بسمه تعالی
سخنرانی حضرت آیتالله قرهی(مدّ ظلّه العالی)
با موضوع: عوامل ایجاد واقعه کربلا (دنیا طلبی)
(لقمه حرام، ولایت پذیری را نیز از بین می برد)
روز نهم محرّم الحرام 1436 (12/08/93)
اثر لقمه در ولایتپذیری!
در جبهه حقّ و باطل قرار گرفتن، عواملی دارد که یک عامل بسیار بسیار مهم آن، رعایت لقمه است. باید باور و قبول کنیم که عالم، عالم اثر و مؤثّر است و لقمه اثر میگذارد. تمام کسانی که در مقابل حقّ ایستادند، همه آنها از روز نخست بد نبودند. چون نعوذبالله همه که نطفه حرام نیستند. سران آنها، انسانهای پلیدی هستند، امّا عمده کسانی که در جبهه باطل قرار گرفتند، یادشان رفت که عالم، عالم اثر و مؤثّر است و اثر لقمه حرام، انسان را بیچاره میکند.
در جلسه گذشته روایاتی را راجع به این موضوع بیان کردم که چقدر لقمه حرام، اثرگذار است، طوری که حتّی ولایتپذیری از بین میرود. یعنی جایی که دشمن بخواهد ولایت حضرات معصومین(علیهم صلوات المصلّین) و اولیاء خدا را از ما بگیرد و نعوذبالله ما مبتلا به این قضیّه شویم، طریق آن، لقمه است.
امام جعفر صادق(صلوات اللّه و سلامه علیه) فرمودند: امیرالمؤمنین، مولی الکونین(صلوات اللّه و سلامه علیه) بارها فرمودند: «لَیْسَ بِوَلِیّ لِی مَنْ أَکَلَ مالَ مُؤْمِن حَراماً»[1]، کسی که مال مؤمنی را به حرام بخورد، دیگر از دوستان ما نیست. یعنی لقمه حرام آنقدر اثر میگذارد که اگر کسی مبتلای به آن بود، طبعاً باید در ولایت او تردید شود. گاهی همان کسی که به صورت ظاهر ولایت راپذیرفته بود، دشمن ولیّ میشود. لذا باید در این مطلب تأمّل کرد و عمده آنچه که در عاشورا صورت گرفت، همین بود. لقمهها و پولها اثرات منفی گذاشت و سران قبایل با پولهای یزید تطمیع شدند، کما این که قبل از آن هم با پولهای پدر یزید، معاویه، در مقابل امیرالمؤمنین و امام مجتبی(صلوات اللّه و سلامه علیهما) قرار گرفتند. روش، روش خوبی بوده و جواب داده؛ لذا اینها در مقابل وجود مقدّس أبیعبدالله هم همین کار را کردند. تطمیع مالی و لقمه حرام انسان را بیچاره و گرفتار میکند. لذا باید خیلی مواظب باشیم.
در همه امور زندگیمان همینطور است. یک لحظه لقمه حرام بیاید، انسان را بیچاره و گرفتار میکند و از تشخیص بین حقّ و باطل دور میشود. یکی از حریّتهای انسان این است که انسان از مال دنیا، ریاست و همه چیز، آزاد باشد. چون ما مکلّف و عبد هستیم. عبد باید تکلیف خود را انجام بدهد. هر چه شد، شد، ما بقی آن را هم به خود خدا بسپارد، « أُفَوِّضُ أَمْری إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصیرٌ بِالْعِباد»[2]. وقتی پروردگار عالم بصیر به بندگانش است، انسان چرا ناراحت میشود؟! امور مالی و دیگر امور خود را به خدا بسپار، «إِنَّ اللَّهَ یُدافِعُ عَنِ الَّذینَ آمَنُوا»[3] خدا هم خودش دفاع میکند و بلد است. خدا زندگی من و تو را در همه حال، میگرداند. اگر واقعاً این مطلب، الگوی کارمان باشد؛ یعنی باور حقیقی داشته باشیم، آنوقت است که دیگر تمام است.
تاسوعا، چه روزی است؟
در روز عاشورا نشان داده شد که بعضیها به همان حال گرفتار هستند. هر چه أبیعبدالله(صلوات اللّه و سلامه علیه) نصیحت کرد، با این که امام معصوم و حجّت خداست، آنها برنگشتند. اتّفاقاً امّت هم خیلی شنیدند که یکی از سیّدان شباب اهل الجنّه، أبیعبدالله(صلوات اللّه و سلامه علیه) است. امّا با این که صحبتهای امام را میشنوند، گویی نمیشنوند، «صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لا یَعْقِلُون»[4]. دیگر گوشهایشان کر میشود و حقّ را نمیشنوند.
یکی از اتّفاقاتی که در روز تاسوعا افتاد، بعد از جریاناتی بود که در شب تاسوعا بیان کردیم که آن ملعون، اماننامه را آورد. چون آنها همه چیز را دنیایی میبینند و این دنیایی دیدن همه مطالب، باعث میشود که تصوّر کنند طرف مقابلشان هم دنیایی است. تصوّر شمر این بود که وجود مقدّس قمر منیر بنیهاشم(صلوات اللّه و سلامه علیه) و برادرانش که حالا دیگر همه آن سپاه بسیار بسیار کم أبیعبدالله(صلوات اللّه و سلامه علیه) فهمیدند که محاصره هستند و دیگر هیچ راهی نیست، به تعبیری نه راه پیش است و نه راه پس! نه میتوانند برگردند و به کوفه بروند و نه اجازه برگشت به آنها داده میشود. تمام است، شوخی نیست. حتّی کتب مقتل که حالا یک مقدار از آن را بیان میکنم، نوشتهاند: همین روز تاسوعا، چهار هزار نفر به سپاه یزید اضافه شد که دوازده هزار نفر شدند! اینطور جمعیّت دارد برای مبارزه میآید، آن هم برای یک جمعیّت محدودی که اگر با زن و بچّه حساب کنیم، حدود صد و شصت، هفتاد نفر میشوند.
مرحوم کلینی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) در کتاب شریف کافی، به نقل از عبدالملک مینویسد: حضرت امام جعفر صادق(صلوات اللّه و سلامه علیه) فرمودند: «تَاسُوعَا یَوْمٌ حُوصِرَ فِیهِ الْحُسَیْنُ وَ أَصْحَابُهُ بِکَرْبَلَاء»[5]. تاسوعا، روزی است که أبیعبدالله(صلوات اللّه و سلامه علیه) و یارانش در کربلا محاصره شدند و سپاه شام، گرداگرد اینها آمدند و طوری شد که بعدازظهر تاسوعا شروع به حمله کردند.
تاریخ طبری به نقل از أبومخنف در مورد حوادث روز تاسوعا اینطور مینویسد: حارث بن حصیره میگوید: عبدالله بن شریک عامری برایم نقل کرد که عمربنسعد نداد داد: ای لشگر خدا! سوار شوید و بهشت بر شما بشارت باد! (میخواهند أبیعبدالله(صلوات اللّه و سلامه علیه) را بکشند، میگویند: بهشت بر شما بشارت باد، درد این است!) خودش با مردم سوار شد و بعد از نماز عصر به سوی سپاه أبیعبدالله(صلوات اللّه و سلامه علیه) حرکت کرد.
أبیعبدالله(صلوات اللّه و سلامه علیه)، جلوی خیمهها نشسته بودند و پاهای خود را جمع کرده بودند و دستان مبارکشان را دور پاهای خود گرفته بودند و شمشیرشان هم کنارشان بود. حضرت در حالت تفکّر سرشان را روی زانوهایشان گذاشته بودند. صدای سمّ اسبان که شنیده شد، حضرت زینب کبری(صلوات اللّه و سلامه علیها) جلو آمد و عرضه داشت: ای برادر من! صدایی که نزدیک میشوند، را میشنوید؟ أبیعبدالله(صلوات اللّه و سلامه علیه)، سرشان را از روی زانوهای خود بلند کردند و فرمودند: الآن خوابم رفته بود، در خواب پیغمبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) را دیدم، یپیغمبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) به من فرمود: حسین جان! تو به سوی ما میآیی.
تا حضرت این را بیان کردند، زینب کبری(صلوات اللّه و سلامه علیها) به صورت خود زدند و گفتند: وای بر من! امام فرمودند: خواهرم! رحمت خدا بر تو باد، آرام باش و سکوت کن. همین لحظه ابالفضل العبّاس(صلوات اللّه و سلامه علیه) آمد و عرضه داشت: مولای من! دشمن حرکت کرده و به سوی ما آمده است. امام برخاستند و جملهای را فرمودند که این جمله معروف است و چقدر نشانه حبّ أبیعبدالله(صلوات اللّه و سلامه علیه) به ابالفضل العبّاس(صلوات اللّه و سلامه علیه) است. فرمودند: «یَا عَبَّاسُ ارْکَبْ بِنَفْسِی أَنْتَ یَا أَخِی حَتَّى تَلْقَاهُمْ وَ تَقُولَ لَهُمْ مَا لَکُمْ وَ مَا بَدَا لَکُمْ وَ تَسْأَلَهُمْ عَمَّا جَاءَ بِهِم»[6]، خیلی زیباست! حسین(صلوات اللّه و سلامه علیه)، سیّد شباب اهل الجنّه، امام همام، حجّت خدا، به ابالفضل العبّاس(صلوات اللّه و سلامه علیه) میگوید: به فدایت شوم! برادر من! سوار شو و برو. این هم دلالت بر عشق است و هم امید. امید لشگر و خود أبیعبدالله(صلوات اللّه و سلامه علیه) به ابالفضل العبّاسزبود.
لذا حضرت فرمود: برو ببین چه میگویند و در چه حالی هستند. چرا آمدند؟ چه میخواهند؟! نوشتند: حضرت با بیست نفر از جمله حبیببنمظاهر، زهیربنقین، وهب و برادران خودش و ... به سمت دشمن رفتند. ابالفضل العبّاس(صلوات اللّه و سلامه علیه) با صدای بلند بیان فرمود: چه شده؟! چه میخواهید؟! باز نداد دادند و گفتند: یا به حکم امیر، تن بدهید و تسلیم شوید و بیعت کنید، یا با شما میجنگیم. ابالفضل العبّاس(صلوات اللّه و سلامه علیه) بیان فرمود: عجله نکنید، من بروم سؤال کنم و برمیگردم.
محضر أبیعبدالله(صلوات اللّه و سلامه علیه) آمد و به حضرت عرضه داشت: مولای من! اینها اینگونه میگویند و میخواهند بجنگند. حضرت فرمود: عباس جان! به سوی آنها برگرد و اگر میتوانی کاری کن که آنها را برگردانی. طوری با آنها حرف بزن که امشب را به ما فرصت بدهند. «إرْجِعْ إِلَیْهِمْ فَإِنِ اسْتَطَعْتَ أَنْ تُؤَخِّرَهُمْ إِلَى غَدٍ وَ تَدْفَعَهُمْ عَنَّا الْعَشِیَّةَ لَعَلَّنَا نُصَلِّی لِرَبِّنَا اللَّیْلَةَ وَ نَدْعُوهُ وَ نَسْتَغْفِرُهُ فَهُوَ یَعْلَمُ أَنِّی کُنْتُ قَدْ أُحِبُ الصَّلَاةَ لَهُ وَ تِلَاوَةَ کِتَابِهِ وَ کَثْرَةَ الدُّعَاءِ وَ الِاسْتِغْفَارِ». آنها را برگردان. خدا میداند که من چقدر عشق به نماز دارم.
میزان عشق ما به أبیعبدالله، در گرو میزان علاقهمان به نماز است!
ای محبّین! این هم خیلی مهم است. حضرت با آن صلاه حربیّه در روز عاشورا این را نشان داد. حال، ما چقدر علاقهمند به نماز هستیم؟! چقدر راستی عشق به أبیعبدالله داریم؟ معمولاً کسی که عاشق دیگری است، سعی میکند اعمال و رفتارش منطبق با آن معشوق خودش باشد و آنگونه خودش را تنظیم کند.
جدّاً هم همینطور است و ما باید خودمان را با أبیعبدالله(صلوات اللّه و سلامه علیه) تنظیم کنیم. حالا مدام بگوییم: حسین! امّا نعوذبالله به نماز و روزه و ... اهمیّت ندهیم!
حضرت فرمودند: وقت بگیر تا امشب را نماز بخوانیم، چون من نماز را دوست دارم. دیگر این که میخواهم طلب آمرزش هم بکنم. حال، ببینید چه کسی میخواهد طلب آمرزش کند؟! أبیعبدالله(صلوات اللّه و سلامه علیه)! خیلی عجیب است!
از موارد دیگری که فرمودند، تلاوت قرآن است. ما چقدر قرآن میخوانیم؟! وقتی حضرت صادق القول و الفعل(صلوات اللّه و سلامه علیه) که ما میگوییم مذهبمان، مذهب جعفر و اثنی عشری است، تبیین میفرمایند: هر کسی در روز پنجاه آیه نخواند، از ما نیست، راستی چقدر با قرآن سر و کار داریم؟! چقدر قرآن میخوانیم؟! روایتش را بیان کردیم که وقتی از حضرت امام رضا(صلوات اللّه و سلامه علیه) سؤال میکنند که آقا! چرا پنجاه آیه فرمودند؟ حضرت میفرمایند: برای این که تأمّل و تدبّر کنید. و إلّا میدانید که بعضی حتّی تا یک جزء و دو جزء هم میخوانند.
اولیاء مأمور به هدایت ما هستند، مراقب برداشتهای خود باشید!
حضرات معصومین و هادیان الهی این را از ما خواستند که ما خود را قرآنی کنیم، آنها آمدند که ما را بنده خدا کنند. خدا اینطور قرار داد که بگوید: طریق بندگی من از راه حضرات معصومین است و إلّا اصلاً حضرات معصومین هیچ کسی را دعوت به خودشان نکردند. «وَجَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا». اصلاً اولیاءخدا هم همینطور هستند. امکان دارد کسی فکر کند که امام راحل عظیمالشّأن و یا امامالمسلمین کسی را به خودشان دعوت میکردند و میکنند؟! ابداً! خدا گواه است اینطور نیست، بعضی تصوّر خام دارند. اگر در جاهایی هم که آقا میفرمود: امیرالمؤمنین اینگونه بودند و ... ؛ بعضی از این انسانهای مریض میگفتند: دارد میگوید که خودش را با امیرالمؤمنین تطبیق دهد. خدا نکند انسان، مریض شود. وقتی قلبمان مریض شود، گرفتار میشویم. تا کسی حرف بزند، دائم میگویی: دارد خودش را میگوید. در حالی که اینطور نیست. آیا واقعاً میدانی که اینگونه است و فردای قیامت میتوانی جواب بدهی؟! او وظیفهاش است که اینطور بیان میکند. اینها ما را به سوی خدا هدایت میکند. پروردگار عالم هم میگوید: باید از طریق معصومین و اولیاء خدا جلو بروید. خدا اینگونه خواسته است، کما این که بارها بیان کردم: پروردگار عالم اگر امر نمیکرد و نمیفرمود: «قُلْ لا أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْرا إلاّ المَوَدّةَ فِى الْقُرْبی» (مفسّرین میگویند: «قل»ها در قرآن، امریّه است)، شاید پیامبر ابا میکرد که این را بیان کند.
کما این که در قرآن آمده همه انبیاء گفتند: ما اصلاً اجر و مزدی نمیخواهیم. مگر کسی که برای خدا کار میکند، از کسی اجر و مزد میخواهد؟! آنها میگویند: فقط بندگی کنید. اولیاء خدا و معصومین میگویند: بندگی ما امروز این است که به ما گفتند: خلق را هدایت کنید. ما هم میگوییم: چشم. لذا اینها میخواهند بندگی خدا را کنند و اجر هم از کسی نمیخواهند.
لذا پروردگار عالم فرمود: «قُلْ لا أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْرا إلاّ المَوَدّةَ فِى الْقُرْبی». مواظب باشیم یک موقع برداشتهای غلط نکنیم؛ چون برداشت خیلی مهم است. اگر بیهوده برداشت کنیم، گرفتار میشویم. باید قلباً یقین داشته باشیم و بیان کنیم. با قرآن مأنوس باشیم. شاید این ظنّ و گمانها و ... اثر همان لقمهها باشد، «إنّ بعض الظّنّ إثم».
شب عاشورا بر امام و اصحابش چه گذشت؟
وجود نازنین ابالفضل العبّاس(صلوات اللّه و سلامه علیه) مجدّداً به سوی آنها برگشتو بیان فرمود: ما تا فردا مهلت میخواهیم. طبری به نقل از زینالعابدین، امامالعارفین، آقا علیبنالحسین(صلوات اللّه و سلامه علیه) نقل میفرماید که به سمت عمربنسعد رفتند و ایستادند و طوری سخن گفتند که همه بشنوند.
عمربنسعد وقتی اینطور دید، اوّل قبول نکرد. بعد یک عدّه به او گفتند: امیر! حیف است، نمیشود و خلاصه شب را قبول کرد و پذیرفت؛ چون وضع ناجور شده بود.
شب عاشورا به دعا و گریه برخاستند و شب عجیبی بود. هر کسی به مناجات مشغول بود. حتّی وقتی أبیعبدالله(صلوات اللّه و سلامه علیه) نور روشناییهای آن زمان را پایین آورد که هر کسی خواست برود، اصحاب باوفای ایشان قبول نکردند و نرفتند.
«جاء اللیل فبات الحسین علیه السلام تلک اللیل راکعاً ساجداً باکیاً مستغفراً متضرعاً و بات اصحابه و لهم دوی کدوی النحل». شب عاشورا فرا رسید. أبیعبدالله به رکوع و سجود و گریه و استغفار و آمرزش خواهی و تضرّع و زاری پرداخت. در آن شب اصحاب ایشان همه اینگونه بودند و همه زمزمهای داشتند مانند آوای زنبور. دیدید زنبورها وقتی با هم پرواز میکنند چگونه است، اینطور صدا در هم پیچیده بود و یک شب استثنایی و عجیبی بود.
چرا روز تاسوعا را به نام قمر منیر بنی هاشم(صلوات اللّه و سلامه علیه) نام گذاردند؟
بعضی از بزرگان بیان میفرمایند: شاید بدین خاطر روز تاسوعا را روز حضرت ابالفضل العبّاس(صلوات اللّه و سلامه علیه) قرار دادند. چون هم آن اماننامه را برای حضرت آوردند که حضرت به شمر ملعون فرمودند: دستت شل و قطع باد، فرزند رسول خدا گرفتار باشد و من در امان باشم؟! و بدین ترتیب قلب زینب کبری(صلوات اللّه و سلامه علیها) و اهل حرم را شاد کرد و خود را در ادب و اطاعت بالا برد که دائم سیّدی و مولای بیان میکند.
یک مورد دیگر هم به این خاطر است که حضرت رفتند و طوری صحبت کردند که اجازه بدهند تا شب عاشورا را به دعا و مناجت بپردازند.
رجزخوانی قمر منیر بنی هاشم(صلوات اللّه و سلامه علیه)
امّا یک مطلب، این است که خود ابالفضل العبّاس چگونه بودند. میگویند: اگر میخواهید کسی را بشناسید، ببینید در آن لحظات آخر عمرشان چگونه هستند. یکی از مواردی که در روز عاشورا میتوانید جبهه حقّ و باطل را متوجّه شوید، رجزهایی است که خواندهاند. من در امروز که روز حزن است، چند مورد از رجزهای حضرت ابالفضل العبّاس را بیان میکنم.
یکی یک برادرانش رفتند و جلوی ایشان شهید شدند. وقتی خودش به میدان آمد، یک رجز خواند که خیلی عالی است. اوّلین رجزی که نوشتند، وقتی حضرت در مقابل دشمن قرار گرفت، فرمود، این است:
أقسَمتُ بالله الأعَزّ الاعظم و بالحُجُور صادقاً و زَمزمٍ
و ذُوالحَطیم والفنا المُحَرّم لَیُخضَبَنّ الیوم جسمی بالدّم
اَمامَ ذی الفضل و ذی التّکرُّم ذاکَ حُسَینُ ذوالفَخَار الأقدم
قسم به خدایی که عزیزترین و عظیمترین است. قسم به حجر، قسم به صداقت، قسم به زمزم، قسم به صاحب حطیم - که هر کدام از اینها نکاتی دارد - قسم به فنا، قسم به محرّم، امروز تن من با خون خضاب میشود.
حضرت اینگونه دارد خطبه میخواند و اعلام میکند که من کیستم. من اصلاً ترس و هراسی از جنگ ندارم و اصلاً منتظر بودم که امروز تنم را با خون خضاب کنم. میدانید من برای چه کسی این کار را میکنم؟! من برای کسی این کار را میکنم که صاحب فضیلت و کرامت است. آن فرد؛ حسین است که امام و مولای من است و مقدّم بر همه ما هست.
آخرین امید بچّهها
دارد که رفت و جنگی کرد و مجدّداً برگشت. عطش کودکان بیشتر نمایان میشود. مثل این که هر چه شهدا را میآورند، اطفال میفهمند که دیگر قضیه دارد تمام میشود. یکی از مواردی که در مقاومت اثر میگذارد، امید است. بچّهها ظاهراً تا زمانی که امید دارند که آب میآید، عطش دارند ولی خیلی بر آنها غلبه نکرده است، امّا وقتی دیدند دیگر هیچ کس نیست و عموها هم رفتند، فقط یک عمو مانده، ابالفضل! این تشنگی بیشتر غلبه پیدا کرد.
دارد که أبیعبدالله(صلوات اللّه و سلامه علیه) خودش این صدای عطش را شنیده است. وقتی حضرت ابالفضل(صلوات اللّه و سلامه علیه) برگشت و مجدّداً آمد تا خودش را به حضرت نشان دهد تا دلش قوّت بگیرد، حضرت او را صدا زد و فرمود: برادرم! مشک را بردار و برای کودکان آب بیاور. در حالی که نوشتند: چهار هزار نفر از شریعه فرات محافظت میکردند.
دارد هر دو با هم رفتند و مشک را آوردند، حالا درون خیمه چه گذشت، نمیدانیم. بعضی از آقایان میگویند: شاید اینطور باشد؛ چون معلوم نیست و نوشته نشده، امّا مطالبی است که از جمله حاج شیخ جعفر شوشتری بیان کردند که یا رسیده و یا دلی است، بیان کردند: خود ابوالفضل العباس میتوانست بیاورد، یا خود ابیعبدالله(صلوات اللّه و سلامه علیه) میتوانست جلوتر مشک را بیاورد، امّا احتمال دارد اینکه أبیعبدالله(صلوات اللّه و سلامه علیه) خودش هم با ابوالفضل العباس در خیمه رفت برای اینکه مشک آب را بیاورند، برای این بود که در آن خیمه خلوت، دور از دید زنها و بچّهها، ابیعبدالله(صلوات اللّه و سلامه علیه) یک بار دیگر چنان ابوالفضل را بغل کند و چنان به سینه بچسباند که این زن و بچّه نبینند؛ یعنی ابیعبدالله(صلوات اللّه و سلامه علیه) میداند که دیگر تمام است و ابوالفضل را هم دارد از دست میدهد. امّا هنوز این زن و بچه به آنجا نرسند که بفهمند که دیگر عمو هم دارد میرود. هنوز یک امید در خیمهها باشد.
اگر میخواهید عزیز باشید، مطیع عزیز باشید
بیرون آمدند، خداحافظی کردند، سقّا مشک را به دست گرفت، جلو آمد یک رجز دیگر هم خواند که خیلی زیباست - من مخصوصاً رجزها را میخواهم بگویم؛ برای این که ببینید کربلا اینطور بود، ابیعبدالله(صلوات اللّه و سلامه علیه) و ابوالفضل اینطور بودند. اگر میخواهیم باوفا باشیم، این است- بارها عرض کردم، شما هم بیان بفرمایید تا سینه به سینه بیان شود: عزیزدلم! دو بال پرواز برای بندگی است: یکی ادب و دیگری اطاعت.
این که ابوالفضل العباس(صلوات اللّه و سلامه علیه) باید بدن مبارکش آنجا بماند، درست است بدن تکه تکه شده دیگر خود ابی عبدالله(صلوات اللّه و سلامه علیه) هم نا ندارد این بدن را ببرد، بدنی که رشید بود، وقتی آقا آمد دید قطعه قطعه شده، کوتاه شده و ...، یا بعضی بیان کردند: خود قمر منیر بنی هاشم بیان کرد من را با این وضع نبر تا بچّهها نبینند، هرکدام باشد، ولی با این حال خدا میخواهد نشان بدهد هر کس بنده خدا شد، خدا عزیزش میکند «الْعِزَّةَ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِینَ»[7] - گرچه خود آن شخصی که بنده است نباید در فکرش این باشد، کما این که در ذهن ابوالفضل العباس این نبود - عزّت در بندگی است، در طاعت است و اگر غیر از این شد، میبازیم. هر که میخواهد عزیز باشد، عزّت فقط در این است.
پیامبر اکرم(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) میفرمایند: «مَنْ أَرَادَ أَنْ یَکُونَ أَعَزَّ النَّاسِ فَلْیَتَّقِ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَ»[8] هر که میخواهد عزیزترین مردم باشد، باید از پروردگار عالم پروا داشته باشد و متّقی باشد. «إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ»[9]. نفرمود: «إن اکرمکم عندالله علمائکم» یا «امنائکم» یا «امرائکم» و قس علی هذا. گرچه هر که جدّی متّقی شد، آنها هم برایش پیش میآید؛ چون که صد آمد، نود هم پیش ماست.
عزّت در تقواست. عزّت در دوری از گناه است. خدا عزیز میکند. خدا خواسته عزیز کند، امّا کسی که دنبال باطل برود، ذلیل میشود. معالاسف بعضی از مسئولین ما سمت باطل میروند، اینها اشتباه میکنند و ذلیل میشوند. باطل شما را ذلیل میکند. فقط باید مطیع عزیز شوی.
پیغمبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) فرمودند: «إِنَّ رَبَّکُمْ یَقُولُ کُلَ یَوْمٍ» خدا هر روز میگوید. خدا روزهای مخصوص نمیگوید، ایّام خاص نمیگوید، پروردگار عالم هر روز میگوید: « أَنَا الْعَزِیزُ» من پروردگار عزیز شما هستم، «فَمَنْ أَرَادَ عِزَّ الدَّارَیْنِ فَلْیُطِعِ الْعَزِیزَ» [10] هر که میخواهد در دو جهان عزیز باشد، «فَلْیُطِعِ الْعَزِیزَ» پس از عزیز اطاعت کند.
از امام زمان اطاعت کند، از حضرات معصومین اطاعت کند، از ولی فقیه اطاعت کند. خدا هر روز دارد این مطلب را میگوید، یک روز نمیگوید. خدا گواه است، بینی و بین الله، آن که ناظر بر قلوب است میداند چه میگویم. میخواهید عزیز باشید، مطیع عزیز باشید، مطیع امام المسلمین، حضرت امام خامنهای(مدظلّه العالی) باشید. من اعتقاد داریم این روایت از آن روایاتی است که باید بنویسیم مثل بعضی از چیزها همیشه در ذهنمان باشد.
به نظر من باید این روایت را درشت بنویسند، در جاهایی نصب کنند که همه مردم ببینند «إِنَّ رَبَّکُمْ یَقُولُ کُلَ یَوْمٍ أَنَا الْعَزِیزُ فَمَنْ أَرَادَ عِزَّ الدَّارَیْنِ فَلْیُطِعِ الْعَزِیزَ» پروردگار عالم هر روز میگوید: من خدای عزیز هستم، عزّتمند من هستم، هر که میخواهد در دنیا عزیز باشد و در آخرت عزیز باشد، از عزیز اطاعت کند.
کسی که از غیر عزیز بخواهد اطاعت کند، خوار میشود. از طریق باطل نمیتوانی عزیز شوی. میبینی باطل جوابت را چگونه میدهد؟ آمریکا جوابت را چگونه میدهد؟ ما را محور شرارت اسم میبرند.
انسان بالاخره یک طرف خوار است، یا در مقابل دشمن خوار میشوی یا در مقابل حق. امّا ابوالفضل العباس نشان داد که این عزّت است که در مقابل امام زمان خودش ذلیل باشد. نگفت: برادرم هست، نگفت من همردیف او هستم، گفت: او مولای من است! او سیّد من است! او آقای من است. ابوالفضلیها! کسانی که میخواهید ابوالفضلی بمانید و باشید! ابوالفضل العباس(علیه الصّلوة و السّلام) اینگونه بود.
خدا برای ابوالفضل العباس(علیه الصّلوة و السّلام) یک گنبد و بارگاه مجزا قرار داد و بین الحرمین جایگاه هبوط ملائکه است. بنده یقین قلبی دارم، نه نود و نه درصد، بلکه صد در صد و به آن رسیدم که بین الحرمین خودش حرم است. متأسّفانه به خاطر بعضی از چیزها نمیشود بیان کرد و إلّا اعتقاد قلبی من این است که انسان باید پابرهنه در بین الحرمین برود؛ چون در حرم وارد شده است. وقتی بین الحرمین قرار گرفتید؛ یعنی حرم ابوالفضل العباس و حرم ابی عبدالله هستید. حرم ابی عبدالله فقط گنبد و بارگاه و قبر شریفشان نیست. بدانید، به یقین صد در صد آنجا هم حرم ابی عبدالله است. خدا اینطور قرار داد که این محوطه کاملاً همه حریم ابی عبدالله شود.
پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) میفرمایند: «التّذلّل للحقّ أقرب إلى العزّ من التّعزّز بالباطل»[11] خوار بودن در مقابل حق، به عزّت نزدیکتر است. این عزّت است. وقتی شما میخواهید عزّت را از طریق باطل به دست بیاورید، عزّت یافتن در برابر باطل، شما را عزیز نمیکند، تازه ذلیلت میکند.
خود شما بارها دارید میشنوید که شما دارید میگویید: هر توافقی بهتر از توافق نکردن است، آنها میگویند: خیر، ما هر توافقی را قبول نداریم! ذلیلت میکند، خوارت میکند، امّا در مقابل حق سر تعظیم فرود بیاور تا عزّت بگیری «الْعِزَّةَ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِینَ».
رجزخوانی قمر منیر بنی هاشم(صلوات اللّه و سلامه علیه) و شهادت حضرت
ببینید ابوالفضل العباس چگونه است. هر چه مولا بگوید، چشم. آب بیاور، چشم میروم آب میآورم. چهار هزار نفر آمدند شریعه را دور کردند. تنهای تنها باید برود آب بیاورد. وارد میدان جنگ شد، به سوی فرات رفت. لشکر عمر بن سعد فهمیدند منظور آن حضرت چیست. حضرت میزد و جلو میرفت.
ابیعبدالله هم فرموده بودند: این بار الله اکبرها را دو بار بگو، من بفهمم. دو بار میگفت: الله اکبر! الله اکبر! حضرت متوجّه میشود.
ابوالفضل العباس، رجز خواند:
اُقَاتِلُ الیومَ بِقلبٍ مَهنَدٍ اَذُبُّ عن سِبطِ النَّبی احمدٍ
اَضرِبُکُم بِالصَّارِمِ المُهَنَّدِ حتّی تَحِیدُوا عَن قتال سیّدی
إنّی اَنَا العَبَّاسُ ذُو التَّوَدُّدِ نَجلُ عَلَیّ الطّاهِرِ المُؤیَّدِ
ببینید چقدر قشنگ میگوید، سبط نبی بیان میکند و نمیگوید: برادرم! میگوید: بدانید من امروز با قلبی مطمئن آمدم، من یقین صد در صد دارم، امروز با اطمینان کامل، جنگ سنگینی با شما میکنم و در دفاع از فرزند پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) جانفشانی میکنم. آن قدر با شمشیر هندی (شمشیر قویای که در آن زمان معروف بود) بر شما میزنم تا دست از جنگِ با مولا و سرورم بردارید. من ابالفضلی هستم که صاحب عشق و محبت اهلبیت(علیهم صلوات المصلّین) هستم، فرزند امام علیِ طاهر و پاکیزه(علیه الصّلوة و السّلام) و تأیید شده خداوندم. حتّی با این که پسر امیرالمؤمنین است، نمیگوید: پدرم، بلکه اینطور ایشان را توصیف میکند.
من وقتی این اشعار را میخواند، یاد حاج سیّد احمد آقا که واقعاً در معرفت بالا بود، افتادم. حیف است که یاد ایشان نکنیم. حاج سیّد احمد آقا دائم در مقابل امام، خضوع و خشوع داشت و دیگر نمیگفت پدرم هست. بعد از رحلت امام، وقتی خدمتشان میرسیدیم، مثلاً میخواستند بگویند امام را در خواب دیدند، باز هم با کلمه امام بیان میکردند، نه پدر، مؤدّب بودند. این ادب عجیب است. لذا دیدید در مقابل ولیّ فقیه، امامالمسلمین هم خاضعترین بود. خدا ایشان را رحمت کند، حیف شد، زود از دست رفت.
لذا ادب انسان را زود بالا میبرد و این هم یکی از حالات ابالفضل العبّاس بود. ابالفضل العبّاس با عشق جنگید. وارد شریعه فرات شد، نوشتند: حداقل هشتاد نفر را به هلاکت رساند. منتها اینها تیر میزدند و تیرها به بدن حضرت هم وارد میشد. وارد شریعه فرات شد، مشک را داخل آب کرد. کفی از آب برداشت و به لبان خشک خودش که خیلی جنگیده و عطش هم بر او غالب شده، نزدیک کرد. «فذکر عطش الحسین و اولاده». تشنگی أبیعبدالله و فرزندانش به یادش آمد و آب را بر روی آب ریخت.
اصلاً ما تشنه نشدیم و عطش نگرفتیم. میگویند: اگر کسی عطش بگیرید و دیگر جگرش از تشنگی بسوزد، بوی آب را میشنود. یکی از شهدا در زمانی که با من در کربلای 5 مجروح شد، در بیمارستان بستری شد. خدا مادرش را غریق رحمت کند. من وقتی به ملاقاتشان رفت، دیدم پسرشان ترکش خورده و روده و شکم و ... بیرون زده بود و نمیتوانست آب بخورد. فقط اجازه داده بودند لبش را با پنبهای، چیزی کمی تر کنند، او مدام میگفت: آب!
مادرش تعریف میکرد، من میخواستم به او آب بدهم، گفتند: تو بچّهات را به هلاکت میرسانی، آب را یک طرف دیگر گذاشتند. ایشان میگفت من نمیدانستم آب کدام طرف است، یک مرتبه مرا صدا کرد و با صدای ضعیفی گفت: مامان! گفتم: جان مامان! گفت: مامان! آب را میآوری بخورم. گفتم: اینجا آب نیست، گفت: نه، مامان آب را آن طرف گذاشتند. گفتم: مامان تو که رویت آن طرفی بود، از کجا دیدی؟ گفت: مامان! بوی آب میآید.
کسی که عطش دارد، بوی آب را میفهمد. بوی آب، ابالفضل العبّاس، عقل میگوید: آب بخور، جان بگیری و بروی، امّا ایشان آب نمیخورد و آب را بر روی آب میریزد. برای خودش رجز میخواند:
یا نَفسُ مِن بعدِ الحسین هُونی و بعدَهُ لاکُنتَ أن تَکُونِی
هذا الحُسَینُ واردُ المَنُون و تَشرَبینَ بارِدَ المَعین
هیهاتَ مَا هَذَا فِعالُ دِینِی و لافِعَالُ صادِقِ الیَقِینِ
ای نفس! زندگی پس از حسین(علیه الصّلوة و السّلام) چه معنایی دارد؟! بعد از او زنده نباشی که زندگی را ببینی. این امام حسین(علیه الصّلوة و السّلام) است که در مشکلات افتاده است؛ تو می خواهی آب خنک و گوارا را بیاشامی؟! (این دست که زیر آب میرود، میفهمد که آب، خنک است) این کار در آداب و فرهنگ من هرگز وجود ندارد (فرهنگ من، فرهنگ ادب و اطاعتپذیری است). این عمل از فرد صادق حقیقی به دور است (مگر تو انسان، صادقی نبودی؟! مگر جلوتر از حسینت آب بخوری؟!). لذا آب را بر روی آب ریخت.
جلو آمد، لشکر عمربنسعد اطراف او را گرفتند، دارند او را تیرباران میکنند، امّا حضرت رجز میخواند و میآید:
لا أرهَبُ المَوتَ إذا المَوتُ رَقَا حَتَّی اَواری فی المَصَالیتِ لَقَی
نفسی لِنَفس المُصطَفی الطُّهرِ وَقَا إنّی أنا العبّاسُ اُغدُو بِالسَّقا
و لا اَخَافُ الشَّرَّ یوم المُلتَقَی
زمانی که مرگ فراگیر شده و از سر و کله آدم بالا میرود، من از مرگ فرار نمیکنم تا اینکه با مرگ روبرو شوم و آن را بپوشم. جانم به فدای جانِ پیامبر پاک(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) (یعنی امام حسین(علیه الصّلوة و السّلام)) باد که در خطر واقع شده است. من عبّاس هستم که پیمان سقایی بستهام، در روزی که نیکی و زشتی با هم ملاقات میکنند و درگیر میشوند، من از سختیها نمیترسم و با آن روبه رو میشوم.
ای مرگ آمدی، من از مرگ فرار نمیکنم. شما دارید به من تیر میزنید، من با مرگ روبرو میشوم و آن را میپوشم. جانم به فدای جان پاک پیامبر و پسر پیامبر، من عبّاسم. عباس خودش یک پیمانی با خدای خودش بسته که سقّا باشد. من آن کسی هستم که سقا هستم در روزی که نیکی و زشتی باهم ملاقات میکند. من نباید نزد پیغمبر خدا شرمنده باشم. من از سختیها نمیهراسم و با او روبرو هستم.
حضرت میجنگد، راهش را به سمت خیمهها باز میکند. آن ملعون گفت: این پسر حیدر است، اینطور نمیشود، باید کمین کرد.
زید بن ورقا با کمک حکیم بن طفیل کمین کردند و اینها هم یلانی هستند که بعضی نوشتند: با هم روی اسب قرار گرفتند و با هم چنان بر دست قمر منیر بنی هاشم وارد شدند، طوری که این دست افتاد.
حضرت شمشیر و مشک را بلافاصله به دست چپ داد، امّا این دست شل شده به پوست آویزان شده، صدایش را بلند کرد، «واللّه إن قَطَعتُمُوا یَمِینی» به خدا قسم اگر دست راستم را قطع کردی، «إنّی اُحامی أبداَ عَن دینی» من هیچ موقع از حمایت دینم دست بر نمیدارم، «و عَن امام صادق الیقین» باز هم نمیگوید: برادر میگوید از آن امام صادقم که یقین به او دارم «نجلِ النّبی الطّاهر الأمین» اینگونه من از پسر پیامبر طاهر حمایت میکنم.
اباالفضل العباس درحالی که مشک را به شانه چپ انداخته و با دست چپ میجنگد، جلو میرود. بحارالانوار جلد 45 مقتل الحسین بیان میکند: حکیم بن طائی با همدستی عبدالله بن شیبانی و همچنین نوفل الازرق از کمین بیرون آمدند. علّامه مجلسی در بحارالانوار نوشته: وقتی بیرون آمدند، سه تایی حمله بردند و هرسه چنان بر دستش وارد شدند که دست چپ قمر منیر بنی هاشم؛ چون سه نفر بودند، یک باره قطع شد.
مشک دارد به زمین میافتد. وقتی مختار، نوفل را میگیرد، میگوید: دیدیم مثل باز شکاری خم شد و مشک را به دهان گرفت، دست افتاد و شمشیر هم افتاد. امّا ابالفضل العباس دیگر دست ندارد، با پاها به اسب میزند که اسب جلو برود. یک عدّه از جمله از عوالم المعلوم است، مناقب آل ابی طالب، که گفتند: رجز خواند امّا بعضی گفتند: نتوانست رجز بخواند؛ چون مشک به دهانش بوده، فقط با پا دائم به اسب میزد. اسب هم فهمیده باید با سرعت برود.
یک موقع تیراندازها با اسبهایشان آمدند جلو قرار گرفتند، ابالفضل میآید، اینها هم تیر میزنند، بیشتر هم مشک ابالفضل را نشانه گرفتند، این مشک پر از تیر شد، آبها ریخت، در همین بین، تیری هم به چشم ابالفضل خورد، یک موقع دیدند ابالفضل ایستاد، پا را از رکاب کشید، وقتی پا را میکشند، اسب میفهمد که باید بایستد، اسب که ایستاد، پا را بیرون آورد، دید مشک آب ریخته دیگر کاری نمیشود کرد. امید عباس دیگر ناامید است. تیر به چشمش است. یک موقعی دیدند ابالفضل العباس پاها را بالا آورد، سر مبارک را پایین آورد، اسب هم ایستاده، تیرها به سمت اسب هم میخورد، امّا همینطور که سر را پایین میبرد، نمیتواند پا را بالا بیاورد، دست ندارد کمک بگیرد، بیشتر از پاها سر را پایین برد، کلاهخود از سر مبارک ابالفضل افتاد.
یک موقع ابن طفیل ملعون آمد، گفت: عباس کو دستهای رشیدت؟! ابالفضل العباس فرمود: نانجیب آن موقعی که دست داشتم نتوانستید فرد فرد بیایید، گفت: به جایش من دو دست دارم. ابالفضل العباس همینطور که سر به زیر بود، یک موقع دید عمود آهنین چنان به سر مبارکش خورد - آن عمودهایی که بیان میشود دور آن را طوری عرب درست کرده که سر دو نیم میشود –که از اسب بر زمین افتاد. این چشمش هم دیگر نمیبیند، این چشم هم که تیر در آن است نتوانست بیرون بکشد، یک موقعی صدا زد: «اخی ادرک اخاک».
حسین این بار صدای اخی شنید، مثل باز شکاری رسید، چه شد که این بار ابالفضل برادر صدایم زده؟! تعجب کرده. یک موقع دیدند ابی عبدالله که به سرعت دارد میآید، ایستاد. چرا حسین ایستاد؟ چیزی را برداشته، میبوید و میبوسد، در میدان جنگ قرآن چه میکند؟ یک موقع دیدند دست ابالفضل العباس است که میبوسد و میبوید.
بیان کردهاند همان لحظه که داشت میافتاد، صدایی را شنید که «بنیّ، ولدی عباس». گفت: خدایا! مادرم فاطمه ام البنین صدایش اینگونه نیست. صدا مثل صدای زینب است، اما خیلی حزین است خیلی خسته است، فهمید این مادرش زهرا است، گفت: دیگر بی ادبی است زهرا من را فرزند بخواند من حسین را برادر نخوانم و داغی به دل حسین بگذارم. لذا صدا زد «اخی ادرک اخاک».
[1]. الکافی، ج: 10، ص: 544.
[5]. بحار الأنوار، ج: 45، ص: 95.
[6]. الإرشاد فی معرفة حجج الله على العباد، ج: 2، ص: 90.
[7]. الکافی(ط - الإسلامیه)، ج: 8، ص: 37.
[8]. کنز الفوائد ، ج: 1، ص: 351.
[10]. بحار الأنوار(ط - بیروت)، ج: 68، ص: 120، باب: 63.
[11]. نهج الفصاحه (مجموعه کلمات قصار حضرت رسول صلى الله علیه و آله)، ص: 395.