بسمه تعالی
جلسه سخنرانی دهه سوم صفر حضرت آیتالله قرهی(مدّ ظلّه العالی)
با موضوع : جهل (یکی از عوامل ایجاد واقعهی عاشورا)
(اگر کسی نصرت الهی را میخواهد، باید راضی به رضای خدا باشد)
(94.09.21)
روز سی ام صفر المظفّر 1437 ه.ق
شهادت حضرت ثامن الحجج(علیه آلاف التحیّة و الثّناء)
در محل مهدیه القائم المنتظر(عج) برگزار شد.
در مرقومه ذیل مشروح بیانات نورانی معظّمٌ له، برای علاقمندان به رشته تحریر در آمده است:
آیا پیروزی، فقط غلبه ظاهری بر سپاه دشمن است؟
گاهی صورت ظاهر اساس جورچین ذهنی ما، نسبت به مطالب و مسائل زندگی، علمی است، امّا به حقیقت علمی نیست. مثلاً تصوّر میکنیم اگر خودمان با تدبیر و تفکّرمان، کاری را جلو بردیم، به نتیجه میرسد. امّا گاه میبینیم خلاف آن درمیآید. اینجا تمام جورچین ذهنیمان به هم میریزد و دنبال این مطلب هستیم که چه مشکلی ایجاد شده و یا چه عواملی دست به دست هم داده است تا این موضوعی که ما به تعبیر خودمان به خوبی برایش برنامهریزی کرده بودیم، محقّق نشد و از اینجاست که معالأسف به خصوص در امور بندگی - که همه امور باید امور بندگی باشد - نعوذبالله نسبت به خدا بدبین میشویم و تصوّر میکنیم علمی نبوده است و یک جایی اشتباه کردیم.
از جمله تصوّرات ذهنی ما این است: پیروزی یعنی غلبه کردن ظاهری به دیگران. در حالی که در این جلسه هم نامه مأمون را که به عنوان عهدنامه برای حضرت نوشت و ولایتعهدی را به ایشان داد، میخواهم بیان کنم و هم نگاه یک عدّه ظاهربینان نسبت به وجود مقدّس حضرت را بیان میکنیم که به تعبیری إنقلت آوردند که چرا این کار را کرد و نباید این کار را میکرد. تصوّر هم این بود که مأمون پیروز شده است. لذا میگفتند: چقدر زیرک است، چقدر عالی برنامهریزی کرده است و چقدر هم خوب به هدفش رسیده است، در حالی که غیر از این است.
پیروزی چند نوع است، یکی غلبه بر سپاه ظاهری دشمن در جنگ است. یکی، پیروزی بر افکار است. بیان کردیم: «ما رأیت إلّا جمیلاً» حضرت زینب کبری در حقیقت اعلان پیروزی جنگ ابیعبدالله است. به صورت ظاهر حضرت شکست خورد، به صورت ظاهر یزید و سپاه یزید که حالا عمربنسعد و ابن زیاد در کوفه و شامیان بودند، پیروز شدند. امّا پیروزی حقیقی بعداً معلوم شد.
ولی یک نوع پیروزی دیگری هم هست و آن، پیروزی زمانبر است که همان افکار و یا غیر از آن، نوع رفتار تبیین میشود. یعنی عامل برای پیروزی بعدی میشود. منتها یک شرط دارد و شرط آن، این است که اوّلاً انسان خودش را فقط به خدا بسپارد که این، فقط مختصّ به بندگان خداست که به این پیروزیها میرسند.
دیگران که بندگی خدا را نمیخواهند، پیروزی را پیروزی مقطعی و ظاهری میبینند. این را که حتماً الآن پیروز شویم، عنوان نصرت و ظفر میدانند. اگر پیروز شدند، پیروزند و إلّا میگویند: شکست خوردیم. امّا بندگان خدا، پیروزی را آنچه او میپسندد، میدانند و میگویند: ما باید یاری میکردیم و خدا هم بلد است، خودش یاری میکند، «إن تنصروا اللّه ینصرکم و یثبت اقدامکم» که این ثابتقدم بودن هم از طرف خداست.
عالم ترین افراد به خدا چه کسانی هستند؟
اتّفاقاً عالمترین افراد، کسانی هستند که به این نوع نگرش راضی باشند، نگرشی که مقطعی نیست و اگر آن را به خدا سپردی، بدانی که در حقیقت پیروزی و اگر تو راضی به رضای پروردگار عالم بودی، اتّفاقاً عالمترین مردم و اعلم النّاس هستی.
در اصول کافی، روایتی از حضرت صادق القول و الفعل، امام جعفر صادق(صلوات اللّه و سلامه علیه) بیان شده که حضرت فرمودند: «إِنَ أَعْلَمَ النَّاسِ بِاللَّهِ أَرْضَاهُمْ بِقَضَاءِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ»، «إنّ»، «إنّ» تحقیقیّه است؛ یعنی حقیقتاً اینگونه است و لا غیر که داناترین مردم (دیگر بالاتر از اعلم نداریم، اعلمترین، غلط مصطلح است) به خدا - که این خداشناسی، خیلی مهم است - یعنی انسانی که واقعاً خداشناس باشد، کسی است که راضی باشد به قضاء و قدر الهی که پروردگار عالم آنگونه مقدّر کرده است. این دانمشندترین انسانها و داناترین افراد است.
حضرت ثامنالحجج(علیه الصّلوة و السّلام)، عالم آل محمّد(صلوات اللّه و سلامه علیهم اجمعین) و طبعاً اعلم النّاس است. چون صورت ظاهر خیلی سخت است انسان بیاید با دشمن دیرینه خود به تعبیر عامیانه دست دوستی بدهد و بیاید ولایتعهدی او را بپذیرد. امّا حضرت دانشمندترین انسانهاست و میداند در این قضای الهی، پیروزی حقیقی نهفته شده است. این نکته، بسیار مهم است.
چگونه مطیعترین افراد را بشناسیم؟
خیلی جالب است اتّفاقاً آن کسی که در حقیقت صبر میکند و راضی به رضای خداست، او رأس طاعت الله است. حضرت سجاد، وجود مقدّس امام زینالعابدین(علیه الصّلوة و السّلام) میفرمایند: «الصَّبْرُ وَ الرِّضَا عَنِ اللَّهِ رَأْسُ طَاعَةِ اللَّه »، صبر و راضی بودن به آنچه که پروردگار عالم عنایت میکند، رأس طاعت الهی است. هر چه از دوست میرسد، نیکوست.
میخواهید بدانید چه کسانی مطیعترین افراد هستند و در رأس طاعت الهی قرار دارند، ببینید چه کسانی صبور و راضی به رضای حضرت حقّ هستند.
جالب است در ادامه میفرماید: « وَ مَنْ صَبَرَ وَ رَضِیَ عَنِ اللَّهِ فِیمَا قَضَى عَلَیْهِ فِیمَا أَحَبَّ أَوْ کَرِهَ »، کسی که صبر پیشه کند و از هر آنچه خدا مرحمت کرده و قضا و قدر اوست، چه خوشش بیاید و یا کراهت داشته باشد، راضی باشد؛ «لَمْ یَقْضِ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لَهُ فِیمَا أَحَبَّ أَوْ کَرِهَ إِلَّا مَا هُوَ خَیْرٌ لَهُ»، خدا در آنچه دوست میدارد و یا کراهت دارد، چیزی جز خیر برایش مقرّر نکرده است.
یعنی شاید از چیزی بدش بیاید، امّا چون راضی بوده و صبر پیشه کرده؛ خدا برای او خیر رقم میزند.
ما احساس میکنیم خیرمان این است که همین الآن اتّفاقی بیفتد و پیروزی ظاهری نصیبمان شود. امّا حضرت میفرمایند: اینگونه نیست.
دچار شدن مؤمن به بلا ، به سود اوست!
روایتی بیان کنم که خیلی جالب است و باید بدانیم ما باید آن چیزی را بپسندیم که او بپسندد و به همان راضی باشیم. حتّی اگر خودمان دوست داشته باشیم یا نداشته باشیم هم باید راضی باشیم که اگر راضی باشیم، آن چیزی است که خدا برای ما خوب پسندیده است و خدا میداند این برای ما خوب است. ما خودمان آنچه را برایمان خوب است و مصلحتمان است، نمیدانیم و پروردگار عالم عنایت کرده است.
موسی کلیم(علی نبیّنا و آله و علیه الصّلوة و السّلام)، آن پیامبر باعظمت، در کوه طور دارد با پروردگار عالم مناجات میکند، خداوند به او وحی میفرستد، «إِنَّ فِیمَا أَوْحَى اللَّهُ- عَزَّ وَ جَلَّ- إِلى مُوسَى بْنِ عِمْرَانَ علیه السلام: یَا مُوسَى بْنَ عِمْرَانَ، مَا خَلَقْتُ خَلْقاً أَحَبَّ إِلَیَّ مِنْ عَبْدِیَ الْمُؤْمِنِ؛ فَإِنِّی إِنَّمَا أَبْتَلِیهِ لِمَا هُوَ خَیْرٌ لَهُ، وَ أُعَافِیهِ لِمَا هُوَ خَیْرٌ لَهُ، وَ أَزْوِی عَنْهُ مَا هُوَ شَرٌّ لَهُ لِمَا هُوَ خَیْرٌ لَهُ، وَ أَنَا أَعْلَمُ بِمَا یَصْلُحُ عَلَیْهِ عَبْدِی، فَلْیَصْبِرْ عَلى بَلَائِی، وَ لْیَشْکُرْ نَعْمَائِی، وَ لْیَرْضَ بِقَضَائِی؛ أَکْتُبْهُ فِی الصِّدِّیقِینَ عِنْدِی إِذَا عَمِلَ بِرِضَائِی، وَ أَطَاعَ أَمْرِی»، موسی! مخلوقی را دوستداشتنیتر از آن بندهام که مؤمن است، نمیدانم؛ من او را به بلا و گرفتاریها مبتلا کردم، چون برایش بهتر است. به او عاقیت میبخشم، چون برایش بهتر است. از او میگیرم و محرومش میکنم؛ چون برایش بهتر است. من بهتر میدانم که چه چیز بنده من را اصلاح میکند، پس باید که بر بلاى من، صبور باشد و از نعمتهایم، سپاسگزار و از حکم و قضاى من، خشنود باشد، تا او را در شمار بندگان صدّیق خود بنویسم.
باز در روایت دیگری آمده که امام جعفر صادق(صلوات اللّه و سلامه علیه) فرمودند: موسی وقتی در کوه طور با خداوند مناجات میکرد، به خدای خودش عرضه داشت: «یا ربِّ ، أیُّ خَلقٍ أبغَضُ إلیکَ ؟ »، پروردگارا! از کدامیک از بندگان و آفریدههایت، بدت میآید و نزد تو، مبغوضتر هستند؟
« قالَ : الّذی یَتَّهِمُنی»، فرمود: آن که مرا متّهم مىکند.
موسی تعجّب کرد که مگر کسی به خدا هم تهمت میزند! لذا عرض کرد: «و مِن خَلقِکَ مَن یَتّهِمُکَ ؟!»، آیا از بندگان و خلق تو، کسى هم تو را متّهم مىکند؟!
«قالَ: نَعَم ، الّذی یستخیرنی فأخِیرُ لَهُ ، و الّذی أقْضی القَضاءَ لَه و هُو خیرٌ له فیَتَّهِمُنی»، فرمود: بله، همان کسى که از من خیر مىخواهد و من به او خیر مىدهم و کسى که قضاى خود را که به نفع اوست، برایش جارى مىسازم ولى او ندانسته مرا متّهم مىسازد.
یعنی کسی میگوید: خدایا! من از تو طلب خیر میکنم. مانند استخاره - که البته این را هم بیان کنم و حاشیه کوچک بزنم و بعد به اصل مطلب برگردیم و آن، این که قبل از استخاره، استشاره است. یعنی اوّل انسان مشورتهایش را بکند، بعد اگر نتیجه نداد، استخاره کند. استخاره از باب استفعال است، یعنی طلب خیر کردن از خدا. وقتی استخاره کرد، دیگر هر چه شد، باید عمل کند - که بندهام از من، خیر میخواهد و من هم خیر را برایش قرار میدهم، در قضا و قدرم هم چیزی برایش قرار میدهم که خیرش است، ولی او بدش میآید «عسی أن تکرهوا شیئاً و هو خیر لکم». چنین کسی به من تهمت زده است.
کسی که از من خیر خواسته و من پروردگار عالم هم میدانم که خیرش در این است و به او خیر را مرحمت میکنم، امّا او ناراحت میشود و میگوید: چرا اینطور شد؟! من که از خدا خیر خواستم؟! و ...؛ به من تهمت زده است.
مثلش مانند حضرت خضر است. حضرت خضر وقتی کشتی را سوراخ کرد، به موسیبنعمران گفت که کشتی را خراب کردم تا آن پادشاه ظالم، کشتی را از دست صاحبانش در نیاورد. موسی گفت: این را فهمیدم. بعد خضر گفت: دیوار را هم که درست کردم، به این خاطر بود که در زیر آن دیوار، گنجی بود که برای ایتام بود و میخواستم در آنجا محفوظ باشد تا بزرگ شوند و از آن، استفاده ببرند. موسی گفت: آن هم معلوم شد و فهمیدم، امّا چرا آن بچّه را کشتی؟! در روایت داریم که حضرت خضر در اینجا سکوت کرد، امّا به او گفت: تأمّل کن که ببینی چیست. امّا در روایت میگویند: اجل او رسیده بود و إلّا انبیاء که آدمکش نیستند و این از جانب خداست. خدا خواسته بود که عمرش تمام شود، چون نه فقط پدر و مادر، بلکه قومی را، از بین میبرد. گاهی یک مواردی است که ما نمیدانیم و خیریّت در آن است و ما خدا را متّهم میکنیم.
در اینجا هم میفرماید: من خیر را برای او مقدّر ساختم، امّا آن شخص مرا متّهم میکند و میگوید: من این را دوست ندارم و ...، در حالی که باید به خدا واگذار کند.
گسترش علم در عصر مأمون
حالا با این تعبیر که رأس طاعت، همین صبر و راضی بودن به رضای خدا و قضا و قدر الهی است و اگر به این مقدّرات، راضی نباشیم، به خدا تهمت زدیم و ... میفهمیم که اتّفاقاً وجود مقدّس حضرت رضا(صلوات اللّه و سلامه علیه)، به خاطر همین خصایص، رضا نام گرفتهاند؛ کما این که تمام ائمّه، راضی به رضای خدا هستند، امّا این رضایت در زمان وجود مقدّس حضرت ثامنالحجج(صلوات اللّه و سلامه علیه) تجلّی پیدا کرد.
همه عالم هستند، مگر میشود یکی از ائمّه، عالم نباشد، «کلّهم نور واحد»، امّا زمان حضرت ثامنالحجج(صلوات اللّه و سلامه علیه)، علم معلوم شد، لذا ایشان، عالم آل محمّد(صلوات اللّه و سلامه علیهم اجمعین) لقب گرفتند.
واقعاً سخت است انسان باور کند که بشود در آنجا، علم را اینجنین گسترش داد. اوّلاً در زمان مأمون، عصر، عصر عجیب و غریبی بود. در کتب اهل جماعت مینویسند: آن عصر، عصر گسترش علم بود.
سبط بن جوزی بیان میکند: در زمان هارون الرشید و مأمون، به خصوص در اواخر دوران هارون الرّشید، علم چنان گسترش پیدا کرد که عجیب بود، به خصوص از طرف یونان و یک مقدار هم از طرف شرق. یعنی کسانی مدّعی شدند.
در کتب ما، بیان شده که اینها علم نبود و مواردی مانند سفسطهها به وجود آمده بودند که حالا آن را به نام علم تبیین کردند.
یکی از موارد دیگری که بیان کردند، تاریخ الخلفاء است، در صفحه 327 آن مینویسد: در زمان مأمون، گسترش علم مشخّص بود.
فخررازی هم روی این مطلب تأکید دارد. تاریخ مختصر الدول، جلد چهارم، صفحه 162 هم همین را بیان میکند که دورهای بود که علم گسترش پیدا کرده بود.
آوردن حضرت ثامنالحجج(صلوات اللّه و سلامه علیه) و با یک تیر، چند نشان زدن مأمون!
مأمون با یک تیر چند نشان میزند، یکی این که حضرت را میخواهد در اینجا بیاورد تا اوّلاً، مدینه را که برای او دوردست است، تحت سلطه خود داشته باشد.
بعد هم کشته شدن موسیبنجعفر(صلوات اللّه و سلامه علیه) با آن وضعیّت برای خاندان بینالعبّاس سخت تمام شد، به خصوص که فهمیدند پشت قضیّه، سندی بن شاهک یهودی بوده و دست یهود هم که در همه جا دیده میشود، اینها باعث شد تا این قضیّه برایشان سخت تمام شود.
مورد دیگر هم این بود که او میخواست حضرت را بیاورد تا در مناظرات علمی، منکوب کند و بگوید: این خاندانی که شما مدام بیان میکنید که چنین و چنان هستند، هیچکدام قابلیّت برای این مطلب را ندارند و تصوّر شما اینگونه است. اینها کسی نیستند که شما فکر میکنید.
متأسّفانه یکی از علماء اهل جماعت یعنی ابن طقطقی که مصری است، میگوید: «ان المأمون فکر فیها للخلافة بعده و أراد أن یجعلها فی رجل یصلح لها لتبرأ ذمته فنظرفی بنی العباس و بنی علی فلم یجد احداً هو افضل و لا أورع و لا اعلم منه». مأمون در خلافت بعد از خویش، اندیشید و خواست برای آن کار، کسی را قرار دهد که صلاحیّتش را داشته باشد تا ذمّهاش بری شود. بنابراین در فرزندان عبّاس و علی نگریست، پس کسی را برتر و با ورعتر و داناتر از او، نیافت.
دکتر احمد امین مصری هم بیان میکند: مأمون با این کار، خواسته بود که بین دو خاندان علوی و عبّاسی، آشتی برقرار کند و پراکندگی آنان را به یگانگی تبدیل گرداند تا در آنچه خیر و صلاح امّت است، یاری کنند و فتنهها بخوابد و دلها از کینهها پاک شود.
ظنّ و گمان مردم به آل علی این بود که اهل علم هستند، ولی مأمون فکر میکرد که اینها اشتباه تصوّر میکنند، برای همین با خود گفت: بگذار بیایند حاکم شوند، مشخّص میشود که اینها هم قدرتی ندارند. لذا مأمون به این خاطر او را آورد.
لذا از طرفی مأمون فکر میکند که اگر حضرت را بیاورد، در مناظرات علمی شکست میخورد. از طرف دیگر هم بین علویون تفرقه میافتد. آنها میگویند: نگاه کن علیبنموسی، ریاستطلب بود.
لذا وقتی این کار را کرد، یحیی بن اکثم میگوید: من بر مأمون وارد شدم، او داشت مسواک میزد و به کسی که متعه را حرام کرده بود، بد میگفت. بعد آمد، به او گفتم: نظر شما راجع به آوردن علیبنموسی به سمت خودمان چیست؟ گفت: خدا کسی را که ما را یاری کند، رحمت کند.
حفص بن ابوعمر - که یکی از شعرای آن زمان بود - میگوید: مأمون مرا احضار کرد، به من گفت: اوّلاً میخواهم زودتر، یک شعری برای علیبنموسی بگویی که وقتی ما او را آوردیم، بخوانی. من سؤال کردم: برای چه میخواهید او را بیاورید؟ او گفت: چون او را در سیطره خود داشته باشیم. من متوجّه منظور او شدم که میخواهد با یک تیر، چند نشان بزند.
لذا میگویند: او در این زمان که زمان گسترش علم هم بود، به تعبیری میخواست امام را توسط مناظرات علمی، منکوب کند.
طبری بیان میکند: بعد از این که مأمون نتوانست در مطالب علمی، مأمون را شکست بدهد، تصمیم گرفت که او را از میان بردارد.
متن عهدنامه مأمون برای ولایتعهدی ثامنالحجج(صلوات اللّه و سلامه علیه)
نامهای که مأمون برای ولایتعهدی حضرت نوشت، برایتان بیان کنم که نامه عجیبی است. ترجمه این عهدنامه به این صورت است:
بسم الله الرحمن الرحیم، این نامهای است که امیرالمؤمنین، عبدالله پسر هارون الرشید، برای علی بن موسی بن جعفر، برای ولیّعهدی خود نوشته است.
امّا بعد همانا خدای عزوجل دین اسلام را برگزید و از بندگانش، پیامبرانی انتخاب فرمود که بر ذات پاکش، دلیل و به سویش، راهنما باشند - میداند به چه کسی دارد نامه میدهد و این عهدنامه باید در تاریخ بماند -
پیامبران اول به آمدن انبیاء بعد مژده دادند و همه پسینیان، براستی دعوت پیشینیان خود را تصدیق کردند، تا سلسله پیامبری پروردگار به محمّد(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) انجامید، رسالت محمد(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) در دوره فترت رسل و رأس علم و انقطاع وحی و نزدیکی قیامت بود.
خداوند با بعثت محمّد(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم)، انبیاء را ختم فرمود و وی را گواه صدق و حافظ دین و میهن و سرور پیامبران قرار داد و کتاب گرامی خویش را به او فرستاد. کتابی که «لأ یأتیه الباطل من بین یدیه و لا من خلفه تنزیل من حکیم مجید». آنچه را حلال نموده، یا حرام فرموده، به نیکی تبیین کرد. وعده عذاب را تبیین کرد تا مردم از بیتپرستی برحذر باشند، اوامرش، اوامری بود که به نفع انسانها بود. محمّد(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم)، حجّتی بالغ بر خلق خدای شد و آنها را از بربریّت بیرون آورد و به مقام علم و ایثار رساند.
از سوی خداوند، رسالت پیامبر، رسالتی عظیم بود. سخنان پیامبر، همه پندهای نیکان عالم است و نیکوتر از سخنان پیامبر، هیچ نداریم، به غیر از قرآن. سخنان پیامبر خود قرآنی دیگر است. او مأمور به جهاد با کافران و مأمور به جهاد با نفس بود – چقدر کلمات عجیبی را هم بیان میکند -
درود خدا بر محمّد و آل او باد که اینها خاندان رسالت هستند و خدای متعال در قرآنش بیان کرد: باید شما مزد و اجر آنها را بدهید - اشارهای به آن آیه شریفه دارد که میفرماید: «قل لا اسئلکم علیه اجرا الا المودة فی القربی» -
چون بعثت انبیاء و وظائف پیامبری پایان یافت و دیگر پیامبری نبود، امر را به خلافت قرار داد. خلفایی که به حقّ، در طاعت الهی و فرایض و حدود و شرایع اسلام و سنن الهی، تلاشهای زیادی کردند تا آنچه خدای متعال بیان کرده بود، احیا کنند. خلفایی که خداوند طاعت آنها را طاعت خود قرار داد و فرمود: «اطیعوا اللّه و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم» - این آیه را به خلفا ربط میدهد - خلفایی که بر اقامه حق خدا و عدل او خدا یاریشان کرد تا خونها محفوظ بماند و راهها پیموده شود، اسلام گسترش پیدا کند، اصلاح ذاتالبین شود و در صورت خلاف این، رشته وحدت مسلمین از بین میرفت. اختلاف افراد، اختلال امّت خواهد بود. مردم در این اختلاف، شکست خواهند خورد. لذا خدا امّت را امّت واحده قرار داد و بیان کرد: وظیفه خلفا این است که بر خلق خدا آنچه را رضای خداست، عمل کنند و طاعت او گسترش دهند.
من امروز اینگونه بیان میکنم که خدای متعال در قرآنش فرمود: «یا داود انا جعلناک خلیفه فی الارض فاحکم بین الناس بالحق و لاتتبع الهوی فیضلک عن سبیل الله لهم عذاب شدید بما نسوا یوم الحساب و قال اللّه عزوجل فوربک لنسئلنهم اجمعین عما کانو یعملون». من هم امروز همین را میگویم و میخواهم خلافتم، خلافتی با عدل باشد. همانگونه که خلیفه، عمربن خطّاب میگوید: اگر بزغالهای در ساحل فرات ضایع شود، بیم از آن دارم که خداوند از آن بپرسد، به عزّت و عظمت خداوند سوگند که مسئولیت انفرادی شخص بر عمل خاص در مقابل پروردگار که چه سنگین است و خطری عظیم؟ پس مسئولیّت کسی که اداره امت را بر عهده دارد چگونه خواهد بود؟!
پس طبعاً آن که مسئولیت اداره امّت را بر دوش گرفت، باید به حضرت او فقط التجا و امید و رغبت داشته باشد که توفیق بخشاید و از لغزشها نگهدارد و بر راه حق استوار بدارد و بدان سوی که حجت الهی ثابت است، هدایت فرماید. من همیشه از خداوند استعانت کردم که مرا در این راه به فوز و رستگاری برساند و رحمت و رضوانش را بر من قرار بدهد. امّت را که امّت بینایی هستند، در دین خدا یاری نماید. من به افراد عالم نیاز دارم، کسانی را که من را یاری کنند، سنّت پیامبر را بدانند و آن را به کار بندند.
من هر چه گشتم، برای جانشینی خود که بعد از من پیشوای مسلمین باشد، پناهگاهی بهتر از تو نیافتم. در بین بنیالعبّاس و فرزندان علی گشتم، امّا هیچکس را که کید شیطان نتواند او را به وسوسه بیاندازد، ندیدم، جز تو.
تو آن کسی هستی که صلاح مسلمین را میدانی، تو آن کسی هستی که نعمتها در دست توست، تو آن کسی هستی که فرزند رسول الله هستی. تو آن کسی هستی که به خلافت حقیقی نزدیکتر هستی.
تلخی شربت خلافت بر کسانی که خلیفه شدند، معلوم و مشهود است. باید مراقب بود که خلافت از جایگاه حقیقی خود که رسیدن به امور مردم است، بیرون نرود و من امروز میدانم همه اینها با اقامه کتاب و سنّت محقّق میشود و اقامه کتاب و سنّت فقط به دست توست.
من امروز، کسی را برگزیدم که افضل انسانها در علم و پارسایی است. کسی که اقامه اوامر خداوند را از همه بیشتر میداند. من با خدای متعال در این کار، چند بار استخاره زدم. همه خوب آمد. همه چون روز روشن آمد. خداوند الهام فرموده که اینگونه رضای او را به طریق تو جلب کنم. خلیفه در خاندان و فرزندان عبدالله بن عباس و علیبنابیطالب، معنا ندارد. بلکه معنایش این است: خلیفه باید بهترین امّت باشد - یعنی از آن طرف هم دارد میگوید که من بهترین هستم - و معلوم است بهترین امّت، بعد از آن، شما خواهید بود.
«اولاد علی بن ابی طالب و عبدالله بن عباس» همه خویش هم هستند. امّا هیچکس بالاتر از تو نیست، تو در زهد و اخلاص و پیراستگی از دنیا و قبول و قبول و تسلیم مردم، از همه بالاتر هستی. کیست که نداند «علی بن موسی» در همه دورانش، چه دوران کودکی و چه دوران جوانی، در أتقی بودن یک است؟! کیست نداند «علی بن موسی» در علم بینظیر است؟! کیست نداند ولایتعهدی فقط مختصّ ایثارگرانی چون توست؟! از این که ایثار کردی و ولایتعهدی را پذیرفتی و مرا یاری کردی، خدا تو را یاری کنی.
من امیرالمؤمنین به همه خاندان و خواص و بزرگان و کارگزاران قضایی و فرماندهان لشگری و خدمتگزاران و تمام خانوادهام و تمام امّت که در خلافت من زندگی میکنند، دستور میدهم که ولایتعهدی تو را بپذیرند. همه با شادمانی و با سرعت تمام با تو بیعت کنند. من به عنوان خلیفه ولایتعهدی تو را از ناحیه خدا میدانم و میدانم حضرت حقّ، آنچه را رضایش است، امروز به خوبی بر من الهام کرد که امروز رضایت خدا در این است که توی علی بن موسی را به عنوان ولیّعهد خود قرار دهم.
به بندگان خدا توصیه میکنم در بیعت با تو تلاش کنند و بشتابند و از این امر خطیر دوری نجویند.
اصرار من بر ولایتعهدی تو بر این بود که تو میتوانی امّت را به رستگاری برسانی. خدایت موفّقت بدارد. دوشنبه هفتم ماه رمضان سال دویست و یک. پایان عهدنامه.
جواب حضرت ثامنالحجج(صلوات اللّه و سلامه علیه) به نامه ولایتعهدی مأمون
لذا دیدید که چگونه با فریب، این مطالب را بیان میکند. حالا ببینید جواب علیّبنموسیالرّضا(صلوات اللّه و سلامه علیه)، در این مطلب چیست؟
میگویند: وقتی این نامه را خدمت آقا دادیم، آقا فرمودند: من نامه را در موقعی جواب میدهم که ولایتعهدی را به دست میگیرم - در کشف الغمّه هم این مطلب آمده است - تعجّب کردیم. فخرالدین اربیلی هم تبیین میکند: یک عدّه از کسانی که کنار خلیفه بودند، تعجّب کردند که نکند او میگوید: نامه دادن مهم نیست، اصل این است که ولایتعهدی به دست من برسد. یعنی تشنه است.
بعد حضرت وقتی ولایتعهدی را گرفتند، خطبه زیبایی خواندند که به قسمی از آن اشاره میکنم که حضرت در آنجا فرمودند که ما برای چه پذیرفتیم. رضایت ما از این جهت بود که خدای متعال این گونه خواست و ما هم راضی به رضای خدا بودیم.
فصیح خوافی در کتاب خودش تبیین میکند: وقتی بیعت مردم با علی بن موسی محقّق شد و خواست ولایتعهدی را بپذیرد، ولیعهد خطبه خواند، بعد از حمد و ثنای خداوند بیان فرمود: مأمون از من خواسته بود که خلافت را بپذیرم، به او گفتم: یا خلافت از آن توست یا خیر، اگر خلیفه از ناحیه خدا تعیین میگردد تو حق نداری آن را به کسی واگذار کنی و اگر از ناحیه خودت هست به چه حقّی بر مردم سلطه پیدا کردی؟
میدانم که مأمون میگوید: از ناحیه خداست پس حق واگذاری ندارد، امروز پذیرفتم چون رضای خدا را در این تصمیم دیدم. این ولایتعهدی برای من چیزی ندارد لذا بیان کردم: نه عزلی و نه نصبی انجام میدهم. امّا بدانید طبعاً این دین گسترش مییابد، «هو الّذی أرسله بالهدی و دین الحقّ لیظهره علی الدّین کلّه و لو کره المشرکون» .
او میخواست حضرت را اینگونه فریب بدهد که حضرت بر ملا میکند.
اگر کسی نصرت الهی را میخواهد، باید راضی به رضای خدا باشد
لذا رأس علم و کسی که راضیترین به خداوند متعال است، حضرت است. میداند اصل، رضای خداست و پیروزی، در نهایت است، پیروزی، زمانی است که مأمون میبیند که دیگر کاری از او ساخته نیست. باید حتماً حضرت را به شهادت برساند، به صورت ظاهر مأمون میخواست با یک تیر، چند نشان بزند، مأمون در این گسترش علمی، خواست، حضرت را منکوب کند که نتوانست، برعکس شد. در مناظرات، حضرت با هر کس با زبان خودش سخن میگوید، با زبان چینی، یونانی، ترکی، هندی و ... که همه متعجّب شدند.
میخواهد بین علویون و خاندان خودش اختلاف ایجاد کند، به صورت ظاهر ابتدا این اتّفاق افتاد و بعضیها برایشان مشکل درآمد، امّا بعداً خبرها که رسید، فهمیدند اینطور نیست. از آن طرف میخواهد به ظاهر همه مطالب دیگر را خاموش کند، امّا اختلافات عجیبی در خود بنی عبّاس افتاد. او در ابتدا برادرش را کشت، سهل را هم از بین برد و ... تا قوّت و قدرت بگیرد، امّا برعکس شد که اگر تاریخ او را بخوانید، خیلی جالب است که همه کارهایش برعکس نتیجه داد. آن کسی که با مکر جلو برود و آن کسی که با رضای خدا جلو برود، تفاوتشان این است.
پس اگر کسی نصرت الهی را میخواهد، باید راضی به رضای خدا باشد و هر چه خدا میپسندد، بپسندد. نه این که بگوید: هر چه من دلم میخواهد. آنچه که موسیبنعمران بیان کردند را فراموش نکنیم. او وقتی به پروردگار عالم عرضه داشت که مبغوضترین انسانها چه کسی هست؟ خداوند فرمود: آن کسی که به من اعتماد میکند و خیر را از من میخواهد، امّا وقتی خیر را برایش رقم میزنم، راضی نیست که در حقیقت چنین کسی، به من تهمت میزند و مرا متّهم میکند.
صورت ظاهر مأمون، امام رضا را با این سبک و سیاق آورده، امّا در آخر پیروز، امام رضاست. صورت ظاهر یزید پیروز شده، امّا باز پیروز أبیعبدالله است، «ما رأیت إلّا جمیلاً» پیروزی با اهلبیت است. اینها خیلی مهم است که مقطعی نگاه نکنیم.
برای همین، همانطور که در جلسه گذشته هم بیان کردم، وقتی از حضرت سؤال شد که عقل چیست؟ فرمودند: «التَّجَرُّعُ لِلْغُصَّةِ وَ مُدَاهَنَةُ الْأَعْدَاءِ وَ مُدَارَاةُ الْأَصْدِقَاء»، عاقل این است که مشکلات را تحمّل کند و رضای خدا را در این میبیند که با این تحمّلات، به جایی میرسد. مطلب دیگر این که در مقابل دشمن، زیرک باشد و به دشمن خدعه بزند. مانند الآن، این را بدانید که اگر بنا بود از همان اوّل قضیّه موشکهای ما را میفهمیدند، خیلی دردسر میساختند. امّا الآن دیگر در مقابل کار انجام شده قرار گرفتند. مورد بعدی هم مدارا کردن با دوستان است.
برخی میگویند: «مُدَاهَنَةُ الْأَعْدَاءِ»، یعنی سازش کردن و کوتاه آمدن، امّا به حقیقت یعنی به آنها خدعه بزنی و کارهایت را پنهانی انجام بدهی، قبل از این که آنها متوجّه شوند. لذا عاقل، آن کسی است که در مقابل مشکلات، خود را میسازد و تحمّل میکند، نه این که اظهار عجز کردن.
حضرت ثامنالحجج، میداند در آن زمان، چه شرایطی است و راضی به رضای خداست. پس پیروزیها متفاوت است. یک پیروزی به ظاهر با صلح است که تازه آن صلح را هم دشمن، تحمیل نکرد. صلح امام حسن را دشمن تحمیل نکرد. بلکه صلحی بود که دوست یعنی سپاه امام حسن تحمیل کرد. سرانی را که خریدند و آنها عقب نشینی کردن، صلح را تحمیل کردند. هیچ موقع اینطور نیست که شما تصور کنید، دشمن تحمیل کرده است و شاید همان چیزی هم که امام راحل فرمودند: جام زهر را نوشیدم، هیچ وقت دشمن جام زهر نمیدهد، با شمشیر میزند، جام زهر را از طریق خودی میدهند.
باید تأمل کرد منتها ما امّت خوبی داریم و واقعاً امام عظیمالشّأن فرمودند: والله این امّت، صدر اسلام هم نبودند، همین است. وقتی انسان تاریخ اسلام را مطالعه میکند همین است، دوران امیرالمؤمنین(صلوات اللّه و سلامه علیه) هم یک عدّه، در مقابل امیرالمؤمنین(صلوات اللّه و سلامه علیه) ادّعای فهم و شعور میکردند، قرآن به نی میکردند، این دوره واقعاً این طور نیست، مگر عدّه خاصّی که به ظاهر خواصّند، خواصّ حقیقی همین مردمی هستند که بالجدّ گفتند: «ما اهل کوفه نیستیم، علی تنها بماند»، یا «اماما! از تو به یک اشاره، از ما به سر دویدن». هم برای امام راحل و هم برای امامالمسلمین اینگونهاند.
«السّلام علیک یا مولای یا علی بن موسی الرضا(علیه الصّلوة و السّلام)»
بدانیم خدای متعال به واسطهی علی بن موسی الرضا(علیه الصّلوة و السّلام) چقدر به ما عنایت دارد، در روایتی حضرتشان فرمودند: «أَبْلِغْ شِیعَتِی أَنَّ زِیَارَتِی تَعْدِلُ عِنْدَ اَللَّهِ أَلْفَ حِجَّةٍ قَالَ فَقُلْتُ لِأَبِی جَعْفَرٍ ع أَلْفَ حِجَّةٍ قَالَ إِی وَ اَللَّهِ وَ وَ أَلْفَ أَلْفِ حِجَّةٍ لِمَنْ زَارَهُ عَارِفاً بِحَقِّهِ» بزنطی میگوید: نوشتهای از حضرت دیدم که فرمودند: به شیعیانم بگو: زیارت من نزد خدا، معادل هزار حجّ است.
تعجّب کردم و این را به امام جواد(علیه الصّلوة و السّلام) عرضه داشتم که هزارحجّ؟ فرمودند: بله والله قسم، بلکه هزار هزار(یک میلیون) حج است...
آیتالله العظمی حائری یزدی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) از دنیا رفته بودند، آیتالله العظمی مرعشی نجفی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) فرمودند: نماز لیلة الدّفن، برای ایشان خواندم، سه شب بعد، خواب ایشان را دیدم، جای بسیار عالی داشتند.
گفتم: آقا چطور بود؟ فرمود: وقتی بدن من تشییع شد و درون قبر گذاشتند و لحد را گذاشتند، من دیگر احساس کردم یک برهوتی است و دونفر، آتشین هم دارند میآیند، بشدّت میترسیدم، یک موقع نوری را دیدم که از بالای سرم آمد، هرچه نزدیکتر میشدند، آنها دورتر میشدند.
دیدم شخصی نورانی که لبخندی به لب دارد و حالا من از جلوهی او، دهانم بسته شد، فرمودند: ترسیدی؟ گفتم: بله شما که هستید؟ اگر شما نبودید معلوم نبود، وضعیت من چه میشد؟ فرمودند: من علی بن موسی هستم، 38 مرتبه به زیارتم آمدی، من هم به دیدنت آمدم و 37 بار دیگر طلب داری ...
«السّلام علیک یا أبالحسن، یا علیّ بن موسی الرّضا(علیه الصّلوة و السّلام)»
. وقتی اسامی انبیاء عظام را میشنوید، مانند ائمّه معصومین، صلوات بفرستید. حضرت ثامنالحجج(علیه الصّلوة و السّلام) فرمودند: «مَنْ لَمْ یَقْدِرْ عَلَى مَا یُکَفِّرُ بِهِ ذُنُوبَهُ ...»، (عیون أخبار الرضا علیه السلام، ج: 1، ص: 294) آن کسانی که توان جبران گناهانش را ندارد، ... . مثلاً ما گناه کردیم، امّا نمیدانیم چه کنیم که جبران کنیم، صدقه بدهیم؟ نماز بخوانیم؟ چه کنیم؟ آنچه که انجام شده، به هر حال اتّفاق افتاده و ما گرفتار هستیم. کفّاره آن چیست؟
حضرت میفرمایند: « مَنْ لَمْ یَقْدِرْ عَلَى مَا یُکَفِّرُ بِهِ ذُنُوبَهُ فَلْیُکْثِرْ مِنَ الصَّلَوَاتِ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ »، آن کسی که نمیتواند گناهش را جبران کند، زیاد صلوات بر محمّد و آل محمّد(صلوات اللّه و سلامه علیهم اجمعین) بفرستد، «فَإِنَّهَا تَهْدِمُ الذُّنُوبَ هَدْماً »، که این گناهان را از بین می برد.
باز هم خود حضرت میفرمایند: « الصَّلَاةُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ تَعْدِلُ عِنْدَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ التَّسْبِیحَ وَ التَّهْلِیلَ وَ التَّکْبِیرَ»، صلوات بر محمّد و آل محمّد(صلوات اللّه و سلامه علیهم اجمعین)، معادل با تسبیح و تهلیل و تکبیر در نزد خداست. یعنی این که معادل آن است که انسان، سبحان الله و لا اله الا الله و الله اکبر بگوید.
بعد حضرت جمله دیگری میفرمایند که خیلی جالب است، فرمودند: «صلّوا علی الأئمّتکم و الأنبیاء و هم منّا»، بر ائمّه و انبیاء صلوات بفرستید که آنها از ما هستند. همه این روایات در عیون اخبار الرضا وجود دارد.
. بحار الأنوار : ٧١ / ١٤٢ / ٣٨..
. روضة الواعظین و بصیرة المتعظین، ج: 1، ص: 4.