درس اخلاق
جلسه 22
31/3/85
تسخیر کنندهی قوای بشر
عرض کردیم آن چه
که موجب نجات بشر است، در حقیقت شناخت نفس خود او است. در حدیث شریفی بیان شده است:
«أعلمکم بنفسه أعلمکم بربّه»[1] اگر کسی جداً بخواهد عالمترین افراد نسبت به پروردگار عالم
باشد، باید عالمترین افراد به نفس خودش باشد. اهل معنا میگویند اگر کسی خود را
شناخت میفهمد عالم ربوبیت مخصوص حضرت حق است، بیان نفرمودند: «اعلمکم
بنفسه اعلمکم بالله» بلکه «بربه» فرمودند، چون
اگر کسی واقعاً خودش را درک کند به اعلی درجهی وجودی رسیده است.
شاید یکی از
معانی «اعلمکم بنفسه اعلمکم بربه» این باشد که اگر
کسی خودش را خوب شناخت طبعاً خودش را برای تربیت به دست مربی حقیقی میسپارد. اگر
فهمیدیم کدام خلقیات فطری و کدام اکتسابی است مسلماً در تربیت بالاترین گام را
برداشتیم و این برای انسان میسور نمیشود مگر آن زمانی که نفس خود را بشناسد. حال
باید بدانیم نفس چیست؟
نفس آن جوهر
درونی است که تمام قوا را به تسخیر خودش درآورده است. همهی قوای بشر و بدن بشر،
وسایل و آلات او هستند. در عالم علوم راجع به نفس بسیار صحبت شده است. حکما به
نحوی مبحث نفس را بیان کردهاند، علمای اخلاق طور دیگری، اطباء و ریاضیدانان نیز
هر یک بحثی راجع به نفس دارند و هر کدام نفس را به اسم و لفظ خاصی بیان کردهاند.
برای نفس، در
حقیقت در عرف عرفا و فلاسفه و حکما بالاترین لفظ همان نفس است، امّا اسماء دیگری
را هم برای آن بیان کردهاند. از جمله اسمائی که بیان میشود: روح، عقل، قوة عاقله
و قوه ممیزه است که همهی اینها به نفس برمیگردد. نفس آن گوهر درونی بشر است که
در عین حال که به صورت مجزا از کالبد جسم است اما درون جسم است و جسم مسخر اوست.
یک نفس مجرد
داریم و یک نفس ناطقه. ملای نراقی (اعلی الله مقامه الشریف) در
باب نفس مطالبی را بیان میکنند این که نفس چهار قوه دارد که بعضاً پنج قوه هم
اشاره کردهاند. (نفس حاجات خودش را از طریق بدن انجام میدهد و اندام ها و قوا در
حقیقت آلات و ابزار کار نفس هستند.)
گاهی نفس را روح
مینامند چون زندگی تن به او بستگی دارد. یک روح داریم که روح حیوانی است که همهی
حیوانات آن را دارند به آن روح نمیگویند بلکه در عالم به آن جان میگویند. در
حقیقت جان از جنه است و جن در حقیقت به معنی کسی است که دارای حیات است. در صورت
ظاهر قوای بدن، حیاتشان از جان است که همه حیوانات این جان را دارند و با روح فرق میکند.
ممیزهی جان با روح این است که روح در بشر است «نَفَختُ فِیهِ مِن
رُوحِی»[2].
و به این دلیل نام دیگر نفس را روح نامیدند چون روح، خودش بر تن انسان
زندگی حقیقی میبخشد. یعنی به بشر امر و نهی میکند، روح است که به انسان امر میکند
فلان کار را انجام بده.
گاهی به نفس عقل
میگویند علت آن این است که ادراک معقولات، آن چیزهایی که بشر با آن تفکر میکند
از نفس انسان است، یک جزئی از نفس، معقولات است.
یک زمانی نفس را
قلب مینامند. گاهی احوال بشر دگرگون میشود، گاهی حال خوشی دارد که ممکن است به
دلیل محیطی است که در آن قرار گرفته اما یکی از عللش همان وجود خود انسان است که
آن حال خوش را دارد، اشکش جاری میشود احساس پاک شدن میکند سبک میشود گاهی هم در
همان محیط یا مجلس به واسطه فکر بیرونی که در او هست و بر او غالب شده (مثلاً یک
ساعت قبلش یک مسئلهای برایش پیش آمده) نسبت به آن مسئله حالتش دگرگون است. لذا
حالات بشر در حال تغییر و تحول است و به این دلیل هم نفس را قلب نامیدهاند.
منتها این الفاظ
همه در نفس است؛ یعنی خود نفس مشمول همهی این مطالب میشود. لذا بهتر به نظر میرسد
این طور بگوییم که اگر کسی واقعاً نفس را بشناسد برترین درجات را طی کرده است. به
همین دلیل است که مولی الموالی (ع) بیان میکنند «مَعرِفَةُ اللهِ
سُبحَانَهُ اَعلَی المَعارِفِ وَ مَعرِفَة النَفسِ اَنفَعُ المَعارِف»[3]. چرا
معرفت نفس نافعترین شناختهاست؟ به خاطر اینکه اگر کسی به خوبی فهمید که نفس چیست،
قوا را نه تنها از هم تفکیک نمیکند بلکه درک میکند که این ها زیر مجموعهی نفس
هستند. لذا برای حرکتش به سوی تعالی و به سوی پروردگار عالم بهترین گامها را برمیدارد.
شناخت نفس مثل
آن است که بگوییم چون که صد آمد نود هم پیش ماست. اگر بشر خودش را بشناسد، بداند
تمام عالم خلقت را میشناسد و شکی در آن نیست. نافعترین مطلب برای او این است که
درک کند چگونه باید خود را بشناسد.
قوای نفس
یکی از نکات مهم
فلسفی این است که خود نفس ترکیب است گر چه مجرد است. (میدانیم آن چیزهایی که مجرد
باشند ترکیب پذیر نیستند.) لذا برای درک این موضوع، مطالبی را از کتاب معرفه النفس
مولانا العارف استاد عظیم الشأنمان علامه حسن زاده آملی (ادام
الله ظله الوارف) بیان میکنیم. وقتی بیان میکنیم قوای نفس، معلوم میشود
نفس ترکیب است که برای او قوا قائل هستند. علمای اخلاق همه قائل به این هستند که
اقلاً چهار قوه برای نفس وجود دارد:
1.
قوهی عقلانی که
به این قوه، قوهی فرشته صفت هم میگویند. (کار این قوا را در جلسات بعد شرح
خواهیم داد)
2.
قوهی غضب که به
آن قوهی درنده خویی هم میگویند.
3.
قوهی شهوت که
این قوه را به نام قوهی حیوانی هم نامیدهاند.
4.
قوهی وهمی که
قوهی شیطانی است.
بدترین مطلب
برای بشر دو چیز است یکی قوهی شهوانی (قوهی حیوانی) یعنی خود را به حیوان خویی
سپردن. خود شهوت هم دارای اجزایی است (که راجع به آن انشاءالله بحث خواهیم کرد)
شهوت فقط شهوت جنسی نیست حتی گاهی شهوت علمی هم داریم. کسانی شهوت علمی دارند که
خودشان را در مطالب به ظاهر علمی بپیچیند و از حقانیت دور شوند. شهوت قدرت داریم،
شهوت کلام (نعوذبالله و نستجیر بالله فقط دوست دارد صحبت کند اهل عمل نیست) و
شهوات دیگر. پس یکی شهوت است که بشر را بیچاره میکند.
یکی هم یک مرتبهی
بالاتر برای به ظاهر مؤمنین و مخلصین، قوهی وهم است. وهم وخیال که به آن قوهی
شیطانی میگویند، آن چیزی است که باعث میشود انسان را به هلاکت بیاندازد. از این
قوه حتی مخلصین هم در امان نیستند. بد نیست اشاره به روایت شریفی کنیم که با کمیتأمل
میتوان شهوت علمیرا از آن درک کرد.
حضرت کاشف
الحقایق مولانا جعفر بن محمد الصادق (صلوات الله و سلامه علیه)
فرمودند: «الناس کلهم هالکون الا العابدون و العابدون کلهم هالکون
الا العالمون و العالمون کلهم هالکون الا العاملون والعاملون کلهم هالکون الا المخلِصین
و المخلِصین فی خطر عظیم» تمام مردم در هلاکتند مگر آنهایی که در
حال عبادت هستند. (اینکه عبد حقیقی کیست؟ باز مطالب مربوط به خودش را دارد) اما
اهل عبادت هم در هلاکتند. چرا؟ چون عبادتی که بدون علم باشد به درد نمیخورد «و
العابدون کلهم هالکون الا العالمون» اهل عبادت هم در هلاکتند مگر اهل
علم.
چقدر روایت راجع
به علم و طالبان علم داریم. بیان شد که در اسلام فارغ التحصیل نداریم. تمام مکاتب
و مذاهب میگویند فلانی فارغ التحصیل است، امّا در اسلام چنین نیست «اطلبوا
العلم من المهد الى اللحد»[4]
ز گهواره تا گور دانش بجوی. امّا با توجه به تمام این مطالب میفرماید:
«والعالمون کلهم هالکون الا العاملون» اهل علم هم همه
در هلاکتند مگر آن علمی که توأم با عمل باشد. این نشان میدهد که اگر کسی در علم
پیچیده شود خود همین علم برای او حجاب اکبر میشود «العلم حجاب
الاکبر»[5]
پس علم بدون عمل یعنی هلاکت محض.
آن روایت شریف
را عرض کرده بودم که «البلاهه ادنی الی الخلاص من
فطانه بتراء»[6] بلاهت و کودنی به نجات و رستگاری نزدیکتر
است تا تیزهوشی بیحاصل. خلاص در اینجا به منظور خلاص شدن از آتش جهنم و گرفتاریهاست.
اگر علم باشد ولی عمل نباشد خود این علم انسان را بیچاره میکند. احساس غرور کاذب،
احساس برتری به او دست میدهد فکر میکند چون چند تا کتاب، چند تا علوم ظاهری میداند
دیگر برتر از او نیست، در حالی که با یک تصادف قوهی مشاعره او از کار میافتد و
همهی اینها فراموش میشود، یک بیماری آلزایمر همهی حواس او را از بین میبرد
حتی اطرافیان خود را هم نمیشناسد.
اما «والعاملون
کلهم هالکون الا المخلصین» اهل عمل هم در هلاکتند مگر آنهایی که
خالص شدند. عمل بدون خلوص فایدهای ندارد. خالص شدن یعنی چه؟ خالص شدن یعنی اینکه
در همهی احوالات، در تنهاییها، در جمع با دوستان، با خانواده، در همهی حالات
انسان خدا را شاهد و ناظر بر کار خود بداند و در همهی کارهایش فقط و فقط رضای
پروردگار عالم را مد نظر بگیرد. گرچه سنگین است اما اگر واقعاً انسان خدا را
بشناسد سنگین نیست، مسلماً انسان زمانی که خداشناس شود خالص هم میشود. منتها کی
خداشناس میشود؟ زمانی که نفس خود را بشناسد - در این مقدمات دقت کنید مانند پازلی
است که چینش میشود -.
انسان وقتی خالص
میشود که تمام اعمالش را فقط و فقط برای خدا انجام دهد، اگر تمام عالم به او سلام
و صلوات بفرستند خوشش نیاید فقط رضایت پروردگار عالم مد نظرش باشد و اگر تمام عالم
هم به او نفرین کردند اگر جداً کارش برای خدا باشد از کارش دست نکشد. اما چه وقت میتواند
خالص شود؟ آن وقتی که خداشناس بشود، تا کسی خدا را نشناسد نمیتواند اعمالش را
برای پروردگار عالم خالص کند. و آن کسی خداشناس میشود که خودش را بشناسد.
حال، نهایت
شناخت چیست؟ نهایت شناخت نفس این است که انسان میفهمد هیچ است و پوچ. میفهمد از
خود نیست، وقتی من زبانم از خودم نیست دستم از خودم نیست، ارادهام از خودم نیست
دیگر چه غروری؟ چرا برای دیگران کار انجام دهم وقتی میدانم من از پروردگار عالم
هستم؟ پس هرچه هست باید به خودش برگردد «إنّا للهِ وَ إنّا إِلَیهِ راجِعُونَ»[7].
زمانی اشاره
خواهیم کرد که «إنّا للهِ وَ إنّا إِلَیهِ راجِعُونَ»
برای اموات نیست اتفاقاً برای احیا است، آنها که به یک مقامی میرسند، درک میکنند
که از خدا هستند و میفهمند که تمام اعضا و جوارحشان، اعمالشان به سوی او رجوع میکند
و با شناخت نفس به این مطلب میرسند.
اما «و
المخلصین فی خطر عظیم» مخلصین در خطر بزرگند. چرا؟ چون یکی از
مطالب این است که قوهی وهم که چهارمین قوه از تشکیلات نفس است گاهی سراغ مخلصین
هم میآید، البته گاهی. پس نمیگوید مخلصین در هلاکتند مثلاً نگفته والمخلصین فی
هلاکه عظیم بلکه میفرماید «و المخلصین فی خطر عظیم». حالا
قوهی وهم چیست که حتی سراغ مؤمنین هم میآید بعد به این موضوع میپردازیم.
قوهی فرشته صفت
اولین مرحله،
قوهی عقل است که به آن قوهی فرشته صفت میگویند. قوهی عقل در حقیقت آن قوهای
است که ادراک حقایق را میکند. عقل را برای این عقل گفتهاند که حرف اول عقل عین
است. عین یعنی چشم، یعنی انسان عاقل، بصیر است. درک حقایق او با بصیرت صورت میگیرد،
درکش درک جاهلانه نیست درکی است از روی بصیرت.
میدانید چرا
عین را عین میگویند؟ عرب، چشم را عین میگوید. در لسان عرب و در کتب لغت از جمله
کتاب لسان العرب و کتب دیگر منجد و... عین را معانی مختلفی کردهاند که چند تا از
آن معانی را به مناسبت بحثمان بیان میکنیم. یکی از آن معانی چشمه است. چرا چشمه؟ صورت
ظاهر انسان اشک که میریزد حالتی است که اشک از درون چشم بیرون میآید. از چشمه هم
آب بیرون میآید. لذا یکی از معانی دیگر عین چشمه است.
عین عقل یعنی
بصیرت، یعنی حقایق مثل یک چشمهی جوشانی از عقل سرشار میشود و تراوش میکند. ادراک
حقایق از طریق عقل صورت میگیرد. ادراک حقایق یعنی مطالبی را از بیرون درک میکند
بعد خوب و بدش را تطبیق میدهد.
اما در حقیقت یک
معنای دیگری هم دارد و آن این است که چشمهی حقایق هم از خود عقل است. یعنی اگر
عقل حقیقت شناس نباشد و برای خود عقل، حقایق روشن نباشد چگونه میتواند ادراک
حقایق کند - در این نکته دقت کنید. این نکته هم حکمت است هم نکتهی فلسفی، هم
عرفان است - . پس عقل، چشمهی حقایق است برای ادراک حقایق، ادراک حقایق یعنی
حقایقی بیرون هست، او درکش میکند. وآن زمانی میتواند ادراک حقایق کند که خودش
حقایق درون خودش را بشناسد. اگر کسی نشناسد چه چیز حق است چه چیز باطل، چطور میتواند
چیزی در عالم خارج از وجودش را تشخیص بدهد که حق است یا باطل، لذا این بالاترین
قوهای است که پروردگار عالم در نفس بشر قرار داده است.
بیان شد نفس
ترکیب شده از این قوا است. عجیب است نفسی که مجرد است درون خودش جمع اضداد دارد. جمع
اضداد یعنی چه؟ جمع اضداد یعنی دو چیزی که ضد هم هستند، محال است با هم جمع شوند. مانند
اینکه بگوییم الان شب است همین الان هم روز است، این محال است یا مثل اینکه بگوییم
یکی مرد است زن هم هست، محال است. خنثی میتواند باشد اما در آنِ واحد دو چیز نمیتواند
باشد. محال است آنِ واحد یکی کور است بینا هم هست، کر است امّا میشنود، سیاهی است
و همان آنِ واحد سفیدی است. هیهات، محال است.
نفس یک قوهی
تمیز ادراک حقایق، قوهی ممیزهای به نام عقل درون او هست که خود حق است. یک تعریف
دیگر این است عقل حق است و حق شناس. باید حق باشد تا حق را بشناسد اگر حق نباشد نمیفهمد
کدام چیز حق است و کدام چیز باطل. اما همین عقل با قوهی شهوت که قوهی حیوانی است
در نفس انسانی جمع شده است. جمع ضدین. با قوهی غضب که گفتیم نام دیگرش قوهی
درنده خویی است جمع شده است!
عقل، اولین خلقت
است که عزوجل وقتی گفت: بیا، آمد. وقتی گفت: برو، رفت. گفت: بنشین، نشست. مطیع محض
بود اما آنهای دیگر این طور نبودند. (این روایت در اول اصول کافی جلد اول است) چرا؟
بعضی تصور میکنند عقل مطیع کور بوده است. صورت ظاهر میگویند از خودش اختیاری
نداشت چیزی درک نمیکرده. خیر با این تعریفی که کردیم گفتیم چون عقل خودش حق است پس
حق را هم میشناسد و فقط مطیع حق است. پس چرا بشر مواقعی مطیع نیست؟ چون آن موقع
عقل مغلوب است. در انتهای دعای صباح میخوانیم: «الهی نفسی معیوب
و عقلی مغلوب و هوایی غالب» اگر هوا و هوس غالب شد عقل مغلوب میشود.
منتها همهی
اینها جزء قوای نفس است و نفس مجرد است. مثلاً قوهی غضب قوهی درنده خویی است اما
در نفس بشر است. «وَ نَفسٍ وَ ما سَّواها»[8]
آیه ای است که نفس را تجلیل میکند. «یَا أَیَتُهَا
النَّفسُ المُطمَئِنَة إرجِعی إلَی رَبِّکَ راضِیَةً مَرضِیَةً فَادخُلی فِی عِبَادِی
وَادخُلِی جَنَّتِی»[9]
بدانید در نفس مطمئنه هم قوهی غضب هست، نه اینکه نباشد اما قوهی غضب (که تعریف
آن را بعدها میکنیم) تحت ناظمی به نام عقل میشود. میداند کجا حرکت کند. مثلاً
در مقابل دشمن درنده خو که با منطق عقل تسلیم نمیشود مسلماً باید غضب کرد. حتی
گاهی غضب به درد خودمان هم میخورد. خودمان به نفس امارهی خودمان غضب کنیم. پس
غضب این جور نیست که فکر کنیم بد است، یک جنبهی بد دارد یک جنبهی خوب، ولی مع
الاسف بشر دائم به جنبهی بدش پرداخته. دلیلش چیست؟ اینکه عقل حاکم نیست.
پس تمام این قوا
جزء نفس هستند و تمام اعضا و جوارح هم ابزار نفس است و با آنها کار را انجام میدهد.
همهی ما تحت سیطرهی نفس خودمان هستیم اما گاهی یکی از قوای نفس حاکم میشود که میشود
نفس مطمئنه یا نفس اماره یا نفس لوامه یا نفسهای دیگری که اشاره خواهیم کرد.
پس شناخت نفس
خیلی مهم است. بعد از شناخت نفس، مطالب اخلاقی درون نفس را ریز میکنیم که هر یک
چه هستند. مثلاً غضب کجاست؟ نگاه خوب کجاست؟ نگاه بد کجاست؟ چه کنیم نگاه بد
نداشته باشیم؟ میتواند انسان با همین قوای ظاهری طوری عقلش را حاکم بکند که دیگر
نگاه بد نداشته باشد، دیگر شهوت، شهوت جنسی به عنوان شهوترانی نباشد بلکه به
عنوان شهوتی که بتواند تکثیر نسل داشته باشد آن هم نسل پاک و طاهر انسان کامل و
بدانیم گرچه به ظاهر سخت است و گرچه خود بنده نرسیدم اما بدانید دیدهام که بعضی
رسیدهاند و چقدر هم آسان. آن قدر بر قوهی چشمشان حاکم میشوند که چشم پشت دارند
یعنی چشم دیدشان باز میشود دید دایره، 360 درجه دارند همه جا را میبینند. نه
تنها ظاهر را میبینند بلکه درون را هم میبینند، فکر را هم میبینند، با همین چشم
ظاهری. نشد نداریم اصلاً اگر بنا بود نشد داشته باشیم پروردگار عالم اصلاً انبیاء
و علمای بارز را برای هدایت بشر نمیآورد. رفقا والله میشود، یک خورده نفسمان را
بشناسیم، آن موانع را بشناسیم، آن مطالب را درک کنیم میفهمیم که چطور خواهد شد و
چقدر جلو میرویم و چه پرشهایی میکنیم.
[1] أمالی المرتضى، ج: 2، ص: 329
[2] سوره حجر، آیه 29- سوره ص، آیه 72
[4] بحار الأنوار- ترجمه جلد 67 و 68، ترجمه موسوى همدانى، مقدمهج:
2 ، ص: 1
[5] شرح أصول الکافی (صدرا)، ج: 3، ص: 440
[6] شرح اصول کافی، ج: 1، ص: 229
[9] سوره فجر، آیات 27 تا 30