درس
اخلاق
جلسه 20 85/3/17
تشخیص مرض
آن چه که اشاره
شد راجع به نفس بود. جداً اگر بخواهیم تمام خلقیات بشر را درک کنیم چارهای نیست
جز اینکه بفهمیم اصلاً کیستیم. اگر انسان نفس خود را درک کند تمام مشکلات برای او
به طور کلی حل میشود، یا بیشتر راه را رفته است. درد بشر این است که خود را
نشناخت و نفهمید چه گوهر گرانبهایی در خلقت است. یکی از عللی که گوهر گرانبهای خود
را نشناخت این بود که از نفس خود شناخت نداشت. منظور از نفس فقط و فقط نفس ظاهری
انسان نیست، منظور از نفس در حقیقت شناخت قوای درونی بشر است.
در جلسات گذشته
عرض کردم تعبیر سوم از تعابیری که علمای اخلاق بیان کردند این است که اخلاقیات هم
اکتسابی و هم فطری است. گروه نخست معتقد بودند که اخلاقیات مطلقاً فطری است و گروه
دوم مطلقاً اکتسابی اما گروه سوم معتقدند که هم فطری است هم اکتسابی و نکتهی مهمیکه
علمای اخلاق کمتر به آن اشاره کردند این است که اصلاً شناخت اینکه کدام خلقیات
فطری است و کدام یک اکتسابی است خودش یک هنر است که اگر این را درک کردیم خیلی از
مسائل ما حل میشود.
دلیل آوردیم که گاهی
بشر به اشتباه تصور میکند بعضی از خلقیات فطری است در حالی که اکتسابی است. آن
وقت وقتی در فرض مسأله اشتباه بکند مسلم بدانید در حل مسأله هم اشتباه خواهد کرد. دلیل
اینکه میگوییم باید بشناسد کدام خلق و خوها فطری است و کدام یک اکتسابی، این است
که اگر هر کدام از این خلق و خوها دچار کژیها، ناخوشیها یا دچار انحراف شد
بتواند خوب درمانش کند. چرا؟ چون درمان خلقیات اکتسابی یقیناً با درمان خلقیات
فطری متفاوت است.
لذا اگر انسان
خوب تشخیص ندهد گاهی برای درمان قیام میکند امّا چون نمیداند کدامیک از بیماریهای
اخلاقی است، آیا اکتسابی است یا فطری، امکان دارد در درمان به بیراهه برود. یعنی
برای درمان قیام هم میکند امّا چون تشخیص نمیدهد متأسفانه درمان خوبی را انجام نمیدهد.
مثلش مثل آن
پزشکی است که بیماری را تشخیص ندهد و برای مریض خودش دارویی تجویز کند که خلاف آن
مریضی است یعنی اینکه اولاً مریض خودش احساس کرده که مریض است ثانیاً پزشک هم درک
کرده مریض است امّا در تشخیص مرض اشتباه کند صددرصد وقتی در تشخیص بیماری اشتباه
کند داروی اشتباه میدهد و وقتی داروی اشتباهی داد نه تنها او را درمان نمیکند
بلکه موجب تشدید مریضی او میشود، مباحث اخلاقی هم همین طور است. در مباحث اخلاقی
عمده همین است که انسان تشخیص بدهد کدامیک از خلقیات اکتسابی است کدامیک فطری، که
اگر مریض شد راه حلش را پیدا کند.
اولاً همهی ما
نیاز به طبیب داریم و در مرحلهی نخست اطبای روح، انبیاء هستند. پیغمبر اکرم، حضرت
محمد مصطفی(صلی الله علیه و آله و سلم) خود را به
عنوان طبیب بیان فرمودند. فرمودند: «أنا طبیب دوّار» من
طبیب دوره گرد هستم. یعنی من آمدهام بیماریهای بشر را تشخیص بدهم و درمان کنم. منتهی
تفاوتی که اطبایی مثل پیامبر دارند این است که پیامبر به دنبال مریضیها میرفت، در
مطبش نمینشست که مریضها به سراغش بیایند.
حضرات معصومین
اینگونهاند. البته بعضی از خصیصین و اولیای الهی هم همین مرتبه را در یک حدود
پایینتری دارند اما تا به آنها مراجعه نکنند و از آنها نخواهند راه درمان را به
کسی بیان نمیکنند. گر چه گاهی هم با مراجعات نکاتی را اشاره میکنند، اما نه به
صراحت، آن هم به خاطر ترس از این بازارهای داغ مرید و مراد بازی. اصلاً آنها گنجهای
مکتوماند، با خلق و میان خلق هستند امّا هیچ موقع ادعا نمیکنند. آنها که دکان و
بازار درست میکنند انسانهای شیادند. اولیای الهی اصلاً دور از این مطالبند امّا
بشر ناچار است که برای درمان دردهای خود سراغ اطبا برود. حالا که دستمان از وجود
مقدس سید و صاحب و سالارمان آن طبیب حقیقی حضرت حجت بن الحسن المهدی (صلوات
الله وسلامه علیه وعجل الله تعالی فرجه الشریف) کوتاه است،
مسلماً باید در زمان غیبت به آن علمای متخلق به اخلاق الله، آن اطبای حقیقی مراجعه
کنیم.
لذا باید دنبال
این باشیم که بدانیم کدامیک از خلقیات ما فطری است و کدامیک اکتسابی، تا اگر مریض
شدیم راه درمانش را بدانیم و به طبیب حاذقی مراجعه کنیم که خود او هم باید در
مرحلهی نخست اهل تشخیص باشد، مدیر و مدبر باشد، تا راه درمان را به ما بگوید و به
ما بگوید که باید این کار را انجام بدهی و از این عمل بدی که تو را منحرف کرده و
به بیچارگیها و بدبختیها کشانده و اجازه نمیدهد روح تو به آن مراتب عالیه و به
آن مراتبی که برتر از همهی خلایق است برسد، دست بکشی تا به آن حق حقیقی خود برسی.
تلاش برای رسیدن به حق
اگر ما بدانیم
حقمان چیست مسلماً باید تلاش زیادی برای حقمان کنیم. مثل آن کسی که بداند ارث
کلانی به او رسیده؛ یک باغ بزرگ، خانههای زیاد، مغازههای زیاد و الان در فقر و
بیچارگی است حالا اگر بفهمد که خودش حق و حقوقی دارد و اینها سهم الارث و حق او
هست، تلاش میکند تا همهی آن حق و حقوق خودش را تا آن ریال آخر به دست بیاورد.
ما حقمان اشرف
مخلوقات بودن است. ما حقمان آلوده شدن به گناهان نیست. ما را از آن مقام، پایین
کشیدند. اگر این حق را درک کنیم، مسلماً به دنبال حق و حقوق خود هستیم. اصلاً بشر
همیشه در دنیا در تمامی جوامع بشری سخن اولش ولو به اینکه عامل نباشد، عدالتخواهی
بوده است.
عدل یعنی چه؟
عدل را اینگونه تعریف کردند قرار گرفتن هر شیء در جای خود. لذا ما راجع به وجود
مقدس آقا هم میگوییم که آقا جان، مولای ما، جهان در انتظار عدالت است و عدالت در
انتظار توست، بشر همه به دنبال عدلند، اگر عدل به معنای قرار گرفتن هر شیئی در
جایگاه خودش هست، ما در جایگاه خودمان قرار نگرفتیم، در حقیقت ما از عدل دوریم.
حق ما این نیست
که در گناهان غوطه بخوریم، حق ما این است که همان چیزی شویم که پروردگار عالم به
خودش «فَتَبَارَکَ اللهُ أَحسَنُ الخالِقینَ»[1] گفت، حق ما این است که ملائکه را ببینیم
و ملائکه در خدمت ما باشند این چیز بزرگی نیست.
گاهی ما تعجب میکنیم
بعضی از اعاظم و بزرگان مثل حضرت شیخناالاعظم مفید عزیز (روحی
له الفداء) حضرت سلطان آبادی بزرگ و امثال این اعاظم که بودند و هنوز
هم هستند (فکثرالله انصارهم) ملائکه در خدمت این ها بودند، به حقیقت هر چه امر میکردند
اطاعت میکردند دلیلش چیست؟ دلیلش این است که در روز نخست اصلاً ملائکه امر به
سجده بر ما شدند، ما یادمان رفت؛ یادمان رفت حقوقی در عالم خلقت داریم که اصلاً
عزوجل بر اساس آن حقوق ما را خلق کرده.
البته این
مطالبی را که عرض میکنم نه از باب اینکه انسان احساس کبر و غرور کند بلکه از این
باب که بفهمد حقش در عالم خلقت این است که اولاً عبد خدا باشد و ثانیاً بر همهی
خلق حاکم باشد.
لذا در بحث
تفسیر «إیّاَک نَعبُدُ»[2]
یک اشاراتی داشتم و نکات لطیفی را اشاره کردم از جمله اینکه ماییم
جایگاهی که میتوانیم از طرف همهی خلق عبادت کنیم ولو به اینکه فُرادا نماز میخوانیم.
ماییم که فقط میتوانیم به پروردگار عالم از طرف همهی مخلوقات بگوییم «إیّاَک
نَعبُدُ» ما تو را عبادت میکنیم. ما باید درک کنیم که مقام ما
مقام بالایی است.
در مرحلهی نخست،
عبودیت حضرت حق و بنده شدن است و ظل این بندگی است که انسان میتواند مالک همه چیز
باشد حتی بر ملائکه تسلط داشته باشد نه از باب غرور و تکبر بلکه از باب بندگی به
این مطالب رسیده.
آنها که متکبر
شوند دیگر بندهی خدا هم نمیشوند. فرعون ادعا کرد «أنَا رَبَّکُمُ
الأَعلَی»[3]
امّا آنها که بندهی پروردگار عالم میشوند، کسانی هستند که در اوج
عزتی که در عالم خلقت دارند در حالت ظاهری بین خلق هستند و از خلق جدا نمیشوند،
زهد بیجا ندارند که یک کنج بنشینند و به امور خانوادهشان و به امور مردم رسیدگی
نکنند و اصلاً به هیچ کسی کاری نداشته باشند. آن کسانی که اینگونهاند و به کسی
کاری ندارند، اصلاً انسان نیستند و اصلاً معنای انسانیت را نفهمیدند، فکر کردند
عبادت و زهد و تقوا این است که از همهی خلق دور شوند و خودشان را یک جایی حبس
کنند. اینها در عالم خلقت به هیچ دردی نمیخورند.
اما آنهایی که
اعاظم و اولیای الهی هستند در بین خلق هستند امّا در همان لحظهای که در بین خلق
هستند در درون، متصل به پروردگار عالمند. گویی با خلق نیستند، از درون بریده از
خلقند و متصل با پروردگار عالم. لذا همیشه در حال عبادتند. عبد به معنای حقیقی آن
است که همیشه در حال عبادت باشد نه فقط در نماز. حتی موقعی که برای رفع حاجت به
بیت الخلا هم میرویم باید در حال عبادت باشیم چون آنجا هم به ما میگویند دعا
بخوانید «أَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الرِّجسِ النَّجسِ الخَبِیثِ المُخبِثِ
الشَّیطَانِ الرَّجِیمِ»[4]
و ...، آیهالکرسی بخوانید، موقعی که دفع را میبینید دعای مخصوص دارد «اللّهمَّ
کَمَا أَطعَمتَنِیهِ طَیِّباً فِی عَافِیَةٍ فَأَخرِجهُ مِنِّی خَبِیثاً فِی عَافِیَةٍ»[5]
بله عالَم، عالَم عبادت است. ما طیبات را خوردیم اگر یک لحظه مریضی بر
انسان غالب شود نمونهاش کلیه های انسان خراب میشود و تمام سموماتی که باید توسط
کلیه دفع شود در بدن پخش میشود و بعد دچار دیالیزم و نهایتاً هم... . قدر نعمت
پروردگار عالم را بدانید، وقتی دفع انجام میشود چه چیزی خروج پیدا میکند؟ سمومات
بدن. لذا شکر میکنیم ما یک آب طاهر پاک زلال و گوارا را نوشیدیم و تبدیل به گوشت
پوست استخوان و خون شد و مابقی او به عنوان سمومات بیرون آمد و لذا همیشه عبد، در
حال عبادت است. آنهایی که عبدند همیشه متصل به خدا و دائم در حال اتصال به خدا
هستند، آنها میتوانند طبیب باشند، آنها حق مطلب را درک میکنند، در بین خلق
هستند ولی از خلق بریدند.
لذا اگر بنا شد
که مراجعه به این افراد، به این اطبای حقیقی کنیم چه کنیم که بفهمیم واقعاً کدامیک
از خلقیات، خلقیات اکتسابی است و کدامیک خلقیات فطری است؟ راه آن شناخت قوای نفس
است. اگر از قوای نفس شناخت پیدا کردیم آنوقت میتوانیم تشخیص بدهیم کدامیک از
خلقیات، اکتسابی است و کدامیک فطری تا اگر خدای نکرده مریض شدیم در صدد درمانش
بربیاییم.
ترک علوم فرعیه
آن قدر علم
اخلاق مهم است که افلاطون میگوید اگر همهی علوم را انسان یک دفعه ترک کند و عمری
به علم اخلاق بپردازد مهم است؛ چون اصلاً تمام این علوم که ما داریم چه ریاضیات، چه
فیزیک، چه طب، جبر و آنالیزم و شیمی و... همهی اینها برای این است که در خدمت
بشر باشد نه بشر در خدمت آنها. رسیدن به علوم برای این است که این علوم باعث
آسایش بشر شود نه اینکه اصل را یعنی نفس انسان را نشناسیم و آن علمی را که به درد
انسان میخورد در مرحلهی نخست کنار بگذاریم و به علوم دیگر که فروع این علم میشوند
بپردازیم.
لذا بعضی از
بزرگان و اعاظم دین این را بیان کردند که علوم دیگر فروع علم اخلاقند و سقراط هم میگوید
علم اخلاق علم الاصل است و علوم مختلفه علوم فرعیه. تمام این علوم برای این است که
در خدمت بشر باشد اما اگر بنا باشد بشر خودش را نشناسد چه فایدهای دارد که از
علوم دیگر استفاده کند؟ فقط و فقط برای اینکه چند صباحی بیشتر زنده باشد؟ در حالی که
مع الاسف دیدیم هر چه این علوم ظاهری پیشرفت کرده عمر بشر هم کم شده است. الان اگر
یک نفر را بشنویم در هشتاد سالگی از دنیا رفته باشد میگوییم خوب عمرش را کرده حتی
مزاح هم میکنیم میگوییم جوان مرگ شده، در حالی که زمانهای قدیم این طور نبود
بالجد اگر کسی پنجاه شصت سالگی از دنیا میرفت میگفتند جوان مرگ شده نه از باب
مزاح. با اینکه پیشرفت علمی در هر رشتهای انصافاً غوغا میکند اما اینقدر عمرها
کوتاه و بیبرکت شده.
در بحث کامپیوتر
قبلاً نکتهای را اشاره کردم که یک روزی رایانه به جایی میرسد که شما با رایانههای
کوچک همهی مطالب را در آن واحد میتوانید به دست بیاورید. از صددرصد علوم اصلی
کامپیوتر هنوز بشر به جرأت میشود گفت به پنجاه درصد هم با توجه به این همه
پیشرفتی که کرده است نتوانسته دست پیدا کند. با همهی این علومیکه فروعاتش زیاد
است و پیشرفت هم دارد عمر بشر کوتاه است. حالا گیریم عمرش هم طولانی باشد این علوم
برای چیست؟ برای اینکه در خدمت بشر باشد. بشر وقتی هنوز خودش را نشناخته که کیست
این علوم به چه دردش میخورد؟ همین که یک آسایش ظاهری داشته باشد؟ که بر عکس، دنیا
در جنگ و خونریزی و گرفتاریها و نگرانیها و اضطرابها و دلشورههای از جنگ است و
اینکه الان امروز جنگ میشود یا نه؟ بعضی از کشورها اصلاً سالهاست مبتلای به جنگ،
کودتاها و مکافاتها هستند. پس جداً بشر کجا در دنیا در آسایش است؟حتی آن کشورهایی
که ادعای پیشرفت میکنند در آسایش نیستند عملاً آنهایی که غرب رفتند بعضی مطالب
را دیدند میدانند آرامش حقیقی نیست.
لذا سقراط میگوید
این علوم علوم فرعی است علوم اصلی همان علم اخلاق است و این ها شعب آن علم اصلی
هستند.
پس بشر باید به
این علم اصلی دست پیدا کند و درک کند اگر بخواهیم به این علم دست بیابیم باید
بفهمیم قوای نفس ما چگونه است؟ قوای نفس را بشناسیم. اولاً نفس چیست؟ راجع به نفس
تفسیرهای مختلفی شده فلاسفه مطالبی را بیان کردند حکما مطالبی را بیان کردند اطبا
مطالبی را بیان کردند عرفا مطالبی را بیان کردند و مجموعهی اینها در یک نقطه
مشترکند.
عمدهی مطلب این
است که اگر بشر نسبت به نفس خودش شناخت پیدا کرد تمام مسائل برای او حل میشود و
دچار وهمیات و خیالبافیها و گرفتاریهایی که شیطان ملعون برای بشر به وجود میآورد
نمیشود و اگر نگوییم که همهی راه را رفته عمدهی راه را رفته است. پس باید
خودمان را بشناسیم.
لذا این حدیث
شریف را بعدها متوجه میشویم این فرمایش پیامبر اعظم حضرت محمد مصطفی (صلی الله
علیه و آله و سلم) که فرمودند: «مَن عَرَفَ نَفسَهُ
فَقَد عَرَفَ رَبَّهُ»[6] را تازه درک میکنیم نه از باب ترجمان
ظاهری. ما آن چه که تا حالا میدانیم یک ترجمهی ظاهریست یعنی هنوز در پوستهی اول
است مثل آن گردویی که شما وقتی از درخت میکَنید اول یک پوستهی ظاهری دارد آن
پوسته را میکَنید بعد به پوستهی سفت برخورد میکنید آن را میکَنید بعد مجدداً در
لایههایی است آنها را در میآورید بعد خود آن هم باز پوستهای دارد تا به آن
بطنش برسید، به آن اصل گردو برسید.
لذا آن چه که
انسان راجع به نفس و شناخت نفس در ترجمهی این روایت شریف و بعضی از مطالبی که
کنارش بیان شده و شنیده، به نظر میآید پوستهی اولیه است. لذا وقتی بحث شد، تازه
انسان این را متوجه میشود که حقیقتاً کلام معصومین (علیهم
صلوات المصلین) و رأس آنها حضرت خاتم انبیاء محمد مصطفی (صلی
الله علیه و آله و سلم) کلامیاست قصیر اما دریایی است از معنا
و پر از محتوا. هنگامیکه انشاءالله راجع به قوای نفس، دیدگاههای مختلف و... توضیح
دادیم میبینیم در چه دریای عظیمی افتادیم. لذا آن موقع است که انسان تازه کلام
سقراط و امثالهم را میفهمد که راستی راستی عمرش را تلف کرده و ای کاش زودتر میفهمید
علم اخلاق یعنی چه؟ جداً انسان حظی میبرد که تمام حظوظ مادی برای او اصلاً بی
معناست، یک حظ معنوی عجیبی است. تازه میفهمد کجاست چقدر عقب بوده، چه عالمی را
از دست داده بود! آنجاست که تازه میفهمد عدل یعنی هرچیزی را در جایگاه خودش قرار
دادن، حق و حقوق یعنی چه؟ تازه درک میکند حق من این نبوده که تا حالا هستم حق من
برتر از این هاست.
لذا به نظر میرسد
شناخت نفس عمدهترین مطلب است مابقی فروعند. بحث رضا، صبر، قضا و قدر و... همه
شاخههای آن درخت اصلی هستند. وقتی یک درخت رشد و نمو میکند شاخهها از آن بیرون میآید
و میوه میدهد ولی اصل آن چیز دیگری است «أصلُهَا ثابِتٌ
وَ فَرعُهَا فِی السَّماءِ»[7] اصل
شناخت قوای نفس است.
[4] وسایل الشیعه، ج 1- مستدرک الوسائل، ج1