بسمه تعالی
جلسه سخنرانی دهه سوم صفر حضرت آیتالله قرهی(مدّ ظلّه العالی)
با موضوع : جهل (یکی از عوامل ایجاد واقعهی عاشورا)
(16/09/94)
در محل مهدیه القائم المنتظر(عج) برگزار شد.
در مرقومه ذیل مشروح بیانات نورانی معظّمٌ له، برای علاقمندان به رشته تحریر در آمده است:
یکی از شاخصههای عقل و شناخت زمان، دانستن شأن خود است.
عن مولانا امیرالمؤمنین(صلوات اللّه و سلامه علیه) فی وصیته لابنه مولانا الحسن(صلوات اللّه و سلامه علیه):« یا بُنیّ انّه لابدّ للعاقل ان ینظر فی شأنه فَلیَحفَظ لِسانَه و لیَعرِف اَهل زَمانِه »[1] این روایت شریفه که در وصایای مولایمان امیرالمؤمنین(صلوات اللّه و سلامه علیه) هست، به فرزند گرامیشان فرمودند: فرزندم! از نشانههای عاقل این است که ببیند شأنش چیست؟ اینکه چه کسی شأن خود را بشناسد و درک زمان خود را داشته باشد، عنوان شأن را هم میآورد که عرض میکنم، و موقعیت خود را بداند، تصوّر بکند با دانستن چند نکته از سواد ظاهری، شأنش آنچنانی است، همینها بودند که باعث شدند جلوی امیرالمؤمنین(صلوات اللّه و سلامه علیه) بایستند و ادّعا بکنند که ما شما را قبول نداریم وهرچه قرآن میگوید باید گوش بدهی، یا به امام مجتبی(صلوات اللّه و سلامه علیه) پیشنهاد بدهند که الان زمان جنگ با معاویه نیست، شأن خود را به اندازهی کسانی که گفتند ما میفهمیم میدانستند. بعد فرمودند:« فَلیَحفَظ لِسانَه و لیَعرِف اَهل زَمانِه» لسان خود را حفظ کند و اهل زمان خود را بشناسد، اینها چه کسانی هستند؟ اینها از نشانههای عاقل است.
بعضی در طول تاریخ کسانی گرفتار شدند که خود را با امام زمان خودشان مقایسه کردند، و خود را همردیف آنها دیدند. گرفتار شدند وقتی امیرالمؤمنین(صلوات اللّه و سلامه علیه) را صحابه دیدند و خود را هم صحابه دیدند، گرفتار شدند، خود را فقیه دیدند و امام صادق(صلوات اللّه و سلامه علیه) را هم فقیه دیدند! وقتی درک نکنند شأن خود را زبان خود را هم حفظ نمیکنند و اهل زمان خود را هم نمیشناسند.
نمیدانند که آنها که هستند تا بتوانند با آنها آنگونه که باید برخورد کنند. مثلاً داعشیها برخوردشان با مردم چیست؟ فیلمهایی خودشان دوست دارند و پخش میکنند که در آن مردم را شلاق بزنند و بعد هم اعلام کنند: در نماز جمعه شرکت نکرده. با این عناوین مردم را اجبار کنند ولی خودشان هزار کثافتکاری، در خفا و علن در فیلمهایشان هم هست انجام میدهند. آگاه به زمان؛ از تحولّات در دنیا متعجّب نمیشود
پس یکی از شاخصههای عقل و شناخت زمان همین است که شأن خود را بدانند، لذا اگر کسی مردم زمان خود را بشناسد نسبت به آنچه که در دنیا رخ میدهد تعجّب نمیکند.
امیرالمؤمنین(صلوات اللّه و سلامه علیه) میفرمایند: «أعرَفُ الناسِ بالزّمانِ ، مَن لَم یَتَعَجَّبْ مِن أحداثِهِ »[2] آگاهترین مردم به زمان، کسى است که از تحولات آن به شگفت نیاید و تعجّب نکند، و خواندن تاریخی که ما بیان میکنیم برای این است که زمان را بشناسیم، که چگونه هست؟ مثلاً یکی از نکات که راجع به شخصیت معاویه باید دقّت کنیم این است: معاویه در باب نواحی مختلف سرزمینهای اسلامی، به واسطهی شخصیت خبیثی که دارد و از یک طرف هم تصور میکند که باید مردم را با این عناوین فریب بدهد و آخر هم نتوانست، با مکر کار میکند و مورّخین او را به عنوان یکی از تیزهوشترین افراد در اعراب زمان خودش بیان میکنند. آنها چهار نفر را به عنوان رجال باهوش میدانند: معاویه، عمروعاص، زیادبن ابی و مغیرة بن شعبه.
«بردبارتر و صبورتر از معاویه و چابکتر و سخیتر از عمروعاص ویکدل و یک زبانتر از زیاد کسی را ندیدهام. درون و بیرون این مرد اخیر از هرجهت یکسان بود. اما مغیره اگر شهر هشت دروازهای باشد و از هیچ دروازهی آن بدون فریب و فسون کسی بیرون آمدن نتواند، مغیره از تمام آن هشت دروازه بیرون میجهد» این تعبیر اوست که هر کدام را به سبکی باهوش بیان میکند. حالا بببینیم که آیا هوش است؟ استعداد است یا مطالب دیگر است؟ یا نه نسبت به زمان خودشان اطلاعاتی دارند.
معاویه با شناخت از زمان، در مکّاری موفق بود
معاویه برای اینکه بتواند حاکمیت خودش را تثبیت کند، حکومت کوفه را به عبدالله بن عمر بن عاص سپرد، چندی بعد، مغیره بن شعبه آمد گفت: عمرعاص در مصر است و پسرش را هم که در کوفه نصب کردی و مثل تو مثل کسی است که در دندانهای بالا و پایین شیر گیر افتاده است، یکی را باید برداری و این خطر است دو جای بسیار مهم را به آنها دادی. مغیره از روی حسادتهایی که به هم داشتند و معمولاً هم اینطور است، اینطور بیان کرد.
ای معاویه! عبدالله ابن عمروعاص را عزل کن و مغیره ابن شعبه را به جای او بنشان. معاویه از یک جهت با مروان مخالف است و چون خودش مدّتها است که فقط در شامات است، اطلاعات دقیقی دارد ولی از مدینه و عراق اطلاع دقیقی ندارد، مشورت میکند و فرزند عمروعاص را بر میدارد، وقتی عبدالله ابن عمروعاص برداشته میشود، عمروعاص، از این جهت هم، گلهمند میشود؛ ولی به او بیان میکند: ما او را به عنوان یکی از مشاورین خودمان در دربار قرار میدهیم.
همینطور هم بود، عراق از ابتدا مشکلات و مسائل داشت، معاویه هم در وصیتنامه به یزید که عرض کردیم، گفت: اگر مردم عراق خواستند که والیانش عوض بشوند، عوض کن ولو تازه نصب کرده باشی، این بهتر است از اینکه صدهزار شمشیر، بیرون بیاید و علیه تو قرار بگیرد، وقتی راجع به والی شکایت کردند، سریع والی را عوض کن، لجاجت نکن چون کوفه جای بسیار مهمّی برای عراق عرب است.
چگونگی انتصابات معاویه در بلاد تحت حکومتش
عراق؛ به عراق عرب معروف بود و مرکز آن هم عمدتاً کوفه بوده است تا اینکه بنیالعباس، بغداد را به عنوان پایتخت و فرماندهی درست کردند، بغداد؛ باغ های فراوانی داشت که گرما را میگرفت و از این جهت، آن را بغداد مینامیدند، دلیل دیگرش هم به خاطر این بود که از آنجا به دو طرف، مسلّط باشند.
امّا کوفه، نقش مهمّی در تاریخ و به خصوص تاریخ بنی امیّه داشته است. کوفه، یکی از خصوصیاتش این بود که اگر کسی عراق عرب را داشت، به تعبیر خودشان، بر ایران عجم هم، مسلّط میشد و درآن زمان، ری، یکی از جایگاههای بسیار مهم و معروف بود و تحت حکومت کوفه قرار داشت و والی کوفه آنجا را اداره میکرد. مغیره، کثیر ابن شهاب را به ری مسلّط کرد و حاکم آنجا قرار داد. او هم همیشه با دیلم در جنگ بود.
مغیره هم تا زمان مرگش بر کوفه حاکم بود. زمانی هم بنا بود، بواسطه همین شماتتها، معاویه او را عزل کند، حالا جلوتر برویم دلیلش را عرض میکنم که او با یک حیلهای مجدداً معاویه را ترساند و زیاد ابن ابی را که در بصره بود، در همان بصره نگه داشت و بعد از اینکه مغیره از دنیا رفت، زیاد ابن ابی بر بصره و کوفه، حاکم شد.
این یکی از نکات دیگر این است که حاکم بصره چندجا را زیر نظر داشت، از جمله سجستان و بجستان و خراسان و مناطق شرقی تحت سیطره بصره بود، ولی حاکم کوفه عمدتاً بر ایران و به خصوص ری نظارت داشت.
معاویه بعد از فتوحاتی که در رم به دست آمد، عبدالله ابن عامر را که معروف به ابن عامر است، در بصره قرار داد و او هم قیس ابن هیثم را برای حاکم شدن بر خراسان پیشنهاد کرد. مثل زمان ما که قاعدتاً اینطور است که وزیر کشور، استاندارها را پیشنهاد میدهد و رئیس جمهور میپذیرد. حالا بگذریم که آیا وزرای کشور در زمان ما واقعاً خودشان پیشنهاد میدهند یا وامدار احزاب و ... هستند؛ این یک بحث جدایی دارد که در این وارد نمیشوم.
خلاصه ابن عامر، قیس ابن هیثم سلمی را برای والی خراسان پیشنهاد داد. حالا توضیح میدهم اینها چه کسانی هستند. دقّت کنید فعلاً میخواهم بگویم نوع نگرش معاویه به زمان خودش چگونه بوده است. چون همانطور که بیان کردم امیرالمؤمنین میفرمایند: اگر کسی به زمان خودش آگاه نباشد، عاقل و متوجّه نیست. تبیین ما هم این است که اینها با حیله گری آمدند، امّا مردم هم متوجّه نبودند.
عبداللهابنعامر یک مرد آرام و نرم خویی بود. لذا به واسطه همین نرم خویی او، بصره دچار طغیان هایی هم میشد و به خاطر همین معاویه، او را برای مدّتی عزل کرد و حارث ابن عبدالله ازدی، والی بصره شد. منتها عبدالله ابن عامر ضمن اینکه نرم خو بود، هنوز در بصره، نفوذ داشت و این نفوذش به واسطه پدرش بود که پدرش، اوّل کسی بود که در بصره، اسلام را پذیرفته بود و لذا ابن عامر وقتی احساس کرد که جریان حکومتی او به خطر افتاده و او را عزل کردند، او هم به واسطه نفوذی که در بین اهالی بصره به خصوص رجال و قبیلههای اطراف بصره، داشت، مجدداً شورشی در بصره به وجود آورد که معاویه مجبور شد او را مجدّد حاکم بصره کند.
عمروعاص تشری به معاویه زد که چرا تو کسی را که عزلش کردی، دوباره نصب کنی؟! این کار از بُعد حکومتی، به خودت ضربه میزند و بعد هم باید حساب کار خودت را بکنی. معاویه هم با او درگیر شد و تاریخ الدمشقیّه نوشته که معمولاً اینگونه برخوردهای این دو به فحش و ... ختم میشد و به تعبیر عامیانه با هم چاله میدانی برخورد میکردند. لذا معاویه به او گفت: فلان فلان شده تو چه میدانی که به واسطه همین مطلب، کوفه را از خطر نجات دادم! من بصره را دادم که کوفه در امان بماند.
پس اینها حالاتی است که باید در آنها، تأمّل کرد. گاهی میبینی معاویه به خاطر در امان ماندن منطقهای دیگر، حاکم جای دیگری را عوض میکند. لذا باز هم اجازه داد که عبدالله ابن عامر بماند و هارس ابن عبدالله ازدی را مجددا برداشت. میگویند: عبدالله ابن عامر هم تا آخر عمرش، حاکم بصره بود، منتها عمر زیادی نکرد، حالا این را که دسیسه چه بوده و چه اتّفاقی افتاده، تاریخ ننوشته و چون تبیین نشده، نمیشود بیان کنیم. امّا بعضی ها از جمله تاریخ الدمشقیّه نوشته که او مشکوک از دنیا رفت، اما همین لفظ مشکوک کفایت میکند که بدانیم احتمالاً از همان کارهایی بوده که معاویه گاهی انجام میداده است. همان چیزی که گاهی در ایران خودمان هم رسم بود و به نام قهوه قجر میگفتند که مثلاً به بعضیها سم میدادند و ... که اینها از کارهایی بوده که پادشاهان عالم انجام میدادند.
بعد از آن زیاد ابن ابیه که برادر خوانده معاویه بود، حاکم بصره شد. بحرین، یمن، خراسان، سجستان و ... هم ولایات او شدند. زیاد ابن ابیه حاکم بود تا سال 53 که از دنیا رفت. بعد پسرش عبیدالله ابن زیاد - که او، همان ابن زیادی که بعد حاکم کوفه شد و بعد هم قضیه کربلا پیش آمد - حاکم بصره شد.
امّا این شخصیتها چه کسانی بودند و معاویه برای چه اینها را انتخاب کرد؟ اوّلاً انتصاباتی که معاویه انجام داد، همه برای این بود که بنی امیّه بتوانند حکومتشان برقرار بماند و لذا یکی از مواقعی که مروان آمد از مغیره ابن شعبه شکایت کرد که او اینطور است و آنطور است، معاویه به او تشر زد و گفت: من تو را والی مدینه کردم، برای اینکه تو بدانی من یک بعدی نگاه نمیکنم، من تمام شما را مانند سگان هار میبینم که هرکدام تشنه به این حکومتید و حاکمیت شما را قرار دادم برای اینکه مراقبتان باشم و با وق وق تو، دست بردار نخواهم بود.
لذا هرکدام از اینها خصوصیّاتشان این است که یا از خودشان هستند و یا از طرفداران بنی امیه هستند و این موقعیّت شناسی او را بیان میکند.
در مدینه و مکّه، معاویه، مروان ابن حکم را والی مدینه قرار داد و هشت سال هم حاکم مدینه بود، تا اینکه اینقدر در مدینه نسبت به مروان شورش به وجود آمد و مروان کثافت کاریهایی کرد که حتّی عبدالله ابن عمر به معاویه نامه نوشت که از اگر او را عزل نکنی، من کفن به تن میکنم و به دیگران هم میگویم و او را ساقط میکنیم و از بیعت خودمان دست برمیداریم. لذا معاویه مجبور شد او را بردارد.
ضمن اینکه او از آن طرف، داماد معاویه هم محسوب میشد و خواهر او را داشت، لذا هشت سال حاکم مدینه بود و بعد او را عزل کرد و سعید ابن عاص را به جای او گذاشت. منتها بی کفایتی سعید ابن عاص به قدری بود که مجبور شد مجدّداً مروان را به جای او بگمارد و در مکّه هم حکومت را در دست خالد ابن عاص ابن هاشم قرار بدهد.
البته مروان را موقعی جایگزین کرد که دیگر سال آخر بود و داشت که دیگر میآمد که برای یزید بیعت بگیرد. لذا معاویه گفت: هرکسی هم مخالفت کند، من با زور با او برخورد میکند و حوصله ندارم و مریض هستم.
معاویه طبق قولی که داده بود مصر و شمال آفریقا و هر آنچه را که فتح میشد، به عمروعاص میداد و پس از خلافت عثمان و امیرالمؤمنین که به ظاهر خلیفه چهارم بود، عهد و پیمانی با عمروعاص بسته بود که فتوحات جدید را به او بدهد. خیلی جالب است، میگویند: وقتی با همان تعابیر خودشان به او میگوید: فلان فلان شده تو چرا کوفه و مدینه را نمیخواهی؟ میگوید: آنجا به درد من نمیخورد، من جایی را میخواهم که وقتی به دست ما فتح شد، آنها همان چیزی را که ما میگوییم، به عنوان اسلام بدانند. یعنی میداند که مکه و مدینه و ... دردسر دارد؛ چون آنها در مدینه پیغمبر را دیدند، صحبتهای پیغمبر را شنیدند، امیرالمؤمنین و دیگران را میشناسند. لذا این را به عنوان زیرکی عمروعاص میگویند و به عنوان هوشمندی او میدانند که میگوید من میخواهم مصر و شمال آفریقا و هرچه از این به بعد گرفته میشود، در دست من باشد. چرا که آنها را با تو آشنا کنم. البته اوّل این را میگوید، امّا دلیلش این است که مدینه و کوفه میشناسند عمروعاص کیست و میداند آنجا نمیتواند، امّا این طرف را راحت اداره میکند. یعنی عمروعاص به یک تعبیر عامیانه یک لقمه راحت الحلقومی را طلب میکند که کسی هم در مقابلش نایستد. چون در مکه و مدینه و بصره و کوفه صحابه بودند که در مقابل دیگران هم میایستادند، امّا آن طرف دیگر کسی نیست که بخواهد قد علم کند و اعلان موجودیّت کند. اینها تازه به اسلام گرویدند و او را هم به عنوان حاکم خودشان میدانند و از این به بعد تبعیّتشان، تبعیّت محض است. این را هم از مکرهای عمر و عاص میدانند که عمروعاص به تعبیری میخواست لقمه راحت الحلقومی را داشته باشد و منابع و مطالب را هم برای خودش داشته باشد.
اسلام اهل شام، اسلام اموی بود!
لذا حسب مطالب تاریخی که از تاریخ الدمشقیّه و تاریخ طبری و ابن عساکر بیان کردم، معلوم میشود که اوّلا اینها اصلاً به فکر اسلام نبودند، بلکه دنبال منافع خود بودند و اصلاً اعتقاد به اسلام نداشتند. اینها اعتقاد داشتند که حالا که حاکم شدیم، یک گوشت قربانی داریم، پس باید هر کدام یک قسمتش را برداریم. یعنی اسلام و حاکمیت اسلام و ... برای اینها معنا نداشت. لذا معاویه هم حکومت را به این و آن میداد، برای اینکه حاکمیّت خودش پابرجا باشد، نه اسلام.
کما اینکه بعضی به امیرالمومنین ایراد گرفتند که وقتی شما خلیفه شدی، معاویه گفت: به یک شرط من با شما بیعت میکنم و آن این که حاکمیّت شامات را تا آخر عمر داشته باشم؛ یعنی معاویه به تعبیر عامیانه اول قصد خلافت نداشت. گرچه واقعاً برای خودش در شامات، خلیفه مستقل بود و آنجا مانند جمهوریهای خودمختار که در بعضی از کشورها هست، بود. معاویه از زمان خلیفه دوم و خلیفه سوم هیچ برنامهای نداشت و کسی نمیتوانست از او ایراد بگیرد. یکی دو مرتبه هم که ایراد گرفته بودند، هم خلیفه دوم و هم خلیفه سوم به آنها تشر زدند. لذا برای خودش مستقل بود و شاید هیچ کس به راحتی معاویه در شامات نبود. البته گاهی یک چیزهایی هم برای حکومت مرکزی میفرستاد، امّا در کلّ، استقلال داشت.
لذا عرض کردیم وقتی کاخی برای خودش درست کرد ، یک کاخ سبز و باور نکردنی بود. بعدها که امثال عبدالله بن عمر رفتند و دیدند، تعجّب کردند که این چه ساخته و چه اوضاع و احوالی است! دلیلش هم این بود که میگفت: من کنار رومیان هستم و میخواهم اسلام از آنها کمتر نباشد. البته مشاورینش هم همانها بودند و این توجیهی بود که میگفت: میخواهم اهمیّت کاخ مسلمین هم در حدّ آنها باشد.
لذا در ابتدا حاکم در مسجد بود و بعد دارالعمارهها به وجود آمد و بعد هم اینها کاخ و سلطنت شد و ... . اینها اکثراً در دوران عثمان بود، امّا جالب است که معاویه قبل از عثمان یک سلطنت مستقل داشت و کاخ و ... برای خود درست کرده بود. منتها والی مصر و شامات و اطراف و هر آن چه که از آنجا به بعد - که به آن فلسطین اشغالی و ... میگویند - به دست میآمد، بود که بعد ها هم تا شمال آفریقا رفتند و حتّی به آندلس و اسپانیای فعلی و اروپا هم نفوذ پیدا کردند و همه اینها بعدها تحت سلطه اینها قرار گرفت.
پس معاویه از روز نخست استقلال داشت و یک پادشاهی مجزّا تحت سیطره خلیفه و پادشاه مرکزی تشکیل داده بود. پس معلوم میشود اینها نیازی به اسلام نمیبینند.
لذا عرض میکردم که به امیرالمومنین اشکال گرفتند که معاویه گفت: من به یک شرط با شما بیعت میکنم و آن اینکه استقلال اینجا را بپذیری و کسی اینجا نیاید و من همیشه اینجا باشم. امیرالمومنین فرمود: اتّفاقاً اوّل جایی که من حاکم آن را عوض میکنم، همینجاست.
لذا دیگران هم به امیرالمومنین خرده گرفتند، مثل دودوتا چهارتاهایی که ما میکنیم و گفتند: حالا اشکالش چه بود، اوّل امیرالمؤمنین میپذیرفت و بعد که خلافت و حکومتش تثبیت میشد، او را عوض میکرد. اوّلاً این حرف بسیار غلطی است، چون به قدری معاویه در شامات و هرآن چه که آن طرف هست، ریشه دوانده که اصلا هیچ کس اسلام را جز معاویه نمیداند و اسلام آنجا اسلام اموی بود.
لذا اینکه امام زین العابدین(علیه الصّلوة و السّلام) سه مرتبه فرمودند: الشام الشام الشام، یک دلیلش همین بود که آنها را از محله یهودیها بردند و حضرت خیلی ناراحت شدند، چون میدیدند اینها به سخره میگیرند و میخندند و از بالای بامها آتش ریختند و عمامه حضرت سوخت و خود حضرت فرمودند: مقداری از موهای سرم سوخت و اینها دختران رسول الله را نشان میدادند و حتی جسارت کرده بودند برای کنیزی و ...، اما چیزی که حضرت را خیلی ناراحت کرده بود، این بود که اینها اصلا نمیدانستند که این اسرا، اهل بیت رسولند و برای همین است که امام زین العابدین وقتی خطبه میخواندند، میفرمایند: انا ابن زمزم و الصفا، انا ابن مکه و المنا، اوّل خودشان را به آنجا متّصل میکند که بگویند من که هستم. خطبه حضرت، خطبه عجیب و غریبی هست. دقّت کنید که چرا حضرت این تعابیر را به کار میبرند و اوّل با آن سبک شروع میکنند به بیان کردن که انا ابن مکه و المنا، من فرزند مکه هستم، در حالیکه زین العابدین در مدینه به دنیا آمده و شروع میکنند به تعریف کردن که عموی من جعفر، اسد الله و اسد رسوله بود. بعد حمزه را بیان میکنند که اینگونه بود و حضرت یک به یک همه را بیان میکنند و مردم تعجب میکنند.
حتّی این را شما بدانید که بعضی ازاینها از اینکه حمزهای به عنوان عموی پیامبر بوده، اطلاع نداشتند و حضرت زین العابدین از این ناراحت است که اسلام آنها اسلام حقیقی نیست و اسلام من در آوردی معاویه است و فقط معاویه را به عناون اسلام میشناسند و حالا امثال معاویه هم از روی ظاهر مجبورند که اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انّ محمّدا رسول الله بگویند و از مأذنه ها صدای این اذان بیرون بیاید. کما اینکه از این هم ناراحت بودند و ابوسفیان گفت: این اسم دارد من را اذیت میکند و ناراحت همین قضیه هم بودند.
اسلام داعشیها، اسلام وهابیّت است!
لذا اسلامی که معاویه به آنها معرفی کرده اسلام خودش هست و این هم واقعیت دارد که بعضی قربت الی الله از شام آمدند برای اینکه با ابیعبدالله بجنگند. اهل شام، کوفیها را نمیشناختند و با کوفیها فرق میکنند. اینها برای خدا آمدند. مثل الان که بعضی از داعشیها اینگونه آمدند.
حضرت امام(مدّ ظلّه العالی) در این نامهای که به جوانان غربی دادند، فرمایش بسیار عالی کردند. بیان کردند: ببیند چیست که هر چه که به وجود میآید، از این سمت است و از سمت آسیا در نمیآید؟ بعضی از داعشیها پاسپورتشان را پاره کردند، چون اینها واقعاً برای خدا آمدند چون اسلام اینها، اسلام وهابیّت است و وهابیت به آنها اسلام را معرّفی کرده است. اینها از اسلام، اطّلاع ندارند. اینها تشنه اسلام بودند، چون دین خودشان که دین درست و حسابی نبود، بلکه دین تحریف شده نصاری است، تشنه اسلام بودند، منتها بلد نبودند و ما هم که تبلیغاتمان ضعیف است.
بارها و بارها عرض کردم و اگر هزار بار هم بگوییم کم است، و من میدانم هزار هزار بار هم که گفته شود بعضیها نمیفهمند که نمیفهمند که نمیفهمند که انصافاً امام راحل بسیار به جا و به حقّ فرمود: سلاح تبلیغات برنده تر از از سلاح جنگ است
آنها با سلاح تبلیغاتشان جلو آمدند و خوب تبلیغ کردند، امّا ما تبلیغ نکردیم. اتّفاقاً علّت گرایش به اسلام، انقلاب اسلامی است. امّا چون بلد نبودیم چه کنیم، وهابیّت، آن را به دست گرفت و مهم این است.
چرا امیرالمؤمنین شرط معاویه برای بیعت با ایشان را نپذیرفتند؟
لذا فکر نکنید در زمانی که امیرالمؤمنین، حاکم شد؛ اگر میفرمود: حالا معاویه حاکم شود، بعد از آن، او را عزل میکنم؛ معاویه راحت عزل میشد. معاویه عزل نمیشد، معاویه همین بود که الآن هست.
ضمن این که امیرالمؤمنین اهل خدعه و مکر نیست. میفرماید: من اصلاً معاویه را قبول ندارم.
کما این که میدانید بعد از خلیفه دوم گفتند: اگر علی روش خلفای پیشین را بپذیرد، او را برمیگزینیم؛ وقتی به سراغ ایشان آمدند، امیرالمؤمنین فرمودند: من حکومت را میپذیرم به روش خدا و سنّت رسول الله، نه دو خلیفه پیشین. آنها هم قبول نکردند. لذا میدانید که قرعه به عثمان افتاد.
لذا باید در این تأمّل کرد که امیرالمؤمنین، اهل مکر نیست. امیرالمؤمنین، اهل صدق و صفاست و میفرماید: من همین هستم که هستم.
برخی به صورت ظاهر میگویند: خوب اگر میشد، چطور میشد؟! حالا یک مقدار امیرالمؤمنین کوتاه میآمد. باید گفت: اوّلاً امیرالمؤمنین، خدعه نمیکند، ثانیاً اتّفاقاً آنهایی که خدعه کردند، همیشه در طول تاریخ ضربه خوردند. ثالثاً اتّفاقاً این بهترین روش بود و امیرالمؤمنین میدانست که حتّی اگر الآن هم او را بپذیرد، بعد نمیتواند او را عزل کند. چون این چنان ریشه دوانده که نتوانست عزل کند و کار به جنگ کشید و فقط در جنگ، امیرالمؤمنین میتوانست پیروز شود. که کار جنگ هم به کجا کشید؟ باز به مکر کشید، قرآن به نی کردند و امیرالمؤمنین را سپاهیان خودش شکست دادند، نه آن طرفیها! همینها که مدّعی عقل و فهم دین شدند و در مقابل امامشان، ایستادند!
لذا تنها راه امیرالمؤمنین برای شکست معاویه، جنگ بود که از طریق جنگ، بر او غلبه پیدا کند. البته این را هم بدانید که اگر امیرالمؤمنین، پیروز هم میشد، صددرصد مدّت مدیدی ایشان در شامات مشکل داشت. گروههای تشکیلاتی علیه امیرالمؤمنین درست میکردند و ... . چون برای آنها سخت بود، دین آنها دین معاویه بود. حالا تا امیرالمؤمنین بتواند به آنجا بیاید و آنها را به تعالیم حقیقی دین آگاه کند، طول میکشید.
حسب برخی از مواردی که اولیاء خدا بیان کردند، به نظر میآید که امیرالمؤمنین خودش مدّتی را به شامات میرفت. همانطور که ایشان در مدینه نماند و حاکمیّتش را در کوفه آورد. چون همانطور که بیان کردم، کوفه همیشه منشأ درگیریها بود. امیرالمؤمنین خودش حاکمیّتش را در کوفه آورد و اگر بر شام هم پیروز میشد، به نظر میرسید که مدّتی پایتخت اسلام را در شام قرار میداد و به آنجا میرفت. چون مجبور بود تا بدین ترتیب مردم شام، امیرالمؤمنین را بشناسند و حکومت و وضعیّت او را ببینند و بدانند که ایشان کیست.
لذا معاویه چنین شرایطی درست کرده بود و اینطور نبود که ما فکر کنیم حالا اگر امیرالمؤمینین، اوّل میپذیرفت و بعد معاویه را عوض میکرد، همه چیز حل میشد و ... . اتّفاقاً امیرالمؤنین اگر هم میپذیرفت، باز هم نمیشد. اوّلاً امیرالمؤمنین، اهل خدعه نیست. ثانیاً اگر نعوذبالله اهل خدعه هم بود، اتّفاقاً این بهترین روش است، «و مکروا و مکر الله و الله خیر الماکرین»، چون امیرالمؤمنین نمیتوانست. تازه اتّفاقاً بعداً زیر سؤال میرفت که اگر بد بود، چرا پذیرفتید؛ اگر خوب بود، چرا عزلش میکنید و ...!
معاویه هم بلد بود چه کار کند. او مدّت مدیدی خودش یک خلیفه مستقل بود. بچّه سال نبود که شما بگویید: یزید است یا کسی است که تازه وار کار شده و ... . او بلد بود چطور آنجا را بچرخاند، او صحنهگردان واردی بود، میدانست چطور باید شامات را بچرخاند که به نفع خودش باشد.
ضمن این که خودش هم زیرک است و فهمید که اگر امیرالمؤمنین حاکم شود، الآن میگوید: نه، ولی بعداً تغییر میدهد. لذا گفت: من به یک شرط بیعت میکنم و آن، این که اینجا(شامات) تا زندهام در دست من باشد. امیرالمؤمنین هم که نمیتوانست زیر عهد خودش بزند. طبعاً کتبی هم میگرفت و به ایشان میگفت: این را برای من یادداشت کن که بیعت معاویه با خلیفه به این شرط است که معاویه تا زنده است حاکم شامات باشد. این که اصلاً فرقی نمیکند که آنجا را در اختیار او قرار دهد. ضمن این که امیرالمؤمنین اصلاً اهل مکر نیست.
بنیامیّه به طور کلّی اسلام را قبول نداشت!
پس معلوم شد که اینها هیچکدام دین را نمیخواستند، با دین نبودند. تقسیم اراضی بود. یک سفرهای را انداختند، میگفتند: بر سر این سفره بنشینیم و هر کس استفادهاش را ببرد. لذا اباسفیان هم در آخرین وصیّتنامههایش - که در مباحث سال گذشته بیان کردیم - گفت: از اینجا به بعد، این را مثل یک گوی و توپ به دست هم بدهید و مواظب باشید حالا که حاکم شدید دیگر حاکمیّت را از دست ندهید. او حتّی در آخر عمر خودش هم به لات و عزّی قسم خورد و گفت: من قبول ندارم که او پیامبر است، او به مکر آمد و حاکم بر ما شد.
اباسفیان احمق یادش رفته بود که خودش به پیامبر گفت: از این کارت دست بردار، بیا زعامت تمام عرب را در دست بگیر. امّا پیامبر در جوابش فرمود: اگر خورشید را در دست راست من و ماه را در دست چپم قرار دهی، به خدا دست از رسالتم برنمیدارم.
امّا او در پیری که کور شده بود، گفت: کسی جز خود ما در اطراف ما نیست؟ گفتند: نه، کسی نیست. گفت: به لات و عزّی قسم من اصلاً قبول ندارم او پیغمبر است (یعنی اباسفیان به همان دو بتی که در قدیم میپرستیدند، قسم خورد)، او فقط میخواست بر ما سیطره پیدا کند. حالا شما حاکمیّت را بر دست گرفتید، شما هم آن را مثل یک گوی دست به دست هم بدهید و نگذارید از دستان خارج شود.
پس اینها اصلاً اسلامی قبول نداشتند. بنیامیّه به طور کلّی اسلام را قبول ندارد، تاریخ دارد بیان میکند. تعارف ندارد. این اصلاً با مطالب وحدت و ... تناقضی ندارد. یک حقیقت تاریخی است که در کتب تاریخی اهل جماعت هم موجودیّت دارد و کسی نمیتواند این را انکار کند؛ چون یک بحث تاریخی را داریم بیان میکنیم.
عدم مطالعه تاریخ و معرفت نداشتن نسبت به زمان، سبب گرفتاری امّتها خواهد شد!
اگر عقل باشد، آنوقت انسان میفهمد که نباید فریب بخورد. لذا باید مراقب باشیم تاریخ تکرار نشود. بعضیها ناراحت هستند و میگویند: در مباحث فلانی که شرکت میکنیم، حرفهای سیاسی میزند. متأسّفانه خیلی از اینها از دانشجویان عزیز و خوب خودمان هستند که میگویند: ما میخواهیم فقط اخلاقی صحبت شود. عجبا! أسفا! چطور ما را فریب دادهاند؟!
اتّفاقاً امام راحل عظیمالشّأن، آن امام العارفین فرمودند: نگذارید این انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان بیفتد، همین است دیگر. نگذاریم این انقلاب مثل همان اوّل اسلام شود. یک عدّه بیایند حالا این اینطوری باشد و او آنطوری، اتّفاقاً باید مراقب و مواظب بود و ما تاریخ را برای همین میخوانیم. اگر اینطور نباشد که اصلاً به درد نمیخورد «وما تلک الأقسام بالزمان إلّا للإشارة إلى أهمیَّة الزمان».
امیرالمؤمنین، علیّبنأبیطالب(صلوات اللّه و سلامه علیه) فرمودند: تاریخ تمام مطالب نظام عالم را برای تو روشن میکند، دقّت کن و مراقب باش. لذا ما تاریخ را برای این میخوانیم، تاریخ را برای این نمیخوانیم که قصّه بگوییم و ... . اتّفاقاً ما میخواهیم بدانیم که اگر اینطور نباشد، گرفتار میشویم. باید نسبت به زمان و مطالب، معرفت داشته باشیم که اشتباه نکنیم، این شرط زمان و مکان که در باب فقه هم بیان میشود به خاطر همین مسئله است.
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین»
1. امالی طوسی، ص 146، المجلس الخامس، انتشارات دارالثقافه، قم .