بسمه تعالی
سخنرانی حضرت آیتالله قرهی(مدّ ظلّه العالی)
با موضوع: عوامل ایجاد واقعه کربلا (دنیا طلبی)
(هر موقع مسلمانها عهدشکنی کنند، پروردگار عالم دشمنشان را بر آنان مسلّط میکند.)
شب دهم محرّم الحرام 1436 (12/08/93)
وفای به عهد، شرط دین حقیقی
در اسلام آنچه که به عنوان دین حقیقی تبیین شده این است که عبد بما هو عبد در سر دین و شروط دین، بر آن عهدی که بسته است، باوفا باشد تا جدّی او را به عنوان دیندار معرفی کنند. شرط دین حقیقی این است که انسان در عهد و پیمان باوفا باشد. شد، تمام است. نشد، «خَسِرَ الدُّنْیا وَ الْآخِرَةَ ذلِکَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبینُ »[1].
یکی از خصایصی که پیغمبر اکرم، خاتم رسل، محمّد مصطفی(صلّی اللّه و علیه و آله و سلّم) بیان میفرمایند این است: «الْمُسْلِمُونَ عِنْدَ شُرُوطِهِمْ»[2] مسلمانها به شروط خود و عهدی که میبندند، پایبند هستند. البته معلوم است مسلمان باید به شروط خودش باوفا باشد مگر یک موقع شرطی بیاید که خدای ناکرده اصلاً آن شرط با شروط اسلام نمیخورد؛ مثلاً حلالی، حرام بشود یا حرامی، حلال.
لذا پیامبر(صلّی اللّه و علیه و آله و سلّم) در روایت دیگری فرمودند: « المسلمون على شروطهم الّا شرطا حرم حلالا أو أحل حراما»[3] مسلمانها به شروط خودشان وفا دارند و اگر عهدی بستند، باوفا میمانند مگر آن شرطی باشد که حلالی را حرام یا حرامی حلال کند. اگر غیر این بود، ولو به صورت ظاهر به ضرر خود مسلمان هم باشد، چون شرط و عهد بسته، وفادار به عهد است.
مهمترین وفای به عهد هم این دینداری است. باز پیامبر اعظم، حضرت محمّد مصطفی(صلّی اللّه و علیه و آله و سلّم) میفرمایند: «إِذَا نَقَضُوا الْعَهْدَ سَلَّطَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ عَدُوَّهُمْ»[4] خیلی عجیب است! هر موقع مسلمانها عهدشکنی کنند، پروردگار عالم دشمنشان را بر آنان مسلّط میکند.
لذا باید بر آن عهدی که بستند، بمانند «فَاسْتَقِمْ کَما أُمِرْتَ »[5]. آن عهدی که بستند برای خدا بندگی کنند، «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِیَعْبُدُونِ »[6] بنده باشند. آن عهدی که با پروردگار عالم بستند که «أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ قالُوا بَلى »[7].
عزّت دادن خدا به بندگان
البته در راه بندگی طبعاً مشکلات زیاد است. اشارتاً چند جلسه پیش گفتم اولیا خدا میگویند: معنای این که پیامبر اعظم، حضرت محمّد مصطفی(صلّی اللّه و علیه و آله و سلّم) بیان فرمودند: « قُولُوا لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ تُفْلِحُوا »[8] بگویید: «لا اله إلّا الله» تا رستگار شوید، این نیست که فقط جمله را بگویید و دیگر تمام شد. اگر اینطور باشد که همه یک «لا اله إلّا الله» بگویند، رستگارند، خیر. اولیاء خدا میگویند: وقتی میگویی «لا اله» طواغیت عالم جلوی شما میایستند؛ چون شما میخواهید یک إلّای حصریه بیان کنید، بگویید: «إلّا الله» مگر پروردگار عالم. لذا اجازه نمیدهند و تا گفتی «لا اله»، در اوّل کار با همین گفتن «لا اله» مبارزه شروع میشود. طواغیت عالم و فرعونها اجازه نمیدهند کسی بگوید: «لا اله»، اجازه نمیدهند کسی بگوید: «إلّا الله». عرض کردیم چقدر بلال و امثال بلال را زدند و گفتند بگو خدای احد وجود ندارد. همینطوری نیست که بگوییم «لا اله إلّا الله » و رستگار شویم. «لا اله» آغاز مبارزه است.
مؤمن اگر بر این عهد بود، ایستاد و مقاومت کرد، خدا این را به یاری خودش تمثیل زده است. گرچه بارها عرض کردم و این را هم آنقدر میگویم که به قول امروزیها در ذهنتان نهادینه بشود پروردگار عالم اصلاً به کسی نیاز ندارد؛ نه به من، نه به شما. حتّی به ملک نیاز ندارد. به عرش نیاز ندارد. اگر نستجیربالله نعوذبالله من و تو بگوییم به ملک احتیاج دارد؛ یعنی برای پروردگار عالم نقص قائلیم. میگوییم: کمیّت پروردگار عالم بدودن آنها لنگ است؛ باید ملائکهاش باشند تا امور بچرخد.
بارها عرض کردیم پروردگار عالم همان پروردگاری است که میفرماید «کن فیکون» بشو، میشود. تازه اولیاء خدا و عرفا عظیمالشّأن و اهل معرفت گفتند: این «کن فیکون» هم برای این است که من و شما که با محسوسات و ملموسات سر و کار داریم، بفهمیم وإلّا اصلاً پروردگار عالم به «کن فیکون» نیاز ندارد. ارادهی ذاتیّه احدیّه خلقتساز است.
اگر بگوییم خدا عرش میخواهد، مگر خدا نستجیربالله نعوذبالله جسم است که حالا مثلاً بالا قرار گرفته و ...؟! « هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ »[9] خدا که این چیزها را نمیخواهد. به قول اولیاء خدا، از جمله آیتالله شاهآبادی اگر هم خدا فرموده: «إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ یَنْصُرْکُمْ»[10]، این عزّت دادن به عبد است – ایشان دیل این آیه شریفه با همین تعبیر بیان فرمودند - خدا خواست بندگان خودش را عزیز کند و بالا ببرد.
کما این که پروردگار عالم بنده را عزیز کرد وقتی فرمود: «عبدی اطعنی» من را اطاعت کن « اجعلک مِثلی او مَثَلی». مگر نستجیربالله، نعوذبالله ما خدا میشویم؟! ما مخلوقیم. مخلوق، همیشه مخلوق است. فعل فاعل است و مفعول است. حضرت حق فاعل است، خالق است. ما مفعولیم، مخلوقیم. امّا چرا ذوالجلال والاکرام اینطور بیان فرمود؟ چون به بندگانش عزّت داد و البته فرمود که این عزّت، در طاعت است. در کتاب احادیث القدسیه شیخ حر عاملی است که فرمود: «عبدی اطعنی اجعلک مِثلی او مَثَلی» بنده من! اطاعت من را بکن، تو را مثل خودم قرار میدهم «أنا حیٍّ لا یموت و انت حی لا تموت».
نقض عهد، عامل تسلّط دشمن بر مسلمین
پروردگار عالم بیان میفرماید: اگر کسی بر عهد و پیمان خودش باقی بود که او بنده و عبد است امّا اگر نقض کرد چه؟ عزیز دلم! این قاعده است و از قاعده نمیشود فرار کرد که « إِذَا نَقَضُوا الْعَهْدَ سَلَّطَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ عَدُوَّهُمْ » نقض عهد و پیمان باعث میشود دشمنانشان بر آنها مسلّط شوند.
یک نکته بسیار مهم هم عرض کنم که خیلی جالب است. در باب اجتماعی، جامعه شناسی، سیاسی یا هرچه که میخواهید بیان کنید، این یک نکته کلیدی است و به خصوص سیاسیّون روی این کار کنند. امکان دارد حتّی یک موقعی دو کافر با هم جنگ داشته باشند و نقض عهد هم کنند امّا این به آن مسلّط نشود امّا مسلمان بدجوری امتحان میشود. اگر نقض عهد کرد، پروردگار عالم بد او را گوشمالی میدهد و دشمن بر او مسلّط میشود. این را پیغمبر دارد میفرماید و فرمایش نبوی است. میدانید کلام پیغمبر، کلام خدا است «ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْیٌ یُوحى »[11].
مسلمانها عهد و پیمان را شکستند، یهود و صهیونیست بر قدس مسلّط شد. یکی از مطالبی که جلسات گذشته عرض کردم این بود که پروردگار عالم به صراحت در سوره مؤمنین آیه 51 بیان فرمود: شما امّت واحده هستید. تکّه تکّه شوید، دیگران بر شما مسلّط میشوند. الان هم همینطور است، دیگران مسلّطند.
یک نکته دیگری هم را به شما بگویم که این از هم آن نکاتی است که چون آخرالزّمان است، باید بیان شود. وقتی امام زمان بیایند چون امّت، امّت واحده میشوند، برعکس میشود و مسلمانان مسلّط میشوند و بعد عالمگیر میشود. مسلمانها اوّل متحد و یکی میشوند، بعد انا بقیه الله که بیان میفرماید، بعد تسلّط ایجاد میشود و عالمگیر میشود. الان معالأسف تسلّط با آن طرف است. این هم درد است. چه کنیم دیگر، پیامبر میفرمایند حتّی اینقدر مهم است که مسلمان با دیگران تفاوت دارد. حتّی شما نمیتوانید با اهل ذمه؛ یعنی آنهایی که تحت نظر شما هستند، حتّی یهود و نصاری بدرفتاری کنید. شما گرفتار میشوید.
باز پیغمبر اکرم، محمّد مصطفی (صلّی اللّه و علیه و آله و سلّم) میفرمایند: «ألا من ظلم معاهدا ، أو انتقصه ، أو کلفه فوق طاقته ، أو أخذ منه شیئا بغیر طیب نفس ، فأنا حجیجه یوم القیامة » بدانید هرکس به معاهدی که از اهل ذمه است، ستم کند یا حقش را کم بدهد، یا او را به چیزی که فوق طاقتش است، مکلف کند، یا به صورت ظلمانی - اصلاً لفظ ظلم خودش یعنی تاریکی، هرکه ظالم باشد، در تاریکی و ظلمت است - و بدون رضایتش چیزی از او بگیرد، فردای قیامت منِ پیغمبر خصم و مدّعی او میشوم.
شکایت عهد نقض شده از انسان در روز قیامت
امیرالمؤمنین، اسدالله الغالب، علی ابن ابیطالب(علیه الصّلاه و السّلام) هم در روایتی که به نظر من این روایت از آن روایاتی است که باید حفظ شود و دائم جلوی چشم انسان و یادش باشد بیان میفرمایند: « إِنَّ الْعُهُودَ قَلَائِدُ فِی الْأَعْنَاقِ إِلَى یَوْمِ الْقِیَامَةِ »[12] به تحقیق عهدها گردنبند و قلاده ای بر گردن شما هستند تا روز قیامت؛ یعنی نمیتوانی همینطور از عهد و پیمان دور شوی. « فَمَنْ وَصَلَهَا » هرکس اینها را رعایت کند « وَصَلَهُ اللَّهُ » خداوند هم در احوالش رعایت او را میکند. « وَ مَنْ نَقَضَهَا خَذَلَهُ اللَّهُ » و اگر کسی نقضشان کند، خدا خارش میکند. « وَ مَنِ اسْتَخَفَّ بِهَا خَاصَمَتْهُ إِلَى الَّذِی أَکَّدَهَا وَ أَخَذَ خَلْقَهُ بِحِفْظِهَا » و بدانید هرکس این مطلب عهد را خفیف و سبک بشمارد، فردای قیامت آنچه که خود عهد هست، از او به پروردگار عالم شکایت میکند که این من را نقض کرد، چون پروردگار عالم بر پیمانها تأکید کرده. این خیلی مطلب مهمّی است؛ یعنی حتّی لازم نیست آن کسی که با او عهد و پیمانی بستی، از تو شکایت کند. خود عهد به صورت یک جسم درمیآید و از تو شکایت میکند که خدایا! این من را نقض کرده. یک موقع آن کسی که با او عهد بستی شاکی است و یک موقع خود عهد شاکی است. پس معلوم میشود که عهد چیز مهمی است و خلاصه فردای قیامت این عهدها بر گردن ما هست و اگر وفای به عهد نباشد، گرفتاریم.
اگر حجّت خدا گفت من عهدم را برداشتم، میشود رها کرد؟
ابیعبدالله(علیه الصّلاه و السّلام) شب عاشورا به صورت ظاهر این عهدها را برداشت امّا مگر عهد برداشته میشود؟! اصلاً یک سؤال: اگر حجّت خدا گفت من عهد را برداشتم، میشود رها کرد؟ خیر. حجّت خدا میفرماید امّا آن کسی که عهد بسته، باید وفا کند؛ چون عرب رسمش بود که بر اساس آنچه که عهد بسته، خودش را در بند آن عهد میدانست.
امام زینالعابدین(علیه الصّلاه و السّلام) بیان فرمودند که در شب عاشورا پدر گرامم، در آن دارالحرب، در خیمه بزرگی، همه اصحابش را جمع کرد و فرمود: امشب میخواهم مطالبی را بیان کنم. حضرت شروع کردند به خطبه که «أُثْنِی عَلَى اللَّهِ أَحْسَنَ الثَّنَاءِ» پروردگار عالم را به نیکوترین ثناها، ثنا میکنم و ...، تا این که حضرت فرمودند که خدا به همه ما لطف کرد و ما را از شدّت و رخا بیرون کرد، به پیغمبرش محمّد مصطفی(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) قرآن را تعلیم نمود و به واسطه قرآن معضلات دین را از بین برد و ما را یاد داد، گوش شنوا داد و شروع کرد اینگونه خداوند را حمد و ثنا کردن.
تنها راه خداشناسی
بعد از خطبه حضرت فرمودند: امّا بدانید، من اصحابی باوفاتر و بهتر از اصحاب خودم نمیدانم و اهلبیتی را هم نیکوتر از اهلبیت خودم نمیدانم. خدا شما را هم جزای خیر بدهد. امّا یک چیزی را میخواهم به شما بگویم، آگاه باشید، من طور دیگر راجع به این جماعت فکر میکردم.
اصلاً اولیاء خدا و هادیان الهی تا آخرین لحظه دوست دارند دیگران برگردند. گاهی آنقدر محبّت میکنند که معالأسف طرف مقابل فکر میکند، اینها در ضعفند. چرا؟ چون میخواهد اینها برگردند. پیغمبر هم اینطور بود. تا جایی که پروردگار عالم فرمود: «لعلّک باخعٌ نفسک»، بس است حبیب من! داری خودت را به هلاکت میاندازی که اینها ایمان نمیآورند. منافقین دور پیغمبر بودند امّا از آنجایی که پیامبر رحمه للعالمین است دوست دارد تکتک افراد برگردند. قاعده رحمه للعالمین همین است. قاعده هادیان الهی همین است. کسانی که به سوی پروردگار عالم هدایت میکنند، میگویند: عیب ندارد، بگذار من را هم نشناسند، نفهمند ولی خداشناس شوند، در حالی که طریقه خداشناسی انبیاء و معصومین و اولیاء خدا هستند.
عزیز دلم! این را به ذهنت بسپار. این قاعده است، از آن قاعدههای لایفر هست که کسی نمیتواند از آن خارج شود. استدعای عاجزانه دارم که این قاعده خیلی مهم را هر روز جلوی چشمتان باشد. رسیدن به پروردگار عالم طریق دارد، بدانید بدون طریق اولیاء و هادیان الهی که رأس آنها حضرات معصومین، انبیاء، اولیاء و اصفیاء هستند، انسان به هیچ جا نمیرسد. پروردگار عالم اینطور قرار داده که فقط و فقط از این طریق باشد. این قاعده است که بدون هادی الهی کسی نمیتواند جلو برود.
یک تعبیری را به عنوان ضرب المثل بیان میکنند که «طی این مرحله بی همرهی خضر مکن»، یعنی طی این طریق از غیر این راه محال است و این قاعدهای است که راه مفرّی هم از آن نیست که بگوییم من خودم به جلو میروم. خدای نکرده خودمان اشتباه میکنیم. باید ببینیم که معصومین(علیهم صلوات المصلّین) چه میگویند، پیامبر عظیمالشّأن چه میگوید و همان راه را برویم. در زمان غیبت هم ببینیم اولیاء خدا، ولیّ فقیه چه بیان میکند، همان راه را برویم که خدا شاهد است حضرت فرمودند: غیر از این هر راهی را برویم اشتباه است.
چرا ابی عبدالله عهدش را از اصحاب برداشت؟
پس حضرت فرمودند: من این عهد را از شما برداشتم، اهلبیت واصحاب من هم اهلبیت و اصحاب نیکویی هستند، خدا شما را جزای خیر دهد. من میدانم. این جماعت را نجات دهم و گمانم نسبت به این جماعت چیز دیگری بود امّا حالا میبینم که اینطور است. لذا من بیعتم را از شما برداشتم و شما را هم به اختیار خودتان میگذارم تا به هر جایی که میخواهید بروید، بروید. الان هم شب است، در این پرده شب هر طرفی که میخواهید بروید. این جماعت فقط من را میخواهند و به غیر از من چیز دیگر نمیخواهند. شما بروید و هرکدام دست یکی از اهلبیت من را هم بگیرید و ببرید. حضرت با این عنوان بیان کردند که آنها را برای رفتن تشویق کنند. بعد هم حضرت فرمودند که آنچه روشنایی است را کم کنند تا اینها بتوانند بروند.
زینالعابدین (علیه الصّلاه و السّلام) میفرمایند: ولولهای در اصحاب افتاد و اوّل کسی هم که ابتدای به کلام کرد، قمر منیر بنی هاشم، ابالفضل العباس است. حضرت ابالفضل فرمود: کجا برویم؟ فردا جواب جدّت رسول خدا را چه بدهیم. بعد به تبعیت از ابالفضل العباس، یک یک برادران شروع به صحبت کردند. حضرت گوش دادند و بعد رو کردند به فرزندان عقیل و فرمودند که شهادت مسلم بن عقیل شما را کافی است، من به شما رخصت میدهم بروید. وقتی ابیعبدالله اینها را بیان میکرد،گویی به قلب اصحاب تیر میزنند. اصحاب انتظار ندارند که آقا اینطور بگویند.
میدانید چرا آقا رو کرد به اصحاب و اینطور بیان فرمودند در حالی که اینها نمیرفتند؟ برای این که یک جایی برادرش امام مجتبی(علیه الصّلوة و السّلام) از به ظاهر خودی، ابن عبّاس ضربه خورده. اینها گویی در وجود مقدس ابیعبدالله(علیه الصّلاه و السّلام) مانده و حالا حضرت میخواهد ببیند که اینها چه کاره هستند. لذا فرمودند: بروید.
م وفاداری اصحاب ابیعبدالله
عرضه داشتند: سبحان الله، ما چه جواب دهیم و به مردم چه بگوییم؟! بگوییم دست از بزرگ خودمان، سیّد خودمان، آقای خودمان، مولای خودمان، پسرعم خودمان برداشتیم، در میان دشمن آقایمان را با تیر و نیزه رها کردیم و او را با شمشیرهای دشمن گذاشتیم! چرا این را بیان میفرمایید؟! این گونه نفرمایید. به خدا سوگند ما چنین کار ناشایستهای را انجام نمیدهیم. جان و مال ما، اهل و عیال ما، همه در راه تو حسین جان فدا باد. با دشمن تو قتال میکنیم تا بر ما همان بیاید که بر شما بیاید. پروردگار عالم زندگی ما را قبیح کند اگر بخواهیم بعد از تو باشیم. شروع کردند اینگونه صحبت کردن.
اینجا وجود مقدّس زین العابدین(علیه الصّلاه و السّلام) میفرمایند که دیگر ابیعبدالله(علیه الصّلاه و السّلام) سکوت کرد. «فسکت الحسین ع» و اصحاب هر کدام به گونهای صحبت میکردند.
از جمله مسلم بن عوسجه است که برخاست و عرض کرد: یابن رسول الله! شما تصوّر کردید ما آنهایی هستیم که دست از شما برمیداریم. با کدام حجّت نزد پروردگار عالم ادای حق تو را عذر بخواهیم؟ به خدا نه، من از خدمت شما جدا نمیشوم تا این که نیزه خودم را در سینه دشمنان تو فرو ببرم و دسته شمشیر خودم را در شکار دشمن تو قطعه قطعه ببینم. آقاجان! اگر سلاح جنگی من تمام شود، با سنگ با اینها محاربه میکنم. آقاجان! به خدا قسم دست از یاری تو برنمیداریم تا خداوند بداند که ما حرمت پیغمبر و حرمت تو را رعایت کردیم. آقاجان! به خدا قسم من در مقام یاری تو به مرتبهای میاندیشم که اگر بدانم کشته شوم، دوباره خدا مرا زنده کند، دوباره مرا بسوزاند، خاکستر مرا به باد بدهند و این عمل هفتاد مرتبه تکرار شود، باز هم من در راه تو جانفشانی میکنم و هرگز ولو به لحظهای از تو جدا نمیشوم. من این را خدمت به تو، خدمت به پیغمبر و خدمت به خدا میدانم. چگونه این خدمت را به انجام نرسانم در حالی که یک شهادت بیش نیست؟! دارد که اینجا هم مسلم بن عوسجه یک آهی کشید که معنایش این است که چرا من فقط یک جان دارم، در راه حسین فاطمه بدهم؟! بعد از او کرامت است، بعد از او سعادت ابدی است. – الله اکبر از این معرفت -
باز آقا ساکت است، هیچ نمیگوید.
بعد زهیر بن قین بلند شد، عرضه داشت: مولای من! سوگند به پروردگار من دوست دارم هزار مرتبه - روی دست مسلم بن عوسجه که میگوید هفتاد بار، بلند میشود و میگوید: هزار مرتبه – من را بکشند، زنده شوم و در ازای این هزار مرتبه پروردگار عالم شهادت را از جان تو و جان این جوانان اهلبیت تو دور کند.
هر کدام شروع کردند خیلی قشنگ عرض حال داشتن و صحبت کردن.
بعد حبیب بن مظاهر شروع میکند به صحبت کردن، میگوید: اگر محاسنم به خون خودم خضاب نشود، دست از تو بر خواهم داشت. مولای من! آقای من! «سیّدی و مولای» چقدر قشنگ صحبت میکند. سیّد بن طاووس روایت میکند: شروع کرد احساسی صحبت کردن و وجود مقدّس زین العابدین میفرماید: یک موقع دیدم اشک از چشمان ابیعبدالله (علیه الصّلاه و السّلام) جاری شد.
در همین حالات بود که ظاهراً به محمّد بن بشیر خضرمی خبر داده بودند پسرت در سرحد مملکت ری اسیر شده است.
او با گروهی از ری آمده بود که یک عدّه را برای یاری ابیعبدالله (علیه الصّلاه و السّلام) بیاورد امّا آنها را گرفتند و همه را هم قتل عام کردند. در تاریخ نوشتند اینها را مثله کردند. همان چیزی که الان میبینیم. و جالب این است که حتّی سینه احمد بن محمد بشیر حضرمی را که پسر همین محمّد بن بشیر حضرمس است، شکافتند و جگرش را بیرون آورند؛ یعنی همان چیزی که با حضرت حمزه انجام شد و این هنوز ادامه دارد. امروز هم میبینیم این داعشیها هم این کار را میکنند. با او همین کار را کردند، قلب او را بیرون آوردند و بعد هم او را مُثله و تکّه تکّه کردند.
حضرت به او فرمودند: امروز این خبر به تو رسیده، من دیگر بیعت را از تو برداشتم. تو دیگر برو. محمّد بلند شد، گفت: جانوران درّنده من را تکّه تکّه کنند و طعمه آنها شوم اگر از خدمت شما دور شوم. آقاجان! من شنیدم پسرم را با وضع بدی کشتند و خودم هم حاضرم با بدترین وجه در مقابل شما کشته شوم. دعا کنید خدا بپذیرد. این معرفت بالا را ببینید.
حضرت شیخنا الاعظم، حضرت مفید عزیز (روحی له الفدا و سلام اللّه علیه) میفرماید که زین العابدین، آقا علی بن الحسین (علیه الصّلاه و السّلام) میگوید: من حال مریضی شدید داشتم. خودم را به زور آنجا بردم و بعد از این که حرفها تمام شد، پدرم بشارت داد، من بیرون آمدم. دیگر نمیتوانستم. تا من از خیمه بیرون آمدم، عمّهام زینب که از من پرستاری میکرد، دوان دوان به سوی من آمد. بیان فرمود: «ما الخبر ابن اخی» چه خبر است؟ من وفاداری آنها را گفتم و دیدم زینبی که مضطرب بود، آرام شد.
میگوید: دیگر آن شب همه مناجات و نجوا داشتند. قرائت قرآن، نماز شب. یک موقعی دیدم از پشت خیمه صدای پدرم میآید « یَا دَهْرُ أُفٍّ لَکَ مِنْ خَلِیلِ کَمْ لَکَ بِالْإِشْرَاقِ وَ الْأَصِیلِ مِنْ صَاحِبٍ أَوْ طَالِبٍ قَتِیلِ وَ الدَّهْرُ لَا یَقْنَعُ بِالْبَدِیلِ وَ إِنَّمَا الْأَمْرُ إِلَى الْجَلِیلِ وَ کُلُّ حَیٍّ سَالِکٌ سَبِیلِی » حضرت دارد رجز میخواند و اشعاری را با خود زمزمه میکند، یک اشعاری که مضمونش این است که امشب تمام شد و فردا میآید.
وقتی حضرت این اشعار محنتآمیز را میخواندند، یک موقع دیدند زینب بیرون دوید، حالا نیمه شب است. بر سر خودش میزند و میگوید: واثکلاه! وا أبتاه! وا امّاه! واحسناه! وا جدّاه! و به سمت ابیعبدالله رفت. ابیعبدالله فرمود: آرام باش. گفت: برادرم این چه بود خواندی؟!
حضرت زینالعابدین میفرماید: من خودم را بیرون کشاندم و دیدم که وجود نازنین عمّه جانم زینب سرش را روی پای برادر گذاشت و شروع به گریه کردن نمود. حضرت آرامش داد، فرمود: نگران نباش زینب، بچّهها خوابند. شروع به صحبت کردن نمود تا زینب کبری (علیها الصّلاه و السّلام) فرمود: این اهل نفاق و شقاق چه کردند با تو؟ دعوتت کردند امّا ...
. عوالی اللئالی العزیزیة فی الأحادیث الدینیة، ج: 1، ص: 218
. بحارالانوار، ج: 18، ص: 202، باب: 1
. تصنیف غررالحکم و دررالکلم، ص: 252، حدیث: 5277