اگر در قبر از ما بپرسند: حاکمتان که بوده؟ بلد نیستیم چه بگوییم! وقتی «من ربّک»، «من نبیّک»، «من ولیّک» را میگویید، میگویند: پس کجاست؟! شما که نداشتید!بعد از غیبت حضرت حجّت(اروحنا فداه) باید یک کسی برای شما باشد.
آیتالله العظمی شاهآبادی(اعلی اللّه مقامه الشّریف)، این فکر ولایتفقیه را خیلی داشت. لذا میفرمودند: چون ما الآن کسی را نداریم که حکومت کند، دینمان، دین نیست. چون این دو باید با هم باشد.
«لَا بُدَّ لِکُلِّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا مِنْ صَاحِبِهِ »، هر کدام به دیگری وابسته هستند، شکی در این نیست. شریعت و دین به آن کسی که محافظ و مجری این شریعت است و مسلّط و حاکم است؛ نیاز دارد. البته حاکم هم به دین نیاز دارد و اگر یکی از اینها نباشد، به درد نمیخورد و دین، دین نیست. لذا عنوان «لَا بُدَّ» میآورد.
یکی از مطالبی که ابنفارس در مورد «لَا بُدَّ» در ادبیات بیان میکند، این است که عنوان تحقیقیّه بلا شک است. یعنی «لَا بُدَّ» را به عنوان إنّ مع إنّ که دیگر تأکید لتأکید است، بیان میکند. حال، اگر «لَا بُدَّ» به همین معنایی باشد که ایشان میگیرد که به نظر میرسد صحیح است، واقعاً غوغاست. یعنی اصلاً هیچ شکی نیست که اینها به هم نیاز دارند. پس اگر سلطان نداشته باشیم، دین هم نداریم.
انهدام دین، در صورت عدم رعایت حقوق حاکم دینی!
بعد فرمودند: « وَ الدِّینُ أُسٌّ »، دین، اساس است، معلوم است. «وَ السُّلْطَانُ حَارِسٌ» ، سلطان هم نگهبان این دین است. « وَ مَا لَا أُسَّ لَهُ مُنْهَدِمٌ وَ مَا لَا حَارِسَ لَهُ ضَائِع» - عجب روایتی است، غوغاست! من یک اشکالی که به خودمان میگیرم، این است که ما باید این روایاتی را که در بحث حکومتی در خارج فقه و ... بیان میشود؛ در عموم هم تبیین کنیم. چون مردم هم باید بدانند و متوجّه شوند. لذا چون اینها بیان نشده، اینگونه است - میفرمایند: دین، اساس است؛ این مطلب معلوم است؛ چون آن که مسلّط است؛ یعنی زوایای دین را میداند و دین، اساس است. سلطان، نگهبان این دین است. هر چیزی طبیعی است که شالودهای دارد و این اسّ و اساس منهدم نمیشود، تا موقعی که صاحب آن به عنوان حارس، ضایع نشود.
یعنی اگر بین مردم، آن سلطانی که حارس دین است، ضایع شد؛ دین هم منهدم میشود و دیگر چیزی به نام دین نمیماند.دقّت کنید که نمیفرمایند: دین، ضایع میشود، بلکه میفرمایند: اصلاً خود دین منهدم میشود - به الفاظی که از لسان مبارک پیامبر بیان شده، خوب دقّت کنید - چون ضایع شدن برای زمانی است که مثلاً حقوقش از بین برود و ...، ولی باز هم هست و هنوز اساسش موجود است، امّا منهدم شدن؛ یعنی اصلاً از بین میرود و نابود میشود.
لذا میفرمایند: دین، منهدم نمیشود، مگر آن موقعی که این حارس دین، ضایع شود. یعنی امامت او هست و از بین نمیرود. پس معلوم میشود امامت، انهدامی نیست، ولی دین، منهدمشدنی هست، با این که دین، اساس بود. امامت امیرالمؤمنین، امام مجتبی و ابیعبدالله بر حقّ بود یا خیر؟ درست است که حاکم نبودند، امّا امام که بودند. میشود امام نباشند؟! یعنی مثلاً فقط آن چهار سالی که امیرالمؤمنین حاکمیّت داشتند، امام بودند و مابقی آن، دیگر امام نیستند؟! خیر، امامت، منهدمشدنی نیست، ضایع میشود. یعنی مردم حقّ امامت را ضایع میکنند. حقّ امامت چیست؟ این که امّت، مطیع امام باشند و دین را به دست او بسپارند. ولی دین، منهدم میشود، امّا امامت منهدم نمیشود. اگر این دین به دست حارس و صاحب اصلی خود نیافتد، فقط ظاهر دین دارد و دیگر اصلاً دین نیست، منهدم شده و از بین رفته است.
الآن آن که بدون ولایت امیرالمؤمنین(علیه الصّلوة و السّلام)، نماز میخواند؛ دین ندارد. به منکر علی بگو، نماز خود رها کند؛ نه قضا کند، چون اگر قضا کند باز هم همان است و او، دین ندارد و نماز بیهوده میخواند. حالا اگر لطف کرد و شفاعت کرد، یک بحث جداست، امّا فکر میکنید آنجا به عنوان دیندار به بهشت میروند؟ خیر، شفاعت امیرالمؤمنین است. اینها این قدر کریم هستند که اینها را شفاعت میکنند و میبرند، البته نه آنهایی که رؤسای فتنه هستند، «فَقاتِلُوا أَئِمَّةَ الْکُفْرِ»[10]، آنهایی که ائمّه کفر هستند مشمول شفاعت این حضرات نمیشوند. فقط این بیچارههایی را که چیزی نمیدانند، شفاعت میکنند.
کسی که بدون امام، حرکت کند، بی دین است. آیتالله العظمی شاهآبادی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) فرمودند: ما الآن در بیدینی به سر میبریم، با این که مردم نماز میخواندند، روزه میگرفتند، عزاداری میکردند و کشور هم به نام شیعه اثنیعشری بود و شاه هم این را عوض نکرده بود. امّا میفرمودند:مردم دین ندارند! مگر این که با همان قاعده لطف خدا عنایت کند. چون مردم صاحب ندارند.
هر چه نگهبان نداشته باشد، از بین رفتنی است و اگر مردم خود نگهبان را هم ضایع کردند، خود دین هم منهدم میشود.
متّصلان به حضرت حجّت(اروحنا فداه)؛ مصادیق «وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوى» هستند!
پس ما به امام نیاز داریم.اگر کسی گفت: چرا نیاز است؟ میگوییم: خود خدا اینطور فرموده است، «قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَمیعاً فَإِمَّا یَأْتِیَنَّکُمْ مِنِّی هُدىً»[11]. برای همین است که همه بزرگان بیان کردند: ذوالجلال و الاکرام برای خودش چند چیز را فرض کرده است و رأس همه اینها فرستادن هادی است. طبیعی است اگر هدایت را فرض نکرده بود، نمیتوانست به ما إنقلت بیاورد که چرا این کار را کردی، چرا آن کار را نکردی و ... . در آن حالت میگفتیم: قربانت بروم! ما هادی نداشتیم.از من که هادی نداشتم، چه میخواهی؟! میگوید: من هادی فرستادم. پس در دوران غیبت چه میشود؟ میگوید: ما برایتان فرستادیم و در آنجا بحث انصار و صحابه انبیاء و این اصفیاء الهی را بیان کردیم.
البته اگر بخواهیم در باب فرمایش آیتالله العظمی شاهآبادی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) یک مقدار ملاطفت کنیم، باید بگوییم: در آن زمان هم اگر واقعاً کسی مرجع تقلید درستی انتخاب کرده بود و در تمام مطالب مطیع ایشان بود، شاید مشمول حرف ایشان نمیشد. امّا ایشان قائل به این مطلب بود. البته ما قائل به اتّصال ایشان هستیم و میدانیم که ایشان، متّصل به حضرت حجّت(اروحنا فداه) بودند. لذا بیهوده حرف نمیزنند.
حالا شاید به این مطلبی که میخواهم بگویم، کسی هم اعتراض کند، امّا من با این وضعیّت فیزیکیام نمیآیم آخرتم را به دنیای کسی بفروشم و از اعتراضات ناراحت شوم و ...، من حرف خودم را بیان میکنم و آن این که این بزرگان مانند آیتالله العظمی شاهآبادی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) هم مصداق «وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوى»هستند. کسی که متّصل به حضرت حجّت(اروحنا فداه) میشود، حرفی از خودش ندارد. شیخنا الاعظم(روحی له الفداء و سلام اللّه علیه)، حضرت مفید حرفی از خودش نداشت، هر چه میگفت، از حضرت بیان میکرد. همانطور که آن روایت را از حسینبنروح(اعلی اللّه مقامه الشّریف) برایتان بیان کردم که به اسحاق چه گفت و اسحاق هم گفت: فردای آن روز در نزد او رفتم و گفتم: این مطالبی که بیان کردی، خیلی عجیب بود، از خودت گفتی؟! حسینبنروح(اعلی اللّه مقامه الشّریف) هم گفت: مگر من از خودم چیزی میگویم؟!من هر چه میگویم، از حضرت حجّت(اروحنا فداه) میگویم و اصلاً از خودم حرفی نمیزنم.
جانفشانی ثامنالحجج(علیه الصّلوة و السّلام) برای نجات اسلام ناب
لذا حضرت ثامنالحجج(علیه الصّلوة و السّلام) به ایران آمدند و شیعه را با علمشان زنده کردند و آن را گسترش دادند.
بد نیست دو مرتبه به این مطلب اشاره کنم که چرا حضرت با این که میدانند انار یا انگور، زهرآلود است، آن را تناول فرمودند؟ حتّی خود حضرت به مأمون هم فرمودند که من از فکر تو باخبر هستم. مأمون قصد داشت که اگر امام مقاومت کرد هم بالاخره او را بکشد. منتهای امر در اینجا دیگر به این عنوان که امام در جلسه خصوصی آمده به من ضربه بزند، یک کسی هم میآمد ضربهای به دست او میزد و بعد به خاطر این دیگر تشیّع را قلع و قمع کند. لذا امام، تشیّع و دین حقیقی را نجات داد.
پس درست است که امام با آگاهی خورد، امّا امر خداست برای این که دین حفظ شود. و إلّا مأمون همه را از بین میبرد. او به شدّت قصد داشت که اشتباهات قبلی خود را هم جبران کند و با قدرتی که پیدا کرده بود، همه را از بین ببرد. کسی که در حکومت، بالاترین قدرت را در بین بنیالعبّاس پیدا کرد، همین مأمونالرشید بود. او قدرت عجیبی داشت و عجیب هم در بین عبّاسیون نافذالکلام بود. لذا حضرت برای دین اسلام ناب محمّدی، جانفشانی کردند.
امّا اینقدر کینه مأمون نسبت به آقا زیاد شده بود که به ایشان زهری را داد که با این که خانه حضرت و قصر مأمون نزدیک بود، حضرت چند بار نشستند و بلند شدند و مدام شکم مبارکشان را میگرفتند و فشار میدادند. معلوم است جگرشان را پاره پاره کرده بود ...
«السّلام علیک یا أبالحسن یا علیبنموسی الرّضا(علیه الصّلوة و السّلام)»
[3]. کنز العمّال : ٣٤٤٥١.
[4]. کنز العمّال : ٣٤٤٥١.
[6]. الکافی، ج: 1، ص: 200
[8]. بحار الأنوار، ج:72، ص: 354