بسمه تعالی
جلسه سخنرانی دهه سوم ماه صفر المظفّر
حضرت آیتالله قرهی(مدّ ظلّه العالی)
با موضوع : جهل؛ یکی از عوامل ایجاد واقعهی عاشورا
(13/09/94)
در محل مهدیه القائم المنتظر(عج) برگزار شد.
در مرقومه ذیل مشروح بیانات نورانی معظّمٌ له، برای علاقمندان به رشته تحریر در آمده است:
جهل، و افراط و تفریط
در باب جهل در مقابل عقل بیان کردیم: علّتش، خروج از جهل سوادی است و لذا انسان با دانستن بعضی از مطالب، تصوّر به این میکند که عاقل هم شده است و این، نکته مهمّی است.
روایاتی را در جلسات گذشته بیان کردیم که در این روایات شریفه اشاره به این مطلب دارد: جهل عقلی بدتر از جهل سوادی است. درست است که جهل سوادی، انسان را گرفتار میکند، منتها مهمتر از این جهل سوادی، جهل عقلی است. طوری که تبیین میفرمایند: «لا ترى الجاهل إلّا مفرطا، أو مفرّطا»[1] که در جلسه گذشته بیان کردیم. جاهل را نمیبینی إلّا به این که یا افراطگر است و یا کندرو و تفریطکننده است. پس این حال جهل عقلی است.
حکمت، فقط در قلبهای متواضع جای میگیرد
جالب این است که در این جهل هم اصلاً نمیشود کاری کرد. خیلی عجیب است. در جهل سوادی میشود کارهایی کرد که طرف برگردد، امّا یک روایت بسیار عجیبی در تحف العقول از وجود مقدّس بابالحوائج، حضرت موسیبنجعفر(صلوات اللّه و سلامه علیه) آمده که حضرت فرمودند: «إِنَّ الزَّرْعَ یَنْبُتُ فِی السَّهْلِ وَ لَا یَنْبُتُ فِی الصَّفَا فَکَذَلِکَ الْحِکْمَةُ تَعْمُرُ فِی قَلْبِ الْمُتَوَاضِعِ وَ لَا تَعْمُرُ فِی قَلْبِ الْمُتَکَبِّرِ الْجَبَّارِ لِأَنَّ اللَّهَ جَعَلَ التَّوَاضُعَ آلَةَ الْعَقْلِ وَ جَعَلَ التَّکَبُّرَ مِنْ آلَةِ الْجَهْلِ أَ لَمْ تَعْلَمْ أَنَّ مَنْ شَمَخَ إِلَى السَّقْفِ بِرَأْسِه»[2]. انصافاً تفاوت فرمایش معصوم(علیه الصّلوة و السّلام) با فرمایش دیگران زمین تا آسمان است! فرمایشات حضرات، مانند قرآن، نو و همیشگی است.
حضرت میفرمایند: زراعت در زمین هموار میروید. اگر انسان بخواهد زراعتش رشد و نمو خوبی داشته باشد، باید زمینش هموار باشد، راحت بذر پاشیده میشود، آفتزدایی میشود و ...؛ یعنی همه چیز به راحتی در زمین هموار به وجود میآید. امّا از سنگ سخت، چنین چیزی بیرون نمیآید.
بعد فرمودند: حکمت هم همینطور است. بعد از علم، دیگر عنوان حکمت است. «هُوَ الَّذی بَعَثَ فِی الْأُمِّیِّینَ رَسُولاً مِنْهُمْ یَتْلُوا عَلَیْهِمْ آیاتِهِ وَ یُزَکِّیهِمْ وَ یُعَلِّمُهُمُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ »[3]، این حکمت چیست؟ اولیاء خدا براساس آیات الهی و حسب روایات شریفه، نکات بسیار زیادی را راجع به حکمت تبیین کردند که ما المعنا الحکمة؟ یکی، همین است که حکمت، در حقیقت پذیرش کنه علم، آن هم علم حقیقی است. به تعبیر دیگر معلوم شدن حقیقت العلم است. حکمت یعنی حقیقت العلم، موجودیّت پیدا نمیکند إلّا در عقلا، ذوی العقول و یا اولیالألباب. پس به حقیقت و کنه علم نمیرسند، مگر صاحبان خرد. این هم نکته مهمّی است.
حالا به این روایت دقّت کنید. حضرت میفرمایند: «فَکَذَلِکَ الْحِکْمَةُ تَعْمُرُ فِی قَلْبِ الْمُتَوَاضِعِ»، حکمت هم همینطور است، در قلبها و دلهای متواضع جا میگیرد و عمران پیدا میکند و آباد میشود.
«وَ لَا تَعْمُرُ فِی قَلْبِ الْمُتَکَبِّرِ الْجَبَّارِ »، حکمت در قلب و دل انسانی که تواضع ندارد، جا نمیگیرد. علّت اصلی تواضع - که حالا روایت آن را بیان میکنم - عقل است؛ یعنی کسانی متواضع هستند که عاقلند. عقلای عالم، تکبّر ندارند. آن کسی که تکبّر دارد، فقط دو کلاس سواد خوانده، دو کتاب مطالعه کرده و ...، امّا نمیداند همهی اینها احتمال دارد با یک تصادف، از بین برود.
کما این که بیان شده: کسانی بودند که به جمال، قد و قواره و هیکل خود مینازیدند، در یک تصادف، وضعشان خراب میشود و حالی پیدا میکنند که - عذر میخواهم - حتّی دیگر اختیار دفع خودشان را هم ندارند. اینها عبرت است دیگر که انسان بفهمد، «فَاعْتَبِرُوا یا أُولِی الْأَبْصار»[4].
حالا کسی هم که چهار کلاس میخواند، دیگر به خود غرّه میرود و فکر میکند چه خبر است و تأمّل نمیکند که این ذهن را چه کسی داده؟! خودم این ذهن را داشتم؟! پروردگار عالم محبّت کرده، ما از کجا داشتیم که مدام من، من میکنیم؟! ما از خودمان چه داشتیم؟! اگر ذهن و هوش و استعدادی هست، همه از لطف خداست. حتّی این که گاهی تیزهوشی و ... را تبیین به ارث و ژن میکنیم، باز هم خدا داده است. جمال، هوش و ...، همه از ناحیه خداوند تبارک و تعالی است. کما این که خداوند هم فرمود: ما شما را از الوان و قبایل و گروههای مختلف قرار دادیم تا همدیگر را بشناسید، «یا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناکُمْ مِنْ ذَکَرٍ وَ أُنْثى وَ جَعَلْناکُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا »[5]. لذا هیچکدام مزیّت نیست.
لذا داشتن سواد، دانستن فق و اصول و ریاضی و جبر و ... مزیّت نیست. آنچه در نزد خدا مزیّت است، تقواست، چون فرمود: « إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُم». لذا باید دقّت کنیم که نفرمود: « إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ علمائکم»، یا « إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ امرائکم»، یا « إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ امنائکم»، بلکه فرمود: « إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُم». گرچه اگر کسی متّقی شد، به حقیقت علم هم دارد؛ چون که صد آمد، نود هم پیش ماست. کسی که باتقوا شد، امیر هم هست، امیر بر قلوب است، ولو به این که به ظاهر امارت و حکومتی هم نداشته باشد.
لذا همه اینها نکات بسیار مهمّی است که باید در آنها تأمّل و دقّت کرد که حال انسان حقیقی چیست. عقلای عالم اینها را میفهمند و اتّفاقاً میترسند که نکند همین اینها باعث زمین خوردنشان شود و کسی که این چیزها را هم ندارد، راحت راهش را بگیرد و جلو برود و به پروردگار عالم برسد، امّا این بدبخت گرفتار این عناوین و مطالب و درس و بحثش شود و «خَسِرَ الدُّنْیا وَ الْآخِرَةَ ذلِکَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبین»[6] شود.
مرور این مطالب در ذهن انسان، خیلی اثرگذار است. این که قرآن میفرماید: «وَ ذَکِّرْ فَإِنَّ الذِّکْرى تَنْفَعُ الْمُؤْمِنین»[7]، همین است. البته نفع تذکّر هم همانطور که آیه شریفه اشاره فرموده، برای مؤمنین است. یعنی کسی باید مؤمن باشد، بداند و این قضایا را باور کند که تذکار برایش اثرگذار باشد. ایمان، با دانستن دو چیز است. کما این که برخی تسلیم ظاهری هستند، امّا به حقیقت ایمان نیاوردند، «قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لکِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا وَ لَمَّا یَدْخُلِ الْإیمانُ فی قُلُوبِکُمْ»[8]. لذا بحث ایمان را باید دقّت کنیم؛ چون امکان دارد که ما هم ایمان نداشته باشیم. ایمان به حقیقت این است که انسان بداند و باور کند که هر چه هست، از ناحیه خداوند است و این را دائم برای خودش تکرار کند. عقلای عالم این حالت را دارند، لذا دلهایشان هم متواضع میشود.
خداوند هم حکمت را به همه نمیدهد و فقط در قلبهای متواضع جای میدهد. لذا به فرد متکبّر، اصلاً حکمت داده نمیشود، چون جایگاه حکمت، فقط قلب متواضع است و حکمت در قلب متکبّر مانند این است که بگوییم: در شورهزار، بذر به بار میآید. دل باید متواضع باشد. حکمت فقط برای متواضعین عالم است. البته تواضع هم باید حقیقی باشد، نه دروغین. یعنی واقعاً متوجّه است که هیچ چیزی برای خودش نیست. حکمت، شعب دارد و یکی از خصوصیّات دادن آن، این است که طرف، امین باشد. این، نکته است، آن را به ذهنتان بسپارید. یکی از شاخههای حکمت را سرّ الله میگویند. لذا چون سرّ است، سرّ را به کسی میدهند که امین باشد و افشای سرّ نکند. قلب متواضع اینطور است و هیچ چیزی را متعلّق به خودش نمیداند و همه چیز را متعلّق به پروردگار عالم میداند.
لذا ائمّه هدی و هادیان الهی مردم را به خودشان دعوت نمیکنند، «وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا»[9]. نمیگویند: من، میگویند: خدا. خصوصیّت حکمت، این است که متعلّق به آن کسی است که میداند هیچ چیزی متعلّق به خودش نیست. لذا امین هم هست. تبیین هم که میکند، میگوید: این برای دیگری است. تواضع خصوصیّتش است که سبب میشود حکمت را هم به آن بدهند.
امّا در قلب متکّبر، حکمت جا نمیگیرد و اصلاً در قلب متکبّر رشد نمیکند. در سیمان سفید بذری را بکار، آیا رشد میکند؟! واقعاً نمیشود. مگر این که استثنائی باشد و سیمان از حالتش خارج شده باشد که دیگر آن سنگ سخت نیست. لذا معمول این است که زراعت در زمین سفت و سخت رشدی ندارد، باید زمین هموار باشد، خاک مناسب داشته باشد و ... .
پس قلبی که متکبّر است، نمیتواند جایگاه حکمت باشد، «وَ لَا تَعْمُرُ فِی قَلْبِ الْمُتَکَبِّرِ الْجَبَّار ».
تواضع؛ ابزار عقل
بعد از آن حضرت میفرمایند: « لِأَنَّ اللَّهَ جَعَلَ التَّوَاضُعَ آلَةَ الْعَقْلِ»، این لام که بر سر أنّ آمده، التّحقیق مع التّحقیق است، یعنی صد در صد. لام به معنای تعلقیّه هم هست؛ لذا معنای آن میشود: به تحقیق اینگونه است که محقّقاً غیر از این نیست که خدا توضاع را آلت و ابزار عقل قرار داده است.
جعل با نصب، تفاوت دارد. جعل، دائمی است. مثلاً وزیر نصب میشود. یا رئیس قوّه قضائیّه برای پنج سال به سمتش منصوب میشود و نهایتاً پنج سال دیگر، ولیّ امر تجدید میکنند و ده سال میشود، این، نصب است، جعل نیست. جعل یعنی قرارداد دائمی.
لذا معنای عبارت « لِأَنَّ اللَّهَ جَعَلَ التَّوَاضُعَ آلَةَ الْعَقْلِ»، یعنی به تحقیق، محقّق است که پروردگار عالم اینگونه ابدی قرار داده است که تواضع، ابزار عقل است.
آلت یعنی ابزار، لذا برخی از علوم را میگویند، علوم آلی است. یعنی ابزاری برای علوم دیگر است. اصول فقه، علوم آلی است برای خود فقه که کسی که میخواهد فقه را بداند باید اصول را بیاموزد. منطق، علم آلی است برای فلسفه، یعنی کسی که بخواهد فلسفه بخواند، اوّل باید منطق را بداند و إلّا نمیتواند به فلسفه تسلّط پیدا کند. خود ادبیّات هم فی ذاته علم آلی است و إلّا خود ادبیّات فی ذاته کاری را از پیش نمیبرد. حالا درست است که یک عدّه دکترای ادبیّات میگیرند و تدریس میکنند، امّا خودش محلّی از اعراب و قابلیّت برای بحث ندارد. شما ادبیّات را میخوانید، برای این که بتوانید مطالب را تفهیم کنید و بدانید اینجا اسم فاعل، اسم مفعول و ... است. ضمیر به کجا برمیگردد و ... . لذا همه برای این است که براساس دانش ادبیّات، معانی را درک کنید. لذا ابزار است.
تکبّر؛ ابزار جهل
پس صددرصد بدانید که خدا حتمی و همیشگی قرار داده که تواضع به عنوان ابزاری برای عقل است. عجب روایتی است! در ادامه نیز میفرمایند: «وَ جَعَلَ التَّکَبُّرَ مِنْ آلَةِ الْجَهْلِ»، خداوند تکبّر را هم ابزار جهل قرار داده است.
جالب است که در مورد دوم، دیگر تبیین به «لأنّ اللّه جعل» نمیکند، چون انسان میتواند از حال تکبّر خروج پیدا کند. البته برخی تبیین میکنند که وقتی «لأنّ»، در اوّلین جمله آمده، با واو که اتّصالیّه است، شامل جمله دوم هم میشود. امّا اینگونه نیست. چون اگر انسان یک موقعی که خدای متعال عنایت کند و هدایتی را پیش پای فرد متکبّر قرار دهد، امید برگشت برای او باشد.
نسیم هدایتی الهی، به سبب اطاعت از پدر
همانطور که پیامبر اکرم(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) فرمودند - که خیلی جالب است این روایت هم در کتب ما شیعیان آمده و هم اهل جماعت - : «إنّ لِرَبِّکُم فی أیّامِ دَهرِکُم نَفَحاتٍ، ألا فَتَعَرَّضُوا لَهُ»، گاهی در ایّام عمر شما نسیمهای میوزد، پس خودتان را در مقابل آن قرار دهید. یعنی گاهی در زندگی انسان مطالبی پیش میآید که باید مراقب بود تا غفلت نکنیم. البته این نفحات، علّتهایی هم دارد که گاهی دعای پدر و مادر است.
مثلاً مرحوم حاج آقای حلوایی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) - که من در کتاب دو گوهر بهشتی(پدر و مادر) هم از ایشان بیان کردم - میخواست به حوزه بروند ولی پدرشان اجازه نداند. ایشان خیلی ناراحت بودند، امّا نزد آیتالله خندقآبادی رفتند و ایشان هم گفتند: پدرت هر چه میگوید گوش بده که به مطالبی میرسی. لذا ایشان هم چون از حرف پدر خود اطاعت کردند، خدای متعال بر سر راه ایشان ابوالعرفا، آیتالله العظمی ادیب(اعلی اللّه مقامه الشّریف) را قرار داد.
مرحوم حاج آقای حلوایی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) بازاری بود، امّا جزء خصّیصین آقا و اصحاب لیل شد. اصحاب لیل، افرادی بودند که در شبهای جمعه که آقا برنامه داشتند، حضور داشتند و ایشان هم جزء آن گروه بود. البته اکثر آنها از علماء بودند و فقط یکی، دو نفر بودند که به ظاهر از علماء نبودند.
مرحوم حاج آقای حلوایی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) میگفت: وقتی آقا را دیدم، دیگر ایشان را رها نکردم. خانه مرحوم حاج آقای حلوایی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) در شمیران بود و خانه بزرگی هم داشت، امّا در صابونپزخانه در مولوی آمد تا در جوار آقا باشد. آقا فرموده بودند: چون شما در آنجا خانهتان بزرگ بوده، اینجا هم باید خانه بزرگی بگیرید تا خانوادهتان راحت باشند.
لذا ببینید، نفحات همین است که خدای متعال در زندگی افراد قرار میدهد. باید دقّت کنید که خدای متعال برای همه هم قرار میدهد، چون فرمود: «إنّ لِرَبِّکُم فی أیّامِ دَهرِکُم نَفَحاتٍ، ألا فَتَعَرَّضُوا لَهُ»، این «ألا»، تنبیهیّه است؛ یعنی هشدار! بیدار باشید و برای همه اینطور است. در روزهایی که شما در زندگی روزمرهتان دارید، گاهی خدا نسیمهایی را قرار میدهد، آگاه باشید که خودتان را در معرض آنها قرار بدهید؛ یعنی بپذیرید.
مثلاً یک مرد الهی را در مقابل شما قرار میدهد؛ چون خدای متعال زمین را بدون حجّت را رها نمیکند که میفرماید: «ألا فَتَعَرَّضُوا لَهُ»، فردی مثل ابوالعرفاء(اعلی اللّه مقامه الشّریف) را قرار میدهد و مرحوم حاج آقای حلوایی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) هم میفهمد و میپذیرد و ایشان را رها نمیکند.
نسیم هدایت خدا حتّی بر متکبّرین هم میوزد!
آیتالله العظمی ادیب(اعلی اللّه مقامه الشّریف) میفرمودند: حتّی گاهی خدای متعال برای متکبّرین هم این نفحات را قرار میدهد، امّا نمیپذیرند.
یکی دو نفر از آقایان بودند که وقتی دیدند ما از قم به مشهد میرویم تا در محضر آیتالله مولوی قندهاری(اعلی اللّه مقامه الشّریف) باشیم، گفتند: این آیتالله مولوی قندهاری(اعلی اللّه مقامه الشّریف) کیست، ما هم با شما میآییم تا ایشان را ببینیم. من هم بدون اینکه به آقا بگویم، اینها را بردم. آقا خیلی ناراحت شدند که چرا نگفته، اینها را برداشتم و بردم، ولی هیچ چیزی هم نگفتند، فقط سلام و علیکی کردند و فردمودند: مواظب تقوا باشید و ... . ما خیلی ناراحت شدیم که ما با چه شور و شوقی، اینها را از قم برداشتیم و آوردیم، امّا آقا یک برخورد سردی با ما داشت.
بعدها یکی از آنها به من گفت: قرهی! تو بیکار نیستی از قم بلند میشوی، به مشهد، پیش یک افغانی، میروی؟! بعد از آن، وقتی خدمت آقا رفتم، بدون این که خودم چیزی بگویم، آقا با همان لحن و لهجه خودشان فرمودند: همه کس، همه چیز را نمیفهمند، اینها تصور به این دارند که شما پیش کسی میآیی که افغانی است و ... که خب، این هم ظاهر ما است. یعنی بدون این که من چیزی بگیم، آقا از قضیّه مطّلع بودند.
البته من همان موقع که آن فرد این حرف را زد، با او برخورد کردم و گفتم: تو میدانی که آیتالله سیّد ابوالحسن اصفهانی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) فرمودند: خلّص من آشیخ محمّدحسن است؟! میدانی آیتالله العظمی مرعشی نجفی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) در مورد ایشان چه بیان کردند؟! شما میدانید آیتالله العظمی خویی، آیتالله سیّد عبدالأعلی سبزواری(اعلی اللّه مقامه الشّریف)[10] را برای ختم آیتالله سادات گوشه به ایران فرستاده بودند. آیتالله العظمی سیّد عبدالأعلی سبزواری(اعلی اللّه مقامه الشّریف)، آن سیّد بزرگوار، که در عرفان یک چیز عجیب و غریبی بود، خم شد دست آیت الله مولوی قندهاری(اعلی اللّه مقامه الشّریف) را ببوسد، آقا نگذاشته بود، بعد به پای آقا افتاده بود که پای آقا را ببوسد! پس این چه چرندی است که تو میگویی و فقط به یک قیافه نگاه میکنی!!!
البته بعضی معالأسف همینطور ظاهربین هستند و دنبال قیافه و ظواهر هستند. این درد ما و گرفتاری ما است که انسانیّت را نمیشناسیم.
لذا این نفحات برای متکبّرین هم هست و خدا برای آنها هم قرار میدهد، امّا آنها خودشان بهره نمیبرند. «وَ جَعَلَ التَّکَبُّرَ مِنْ آلَةِ الْجَهْل» خدا تکبّر را از ابزار جهل قرار داد. پس ببینید جهل در مقابل عقل، بیچاره میکند. چون چنین کسی، متکبّر و بیچاره میشود و قابل برگشت نیست. به خاطر همین آنجا «لأنّ اللّه جعل» قرار نداد که شاید یک موقعی برگردد، امّا معمول، این است که نمیشود و اکثر هم نمیآیند و خروجی از آن نیست. به خصوص اگر هم بیشتر باد کنند و به خود غرّه روند که خدا برای انسان نیاورد.
تلقین خواندن شبانه آیتالله العظمی بهجت(اعلی اللّه مقامه الشّریف)!
همانطور که بیان کردم آیتالله العظمی بهجت، آن بهجت القلوب(اعلی اللّه مقامه الشّریف) فرمودند: من هر شب خودم برای خودم، تلقینم را میخوانم. یک موقعی ما تأمّل کردیم، دیدیم فرمایش آقا به خاطر این است که دلمان به این عناوین دنیا خوش نباشد. چندین مرتبه تا حالا بیان کردم که در تلقین فقط اسم کوچک ما میآید و اسم پدرمان؛ «إسمع، إفهم، یا فلان ابن فلان» و اگر خانم باشد: «إسمعی، إفهمی، یا فلان بنت فلان». مثلاً برای من بیچاره میگویند: یا روح الله ابن محمّدعلی، همین، تمام شد. دیگر از عناوین دنیا، هیچ خبری نیست. پزشک، پروفسور، مهندس و ...، از این خبرها نیست، ابداً، همه اینها، عناوین دنیا است، حواسمان را باید جمع کنیم، نباید به این مطالب غرّه بشویم، حتّی فامیلیمان را هم نمیآورند، چه برسد بخواهند این عناوین دیگر را بیاورند!
بارها هم بیان کردم که از امام صادق(علیه الصّلوة و السّلام) پرسیدند: آقا! چرا اسم مادر را نمیآورند؟ فرمودند: اسم پدر را هم میآورند که بگویند: حلالزاده است؛ یعنی معلوم است پدرش کیست. لذا شاید اگر این قضیّه هم نبود، همین را هم بیان نمیکردند.
لذا عقلای عالم، متواضعند و اهل غرور و تکبّر نیستند. برای همین هم حکمت به آنها داده میشود و آنها هستند که متّصل به علم الله میشوند و وقتی به علم الله متّصل شدند، همانطور که در جلسه گذشته بیان کردم، هر چه جلوتر میروند، متوجّه میشوند که چه غوغاست و لذا تواضعشان بیشتر و بیشتر میشود.
بارها بیان کردم، مثل اینکه بچّهای را در چاهی انداخته باشند و او در همان جا بزرگ شود. مثلاً پرندهها مأمور باشند که همانجا آب و غذا برای او ببرند و او بخورد و رشد کند. تا وقتی هفده، هجده ساله میشود، یک کاروان رد میشوند و سطل خود را در چاه میاندازند که آب بردارند، بعد او بالا میآید. او آن موقع از دهانه چاه، فقط یک خورشیدی و ماهی میدید و نمیدانست چی به چی است، حالا که بالا آمده، نگاه میکند، میبیند اوووه! چه خبر است! دنیای عجیب و غریبی است!
همانطور که وقتی در رحم بودیم، فکر میکردیم تمام دنیا، همان جاست و میترسیدیم بیرون بیاییم و همه چیز را در آنجا میدیدیم.
اولیاء خدا هم وقتی به علم الهی میرسند، میبینند غوغاست، بعد تازه میفهمند هیچ ندارد و تازه تواضعشان بیشتر میشود.
اتّفاقاً آنهایی که هیچ ندارند، متکبّر میشوند، چون چیزی ندارد، تا چهار واژه بلد میشود، فکر میکند که همه چیز بلد است، امّا وقتی در باب علم الهی جلو برود، میبیند که علم الهی غوغاست و اینها علم نیست و خرده سواد است. بعد از آن، تازه به علم میرسد، میبیند، هرچه جلو میرود، این علم، تمامی ندارد و تازه بیشتر هم میشود. لذا معلوم است که چنین کسی که از وسعت علم الهی و علم اندک خود در برابر آن، باخبر است، تواضعش بیشتر میشود و عقلای عالم اینطورند.
با مکر، هیچگاه پیروزی حقیقی به دست نمیآید
حالا با توجّه به این مزیّت، معلوم میشود که عقلای عالم تواضع دارند، امّا برای همین قضیّه است که جهل عقلی بدتر است؛ چون این افراد تصوّر میکنند کسی هستند.
نمونه بارزش همین مطلبی است که در جلسه گذشته راجع به معاویه بیان کردم. او به فرزندش یزید وصیّت کرد که یزید! اگر میخواهی موفّق باشی، چهارنفر را مراقب باش.
حالا با توجّه به این روایتی که خواندیم، به این وصیّتنامهای که در جلسه گذشته بیان کردیم، ورود پیدا کنیم. یکی از نکاتی که در این وصیّتنامه نهفته شده، این است که گفته: با مکر، جلو برو. امّا چرا یزید موفّق نشد؟ علّت چیست؟
اوّلاً یک روایت برایتان بیان کنم که خیلی زیباست. در این روایت تأمّل کنید که برای این مطلب، مقدّمه شود. این روایت را وجود مقدس پیغمبر اکرم(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) بیان میفرمایند، میفرمایند: با مکر، کسی به پیروزی نمیرسد، إلّا به اینکه خودش را به سختی و گرفتاری میاندازد. صورت ظاهر، اوّلش یک چیزی هست، امّا بالاخره آخرش پیروزی نخواهد داشت؛ چون مکر، انسان را به پیروزی نمیرساند.
معاویه، مکّار بود و تصوّر میکرد که مثلاً پیروز است، امّا شاید چند صباحی بتوانند پیروز شوند، امّا حقیقت، این است که پیروزی، مال آنها نیست.
وجود مقدس امام سجاد(علیه الصّلوة و السّلام) در خطبهای که مقابل ابنزیاد در کوفه خواندند، فرمودند: «إنّا نحن من المنتصرین» ما به حقیقت از یاریشدگان هستیم، امّا شما یاری نمیشوید. به صورت ظاهر، اینها مردم کوفه را غافل کردند، امّا حقیقت امر این است که به تعبیر امروزی و عامیانه خودمان، بالاخره روزی ورق برمیگردد. لذا با مکر، فقط ظاهراً یکی دو روزی کسی حاکم میشود، امّا این حاکمیّت، پایدار نیست و ورق برمیگردد. لذا این خیلی مهم است که انسان بداند کسی با مکر به جایی نمیرسد. مکر نمیتواند انسان را پیروز کند.
توصیه معاویه در مورد مکر عبدالله بن زبیر به یزید
معاویه هم تصوّر به این داشت که با مکر، به پیروزی میرسد که در حقیقت اینگونه نبود. گرچه خودش هم اقرار کرده و من اقرارهای او را هم بیان میکنم. یکی از چیزهایی که معاویه در این مسئله بیان میکند، این است که شیوه کار یزید، باید شیوهای چند وجهی باشد، نه یک وجهی. مثلاً راجع به ابیعبدالله(علیه الصّلوة و السّلام) در وصیّتش گفت: بدان اگر حسینبنعلی را اهل عراق نشورانند، مطلبی نیست و اگر هم بر او ظفر پیدا کردی، حواست باشد که او را باید رها کنی، حقّ او را بشناسی که جدّش و پدرش کیست. حتّی راجع به امیرالمؤمنین(علیه الصّلوة و السّلام) گفت: تصوّر نکنی ما علی را سب کردیم، از پسرش غافل شوی. باید حسین را مواظب باشی. حتّی با این عنوان بیان میکند که او خویش ما هم هست و این را هم مواظبت کن.
بلاذری از عتبا که تبیین به ولید ابن عتبه است، تبیین میکند: معاویه در این وصیت، از کس دیگری که خیلی نگران هست، عبدالله ابنزبیر است؛ چون میگوید: ابنزبیر، مکّار است.
معمولاً هم همینطور است. یکی از خصوصیات خوب اهل صدق این است که مکّاران عالم میدانند اینها چطور روش و منشی دارند و میدانند اینها صادقند و اهل مکر نیستند.
امّا معاویه یزید را از ابنزبیر میترساند، میگوید: اگر به او دست یافتی، او را تکه تکه کن و اگر هم او به تو دست پیدا کند، تو را تکه تکه میکند. لذا مواظب او باش و فریب نخور.
کما اینکه وقتی مختار در مکّه رفت، ابنزبیر متوجّه شد و بلافاصله گفت: مختار را نزد من بیاورید. به مختار گفتند: عبدالله با تو کار دارد. مختار اوّل نپذیرفت، ولی بعد به سراغ او رفت. به مختار گفت: ببین من عبدالله ابن زبیر هستم، من کسی هستم که خودت میدانی در جنگ جمل خیلی مؤثّر بودم، من مثل یزید نیستم که با یک نامه خلیفهزادهای بخواهم از تو بگذرم. من از ورود تو مکه فهمیدم که تو چه زمانی آمدی - درست هم میگفت، رصد کرده بود و درست هم رصد کرده بود که کی آمده، کجا میرود و ... - اگر بخواهی کوچکترین کار خلافی بکنی، من میدانم. بعد حتّی اینگونه تعبیر کرده بود که «اللیل عندنا کالشمس الظاهرة» شب نزد ما، مثل روز روشن است. یعنی فکر نکن من حواسم به تو نیست، اگر خلاف کنی و تو را بگیرم، دیگر اینطور نیست که این و آن نامه بدهند و آزادت کنم.
عبدالله ابن زبیر بسیار مکّار بود و میدانید او هم بود که باعث شد زبیری که به ظاهر رفیق امیرالمؤمنین(علیه الصّلوة و السّلام) بود، در جنگ جمل، رو به روی ایشان ایستاد. لذا اینها هم خطر است، واقعاً اینطور میشود که طلحه و زبیرها در طول تاریخ شکل میگیرند. البته آن رفاقت هم ظاهری بود. چون کسی که با امیرالمؤمنین(علیه الصّلوة و السّلام) رفیق نیست. امیرالمؤمنین(علیه الصّلوة و السّلام) مقامش مقامی است که کسی لیاقت رفاقت ایشان را ندارد. امّا خود زبیر میگوید: من دستم در دست امیرالمؤمنین(علیه الصّلوة و السّلام) بود، یک موقع پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم)، ما را دید، لبخندی زد و بعد به من فرمود: زبیر! اگر یک روزی این دست که در دست علی است، مقابل علی قرار بگیرد، با این دست چه میکنی؟ من شمشیر را از نیام کشیدم و دست پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) دادم (همانطور که میدانید، زبیر از خود پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) هم لقب سیف الاسلام را گرفته بود) و گفتم: این در دست شما، همین الان من را بکشید. حضرت فرمودند: قصاص قبل از جنایت که نمیشود انجام داد، فقط من به تو انذار و هشدار میدهم که مراقب وضع خودت باش که به چنان جایی کشیده نشود.
لذا عبدالله ابن زبیر باعث انحراف پدرش شد و اینکه بیان میکنند: آقازادهها، آقازادهها، در طی تاریخ بودهاند و مال حالا نیست. جالب است وقتی امیرالمؤمنین(علیه الصّلوة و السّلام) آمدند در مقابل اینها خطبه خواندند و یادآوری کردند، زبیر لرزه بر اندامش افتاد و آمد کوتاه بیاید و حتی در خود جنگ آمد که عقب برود، از پشت و پهلوی پشت ضربه خورد که حتّی بعد هم امیرالمؤمنین(علیه الصّلوة و السّلام) نشان دادند و گفتند: ببینید چون اینها فرار کردند، خودشان به اینها ضربه زدند.
خود زبیر هم گفت: عقب بنشینیم و واقعاً هم نمیخواست با امیرالمؤمنین(علیه الصّلوة و السّلام) بجنگد، امّا در یک زمانی قرار گرفت که دیگر نمیتوانست هیچ کاری کند. از یک طرف هم میخواست برود که متأسّفانه آن خانم هم از روی حسادت و ... که داشت، در آن جنگ خیلی اثر گذار بود، حالا بگذریم و ورود به آن بحث پیدا نکنیم.
امّا چون فرماندهی دست زبیر بود، نه در دست آن بانو، دستور عقب نشینی داد، امّا از پشت او را زدند. عبدالله هم بود که دستور داد اگر دیدید خطا کرد، او را بزنید. لذا امیرالمؤمنین(علیه الصّلوة و السّلام) هم بعداً نشان دادند و فرمودند: نگاه کنید، اینها را از پشت زدند. تیر از جلو نبوده، از پشت و پهلوی او بوده و نشان میدهد خودشان این کار را کردند. خلاصه زیبر را هم کشتند. معلوم میشود گاهی انسان، تا این حد، گرفتار نفس دون میشود. عقل که نباشد، جان در عذاب است، همین مطلب را پیش میآورد.
خلاصه عبدالله ابن زیبر به مختار گفت: من این هستم. معاویه هم میداند و او را میشناسد، میخواهد یزید با این چهار نفر، چند وجهی عمل کند. لذا به یزید میگوید: با عبدالله به هیچ عنوان مماشات نکن، اگر به او دست پیدا کردی، تکه تکهاش کن که اگر او به تو دست پیدا کند، تو را تکّه تکّه میکند.
معاویه هم راست میگفت. اگر عبدالله ابن زبیر به یزید دست پیدا میکرد، یزید را تکه تکه میکرد؛ چون بنای بر همین بود و خودش هم اعلان خلافت کرد و میخواست حاکمیت با زبیریان باشد، نه امویان. خلاصه اینها تشنه بودند و این بدبختی نفس دون است که انسان را گرفتار میکند.
لذا یکی از مطالبی که معاویه به یزید تبیین کرد، این بود که با عبدالله بن زبیر به هیچ عنوان سازگار نباش و جالب این است که تاریخ الدمشقیه مینویسد: وقتی یزید این خاطره پدر را در دستش گرفت، اشتباه فاحش یزید این بود که موقعی به مکّه حمله کرد که بعد از شهادت أبیعبدالله(علیه الصّلوة و السّلام) بود و حماقت دیگری که کرد، این بود که بیتالله را آتش زد.
خیلی جالب است وقتی بیتالله میسوخت، مردم میآمدند از زمزم آب برمیداشتند و سطلهایی که به آن طادیه میگویند که شبیه مشک هست امّا خیلی بزرگتر است، پر میکردند و روی آتش آب میریختند. عبدالله ابن زبیر از بالای منزل خودش نظاره میکرد. دارد که یک فریادی بر سر آنها کشید که برای بیت صاحبی هست، شما برگردید که حالا این، مکر او بود. مردم نسبت به این مطلب او غضب کردند. حالا بعضی از جاها گفتند: مختار چنین گفته، امّا راجع به این موضوع خیلی سندی نداریم. خود مردم غضب کردند و گفتند: عجب! این آقا میگوید: بگذارید بیت بسوزد؛ چون میخواست به عنوان یک ابزار استفاده کند. ببینید مکر و حیله و بدون عقل بودن، همین است، جهل، این است که از همه چیز بتوانم برای حاکمیّت خودم استفاده کنم، ولو سوزاندن بیت الله باشد. بیت بسوزد و من از این طریق بتوانم حاکمیّت به دست بیاورم، اشکال ندارد. این یکی از آن نکاتی است که باید مواظب بود.
تاریخ میخوانیم تا دیگر امامی به قتلگاه برده نشود
بیان کردم که ما تاریخ را برای عبرت گرفتن میخوانیم، اینطور نیست که تاریخ بخوانیم که خوانده باشیم. این قضیه أبیعبدالله(علیه الصّلوة و السّلام) برای عبرت گرفتن است که تاریخی تکرار نشود، دیگر امامی به قتلگاه برده نشود و إلّا دو ماه محرّم و صفر برای چه عزاداری میکنیم؟! خوب یک هفته بس است دیگر، کفایت میکند.
شما برای ائمّه دیگر، فقط در شب شهادت آنها و یا فوقش، شام غریبانشان هم عزاداری میکنید، امّا دیگر دو ماه که عزاداری ندارید. حتّی برای امام حسن عسگری(علیه الصّلوة و السّلام) فقط همان شب شهادت و روز شهادت هم تا ظهر است. بعد از ظهر به بعد دیگر تاج گذاری امام زمان(عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف) است. امّا برای امام حسین(علیه الصّلوة و السّلام) بعضی نذر دارند دو ماه محرّم و صفر مشکی میپوشند و عزاداری میکنند و چه برکاتی هم در همین نذورات مشکی پوشیدن هست که خدامیداند، چه غوغایی است، چه محشری است و من این را ملموساً و محسوساً دیدم که این هست و حالا به دلایلی خیلی نمیتوانم تبیینش کنم، امّا این بسیار اثر دارد. اینکه از قدیم همینطور بود و دو ماه محرّم و صفر، روضه خوانی، ولو به صورت یک روضه کوتاه در خانهها بود، اینها اثر دارد. به تعبیر امام راحل عظیمالشّأنمان این محرّم و صفر است که اسلام را زنده نگه داشته است. پس باید بدانیم اینها اثر دارد.
ریشه تمام خطاهای سیاسیّون
حالا اینجا میگوید: شاه کلید اشتباه یزید این بود که موقعی حمله کرد که بعد از شهادت أبیعبدالله(علیه الصّلوة و السّلام) بود و موقعی که حمله کرد، بیت را هم به آتش کشید و وقتی مردم متوجّه شدند، همه مطالب از بین رفت. پس مسئله خلافت، توسط معاویه، تبدیل به حکومت شد و این دیگر به یک سلطنت دائمی تبدیل شد که وراثتی باشند که این هم از آن هشدارها است که باید خیلی در اسلام مراقبه میکردند که نکردند و همینطور شد ما دیدیم در زمان عثمانی، همین حالت را داشت، سلطنت عثمانی بود. عباسیون هم همینطور بودند و نسل به نسل حالت سلطنتی به وجود آمد و آن هم به چه سبک و سیاقی که کاخهایی که ساخته میشد و ... که اینها هشدار است.
حتّی جالب است نامهای است به معاویه میدهند که معاویه شما خبر ندارید در کوفه اینطور شده - که حالا در جلسات بعد آن را بیان میکنم - چون عرض کردم معاویه به یزید نوشت: اگر هر بار خواستند حاکم عراق را عوض کنند، عیبی ندارد، تو سریع عوضشان کن. آنها نوشتند: این حاکم آمده اینجا کاخی چنین و چنان ساخته، وقتی هم ما اعتراض میکنیم، میگویند: ما میخواهیم وقتی امیرالمؤمنین، معاویه ابن ابی سفیان آمد، جای راحتی داشته باشد.
حالا ببینید جواب معاویه چیست؟ من بعداً بیان میکنم که گاهی ما هم همینطور میشویم که کاخهای سعدآباد دوباره برقرار میشود و میگوییم: ما مهمانهای خارجی داریم؛ یعنی به نام مهمانهای خارجی خودمان آنجا میرویم کنگر میخوریم و لنگر میاندازیم. آقایان خانهشان را هم آنجا میبرند. اوّلاً این حرف، بیهوده است که میگویند: ما مهمان داریم، میخواهیم ابهّت داشته باشیم و ... . اصلاً این چه حرف چرندی است؟! ما میتوانیم کاخ کرملین و کاخ سفید درست کنیم، پس ابهتمان به این است؟! یا ابهتمان به این است که جمله: «ما میتوانیم» را که تا حدودی محقّق شده را پیگیری کنیم و این، استقلال و اقتدار حقیقی است که هم امام راحل عظیمالشّأن و هم امامالمسلمین بیان میفرمایند؟ نه اینکه برویم در کاخ بنشینیم و اینگونه ثابت کنیم که ما میتوانیم. وقتی انسان، کاخ نشین شد، تمام افکارش هم کاخ نشینی میشود. وقتی خانهها از پاسداران به بالا رفت، وقتی وزرای ما مولتی میلیاردر شدند، معلوم است. چه میدانند مردمی که گاهی چهار نان هم نمیتوانند بخرند و هر روز کمترش میکنند، چه میکشند. آیا وزرایی که کاخهای آنچنانی دارد، واقعاً به درد وزارت میخورند؟
باید به این نمایندههای به ظاهر نمایندهمان بگوییم و هشیار و بیدار باشیم و مجلسین آینده را خیلی مراقب و مواظب باشیم. وقتی یک روز تا شب، صد و خردهای امضاء برای استیضاح یک وزیر جمع شده، بعد فردا که میشود، میشود ده تا؛ یعنی چه؟! بعد که میخواهند همان وزیر را استیضاح کنند، رأیش از دور اوّلی که به او رأی دادند، بیشتر است! خدا به این استیضاحها برکت میدهد که رأیها اینچنین اضافه میشود! تا باشد از این استیضاحها! حال، آیا این نماینده، نماینده است؟ این اصولگرا است، یا افولگرا؟! اینها را باید مواظب بود. اینها همان دنیاطلبی است.
چه شد که معاویه اینطور دارد نامه مینویسد. ببینید کارمان به کجا رسیده و اسلامی را که آمده ساده زیستی را رواج دهد، به کجا رساندهایم! حتی زمان حضرت حجّت(عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف) همه زندگیها، زندگی مرفّهی است، امّا رفاه نسبی است، اینطور نیست که کسی طغیانگر شود؛ چون «إنَّ الاْءنْسانَ لَیَطْغَی ، أنْ رَءاهُ اسْتَغْنَی». پس چه شد که اینها اینطور شدند؟
همین رعایت نکردنها سبب شد. خدا هم با کسی عهد و پیمان نبسته و میگوید: اگر شما نخواستید ما هم برمیگردانیم «إِنَّ اللّه َ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتّی یُغَیّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ»؛ یعنی با کسی عقد اخوّت نبسته که بگوید: نه حالا با شما دیگر کاری ندارد. اصلاً مگر کسی توبیخ کرد؟ کسی اینها را گفت؟ اگر هم به فرض کسی مثل ما بیان کند، بعداً نگاه میکنی، میبینی متأسفانه بعضی خبرگزاریها آن قسمتهایش را حذف کردند. معمولاً مباحث ما را در خبرگزاریها میزنند، آن قسمتهایش را حذف میکنند که یک موقع نیشگونی به کسی نگرفته باشیم. در حالی که تازه خودشان باید جلو بیایند، خودشان باید تبیین کنند و به نمایندهها بگویند: آقا! چرا اینطور شد؟ اصلاً نمایندهها را توبیخ کنند، بگویند: کدام نمایندهها بودند که امضا کردند؟ چه کسانی بودند برگشتند؟ توبیخشان کند، کسی نیست.
تمام این خطاهای سیاسی، از حبّ به دنیا است. خطای فرهنگی از حبّ به دنیا است. خیلی عجیب است، فرمود: «حُبُّ الدنیا رَأسُ کلِّ خطیئةٍ» این روایت، روایت خیلی قشنگی است، خیلی شنیدیم، امّا خوب دقّت کنیم. خطای فرهنگی، خطای سیاسی، خطای اجتماعی، خطای اقتصادی، هر خطایی که میبینی، دنبال ریشهاش بگردی، میبینی حبّ به دنیا است. اگر غیر از این بود، بیایید بگویید. پس ریشه همه این خطاها، حبّ به دنیا است.
السّلام علیک یا أبا عبداللّه الحسین(علیه الصّلوة و السّلام)»
[1]. منهاج البراعة فی شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج21، ص : 104
[10]. آیتالله سیّد عبدالأعلی سبزواری(اعلی اللّه مقامه الشّریف) آن موقع هنوز مرجع نشده بودند و از اعاظم بودند. بعد از آیتالله العظمی خویی(اعلی اللّه مقامه الشّریف)، اوّل ایشان مرجع شدند، امّا زود از دنیا رفتند و بعد آقای سیستانی، مرجع شدند. البته آیتالله العظمی ادیب(اعلی اللّه مقامه الشّریف) فرموده بودند: ایشان عمری برای مرجعیّت نخواهد داشت و خودش هم شاگرد آقا بود.